غضنفریات

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

پنجشنبه هفته قبل مطلبی نوشتم با عنوان “ بدون شرح” این مطلب گزیده ای بود از گفته های آیت الله خامنه ای در ده سال قبل. تقریبا هیچ جای مطلب به طنز نمی خورد، جز اینکه موقعیت و تغییر همه چیز در این شخص چنان بود که انگار همه گفته هایش طنز بود. تصمیم گرفتم هفته ای یک روز، و امروز به تلافی پنجشنبه فقط طنز بنویسم، طنزی که ربطی به سیاست نداشته باشد، به نظرم این هم یک نوع اش است. برای این هفته بخشی از دیوان “ غضنفر” از یاران باوفای من، که شامل برخی اشعار وی در سفر آمریکاست، برایتان منتشر می کنم.

 

از پشت شوشه ها

از پشت شوشه هواپیما

قطره های کلفت کلفت باران

می خورد به سکوت

هواپیما پرواز نمی کند، بلکه منتظر

چون خلبان باید ایجازه

وگرنه به هم می خورد چندین هواپیما

و ما پورد می شویم

 

ستاره راه راه

ای روح! ای آبی! ای ملافه!

ای ستاره قرمز، ای راه راه

ای روح آمریکا در پرچم که آویزان شدی

و تو را آتش می زنیم

بخاطر لانه جاسوسی که بچه بودیم

 

فلسفه عشق

اینجا باران می بارد

و هر کس چتر نداشته باشد

خیس می شود

           - عشق

و هرکس چتر داشته باشد، عاشق نمی شود

چون هیچ کس را نمی بیند

و عاشق نباید شهوت بکند

بلکه به باران نگاه کن

و به آسمان

و به چشم هایش

نه به اونجا و سینه اش

چون، افلاطون، نه فیلم سوپر

 

درهم روی

من به تو آغاز می شوم

تو به من ادامه پیدا می کنی

او خود را در تو می بیند

تو در من خلاصه می شوی

خیلی خرتوخر است.

 

زندگی

افسوس که عمر ما کوتاه است

وگرنه هم پیر می شدیم

هم به جای هفتاد سال، سیصد سال مستراح می رفتیم

زندگی زیباست!

 

اخراجی ها

عشق من یک چیز دراز بود

عشق او یک چیز گرد

من به او وارد شدم

عشق من قلم بود

عشق او توپ بود

و من گزارش ورزشی می نوشتم

بعد از چند ماه یک قران هم ندادند

و گفتند اخراج شدی، برگرد اردبیل

 

افسانه سازان

ما با هم افسانه می سازیم

افسانه های کوتاه، افسانه های دراز

افسانه های زیبا، افسانه های زشت

افسانه های لطیف، افسانه های خشن

افسانه هایی که از صبح آغاز می شود

و افسانه هایی که تا نصف شب تمام نمی شود

 

ما با هم افسانه می سازیم

من و صغرا

ما از جلوگیرنده(1) استفاده نمی کنیم

و همیشه بچه دار می شویم

و همیشه بچه ما دختر است

و همیشه اسم دخترها را افسانه می گذاریم

ما با هم افسانه می سازیم، من و صغرا

 

برفراز ابر از شوشه طیاره

بالارفتم، بالا

از ابرها هم بالاتر رفتم

و آفتاب بر من تابید

آفتاب همیشه بالاتر از ابر است

 

آدم وقتی عقل نداشته باشد فکر می کند امروز

آفتاب در نیامده است

 

و آدم وقتی سوار هواپیما می شود می فهمد که آفتاب

هر روز درمی آید

حتی در روزهای ابری

درکنار پنجره، در کنار صغرا

از بوستون تا نیویورک

     - که هر دوتاش در خارج می باشد.

 

در انعکاس دستشویی

یک در باریک

یک چراغ روشن

یک عالمه دستمال کاغذی سفید

یک سقف کوتاه برای چند دقیقه

یک آینه برای تو

و یک صورت که سرخ شده است در آینه

و سرنوشت که در می زند

اما در از داخل قفل است

آب می آید، همه چیز را با خودش می برد

دستهای تمیز، دستمال های تمیز

بوی صابون

توالت هواپیما

 

سنجاق قفلی

عشق مثل سنجاق قفلی است

زود همه چیز را به هم وصل می کند

 

عشق مثل سنجاق قفلی است

که هر وقت از آن استفاده می کنیم قلمبه می شود

 

عشق مثل سنجاق قفلی است

وقتی کهنه می شود زنگ می زند و بدجوری سوراخ می کند، به زور

 

عشق مثل سنجاق قفلی است.