شعرهایی برای مهدی اخوان ثالث
احمد شاملو: در آستانه
نگر تا به چشم زرد خورشیداندر
نظر مکنی
کت افسون نکند
بر چشمهای خود از دست خویش سایهبانی کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگان مهاجر را ببینی
که بلند
از چهار راه فصول
در معبر بادها
رو در جنوب
همواره در سفرند.
دیدگان را
به دست نقابی کن
تا آفتاب نارنجی
به نگاهیت افسون نکند،
تا کلنگان مهاجر را
ببینی
بال در بال
که از دریاها همی گذرند
از دریاها و
به کوه
که خوش به غرور ایستاده است،
و به تودهی نمناک کاه
بر سفرهی بیرونق مزرعه
و به قیل و قال کلاغان
در خرمنجای متروک
و به رسمها و بر آیینها
بر سرزمینها
و بر بام خاموش تو
بر سرت
و بر جان اندوهگین تو
که غمی نشستهای
هم از آنگونه
به زندان سالهای خویش
و چندان که بازپسین شعلهی شهپرهاشان
در آتش آفتاب مغربی
خاکستر شود،
اندوه را ببینی
با سایهی درازش
که پا همپای غروب
لغزان به خانه در آید
و کنار تو
در پس پنجره
بنشیند
او به دست سپید بیمارگونه
دست پیر تو را
و غروب
بال سیاهش را…
محمدرضا شفیعی کدکنی: در این شبها
در این شبها
که گل از برگ و برگ از باد و باد از ابر میترسد
در این شبها
که هر آئینه با تصویر بیگانهست
در این شبها
که پنهان میکند هر چشمهای سرّ و سرودش را
در این شبهای ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که میخوانی
تویی تنها که میبینی.
تویی تنها که میبینی
هزاران کشتی کالای این آسوده بندر را
به سوی آبهای دور
-چون سیلاب-
در غرش
تویی تنها که میخوانی
رثای قتل عام و خون پامال تبار آن شهیدان را
تویی تنها که میفهمی
زبان و رمزاواز چگور ناامیدان را
بر ان شاخ بلند،
ای نغمهساز باغ بیبرگی!
بمان تا بشنوند از شورآوازت
درختانی که اینک در جوانههای سرد باغ در خواباند
بمان تا دشتهای روشن آئینهها
گلهای جوباران
تمام نفرت این ایام غارت را
ز اواز تو دریابند
تو غمگینتر سرود حسرت و چاووش این ایام
تو بارانیترین ابری که میگرید
بع باغ مزدک و زرتشت
تو عصیانیترین خشمی که میجوشد
ز جام و ساغر خیام
در این شبها
که گل از برگ
و برگ از باد
و باد از ابر میترسد
و پنهان میکند هر چشمهای سرّ و سرودش را
در این شبهای ظلمانی
چنین بیدار و دریاوار
تویی تنها که میخوانی…
منوچهر آتشی: یاد و باد
از انفجار قطره زمانی گذشته بود
از انفجار قطره – که دریا…
از انبساط سبز روح بهار – که صحرا…
گلهای سرخ دامنه را دیدیم
مست بلوغ سرخ طراوت
که اشتران قافلهی قاچاق را
آنگونه سهمناک!
با رقصشان گرفت، که «دشمن» فرا رسید.
ما انفجار نبض
تا احتراق داغ شقیقهها
تا اضطراب لحظهی موعود
رفتیم
تا جنگل طلایی «ارزن»
تا جنگل بلوط
که دیدم
دود!
و ز ماوراء دود و درخت و زغال
سالار عاشقان
چنگ بلند بارانش در دست، میسرود:
ای عاشقان خسته!
ای قوچهای تشنه، تنها، سرگردان!
که نامهایتان
و عکس تیرخوردهی قلب شهیدتان را
بر کندههای تناور، حک کردهاند
افسوس! در ولایت دنیا
هیزمشکن سواد ندارد.
این است
که عاشق
باید که یادگاریها را
زین بعد بر رواق باد نگارد.
محمد حقوقی: مرداب دور
مرداب دور، مرثیه میخواند
ماه خموش گفت.
(گاهی که باد
از سطح آب ساکن و آرام میگذشت)
مرداب دور
و جادههای گمشده
(از چشمها، رها)
جز خستگی میان سراب و آب
تکرار ریگ و شن
و خلسهی فراغت رقص و راز
با کولیان بیراه و تشنه چیست؟
(آن خاکیان پاک
آن گردبادیان)
جز خستگی میان سراب و آب
وین بیلب، آبجوی
بیجاده، رهنورد
بیمادیان…
بر آبهای خون
در منزل غروب
دیوارهای صخرهای خورشید
و مادیان یافته آبشخور…
مرداب سرخ، مرثیه میخواند.
محمد زهری: شبنامه
شبی از شبها:
کرم ابریشم از چلهی پیله برخاست.
باز دنیا،
دنیا بود؛
برگی و،
برگی و، برگی.
لیک او دیگر،
بال پروازی با خود داشت.
شبی از شبها:
سایه از سایه،
شب از شب،
پرسید:
«آسمان،
همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند؟»
آسمان
- با آنان
که طلسم خویشند-
همچنان تلخ و مکدر خواهد ماند.
شبی از شبها:
سحری داشت که خون،
با سرودی که نمیمرد و،
نخواهد مرد،
خاک را رنگین ساخت.
و سحرها، همه بعد از آن شب،
خونین شد.