قطره اشکی در پنجاه سالگی

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

po_nabavi_01.jpg

نیم قرن شوخی شوخی گذشت. نیم قرن. وحشتناکه. یعنی چی؟ اصلا آدم باورش نمی شه، هنوز ‏باورم نمی شه که به همین زودی و با همین سرعت این همه سال گذشت. نه این که فکر کنید ‏که خیلی دارم غصه می خورم و از گذشت این سالها ناراحتم و خدای ناکرده و دور از جون ‏دلم می خواد مثلا چهل سال یا سی سال یا بیست ساله بشم، اصلا، چیزی که ازش بیزارم ‏بازگشت به جوانی یا تکرار مجدد زندگی دوران جوانی است. منتهی مشکلم اینه که اصلا ‏انتظار نداشتم به این صورت و به این سرعت بگذره. یعنی اصلا هرجوری فکر می کنم می ‏بینم قرار نبود اینجوری بگذره. ‏

فکر می کردم وقتی بیست سالگی می آد، قدم دراز می شه و شور زندگی باد می کنه توی قلبم ‏و توفانی از عشق و جوانی در دلم راه می افته، دقیقا به همین اندازه جواد! خوشبختانه نه توفان ‏شد و نه خیلی از اون جوان بازی های عجیب و غریب داشتیم. البته به سهم خودم از خریت ‏ویژه بیست سالگی بهره هایی بردم، ولی واقعیتش اینه که خداوند به دلیل شرایط ویژه منطقه ‏خاورمیانه و بحران های سیاسی دهه هفتاد میلادی در جهان و چرخش های خاص تاریخ ‏ایران، رید توی کاسه جوانی ما و هنوز هجده ساله نشده، شدیم رهبر انقلاب و هنوز بیست ‏ساله نشده تصمیم گرفتیم خلق ها و امت شهیدپرور رو نجات بدیم و هنوز 25 ساله نشده شدیم ‏موجودی شکست خورده و از دو طرف باخته که هرجوری نگاه می کردیم، سوخته بودیم. اگر ‏قدرت پیدا می کردیم، می شدیم صاحبان یک انقلاب مزخرف که یک جامعه رو به باد داده بود ‏و اگر می باختیم می شدیم قربانیان یک انقلاب که توی چرخ گوشت خشونت یک جامعه له می ‏شدیم. اگر فرار می کردیم زبان و فرهنگ و سنت های ملی و هویت مون رو از دست می ‏دادیم و اگر می موندیم شرافت و زندگی و قدرت و حیثیت مون به باد می رفت. بیست سالگی ‏که شد اینطوری و مجبور شدیم هر کدوم وسط جهنم عمومی برای خودمون یک بهشت ‏خصوصی کوچک درست کنیم که هر لحظه ممکن بود با یک توفان اجتناب ناپذیر نابود بشه. ‏این قصه خنده دار یک نسل بود. نه اینکه فکر کنی دارم چسناله می کنم و می خوام از ‏سرنوشت خودم گله کنم. فرقی نمی کرد، نسل ما افتاده بود توی سرازیری، من و دوستانم و یا ‏دشمنانم هم همین سرنوشت رو داشتن. ‏

سی سالگی هم مشکلی رو حل نکرد. وقتی سی ساله شدم، تازه باور کردم که هجده سالم تموم ‏شده. شاید این رو احساس کرده باشی، این که بعد از هجده سالگی نمی تونی گذشت زمان رو ‏باور کنی. سی سالگی تا زمانی که ازش عبور نکردی مثل یک دیوار بلند و پهن و سنگی ‏غیرقابل عبوره. به همین دلیل باورش دشواره. این که سی ساله شدی. و من باورش نمی کردم. ‏نسل ما البته سی سالگی عجیبی داشت. سال 1367 ما سی ساله شدیم. سالی عجیب برای همه ‏آدمهایی بود که در انفجار انقلاب هر کدوم یک گوشه ای افتاده بودند. دقیقا در سال 67 بود که ‏بزرگترین کشتار نسل ما اتفاق افتاد. در داخل حکومت هم انقلاب به بن بست رسیده بود. جدال ‏آرمانگرایی و واقعگرایی به مرگ ته مانده آرمانگرایی درون حکومت منجر شد. ما همراه با ‏همین تغییر دچار بحران شدیم. در سال 1367 ریش ها تراشیده شد، چادرها کنار گذاشته شد، ‏نمازها ترک شد. خیلی از بچه های انقلاب، ایران رو ترک کردن تا در خلوت درس خواندن ‏خود گم شده شون رو پیدا کنن. خیلی از بچه های جبهه و بچه های انقلاب سیاست رو ترک ‏کردن و رفتن سراغ تجارت و دیگه تلویزیون نگاه نکردن و دیگه روزنامه نخوندن. خیلی از ‏هنرمندان انقلاب سرودهای پایان انقلابیگری رو سرودن و خوندن و فیلمهاش رو ساختن. و ‏این سی سالگی عجیبی بود. یک سال بعد رهبر انقلاب مرد، جنگ تمام شد، دولت انقلاب ‏برنامه رفاه رو جلوی چشم جامعه گذاشت و جامعه شروع کرد به پوست انداختن. سی سالگی ‏ما سالهای پوست انداختن ما بود. نسل ما باورهای خودش رو از دست می داد، هنجارهای ‏خودش رو از دست می داد، ایمان خودش رو از دست می داد و انقلاب دچار بی هنجاری شده ‏بود. سی سالگی خیلی از هم نسل های ما سال تغییر، مرگ، فرار، بی هنجار شدن، طلاق، ‏خودکشی، بی آرمانی، و مهاجرت وسیع اجتماعی بود. سی سالگی من هم با همین شکل ‏گذشت. ‏

چهل سالگی دوران بازگشت بود. دورانی که بچه های نسل ما به این نتیجه رسیدند که باید گند ‏و کثافت بیست سالگی خودشون رو جمع و جور کنند. اصلاح مهم ترین راه حل بود. چهل ‏سالگی ما همزمان شد با بلوغ سنی انقلاب و آغاز اصلاحات. ما که در نومیدی سالهای دهه ‏شصت سیاست رو ترک کرده بودیم و به هنر و فرهنگ و ادبیات و سینما و کار آکادمیک و یا ‏تجارت و دوری از سیاست پناه برده بودیم، برگشتیم تا راهی برای اصلاح جامعه پیدا کنیم. ‏شاید داستان اصلاحات به همین جدیتی که می گویم اتفاق نیفتاده باشد. شاید واقعا کسی خاتمی ‏را از بالای آبشار هل داده بود. شاید واقعا روحانی خوش تیپ ما قهرمان شیرجه نبود و فقط ‏شیطنت مردی مثل سعید حجاریان یا دوستی دیگر او را هل داد به دل رودخانه پرآشوبی که ‏غوغایی به راه انداخته بود و ریخته بود به مانداب و گنداب و مرداب جمهوری اسلامی و ‏داشت همه چیز را دگرگون می کرد. چهل سالگی ما با بازگشت آغاز شد. آمدیم و تلاش کردیم ‏اصلاح کنیم آنچه را که درهم ریخته بودیم. اما چهل سالگی ما فقط بازگشت من و دوستان من ‏به جنبش اصلاحات نبود. سال 1377 سال به بن بست رسیدن هرگونه حرکت خشونت طلب ‏هم بود. سال 1377 سال اصلاح چپ های وامانده و درمانده بیرون کشور هم بود، آنها هم ‏مارکسیسم لنینیسم را کنار گذاشتند و فکری تازه کردند. پیرمردهای ملی گرا هم تابلوهای ‏قدیمی شان را توی انبار گذاشتند و روایتی نو از داستان تحول اجتماعی را نوشتند. ‏

پنجاه سالگی حالا دیگر نزدیک شده است. تجربه چهل سالگی ما را به آنجا که می خواستیم ‏نبرده است. حالا نسل ما آشفته تر از گذشته، باید نگاهی واقعی و ممکن را به جای تصورات ‏شیرین و محتمل و رویایی بنشاند. فرزندان اصلاحات، گروهی شان شکست خورده و به انزوا ‏رفته، گروهی شان گریخته از خراجات شهر و جورکش غول بیابان غربت، گروهی شان ‏منتظر و نه چندان نومید، گروهی شان یکسره در ویرانی و شاید که حال این نسل به خصلت ‏پنجاه سالگی می ماند، پختگی از یکسو و نومیدی از سوی دیگر، زمان زیادی باقی نیست.‏

اما، در تمام این سالها، برای من به عنوان کسی که قصد نداشت عمر خود را در مسیر ‏پرشتاب انقلاب بگذارد و در حقیقت قربانی این سرنوشت شد، گویی داستانی دیگر مقرر شده ‏بود. داستان من کمابیش داستان همان نسل بود. همان نسلی که با همدیگر جشن رفتن شاه را ‏گرفته بودیم، همان نسلی که پای سخنرانی های گروههای سیاسی در دانشگاه تهران نشسته ‏بود، همان نسلی که صدای گلوله ها را در خرداد شصت در شهر شنید و مجبور شد جای خود ‏را در این سو یا آن سوی قربانگاه مشخص کند، همان نسلی که سکوت وحشتناک و روزهای ‏سیاه زیر بمباران را تلاش کرد تا تحمل کند، همان نسلی که سعی کرد تاریخ سینمای جهان را ‏با ویدئوهای رنگ و رو رفته و درب و داغان بتاماکس غیرقانونی ببیند، همان نسلی که با ‏کتابهای نشرنو در آغاز دهه شصت زنده شد، همان نسلی که با “ محله بهداشت” و “ محله ‏بروبیا” ته مانده فرهنگ را حفظ می کرد، همان نسلی که اندیشه و فکر و زیبایی را با خروس ‏زری پیرهن پری به نسل بعد منتقل می کرد، همان نسلی که وقتی “ اندک اندک جمع مستان ‏می رسند” منتشر شد جشن زنده ماندن موسیقی گرفت، همان نسلی که ساعتها توی صف ‏جشنواره فیلم فجر می ایستاد تا پاراجانف و تارکوفسکی ببیند، همان نسلی که با تک تک ‏شماره های مجله فیلم و نقدهای فیلم خسرو دهقان و دفترهای سینمای بهزاد رحیمیان زندگی ‏می کرد، همان نسلی که دیوار پینک فلوید را اینقدر می دید تا نوار وی اچ اس مچاله می شد و ‏دیگر کار نمی کرد، همان نسلی که اولین کنسرت های موسیقی زنده را در تالار وحدت جشن ‏می گرفت، همان نسلی که مخملباف را بر شانه هایش نشاند و به سینمای جهان فرستاد تا ‏تصویرمان را نشان دهد تا باورمان کنند که هنوز در ایران زنده ایم، همان نسلی که یکی یکی ‏صفحه های بیتلز را از مغازه های دست دوم فروشی میدان ناصرخسرو و پشت سفارت ‏روسیه نجات می داد و به دست اهلش می رساند، همان نسلی که سینمای ایران را ساخت، ‏همان نسلی که نهضت ترجمه را برای بازبینی و بازنگری فرهنگ جهان در دهه شصت به ‏راه انداخت، همان نسلی که مفید و دنیای سخن و آدینه می خواند و با مقاله های بهنود و علی ‏نژاد و سرکوهی زندگی می کرد، همان نسلی که پشت سر کرباسچی ایستاد تا شهر را دوباره ‏بسازد، همان نسلی که کشتارگاه را تبدیل به فرهنگسرای بهمن کرد، همان نسلی که بینوایان ‏غریب پور را در شرایطی که نمایش و کوزت و ژان والژان هم ممنوع بودند روی صحنه ‏برد، همان نسلی که روزنامه همشهری را به عنوان اولین روزنامه متمدن و مدرن ایجاد کرد، ‏همان نسلی که کی یر که گور و هایدگر و هابز و مارکس را دوباره خواند و این بار فارغ از ‏پرچم ها و فریادها تلاش کرد تا آن را بفهمد، همان نسلی که هامون را به عنوان هیبت ظاهری ‏خود به جلوه درآورد، نسل حاتمی کیا و ملاقلی پور و فرزندان محمد بهشتی که یاد گرفته بودند ‏چطور باید فیلم بسازند، همان نسلی که اصلاحات را آغاز کرد، همان نسلی که یاد گرفت به ‏جای جنگیدن حرف بزند و از قلم برای نوشتن استفاده کند نه برای شلیک کردن. نسلی که در ‏روزهای سیاه و تاریک شهر، تلاش کرد با کورسوهایی که می شد و می بایست زندگی آنان ‏که نمی خواستند بی معنا زندگی کنند روشنایی بخشید و معنا داد. ‏

نسل ما، در زندگی سی ساله خود در ایران، برای خود معنایی یافت، ما در تمام سالهایی که ‏تصویر سیاه و کریهی از زندگی ایرانی در همه جا منتشر می شد داشتیم زندگی می کردیم. ما ‏زنده بودیم، ما فکر می کردیم، ما می خوانیدم، ما موسیقی می شنیدیم، ما همه فیلم های تاریخ ‏سینما را دیده بودیم، ما تمام کتابهای ممنوع را در بازار قاچاق منتشر می کردیم. ما نفس می ‏کشیدیم. ما زنده بودیم. ‏

پنجاه سال گذشت. راستش را بخواهید “ ما را به سخت جانی مان این گمان نبود” اصلا فکر ‏نمی کردم که تحمل پنجاه سالگی را داشته باشم و بتوانم روزهایی را بگذرانم که به پیری ‏نزدیک شوم و احتمالا نشانه های فرسودگی را بر چهره و پوست و ذهن و دل خود ببینم. تا ‏پیش از این فکر می کردم که قطعا قبل از رسیدن به پنجاه سالگی یا خودش تمام می شود و یا ‏تمامش می کنم، این هم از آن بازی ها بود که ذهن وحشی من همیشه گرفتارش بود. اتفاقا در ‏ماه گذشته که مجبور شدم سیگارم را بعد از 25 سال ترک کنم، به این فکر می کردم که چرا ‏باید موجودی سالم باشم که هفتاد سال عمر کنم؟ اصلا تصور شصت سالگی و هفتاد سالگی ‏برایم غیرممکن است، شاید به همین اندازه که تصور پنجاه سالگی حتی ده سال قبل هم برایم ‏ناممکن بود. این روزها وقتی به خودم نگاه می کنم که با چه دقتی برنامه غذایی و رژیم ‏دارویی ام را حفظ می کنم، اصلا باورم نمی شود. چطور چنین شدم؟ احتمالا اگر در سن سی ‏سالگی این تصاویر را از امروز خودم می دیدم، حتما خودکشی می کردم. اما، امروز زنده ام. ‏البته تا این لحظه. طبیعتا معلوم نیست که تا دو ساعت بعد هم زنده باشم. اما دلم می خواهد ‏چیزی را برایتان بگویم.‏

در این پنجاه سال، هر سال چیزهای تازه ای پیدا کردم، چیزهایی که زندگی را برایم قابل ‏تحمل می کرد. چیزهایی که زندگی را برای من معنی دار می کرد، گاهی اوقات یک فیلم را ‏می بینی و فکر می کنی تا زمانی که این فیلم را ندیدی می ارزد که زندگی کنی. گاهی اوقات ‏از اینکه فلان شاعر روی کره زمین زنده است و هنوز شعر می سراید چنان شاد می شوی که ‏فکر می کنی جهان بیهوده خلق نشده است. گاهی اوقات دیدن نقاشی های یک نقاش یا آثار یک ‏مجسمه ساز یا معماری یک ساختمان که ندیده ام، برایم آنقدر اهمیت پیدا می کند که فکر می ‏کنم دنیایی که در آن خوان میرو یا موریس اشر یا داوینچی وجود داشت می توان دوست داشت ‏و تا زمانی که آثار این آدمها را ندیدی هنوز می توانی زنده بمانی. ‏

حافظه ام را مرور می کنم و تلاش می کنم آن پنجاه چیزی که در این پنجاه سال یافته ام و ‏هنوز برایم اهمیت دارد، بازیابی کنم. این “ چیز” ها آثار یا افراد یا مکان هایی است که کشف ‏شان زندگی را برایم زیبا کرده است. شاید بد نباشد شما هم بنشینید و ببینید هر سال چه چیزی ‏را پیدا کرده اید که جهان را برایتان زیبا یا با کمی بدبینی قابل تحمل می کند. ‏

‏1) فکر می کنم دنیا بدون “ حافظ” سخت می گذرد، همیشه می توان با او سخت ترین روزها ‏را گذراند، بی آنکه به تو دروغ بگوید.‏

‏2) کشف شاملو البته کار ساده ای است، اما “ ابراهیم در آتش” تقریبا همیشه به داد من رسیده ‏است، شاید کاشفان فروتن شوکران صدایی است که همیشه در من تکرار می شود.‏

‏3) فیلم “ آمادئوس” اشکم را در می آورد، دستم را می گیرد و توی دست کسی می گذارد که ‏فکر می کنم موتزارت است، سالیاری حسادت می کند و روایت می کند. تقریبا دهها بار ‏آمادئوس میلوش فورمن را دیده ام و باز هم می توانم ببینم.‏

‏4) گفته اند که لذت خواندن ادبیات عرفانی گاهی مهم ترین دلیل باقی ماندن عرفان ماست. ‏هزار بار “ تذکره الاولیاء ” را به هزار دلیل خوانده ام و تقریبا بیست سال است هر هفته مثل ‏یک کتاب مقدس خواندنش را تکرار می کنم. بعضی بخش های آن را از فرط تکرار و لذت ‏بردن از خواندن، می توانم از حفظ بنویسم. ‏

‏5) بارها چنان شده ام که مثل “ آبلوموف” دهها روز بی هیچ انگیزه ای باقی مانده ام و هیچ ‏دلیلی برای تکان خوردن نداشته ام، گاهی اوقات “ آندره ی” از راه می رسد، کتاب “ ‏آبلوموف” گنچاروف را می گذارد کف دستم و می گوید بخوان، نجات ات می دهد.‏

‏6) شازده کوچولو را نمی دانم چرا خداوند ننوشته است، و اصولا در این مورد خیلی مطمئن ‏نیستم، نمی دانم چرا با وجود اینکه خیلی باآثار قلمی خداوند ارتباط ندارم، فکر می کنم هر اثر ‏مهمی را باید ایشان نوشته باشد. شازده کوچولو یک پنجره است برای نفس کشیدن، در سن ده ‏سالگی، بیست سالگی، سی سالگی، پنجاه سالگی، و بعد از آن را خبر ندارم…..‏

‏7) اگر حافظ بزرگترین شاعر ایرانی نبود و من شک داشتم که آنچه حافظ سروده وحی شده ‏است، حتما فکر می کردم مولوی بزرگترین شاعر فارسی زبان است. نمی دانم چطور می ‏شود اینقدر شعر به جان نزدیک باشد و اینقدر معرفت به زیبایی به شعر درآید، مولوی و شمس ‏چنانند که انگار می توان فقط با همان ها ساختمان باشکوه زبان فارسی را چنان بناکرد که به ‏هیچ چیز دیگری نیاز نباشد. ‏

‏8) فیلم “ مرگ در ونیز” ویسکونتی را وقتی دیدم از اینکه سینما و چشم وجود دارد و از ‏اینکه گفته می شود سینما امتداد چشم است، احساس خوشنودی کردم. البته هنوز مطمئن نیستم ‏سینما امتداد چشم است. ولی مطمئنم ویسکونتی، درک بوگارد، گوستاو ماهلر و حتی سیلوانا ‏مانگانو و چه بسا آن پسرک زیباروی موجودات بسیار مهمی هستند. به نظرم مرگ در ونیز ‏یک دلیل مهم برای اثبات ضرورت چشم برای آدمی است.‏

‏9) “ فلوت سحرآمیز” ولفگانگ آمادئوس موتزارت، و روایت هشت دقیقه ای اینگمار برگمن ‏در ابتدای فیلمی به همین نام از موسیقی و اپرای موتزارت. ‏

‏10) “ رساله دلگشا” ی عبید زاکانی را می توانی هر ماه یک بار بخوانی و بخندی، می توانی ‏هفته ای یک بار بخوانی و بخندی، می توانی هر روز یک بار نگاهش کنی و انگار کنی که ‏پنجره ای به رویت باز شده تا ایران قرن هشتم را به تماشا بنشینی.‏

‏11) این خصوصیت موسیقی است که تو ممکن است دو هزار بار یک صدای چهار دقیقه ای ‏را در طول زندگی ات بشنوی و همچنان بشنوی و همیشه با شنیدنش احساس کنی فقط همین را ‏باید می شنیدی. فکر کنم پنج هزار بار “ الهه ناز” بنان را شنیدم و احتمالا 2347 بار دیگر هم ‏خواهم شنید.‏

‏12) “ صد سال تنهایی” مارکز از آن کارهایی است که هر ده سال می خوانم و هر بار که آن ‏را می خوانم انگار یک آدم دیگر یک کتاب دیگر را می خواند.‏

‏13) هر وقت فراموش کردی که فارسی چه زبان باشکوهی است، حتما “ تاریخ بیهقی” را ‏بخوان و بدان ایدک الله فی الدارین که خواندن تاریخ بیهقی ربطی به خواندن تاریخ ندارد، لذتی ‏است که از خواندن ادبیات بر جان آدم می نشیند.‏

‏14) گفته است احمد غزالی در سوانح العشاق که “ جباری معشوق با مذلت عاشق، کی فراهم ‏آید؟ ناز مطلوب با ناز طالب کی با هم افتد؟ او چاره این و این بیچاره او” خواندن سوانح ‏العشاق نه هر پنجاه سال یک بار بلکه در اولین فرصت برای آدمی لازم است.‏

‏15) اصرار من بر اینکه بگویم “ دیوار” پینک فلوید از آن کارهای اصلی است که هر کس ‏باید آن را ببیند، بشنود و با آن دنیای امروز را بفهمد، احتمالا خیلی مفید نیست، چون احتمالا ‏سووال خواهید کرد که چرا فقط در میان این همه کارهای پینک فلوید روی این آلبوم خاص ‏تاکید می کنم؟ اول به این خاطر که به نظر من این کار اوج اقتدار موسیقی راک است و دیگر ‏اینکه وقتی 25 ساله بودم با آن زندگی کردم.‏

‏16) یکی از کسانی که دیدنش به زندگی من معنی داد و همه وجودش برای زندگی ام معنی ‏دار است کیومرث صابری فومنی( گل آقا) است. سه سال کنارش نفس کشیدم و به معنای دقیق ‏از حرف زدن، نوشتن، رفتار کردن، کردارش و حتی راه رفتنش چیز یاد گرفتم. ‏

‏17) شاید معنای زندگی را نمی توانستم بفهمم اگر “ با آخرین نفسهایم” بونوئل را به سفارش ‏بهروز افخمی باهوش نخوانده بودم.‏

‏18) زندگی در دوران خاتمی یکی از بزرگترین شانس های زندگی من است، این شانس دیگر ‏تکرار نخواهد شد، نه دیگر من 40 ساله خواهم شد و نه دیگر خاتمی به سال 1376 برخواهد ‏گشت، یک عشق کهنه است، همان که بود.‏

‏19) فیلم “ فانی و الکساندر” یک موضوع مهم در زندگی بشر است، دیدنش می تواند نگاه ‏شما را نسبت به خیر و شر تغییر دهد، طبیعی است که خیر و شر مهم ترین موضوعات بشری ‏هستند، واقعا این موضوع توضیح دادن دارد؟

‏20) ترانه “ تصور کن” را با صدای جون بائز بیشتر دوست دارم، اما چه کنیم که کار جان ‏لنون است. یکی از ترانه هایی است که هنوز می تواند دلیلی باشد برای اینکه بگوئیم دیگران ‏هم وجود دارند.‏

‏21) لوئی فردینان سلین بیرحم است، بی ادب است، یک فاشیست کثافت ضد روشنفکر است ‏که “ دسته دلقک ها” ی او می تواند تصویر زشت جهان را نشانت دهد تا جایی که حالت به هم ‏بخورد، چیزی در حد “ بلع بزرگ” مارکو فرری. “ دسته دلقک ها” را که خواندم با خودم ‏گفتم، اوی! بعضی فرانسوی ها گنده دماغ نیستند.‏

‏22) بدون هیچ توضیحی تمام کارهایی که جون بائز خوانده است، اصولا هر ترانه ای که با ‏صدای جون بائز اجرا شده، دقیق تر بگویم هر صدایی که از جون بائز شنیده شده است. ‏

‏23) وقتی هجده ساله بودم با دوستم کتابی را در بخش کتب ممنوعه کتابخانه مرکزی کرمان ‏دیدیم، آن را دور از دسترس گذاشته بودند. کتاب را برداشتم و آن را خواندم، یک بار، یک ‏سال بعد، ده بار، تمام این سالها، بیش از صد بار آن کتاب را خوانده ام و بدون اغراق بیش از ‏پنجاه بار این کتاب را خریده ام و همین الآن در جاهای مختلف جهان و ایران حداقل بیست ‏نسخه از این کتاب در کتابخانه من است. “ کویر” دکتر شریعتی را حتما بخوانید، مهم است ‏وگرنه بیخودی اصرار نمی کردم.‏

‏24) خیام یک شیوه نگاه کردن است، شرقی، زمینی، عمیق و انگار در عالمی دیگر که چندان ‏هم از عالم ما جدا نیست، گاهی می رویم به شرق وجود مان و برمی گردیم.‏

‏25) “ بابا لنگ دراز” را زمانی که در سن جودی آبوت بودم نخواندم، بلکه هنگامی خواندم ‏که خودم در سن بابا لنگ دراز بودم و متاسف شدم که چرا دیر خواندمش به همین دلیل همیشه ‏می خوانمش.‏

‏26) “ توتالیتاریسم” هانا آرنت مغزم را تکان داد، مثل اینکه یکی یک سطل آب بپاشد روی ‏سرت و محکم بزند توی گوش ات و چشمان ات را باز کند و نگذارد آن را ببندی. ‏

‏27) پانزده سال قبل نگاه کردن به “ خوان میرو” را شروع کردم، اولین بار که دیدمش و ‏دوستش داشتم و بعد سعی کردم فریدا کاهلو را هم بگذارم کنارش، بعدا پشیمان شدم، همان ‏خوان میرو برای هزار بار دیدن کفایت می کند. ‏

‏28) صادق هدایت را دوست دارم، نمی توانم بگویم برای کدام اثرش. اصلا در ذهنم بوف ‏کور یا توپ مرواری یا داستانهای کوتاهش نیست. حتی تحقیقاتش درباره ادبیات فولکلوریک ‏هم خیلی در ذهنم نیست. می توانم بگویم که “ وغ وغ ساهاب” بیش از همه کارهای هدایت در ‏ذهن من مانده است و دهها بار قضایای مربوطه را خوانده ام، اما از همه مهم تر 83 نامه ‏هدایت است و زندگی او به روایت فرزاد و اصولا آدمی به اسم صادق هدایت که به نظرم ‏روشنفکرترین نویسنده ایرانی تاریخ ماست و سالها به او فکر کرده ام.‏

‏29) “ ناطور دشت” سالینجر را وقتی اولین بار خواندم نمی دانستم چرا چنین مرا تسخیر کرده ‏است، بعدها “ دلتنگیهای نقاش خیابان چهل و هشتم” و بعدها “ فرانی و زوئی” و اصولا آدم ‏مهمی است، دلیل بزرگی هم هست….‏

‏30) زمانی فکر می کردم که ایمان مثل یک موج در فیزیک یک منطقه باقی می ماند و شاید ‏بتوانی ایمان های انباشته در یک محیط را با ذهن و بدنت جذب کنی. وقتی به سفر حج رفتم با ‏تمام روح و بدن و دلم سعی کردم از آن محیط لذت ببرم. یکی از مهم ترین موضوعاتی که در ‏زندگی من برای همیشه اثر گذاشت آن سفر غریب بود.‏

‏31) “ درد جاودانگی” اونا مونو سی سالگی ام را از بلاهت نجات داد. موجود مهمی است. ‏داستان قدیس مانوئل او هم اثری مهم است. بیخود نیست که بهاء الدین خرمشاهی ترجمه اش ‏کرد.‏

‏32) مونولوگ دون کورلئونه در حضور خانواده ها، در قسمت اول فیلم “ پدرخوانده” و پیش ‏از بازگشت مایکل جزو درخشان ترین مونولوگ های سینماست که بخاطر همین مونولوگ ‏بارها فیلم را دیده ام. ‏

‏33) کتاب “ دائرالمعارف شیطان” آمبروز پیرس را حتما باید خواند. اولین بار فرنگیس حبیبی ‏کتاب را برایم فرستاد، بعدها آمبروز پیرس را شناختم، صد سال بعد از مرگش. کمی دیر بود ‏ولی نگاه او به جهان و سیاست و انسان بکلی مرا به هم ریخت…. تمام مشکلات بعدی ام ناشی ‏از همین است…..‏

‏34) موسیقی “ کاش اینجا بودی” پینک فلوید را صدها بار شنیده ام، هزاران بار، خیلی عجیب ‏نیست، فکر کنم در زندگی میلیونها انسان همین اثر را گذاشته باشد. ‏

‏35) وقتی “ بچه های نیمه شب ” سلمان رشدی را می خواندم از این قدرت غریب در رمان ‏شگفت زده بودم. اثری عظیم است که همیشه به آن فکر می کنم. چقدر بد شد که آیت الله خمینی ‏به سلمان رشدی شهرتی بی مانند و ثروتی بی نظیر داد و او را از تاریخ ادبیات انداخت ‏بیرون. ‏

‏36) زبان فرانسه را اولین بار در سن نوزده سالگی آغاز کردم و هرگز جز همان یکی دو قدم ‏پیش نرفتم، شاید به این خاطر که زمانی مجبور بودم فرانسه را یاد بگیرم که چهل سال را ‏گذرانده بودم و در سن خنگی زبانی بسر می بردم. اما این باعث نشد که فکر کنم زبان زیبای ‏فرانسه فقط یک دلیل برایش کافی است و آن صدای “ ادیت پیاف” است. صدای ادیت پیاف ‏همیشه زبان فرانسه را زیباتر می کند…‏

‏37) البته که وقتی یک رمان را می خوانی ماهها ممکن است روی ذهن ات اثر بگذارد، ولی ‏‏” مرشد و مارگریتا” ی بولگاکف سالها با من بود، هنوز هم هست، اصلا تصویر مرا از ‏مسکو و سوسیالیسم و استبداد به هم ریخت.‏

‏38) مثل گلوله ای که در مغزت شلیک کنند، نه اینکه تصادفی تیر بخوری، نه، اسلحه را ‏بگذارند روی پیشانی ات و شلیک کنند. “ ماه تلخ” رومن پولانسکی دقیقا چنین اثری روی من ‏داشت، دارد، خواهد داشت. به شکل عجیبی داستان عشق را با همه بیماری های موجود در آن ‏روایت می کرد. قبلا نوع دیگرش را در “ تابستانی با مونیکا” ی برگمان دیده بودم.‏

‏39) مانس اشپربر از آن موجوداتی است که می تواند تو را در وسط استبداد نجات بدهد، چشم ‏ات را به روی دیکتاتوری باز می کند و وسط آن بساط حال به هم زن کمک می کند تا ببینی ‏کجا ایستاده ای. “ قطره اشکی در اقیانوس” و “ تحلیل جباریت” او در سالهای بعد از دهه ‏شصت کمک می کرد تا نکبت دیکتاتوری را بشناسیم.‏

‏40) “ عقاید یک دلقک” هاینریش بل را در اوایل دهه شصت خواندم، نجات دهنده بود. نشر ‏چشمه جایی بود که هر چه کتاب درست و حسابی می خواستی می شد آنجا پیدا کنی. ‏

‏41) “ جیم جارموش” از آدمهایی است که می شود همه فیلمهایش را دید، بخصوص پنج دقیقه ‏اول و تیتراژ فیلم ‏Down by Law

‏42) دکتر شریعتی بیش از ده سال در زندگی به جای من فکر می کرد و به جای من حرف ‏می زد و حتی به جای من نگاه می کرد، بالاخره تصمیم گرفتم بکلی رهایش کنم، اما جز کتاب ‏کویر، نوشته ای میان شعر و داستان و یادداشت شخصی مرا برای همیشه به او پیوند زد. مقاله ‏ای به نام “ تفسیر سمفونی استقبال در اورلی اثر شاندل” را در جلد دوم گفتگوهای تنهایی ‏بخوانید.‏

‏43) گاهی اوقات یک آدم می تواند به زندگی تان مفهوم بدهد، شاید خودش هم متوجه نشود چه ‏اثری بر شما داشته است. من مدتهاست که “ مسعود بهنود” را می شناسم.‏

‏44) مجموعه عکس های کارتیه برسون مثل یک رمان، مثل ده کتاب تاریخی، مثل یک سفر ‏به سرزمینی ناشناخته می تواند چشمانت را به روی جهانی دیگر باز کند، با برسون می توانی ‏بفهمی که عکاسی موضوع مهمی است، چیزی که مکمن است با جمشید بایرامی فراموش ‏کنی.‏

‏45) فیلم “ همشهری کین” را نمی شد نگویم، مهم است، از هر نظر، اگر چه گفتن ندارد از ‏بس که گفته شده.‏

‏46) “ هامون” مهرجویی زندگی همه ماست، طبیعی است که خیلی جالب نباشد آدم زندگی ‏خودش را تماشا کند، ولی من بیش از صدبار هامون را نگاه کردم، تقریبا همه دیالوگ های آن ‏را از حفظ می توانم بگویم و بی تردید سالها زندگی مرا ساخته است. ما همه دنبال علی ‏عابدینی می گشتیم.‏

‏47) “ لئوناردو داوینچی” یکی از مهم ترین موضوعات بشری است، طبیعی است که چنین ‏باشد، ولی وقتی همیشه به او فکر کنی یک جور دیگر می شود.‏

‏48) “ محسن مخملباف” آدم عجیبی بود، منحصر بفرد و ذاتا هنرمند. اینقدر که هرگز نمی ‏شود فکر کرد نیست. سالها از زندگی من را او بنا کرد، گاهی اوقات هنوز هم فکر می کنم بی ‏آنکه متاثر از او باشم به او فکر می کنم.‏

‏49) “ تسلی ناپذیر” ایشی گورو یک دنیای عجیب است، می افتی توی مخلوط کن، یک نفر ‏دکمه را می زند و می چرخی، می چرخی و می چرخی. ایشی گورو را بتازگی خوانده ام، ‏البته بتازگی هم نوشته و ترجمه شده است. عجیب است. عجیب. بازمانده روز او به دو دلیل ‏شاهکار است، از یک طرف شاهکاری در ادبیات است و از سوی دیگر شاهکار ترجمه. ‏

‏50) “ دائی جان ناپلئون” مهم ترین اثر فارسی طنز است که هر جمله اش ضرب المثل شده ‏است. پزشک زاد سهم بزرگی در ذهن و زبان من در ادبیات، طنز و سیاست دارد. ‏