در دوران نو جوانی، تلویزیون که آن موقع هنوز سیمایی اسلامی نداشت، مجموعه ای پخش می کرد درروایت جنایات گروه های مافیایی. داستان ظالمینی که هیچ تنابنده ای را تاب مقاومت در برابرشان نبود. می کشتند، می سوزاندند و با لبخندهایی یخ زده، بر کشتگانی می نگریستند که نه راهی به عدالت داشتند، نه عدالت خانه. فیلم که تمام می شد، گریه های آرامم تبدیل می شد به هق هق. مادر، با تعجب می گفت: بچه! مگه مریضی که اینا رو می بینی؟
این سئوال مکرر، هر بار بغضم را می ترکاند. و این آغوش مهربان مادر بود که آرام جایم می شد و سپس کلام مهربانش که: دخترم؛ فیلم است اینها.
سپس احساس امنیت بود که می آمد؛ و هراس و بغض که می رفت. فردا، همیشه روز دیگری بود.
از آن روزها که مافیا را در تلویزیون می دیدیم، سال ها گذشته است. فیلم بود آنها. فیلمی که از جعبه جادویی بیرون نمی آمد. فیلمی که بغضی و گریه ای و مهربانی مادری، از یادش می برد. فیلمی که دست بالا، چاره اش فشردن یک دکمه و کشتن تصویر بود.
آن روزها نمی دانستم خود ـ خودمان ـ تماشاگر و قربانی فیلم هایی می شوم ـ می شویم ـ که با فشردن یک دکمه، خاموشی نمی گیرند. نمی دانستم شاهدان تصاویری خواهیم بود که آغوش مادران هم آن را تسلی نیست؛مادرانی که خود، کشتگانش هستند و فرزندانی، همه، سوختگانش.
آن روزها نمی دانستم “زهرا”ها در همدان به زیر پای کسانی له خواهندشد که فریاد “یا زهرایشان” تنها گاه زدن شلاق ها بالا می گیرد. و نمی دانستم قاتلان زهراها، به پشتوانه قدرتی مافیایی، پاک خون دخترکان را، پاسخگو نخواهند بود چرا که بر در هر عدالت خانه، عسسی گماشته اند به پاسداری فرشته ای که چشمانش باز، نباید.
آن روزها نمی دانستم “ابراهیم” ها به جرم دوست داشتن “اسماعیل” ها به خون کشیده خواهند شد ـ دور از لطف الهی ـ و به دست کسانی که همه، نام شان شده است علی و مصطفی ومحمود؛ همان ها که “الله اکبر”شان بالا نمی گیرد جز گاه سیمان اندودی قبرها.
گاه شکستن قلب از دیدن خانه ای که آوار می شد، با ترکمن جوانانی آشنا نبودیم که گلوله ای، شکم خالیشان، پر خواهد کرد. پیرترکمنی را نمی شناختیم که چون اشگ را فرصت ریزش داد، به سیل خشم رفت.
نمی دانستیم “روناک” از سرزمین ما رخت برخواهد بست. ترد دخترکی کرد، در سیاه بیشه آدمیت، بسته دست و پا در زنجیر، در تنگ سلولی یخ زده، که از خدا هیچ نمی خواهد جز مرگ؛ که همانا رهائیست ازآوار نفرت.
نمی دانستیم حرمت “خدیجه”خواهد شکست. نمی دانستیم گریه در عزای مردگان مان هم، بی”مجوز” مجاز نخواهد بود. نمی دانستیم.
بر ما هویدا نبود که روزگاری پایتخت شاه شاهان، قتلگاه پاکانی می شود تا ناپاکانی، عقده های تاریخی خود با دخترکان ما بگشایند.
نمی دانستیم روزگاری 5 مرد، مردانی، در سرزمین ما، درست آنگه که دزدی حرمت است، بی دست و بی پا، بر زمین های خشک، خود بر زمین خواهند کشید در طلب نانی.
نمی دانستیم سنگ ها، ریزه هایی خواهند شد برای بارش بر سر عشق. نمی دانستیم طناب ها، پاره خواهند شد به نشانه قطع حیات. نمی دانستیم اشگ مادران، سیل هایی خواهد شد برای فرونشاندن عطش شیفتگان قدرت و تشنگان جاه و جلال. غافل بودیم.
آگه نبودیم که “احسان” ها بندی “سعید” ها خواهند شد. “اکبر”ها، تشنه لب، به آواز مرگ خواهند رقصید و…. و وای مان که نمی دانستیم “رحمان”ها، پاره پاره “حسین” هایی خواهند شد که لاجورد آسمان، تنها برایشان یک معنا دارد: لاشخور
نمی دانستیم اینها “فیلم” نیستند؛ نمی شود آنها را ندید. خاموشی، چاره شان نیست.
اما حال که می دانیم، این را نیز آگاهیم که پند زندگی نیز واقعیت است. خوشا بر آنان که پند آموزند و بدا برآنان که شترها را تنها بر درگه خانه همسایه می بینند.