مافیای تلویزیونی، مافیای حکومتی

نوشابه امیری
نوشابه امیری

در دوران نو جوانی، تلویزیون که آن موقع هنوز سیمایی اسلامی نداشت، مجموعه ای پخش می کرد درروایت جنایات ‏گروه های مافیایی. داستان ظالمینی که هیچ تنابنده ای را تاب مقاومت در برابرشان نبود. می کشتند، می سوزاندند و با ‏لبخندهایی یخ زده، بر کشتگانی می نگریستند که نه راهی به عدالت داشتند، نه عدالت خانه. فیلم که تمام می شد، گریه ‏های آرامم تبدیل می شد به هق هق. مادر، با تعجب می گفت: بچه! مگه مریضی که اینا رو می بینی؟

این سئوال مکرر، هر بار بغضم را می ترکاند. و این آغوش مهربان مادر بود که آرام جایم می شد و سپس کلام ‏مهربانش که: دخترم؛ فیلم است اینها. ‏

سپس احساس امنیت بود که می آمد؛ و هراس و بغض که می رفت. فردا، همیشه روز دیگری بود. ‏

از آن روزها که مافیا را در تلویزیون می دیدیم، سال ها گذشته است. فیلم بود آنها. فیلمی که از جعبه جادویی بیرون نمی ‏آمد. فیلمی که بغضی و گریه ای و مهربانی مادری، از یادش می برد. فیلمی که دست بالا، چاره اش فشردن یک دکمه و ‏کشتن تصویر بود. ‏

آن روزها نمی دانستم خود ـ خودمان ـ تماشاگر و قربانی فیلم هایی می شوم ـ می شویم ـ که با فشردن یک دکمه، ‏خاموشی نمی گیرند. نمی دانستم شاهدان تصاویری خواهیم بود که آغوش مادران هم آن را تسلی نیست؛مادرانی که خود، ‏کشتگانش هستند و فرزندانی، همه، سوختگانش. ‏

آن روزها نمی دانستم “زهرا”ها در همدان به زیر پای کسانی له خواهندشد که فریاد “یا زهرایشان” تنها گاه زدن شلاق ‏ها بالا می گیرد. و نمی دانستم قاتلان زهراها، به پشتوانه قدرتی مافیایی، پاک خون دخترکان را، پاسخگو نخواهند بود ‏چرا که بر در هر عدالت خانه، عسسی گماشته اند به پاسداری فرشته ای که چشمانش باز، نباید. ‏

آن روزها نمی دانستم “ابراهیم” ها به جرم دوست داشتن “اسماعیل” ها به خون کشیده خواهند شد ـ دور از لطف الهی ـ ‏و به دست کسانی که همه، نام شان شده است علی و مصطفی ومحمود؛ همان ها که “الله اکبر”شان بالا نمی گیرد جز گاه ‏سیمان اندودی قبرها. ‏

گاه شکستن قلب از دیدن خانه ای که آوار می شد، با ترکمن جوانانی آشنا نبودیم که گلوله ای، شکم خالیشان، پر خواهد ‏کرد. پیرترکمنی را نمی شناختیم که چون اشگ را فرصت ریزش داد، به سیل خشم رفت. ‏

نمی دانستیم “روناک” از سرزمین ما رخت برخواهد بست. ترد دخترکی کرد، در سیاه بیشه آدمیت، بسته دست و پا در ‏زنجیر، در تنگ سلولی یخ زده، که از خدا هیچ نمی خواهد جز مرگ؛ که همانا رهائیست ازآوار نفرت. ‏

‏ ‏

نمی دانستیم حرمت “خدیجه”خواهد شکست. نمی دانستیم گریه در عزای مردگان مان هم، بی”مجوز” مجاز نخواهد بود. ‏نمی دانستیم. ‏

بر ما هویدا نبود که روزگاری پایتخت شاه شاهان، قتلگاه پاکانی می شود تا ناپاکانی، عقده های تاریخی خود با دخترکان ‏ما بگشایند. ‏

نمی دانستیم روزگاری 5 مرد، مردانی، در سرزمین ما، درست آنگه که دزدی حرمت است، بی دست و بی پا، بر زمین ‏های خشک، خود بر زمین خواهند کشید در طلب نانی. ‏

نمی دانستیم سنگ ها، ریزه هایی خواهند شد برای بارش بر سر عشق. نمی دانستیم طناب ها، پاره خواهند شد به نشانه ‏قطع حیات. نمی دانستیم اشگ مادران، سیل هایی خواهد شد برای فرونشاندن عطش شیفتگان قدرت و تشنگان جاه و ‏جلال. غافل بودیم. ‏

آگه نبودیم که “احسان” ها بندی “سعید” ها خواهند شد. “اکبر”ها، تشنه لب، به آواز مرگ خواهند رقصید و…. و وای ‏مان که نمی دانستیم “رحمان”ها، پاره پاره “حسین” هایی خواهند شد که لاجورد آسمان، تنها برایشان یک معنا دارد: ‏لاشخور

نمی دانستیم اینها “فیلم” نیستند؛ نمی شود آنها را ندید. خاموشی، چاره شان نیست. ‏

اما حال که می دانیم، این را نیز آگاهیم که پند زندگی نیز واقعیت است. خوشا بر آنان که پند آموزند و بدا برآنان که ‏شترها را تنها بر درگه خانه همسایه می بینند. ‏