نیم قرن شوخی شوخی گذشت. نیم قرن. وحشتناکه. یعنی چی؟ اصلا آدم باورش نمی شه، هنوز باورم نمی شه که به همین زودی و با همین سرعت این همه سال گذشت. نه این که فکر کنید که خیلی دارم غصه می خورم و از گذشت این سالها ناراحتم و خدای ناکرده و دور از جون دلم می خواد مثلا چهل سال یا سی سال یا بیست ساله بشم، اصلا، چیزی که ازش بیزارم بازگشت به جوانی یا تکرار مجدد زندگی دوران جوانی است. منتهی مشکلم اینه که اصلا انتظار نداشتم به این صورت و به این سرعت بگذره. یعنی اصلا هرجوری فکر می کنم می بینم قرار نبود اینجوری بگذره.
فکر می کردم وقتی بیست سالگی می آد، قدم دراز می شه و شور زندگی باد می کنه توی قلبم و توفانی از عشق و جوانی در دلم راه می افته، دقیقا به همین اندازه جواد! خوشبختانه نه توفان شد و نه خیلی از اون جوان بازی های عجیب و غریب داشتیم. البته به سهم خودم از خریت ویژه بیست سالگی بهره هایی بردم، ولی واقعیتش اینه که خداوند به دلیل شرایط ویژه منطقه خاورمیانه و بحران های سیاسی دهه هفتاد میلادی در جهان و چرخش های خاص تاریخ ایران، رید توی کاسه جوانی ما و هنوز هجده ساله نشده، شدیم رهبر انقلاب و هنوز بیست ساله نشده تصمیم گرفتیم خلق ها و امت شهیدپرور رو نجات بدیم و هنوز 25 ساله نشده شدیم موجودی شکست خورده و از دو طرف باخته که هرجوری نگاه می کردیم، سوخته بودیم. اگر قدرت پیدا می کردیم، می شدیم صاحبان یک انقلاب مزخرف که یک جامعه رو به باد داده بود و اگر می باختیم می شدیم قربانیان یک انقلاب که توی چرخ گوشت خشونت یک جامعه له می شدیم. اگر فرار می کردیم زبان و فرهنگ و سنت های ملی و هویت مون رو از دست می دادیم و اگر می موندیم شرافت و زندگی و قدرت و حیثیت مون به باد می رفت. بیست سالگی که شد اینطوری و مجبور شدیم هر کدوم وسط جهنم عمومی برای خودمون یک بهشت خصوصی کوچک درست کنیم که هر لحظه ممکن بود با یک توفان اجتناب ناپذیر نابود بشه. این قصه خنده دار یک نسل بود. نه اینکه فکر کنی دارم چسناله می کنم و می خوام از سرنوشت خودم گله کنم. فرقی نمی کرد، نسل ما افتاده بود توی سرازیری، من و دوستانم و یا دشمنانم هم همین سرنوشت رو داشتن.
سی سالگی هم مشکلی رو حل نکرد. وقتی سی ساله شدم، تازه باور کردم که هجده سالم تموم شده. شاید این رو احساس کرده باشی، این که بعد از هجده سالگی نمی تونی گذشت زمان رو باور کنی. سی سالگی تا زمانی که ازش عبور نکردی مثل یک دیوار بلند و پهن و سنگی غیرقابل عبوره. به همین دلیل باورش دشواره. این که سی ساله شدی. و من باورش نمی کردم. نسل ما البته سی سالگی عجیبی داشت. سال 1367 ما سی ساله شدیم. سالی عجیب برای همه آدمهایی بود که در انفجار انقلاب هر کدوم یک گوشه ای افتاده بودند. دقیقا در سال 67 بود که بزرگترین کشتار نسل ما اتفاق افتاد. در داخل حکومت هم انقلاب به بن بست رسیده بود. جدال آرمانگرایی و واقعگرایی به مرگ ته مانده آرمانگرایی درون حکومت منجر شد. ما همراه با همین تغییر دچار بحران شدیم. در سال 1367 ریش ها تراشیده شد، چادرها کنار گذاشته شد، نمازها ترک شد. خیلی از بچه های انقلاب، ایران رو ترک کردن تا در خلوت درس خواندن خود گم شده شون رو پیدا کنن. خیلی از بچه های جبهه و بچه های انقلاب سیاست رو ترک کردن و رفتن سراغ تجارت و دیگه تلویزیون نگاه نکردن و دیگه روزنامه نخوندن. خیلی از هنرمندان انقلاب سرودهای پایان انقلابیگری رو سرودن و خوندن و فیلمهاش رو ساختن. و این سی سالگی عجیبی بود. یک سال بعد رهبر انقلاب مرد، جنگ تمام شد، دولت انقلاب برنامه رفاه رو جلوی چشم جامعه گذاشت و جامعه شروع کرد به پوست انداختن. سی سالگی ما سالهای پوست انداختن ما بود. نسل ما باورهای خودش رو از دست می داد، هنجارهای خودش رو از دست می داد، ایمان خودش رو از دست می داد و انقلاب دچار بی هنجاری شده بود. سی سالگی خیلی از هم نسل های ما سال تغییر، مرگ، فرار، بی هنجار شدن، طلاق، خودکشی، بی آرمانی، و مهاجرت وسیع اجتماعی بود. سی سالگی من هم با همین شکل گذشت.
چهل سالگی دوران بازگشت بود. دورانی که بچه های نسل ما به این نتیجه رسیدند که باید گند و کثافت بیست سالگی خودشون رو جمع و جور کنند. اصلاح مهم ترین راه حل بود. چهل سالگی ما همزمان شد با بلوغ سنی انقلاب و آغاز اصلاحات. ما که در نومیدی سالهای دهه شصت سیاست رو ترک کرده بودیم و به هنر و فرهنگ و ادبیات و سینما و کار آکادمیک و یا تجارت و دوری از سیاست پناه برده بودیم، برگشتیم تا راهی برای اصلاح جامعه پیدا کنیم. شاید داستان اصلاحات به همین جدیتی که می گویم اتفاق نیفتاده باشد. شاید واقعا کسی خاتمی را از بالای آبشار هل داده بود. شاید واقعا روحانی خوش تیپ ما قهرمان شیرجه نبود و فقط شیطنت مردی مثل سعید حجاریان یا دوستی دیگر او را هل داد به دل رودخانه پرآشوبی که غوغایی به راه انداخته بود و ریخته بود به مانداب و گنداب و مرداب جمهوری اسلامی و داشت همه چیز را دگرگون می کرد. چهل سالگی ما با بازگشت آغاز شد. آمدیم و تلاش کردیم اصلاح کنیم آنچه را که درهم ریخته بودیم. اما چهل سالگی ما فقط بازگشت من و دوستان من به جنبش اصلاحات نبود. سال 1377 سال به بن بست رسیدن هرگونه حرکت خشونت طلب هم بود. سال 1377 سال اصلاح چپ های وامانده و درمانده بیرون کشور هم بود، آنها هم مارکسیسم لنینیسم را کنار گذاشتند و فکری تازه کردند. پیرمردهای ملی گرا هم تابلوهای قدیمی شان را توی انبار گذاشتند و روایتی نو از داستان تحول اجتماعی را نوشتند.
پنجاه سالگی حالا دیگر نزدیک شده است. تجربه چهل سالگی ما را به آنجا که می خواستیم نبرده است. حالا نسل ما آشفته تر از گذشته، باید نگاهی واقعی و ممکن را به جای تصورات شیرین و محتمل و رویایی بنشاند. فرزندان اصلاحات، گروهی شان شکست خورده و به انزوا رفته، گروهی شان گریخته از خراجات شهر و جورکش غول بیابان غربت، گروهی شان منتظر و نه چندان نومید، گروهی شان یکسره در ویرانی و شاید که حال این نسل به خصلت پنجاه سالگی می ماند، پختگی از یکسو و نومیدی از سوی دیگر، زمان زیادی باقی نیست.
اما، در تمام این سالها، برای من به عنوان کسی که قصد نداشت عمر خود را در مسیر پرشتاب انقلاب بگذارد و در حقیقت قربانی این سرنوشت شد، گویی داستانی دیگر مقرر شده بود. داستان من کمابیش داستان همان نسل بود. همان نسلی که با همدیگر جشن رفتن شاه را گرفته بودیم، همان نسلی که پای سخنرانی های گروههای سیاسی در دانشگاه تهران نشسته بود، همان نسلی که صدای گلوله ها را در خرداد شصت در شهر شنید و مجبور شد جای خود را در این سو یا آن سوی قربانگاه مشخص کند، همان نسلی که سکوت وحشتناک و روزهای سیاه زیر بمباران را تلاش کرد تا تحمل کند، همان نسلی که سعی کرد تاریخ سینمای جهان را با ویدئوهای رنگ و رو رفته و درب و داغان بتاماکس غیرقانونی ببیند، همان نسلی که با کتابهای نشرنو در آغاز دهه شصت زنده شد، همان نسلی که با “ محله بهداشت” و “ محله بروبیا” ته مانده فرهنگ را حفظ می کرد، همان نسلی که اندیشه و فکر و زیبایی را با خروس زری پیرهن پری به نسل بعد منتقل می کرد، همان نسلی که وقتی “ اندک اندک جمع مستان می رسند” منتشر شد جشن زنده ماندن موسیقی گرفت، همان نسلی که ساعتها توی صف جشنواره فیلم فجر می ایستاد تا پاراجانف و تارکوفسکی ببیند، همان نسلی که با تک تک شماره های مجله فیلم و نقدهای فیلم خسرو دهقان و دفترهای سینمای بهزاد رحیمیان زندگی می کرد، همان نسلی که دیوار پینک فلوید را اینقدر می دید تا نوار وی اچ اس مچاله می شد و دیگر کار نمی کرد، همان نسلی که اولین کنسرت های موسیقی زنده را در تالار وحدت جشن می گرفت، همان نسلی که مخملباف را بر شانه هایش نشاند و به سینمای جهان فرستاد تا تصویرمان را نشان دهد تا باورمان کنند که هنوز در ایران زنده ایم، همان نسلی که یکی یکی صفحه های بیتلز را از مغازه های دست دوم فروشی میدان ناصرخسرو و پشت سفارت روسیه نجات می داد و به دست اهلش می رساند، همان نسلی که سینمای ایران را ساخت، همان نسلی که نهضت ترجمه را برای بازبینی و بازنگری فرهنگ جهان در دهه شصت به راه انداخت، همان نسلی که مفید و دنیای سخن و آدینه می خواند و با مقاله های بهنود و علی نژاد و سرکوهی زندگی می کرد، همان نسلی که پشت سر کرباسچی ایستاد تا شهر را دوباره بسازد، همان نسلی که کشتارگاه را تبدیل به فرهنگسرای بهمن کرد، همان نسلی که بینوایان غریب پور را در شرایطی که نمایش و کوزت و ژان والژان هم ممنوع بودند روی صحنه برد، همان نسلی که روزنامه همشهری را به عنوان اولین روزنامه متمدن و مدرن ایجاد کرد، همان نسلی که کی یر که گور و هایدگر و هابز و مارکس را دوباره خواند و این بار فارغ از پرچم ها و فریادها تلاش کرد تا آن را بفهمد، همان نسلی که هامون را به عنوان هیبت ظاهری خود به جلوه درآورد، نسل حاتمی کیا و ملاقلی پور و فرزندان محمد بهشتی که یاد گرفته بودند چطور باید فیلم بسازند، همان نسلی که اصلاحات را آغاز کرد، همان نسلی که یاد گرفت به جای جنگیدن حرف بزند و از قلم برای نوشتن استفاده کند نه برای شلیک کردن. نسلی که در روزهای سیاه و تاریک شهر، تلاش کرد با کورسوهایی که می شد و می بایست زندگی آنان که نمی خواستند بی معنا زندگی کنند روشنایی بخشید و معنا داد.
نسل ما، در زندگی سی ساله خود در ایران، برای خود معنایی یافت، ما در تمام سالهایی که تصویر سیاه و کریهی از زندگی ایرانی در همه جا منتشر می شد داشتیم زندگی می کردیم. ما زنده بودیم، ما فکر می کردیم، ما می خوانیدم، ما موسیقی می شنیدیم، ما همه فیلم های تاریخ سینما را دیده بودیم، ما تمام کتابهای ممنوع را در بازار قاچاق منتشر می کردیم. ما نفس می کشیدیم. ما زنده بودیم.
پنجاه سال گذشت. راستش را بخواهید “ ما را به سخت جانی مان این گمان نبود” اصلا فکر نمی کردم که تحمل پنجاه سالگی را داشته باشم و بتوانم روزهایی را بگذرانم که به پیری نزدیک شوم و احتمالا نشانه های فرسودگی را بر چهره و پوست و ذهن و دل خود ببینم. تا پیش از این فکر می کردم که قطعا قبل از رسیدن به پنجاه سالگی یا خودش تمام می شود و یا تمامش می کنم، این هم از آن بازی ها بود که ذهن وحشی من همیشه گرفتارش بود. اتفاقا در ماه گذشته که مجبور شدم سیگارم را بعد از 25 سال ترک کنم، به این فکر می کردم که چرا باید موجودی سالم باشم که هفتاد سال عمر کنم؟ اصلا تصور شصت سالگی و هفتاد سالگی برایم غیرممکن است، شاید به همین اندازه که تصور پنجاه سالگی حتی ده سال قبل هم برایم ناممکن بود. این روزها وقتی به خودم نگاه می کنم که با چه دقتی برنامه غذایی و رژیم دارویی ام را حفظ می کنم، اصلا باورم نمی شود. چطور چنین شدم؟ احتمالا اگر در سن سی سالگی این تصاویر را از امروز خودم می دیدم، حتما خودکشی می کردم. اما، امروز زنده ام. البته تا این لحظه. طبیعتا معلوم نیست که تا دو ساعت بعد هم زنده باشم. اما دلم می خواهد چیزی را برایتان بگویم.
در این پنجاه سال، هر سال چیزهای تازه ای پیدا کردم، چیزهایی که زندگی را برایم قابل تحمل می کرد. چیزهایی که زندگی را برای من معنی دار می کرد، گاهی اوقات یک فیلم را می بینی و فکر می کنی تا زمانی که این فیلم را ندیدی می ارزد که زندگی کنی. گاهی اوقات از اینکه فلان شاعر روی کره زمین زنده است و هنوز شعر می سراید چنان شاد می شوی که فکر می کنی جهان بیهوده خلق نشده است. گاهی اوقات دیدن نقاشی های یک نقاش یا آثار یک مجسمه ساز یا معماری یک ساختمان که ندیده ام، برایم آنقدر اهمیت پیدا می کند که فکر می کنم دنیایی که در آن خوان میرو یا موریس اشر یا داوینچی وجود داشت می توان دوست داشت و تا زمانی که آثار این آدمها را ندیدی هنوز می توانی زنده بمانی.
حافظه ام را مرور می کنم و تلاش می کنم آن پنجاه چیزی که در این پنجاه سال یافته ام و هنوز برایم اهمیت دارد، بازیابی کنم. این “ چیز” ها آثار یا افراد یا مکان هایی است که کشف شان زندگی را برایم زیبا کرده است. شاید بد نباشد شما هم بنشینید و ببینید هر سال چه چیزی را پیدا کرده اید که جهان را برایتان زیبا یا با کمی بدبینی قابل تحمل می کند.
1) فکر می کنم دنیا بدون “ حافظ” سخت می گذرد، همیشه می توان با او سخت ترین روزها را گذراند، بی آنکه به تو دروغ بگوید.
2) کشف شاملو البته کار ساده ای است، اما “ ابراهیم در آتش” تقریبا همیشه به داد من رسیده است، شاید کاشفان فروتن شوکران صدایی است که همیشه در من تکرار می شود.
3) فیلم “ آمادئوس” اشکم را در می آورد، دستم را می گیرد و توی دست کسی می گذارد که فکر می کنم موتزارت است، سالیاری حسادت می کند و روایت می کند. تقریبا دهها بار آمادئوس میلوش فورمن را دیده ام و باز هم می توانم ببینم.
4) گفته اند که لذت خواندن ادبیات عرفانی گاهی مهم ترین دلیل باقی ماندن عرفان ماست. هزار بار “ تذکره الاولیاء ” را به هزار دلیل خوانده ام و تقریبا بیست سال است هر هفته مثل یک کتاب مقدس خواندنش را تکرار می کنم. بعضی بخش های آن را از فرط تکرار و لذت بردن از خواندن، می توانم از حفظ بنویسم.
5) بارها چنان شده ام که مثل “ آبلوموف” دهها روز بی هیچ انگیزه ای باقی مانده ام و هیچ دلیلی برای تکان خوردن نداشته ام، گاهی اوقات “ آندره ی” از راه می رسد، کتاب “ آبلوموف” گنچاروف را می گذارد کف دستم و می گوید بخوان، نجات ات می دهد.
6) شازده کوچولو را نمی دانم چرا خداوند ننوشته است، و اصولا در این مورد خیلی مطمئن نیستم، نمی دانم چرا با وجود اینکه خیلی باآثار قلمی خداوند ارتباط ندارم، فکر می کنم هر اثر مهمی را باید ایشان نوشته باشد. شازده کوچولو یک پنجره است برای نفس کشیدن، در سن ده سالگی، بیست سالگی، سی سالگی، پنجاه سالگی، و بعد از آن را خبر ندارم…..
7) اگر حافظ بزرگترین شاعر ایرانی نبود و من شک داشتم که آنچه حافظ سروده وحی شده است، حتما فکر می کردم مولوی بزرگترین شاعر فارسی زبان است. نمی دانم چطور می شود اینقدر شعر به جان نزدیک باشد و اینقدر معرفت به زیبایی به شعر درآید، مولوی و شمس چنانند که انگار می توان فقط با همان ها ساختمان باشکوه زبان فارسی را چنان بناکرد که به هیچ چیز دیگری نیاز نباشد.
8) فیلم “ مرگ در ونیز” ویسکونتی را وقتی دیدم از اینکه سینما و چشم وجود دارد و از اینکه گفته می شود سینما امتداد چشم است، احساس خوشنودی کردم. البته هنوز مطمئن نیستم سینما امتداد چشم است. ولی مطمئنم ویسکونتی، درک بوگارد، گوستاو ماهلر و حتی سیلوانا مانگانو و چه بسا آن پسرک زیباروی موجودات بسیار مهمی هستند. به نظرم مرگ در ونیز یک دلیل مهم برای اثبات ضرورت چشم برای آدمی است.
9) “ فلوت سحرآمیز” ولفگانگ آمادئوس موتزارت، و روایت هشت دقیقه ای اینگمار برگمن در ابتدای فیلمی به همین نام از موسیقی و اپرای موتزارت.
10) “ رساله دلگشا” ی عبید زاکانی را می توانی هر ماه یک بار بخوانی و بخندی، می توانی هفته ای یک بار بخوانی و بخندی، می توانی هر روز یک بار نگاهش کنی و انگار کنی که پنجره ای به رویت باز شده تا ایران قرن هشتم را به تماشا بنشینی.
11) این خصوصیت موسیقی است که تو ممکن است دو هزار بار یک صدای چهار دقیقه ای را در طول زندگی ات بشنوی و همچنان بشنوی و همیشه با شنیدنش احساس کنی فقط همین را باید می شنیدی. فکر کنم پنج هزار بار “ الهه ناز” بنان را شنیدم و احتمالا 2347 بار دیگر هم خواهم شنید.
12) “ صد سال تنهایی” مارکز از آن کارهایی است که هر ده سال می خوانم و هر بار که آن را می خوانم انگار یک آدم دیگر یک کتاب دیگر را می خواند.
13) هر وقت فراموش کردی که فارسی چه زبان باشکوهی است، حتما “ تاریخ بیهقی” را بخوان و بدان ایدک الله فی الدارین که خواندن تاریخ بیهقی ربطی به خواندن تاریخ ندارد، لذتی است که از خواندن ادبیات بر جان آدم می نشیند.
14) گفته است احمد غزالی در سوانح العشاق که “ جباری معشوق با مذلت عاشق، کی فراهم آید؟ ناز مطلوب با ناز طالب کی با هم افتد؟ او چاره این و این بیچاره او” خواندن سوانح العشاق نه هر پنجاه سال یک بار بلکه در اولین فرصت برای آدمی لازم است.
15) اصرار من بر اینکه بگویم “ دیوار” پینک فلوید از آن کارهای اصلی است که هر کس باید آن را ببیند، بشنود و با آن دنیای امروز را بفهمد، احتمالا خیلی مفید نیست، چون احتمالا سووال خواهید کرد که چرا فقط در میان این همه کارهای پینک فلوید روی این آلبوم خاص تاکید می کنم؟ اول به این خاطر که به نظر من این کار اوج اقتدار موسیقی راک است و دیگر اینکه وقتی 25 ساله بودم با آن زندگی کردم.
16) یکی از کسانی که دیدنش به زندگی من معنی داد و همه وجودش برای زندگی ام معنی دار است کیومرث صابری فومنی( گل آقا) است. سه سال کنارش نفس کشیدم و به معنای دقیق از حرف زدن، نوشتن، رفتار کردن، کردارش و حتی راه رفتنش چیز یاد گرفتم.
17) شاید معنای زندگی را نمی توانستم بفهمم اگر “ با آخرین نفسهایم” بونوئل را به سفارش بهروز افخمی باهوش نخوانده بودم.
18) زندگی در دوران خاتمی یکی از بزرگترین شانس های زندگی من است، این شانس دیگر تکرار نخواهد شد، نه دیگر من 40 ساله خواهم شد و نه دیگر خاتمی به سال 1376 برخواهد گشت، یک عشق کهنه است، همان که بود.
19) فیلم “ فانی و الکساندر” یک موضوع مهم در زندگی بشر است، دیدنش می تواند نگاه شما را نسبت به خیر و شر تغییر دهد، طبیعی است که خیر و شر مهم ترین موضوعات بشری هستند، واقعا این موضوع توضیح دادن دارد؟
20) ترانه “ تصور کن” را با صدای جون بائز بیشتر دوست دارم، اما چه کنیم که کار جان لنون است. یکی از ترانه هایی است که هنوز می تواند دلیلی باشد برای اینکه بگوئیم دیگران هم وجود دارند.
21) لوئی فردینان سلین بیرحم است، بی ادب است، یک فاشیست کثافت ضد روشنفکر است که “ دسته دلقک ها” ی او می تواند تصویر زشت جهان را نشانت دهد تا جایی که حالت به هم بخورد، چیزی در حد “ بلع بزرگ” مارکو فرری. “ دسته دلقک ها” را که خواندم با خودم گفتم، اوی! بعضی فرانسوی ها گنده دماغ نیستند.
22) بدون هیچ توضیحی تمام کارهایی که جون بائز خوانده است، اصولا هر ترانه ای که با صدای جون بائز اجرا شده، دقیق تر بگویم هر صدایی که از جون بائز شنیده شده است.
23) وقتی هجده ساله بودم با دوستم کتابی را در بخش کتب ممنوعه کتابخانه مرکزی کرمان دیدیم، آن را دور از دسترس گذاشته بودند. کتاب را برداشتم و آن را خواندم، یک بار، یک سال بعد، ده بار، تمام این سالها، بیش از صد بار آن کتاب را خوانده ام و بدون اغراق بیش از پنجاه بار این کتاب را خریده ام و همین الآن در جاهای مختلف جهان و ایران حداقل بیست نسخه از این کتاب در کتابخانه من است. “ کویر” دکتر شریعتی را حتما بخوانید، مهم است وگرنه بیخودی اصرار نمی کردم.
24) خیام یک شیوه نگاه کردن است، شرقی، زمینی، عمیق و انگار در عالمی دیگر که چندان هم از عالم ما جدا نیست، گاهی می رویم به شرق وجود مان و برمی گردیم.
25) “ بابا لنگ دراز” را زمانی که در سن جودی آبوت بودم نخواندم، بلکه هنگامی خواندم که خودم در سن بابا لنگ دراز بودم و متاسف شدم که چرا دیر خواندمش به همین دلیل همیشه می خوانمش.
26) “ توتالیتاریسم” هانا آرنت مغزم را تکان داد، مثل اینکه یکی یک سطل آب بپاشد روی سرت و محکم بزند توی گوش ات و چشمان ات را باز کند و نگذارد آن را ببندی.
27) پانزده سال قبل نگاه کردن به “ خوان میرو” را شروع کردم، اولین بار که دیدمش و دوستش داشتم و بعد سعی کردم فریدا کاهلو را هم بگذارم کنارش، بعدا پشیمان شدم، همان خوان میرو برای هزار بار دیدن کفایت می کند.
28) صادق هدایت را دوست دارم، نمی توانم بگویم برای کدام اثرش. اصلا در ذهنم بوف کور یا توپ مرواری یا داستانهای کوتاهش نیست. حتی تحقیقاتش درباره ادبیات فولکلوریک هم خیلی در ذهنم نیست. می توانم بگویم که “ وغ وغ ساهاب” بیش از همه کارهای هدایت در ذهن من مانده است و دهها بار قضایای مربوطه را خوانده ام، اما از همه مهم تر 83 نامه هدایت است و زندگی او به روایت فرزاد و اصولا آدمی به اسم صادق هدایت که به نظرم روشنفکرترین نویسنده ایرانی تاریخ ماست و سالها به او فکر کرده ام.
29) “ ناطور دشت” سالینجر را وقتی اولین بار خواندم نمی دانستم چرا چنین مرا تسخیر کرده است، بعدها “ دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم” و بعدها “ فرانی و زوئی” و اصولا آدم مهمی است، دلیل بزرگی هم هست….
30) زمانی فکر می کردم که ایمان مثل یک موج در فیزیک یک منطقه باقی می ماند و شاید بتوانی ایمان های انباشته در یک محیط را با ذهن و بدنت جذب کنی. وقتی به سفر حج رفتم با تمام روح و بدن و دلم سعی کردم از آن محیط لذت ببرم. یکی از مهم ترین موضوعاتی که در زندگی من برای همیشه اثر گذاشت آن سفر غریب بود.
31) “ درد جاودانگی” اونا مونو سی سالگی ام را از بلاهت نجات داد. موجود مهمی است. داستان قدیس مانوئل او هم اثری مهم است. بیخود نیست که بهاء الدین خرمشاهی ترجمه اش کرد.
32) مونولوگ دون کورلئونه در حضور خانواده ها، در قسمت اول فیلم “ پدرخوانده” و پیش از بازگشت مایکل جزو درخشان ترین مونولوگ های سینماست که بخاطر همین مونولوگ بارها فیلم را دیده ام.
33) کتاب “ دائرالمعارف شیطان” آمبروز پیرس را حتما باید خواند. اولین بار فرنگیس حبیبی کتاب را برایم فرستاد، بعدها آمبروز پیرس را شناختم، صد سال بعد از مرگش. کمی دیر بود ولی نگاه او به جهان و سیاست و انسان بکلی مرا به هم ریخت…. تمام مشکلات بعدی ام ناشی از همین است…..
34) موسیقی “ کاش اینجا بودی” پینک فلوید را صدها بار شنیده ام، هزاران بار، خیلی عجیب نیست، فکر کنم در زندگی میلیونها انسان همین اثر را گذاشته باشد.
35) وقتی “ بچه های نیمه شب ” سلمان رشدی را می خواندم از این قدرت غریب در رمان شگفت زده بودم. اثری عظیم است که همیشه به آن فکر می کنم. چقدر بد شد که آیت الله خمینی به سلمان رشدی شهرتی بی مانند و ثروتی بی نظیر داد و او را از تاریخ ادبیات انداخت بیرون.
36) زبان فرانسه را اولین بار در سن نوزده سالگی آغاز کردم و هرگز جز همان یکی دو قدم پیش نرفتم، شاید به این خاطر که زمانی مجبور بودم فرانسه را یاد بگیرم که چهل سال را گذرانده بودم و در سن خنگی زبانی بسر می بردم. اما این باعث نشد که فکر کنم زبان زیبای فرانسه فقط یک دلیل برایش کافی است و آن صدای “ ادیت پیاف” است. صدای ادیت پیاف همیشه زبان فرانسه را زیباتر می کند…
37) البته که وقتی یک رمان را می خوانی ماهها ممکن است روی ذهن ات اثر بگذارد، ولی ” مرشد و مارگریتا” ی بولگاکف سالها با من بود، هنوز هم هست، اصلا تصویر مرا از مسکو و سوسیالیسم و استبداد به هم ریخت.
38) مثل گلوله ای که در مغزت شلیک کنند، نه اینکه تصادفی تیر بخوری، نه، اسلحه را بگذارند روی پیشانی ات و شلیک کنند. “ ماه تلخ” رومن پولانسکی دقیقا چنین اثری روی من داشت، دارد، خواهد داشت. به شکل عجیبی داستان عشق را با همه بیماری های موجود در آن روایت می کرد. قبلا نوع دیگرش را در “ تابستانی با مونیکا” ی برگمان دیده بودم.
39) مانس اشپربر از آن موجوداتی است که می تواند تو را در وسط استبداد نجات بدهد، چشم ات را به روی دیکتاتوری باز می کند و وسط آن بساط حال به هم زن کمک می کند تا ببینی کجا ایستاده ای. “ قطره اشکی در اقیانوس” و “ تحلیل جباریت” او در سالهای بعد از دهه شصت کمک می کرد تا نکبت دیکتاتوری را بشناسیم.
40) “ عقاید یک دلقک” هاینریش بل را در اوایل دهه شصت خواندم، نجات دهنده بود. نشر چشمه جایی بود که هر چه کتاب درست و حسابی می خواستی می شد آنجا پیدا کنی.
41) “ جیم جارموش” از آدمهایی است که می شود همه فیلمهایش را دید، بخصوص پنج دقیقه اول و تیتراژ فیلم Down by Law
42) دکتر شریعتی بیش از ده سال در زندگی به جای من فکر می کرد و به جای من حرف می زد و حتی به جای من نگاه می کرد، بالاخره تصمیم گرفتم بکلی رهایش کنم، اما جز کتاب کویر، نوشته ای میان شعر و داستان و یادداشت شخصی مرا برای همیشه به او پیوند زد. مقاله ای به نام “ تفسیر سمفونی استقبال در اورلی اثر شاندل” را در جلد دوم گفتگوهای تنهایی بخوانید.
43) گاهی اوقات یک آدم می تواند به زندگی تان مفهوم بدهد، شاید خودش هم متوجه نشود چه اثری بر شما داشته است. من مدتهاست که “ مسعود بهنود” را می شناسم.
44) مجموعه عکس های کارتیه برسون مثل یک رمان، مثل ده کتاب تاریخی، مثل یک سفر به سرزمینی ناشناخته می تواند چشمانت را به روی جهانی دیگر باز کند، با برسون می توانی بفهمی که عکاسی موضوع مهمی است، چیزی که مکمن است با جمشید بایرامی فراموش کنی.
45) فیلم “ همشهری کین” را نمی شد نگویم، مهم است، از هر نظر، اگر چه گفتن ندارد از بس که گفته شده.
46) “ هامون” مهرجویی زندگی همه ماست، طبیعی است که خیلی جالب نباشد آدم زندگی خودش را تماشا کند، ولی من بیش از صدبار هامون را نگاه کردم، تقریبا همه دیالوگ های آن را از حفظ می توانم بگویم و بی تردید سالها زندگی مرا ساخته است. ما همه دنبال علی عابدینی می گشتیم.
47) “ لئوناردو داوینچی” یکی از مهم ترین موضوعات بشری است، طبیعی است که چنین باشد، ولی وقتی همیشه به او فکر کنی یک جور دیگر می شود.
48) “ محسن مخملباف” آدم عجیبی بود، منحصر بفرد و ذاتا هنرمند. اینقدر که هرگز نمی شود فکر کرد نیست. سالها از زندگی من را او بنا کرد، گاهی اوقات هنوز هم فکر می کنم بی آنکه متاثر از او باشم به او فکر می کنم.
49) “ تسلی ناپذیر” ایشی گورو یک دنیای عجیب است، می افتی توی مخلوط کن، یک نفر دکمه را می زند و می چرخی، می چرخی و می چرخی. ایشی گورو را بتازگی خوانده ام، البته بتازگی هم نوشته و ترجمه شده است. عجیب است. عجیب. بازمانده روز او به دو دلیل شاهکار است، از یک طرف شاهکاری در ادبیات است و از سوی دیگر شاهکار ترجمه.
50) “ دائی جان ناپلئون” مهم ترین اثر فارسی طنز است که هر جمله اش ضرب المثل شده است. پزشک زاد سهم بزرگی در ذهن و زبان من در ادبیات، طنز و سیاست دارد.