بهار ایران

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

واژه بهار را این روزها زیاد می شنویم و درهم شدن آن با سیاست به معنای “ بهار عرب” برایمان جز آنکه معنای نو شدن طبیعت را دارد، شاید معنای نوشدن جامعه و جهان را هم دارد. اگرچه شکوفه های سفید و قرمز بهار عرب که شادی را زیر پوست همه ملت ها بخصوص آنها که در سیاهی زمستان استبداد گرفتار بودند، دوانده بود زودتر از آنکه ما را به شادی و زیبایی بکشاند، به سرنوشت نه چندان خوش یمن این بهار آورد. نمی دانیم که با همین چند گلی که از بهار تونس و لیبی و مصر بر دامان دنیای عرب نشست دل خوش داریم، یا منتظر بمانیم که تابستان و پائیز و زمستان هم بیاید.

سبز اگر بود این بهار، باورمان بشود که از خرداد ما بود که نفس هوا تازه شد و گرچه روزهای سختی را گذراندیم، اما درسی شد این حکایت برای مردمان که آری می شود و می شود به اتفاق جهان گرفت و حتی اگر می بینم و می بینی که موج موج کج اندیشی در جهان اسلام رخ می نماید، اما این موج ها اگر در ساحل آزادی بنشیند چنان نرمخویی ساحل آن را جذب خواهد کرد که دیگر سد سکندر استبداد نخواهد بود، بهار همین است، هر روز جهان به شکلی است و هر روز امید گل دادن شکوفه ای است و هر روز امید نفس کشیدن زمین است.

امسال مان هم گذشت و بد هم نگذشت، نمی گویم صد سال بهتر از این سال، و می دانم که اگر سالهای دور از خانه بسختی می گذرد، ولی دیر نیست و دور نیست که روزهای سخت بگذرد و هوای بهار خانه را با تمام وجود تنفس کنیم و در بوی یاس ها و نرگس های دشت دشت ایران زنده شویم که اگر زنده ایم به عشق آن خاک است که پاک است و می خواهیم که سرزمین پاکان بماند.

امسال گذشت، سخت نگذشت که می دانم و می دانی که دانایی در میان آنان که آینده را خواهند ساخت، جوانه های بارورش به گل نشست و تنه آن تنومندتر و شاخسار آن انبوه تر و سایه آن برای آرام گرفتن و هوشمندانه تر رفتار کردن، گسترد، چنانکه بسیاری از آنان که تحمل شنیدن و گفتن با هم را نداشتند به شنید و گفت نشستند و آنان که در محبس محصور دیوارهای دشوار گرفتار بودند، چنان طاقتی آوردند که چاره ای برای داروغگان و شحنگان نماند جز اینکه بدانند و یقین بیاورند که پشت این زنان و مردان به خاک نخواهد سائید و هر چه دیرتر بروند، بار خودشان را سخت تر کرده اند. نردبانی است که هر چه از آن بالاتر می روند، سخت تر از آن سقوط خواهند کرد و استخوانشان سخت تر خواهد شکست.

امسال گذشت، روسیاهی نمایش صندوق های معجزه اسفندی، چنان بی اعتبار بود که حتی سردمدار روسیاهان که پس از هر شعبده ای شیپور کر کننده اش را چون سوراسرافیل بر گوش مردم می گذاشت و عربده کشان ادعای پیامبری و سروری می کرد، از پس حریم حرم اش نیامد بیرون که می دانست کسی مقیم آن نمانده و نیست. نرفتیم به خیابان و خود را مسخره بازی شان نکردیم و گفتیم بگذار بشمارند و صفر بگذارند و دل شان به همین خوش که خود گویان و خود خندان اند و در حسرت باورمندان. که کسی باورشان نمی کند. مردمان بر دوش نشسته و می بینند که گرگان و سگان در این روزهای آخر زمستان چه به جان هم افتاده اند و چه می درند همدیگر را. آن یکی از این جیب ملت برمی دارد، و آن دیگر از آن یکی جیب. آقا! لطفا دست تان را از جیب مان در بیاورید. چیزی باقی نمانده. گفتند برو بیرون و رفت، آن دیگری را گفتند بیرون شو و رفت، هر که را که محل اعتبارشان بود و اندک آبرویی نزد مردمان داشت، بیرون کردند و حالا چنان به جان هم افتاده اند که نه از تاک شان نشانی مانده و نه از تاکنشان شان.

امسال گذشت، بهار آمد و ما سبز تر از همیشه، خسته اما امیدوار، دست های مان بزرگ است برای گرفتن دست دوست به دست مان و می دانیم که سرزمین مان را هر چه که به ترکمانچای چینی و جزیره فروشی عربی فدیه کرده باشند، گوئی که بیمار مشرف به موتی را مانند که هر چه مال خود و مال مردمان است می بخشد شاید روزی بیشتر بماند. گفته بود رفیق مان و مرد بارانی سبز مان که این نامردمان خواهند رفت، خواهند رفت و تا بروند خانه و سرزمین تان را به آتش خواهند کشید، و نگذارید، خشم بر دل تان ننشیند، نگذارید سرزمین سوخته بگذارند و بروند. نه می خواهم بگویم که امسال سال آخر عمرشان است، نه می خواهم بگویم رخت و بخت مان را برای زندگی زیبایی که دوست می داریم آماده کنیم. می خواهم بگویم شانس بزرگ ملت ما، علیرغم تلخی هایی که شاید در سالی که می آید بسیار باشد، اما روشنایی را ندیدن در پس این شب تیره، بی بصیرتی است. و ما حالا گرم و زنده و سبز، با تنوعی گونه گون از مردمان به گونه گونی سرزمین مان، می رویم تا جهان را نو کنیم. نو می سازیم و همه چیز را تازه می کنیم. سال سال هوشیاری و اتحاد میان همه دوستان سرزمین ماست.