دفتر روزنامه جایی نزدیک میدان ولی عصر بود. اولین کوچه سمت راست بالای میدان که می خورد به کریم خان. نام کوچه در یاد نمی آید اما یک طرفش در همان کوچه بود و طرف دیگرش در کریم خان. درست آن سوی خیابان مقابل ساختمانی که تحریریه “یاس نو” در آن قرار داشت، ساختمانی بود که “هم میهن” و پیش از آن “آینده نو” در آن هر روز متولد می شدند.
“آینده نو” و “هم میهن” هر دو پس از اندک زمانی انتشار، توقیف شدند. درست مانند دیگر مطبوعه هایی که جور دیگری می نوشتند و خبر می دادند. حکایت “یاس نو” اما حکایت متفاوتی بود. بار اول درست یک روز مانده بود به انتخابات مجلس هفتم توقیف به اصطلاح “موقت” شد. روزنامه، نامه نمایندگان رد صلاحیت شده مجلس ششم به آیت الله خامنه ای را منتشر کرده بود. همزمان شده بود با یکی از مسابقات لیگ فوتبال ایران که قرار بود در استادیوم آزادی و بدون تماشاگر برگزار شود.
عکس آخرین شماره “یاس نو” شده بود نمایی از سکوهای خالی استادیوم آزادی و تیترش بود “بازی آزادی بدون تماشاگر”. توقیف موقت شد تا شش سال بعد که دادگاه محمد نعیمی پور (مدیر مسئول روزنامه) را به جریمه نقدی محکوم کرد و روزنامه رفع توقیف شد.
دم دمای انتخابات دهم ریاست جمهوری بود و گویا بعضی از قضایی ها هم بدشان نمی آمد که احمدی نژاد را دیگر در ساختمان پاستور نبینند. مراحل راه اندازی روزنامه انجام شد و “یاس نو” در 26 اردیبهشت 88 پس از 6 سال منتشر شد.
تیتر اولش بود “خاتمی ـ– موسوی؛ برای ایران”. قرار بود که بیشتر دیدگاه های اصلاح طلبان نخست حامی خاتمی که بعدا به اردوگاه میرحسین پیوسته بودند را پوشش دهد. انتشار مجدد “یاس نو” در روزهایی بود که تهران و دیگر شهرهای ایران اندک اندک در حال یکسره سبز شدن بودند.
طرفداران کاندیداهای چهار گانه انتخابات به خیابان ها و میادین می آمدند و تا نیمه های شب به شعار دادن و بحث کردن با هم می پرداختند. رنگ غالب اما رنگ سبز بود با غلبه ای آنقدر چشمگیر در نقاط مختلف مملکت که هفته ای مانده به انتخابات، تکلیف ها را معلوم کرده بود.
“یاس نو” برای دومین بار توقیف شد، همان روز انتشار! تیراژش در همان روز اول رکورد زده بود اما ساعت به 9 صبح نرسیده، نسخه ای در پیشخوان دکه ها باقی نمانده بود.
سعید مرتضوی گفته بود من دادستان اصلا باخبر نشدم که روزنامه رفع توقیف شده و دادگاه به شکایتم رسیدگی نکرده. جل الخالق..! دستور داده بود ماموران دادستانی و ارشاد نیمه شب بریزند در چاپخانه و زینک های روزنامه را از زیر چاپ در بیاورند. رئیس هیات نظارت هم که از همکاران برادر حسین و برادر صفار در کیهان بود، گفته بود دادستان می گوید روزنامه اصلا رفع توقیف نشده که حالا بگوییم توقیف شده! پس کسی نگوید توقیف، بگویید جلوگیری از انتشار.
“ما” اما در همان ساختمان مابین ولی عصر و کریم خان ماندیم و “صدای عدالت” را منتشر کردیم. دم انتخابات بود و بدون روزنامه نمی شد. جنگ مغلوبه شده بود آنقدر که احمد زیدآبادی عزیز که در “اعتماد ملی” از شیخ شجاع می نوشت، نوشته بود که با این وضع مملکت، میرحسین در همان دور اول برنده است و حامیان کروبی باید کاری کنند که لااقل از این پیروزی، نانی برای آزادی و دموکراسی پخته شود.
با محمد جواد روح نزد دکتر معین بودیم برای مصاحبه. اواسط مصاحبه بود که تلفن دکتر زنگ خورد، قطع که کرد گفت “یاس نو” رفع توقیف شده. به خنده به دکتر گفتم که پس تیتر مصاحبه مان این می شود: “دکتر مصطفی معین در گفت و گو با صدای عدالت: یاس نو رفع توقیف شد”
“ما” باز در همان ساختمان مابین ولی عصر و کریم خان ماندیم و باز “یاس نو” را منتشر کردیم. پر از سبزی و امید. “یاس نو” دو – سه روز مانده به انتخابات برای بار سوم توقیف شد. این بار مرتضوی بهانه دیگری گرفته بود. توقیفی که هنوز ادامه دارد و 22 خرداد رسید.
روزها قبل از 22 خرداد اما تهران حکایت دیگری داشت. میدان ولی عصر هم که قلب شهر است. نیروی انتظامی که آن موقع هنوز برای لت و پار کردن ملت، دستور قاطع نداشت از عصر خیابان ها را می بست و سبزها مرکز شهر را تسخیر می کردند. این حکایت هر روز تهران بود. جمعیت را نمی دانم چقدر بود اما آنقدر بود که از چهار راه ولی عصر تا جایی که چشم کار می کرد سبز بود. قدیمی ترها می گفتند قبل از انقلاب هم نه این شور و شوق را دیده بودند و نه این جمعیت را.
آخر شب ها که صفحه بندی تمام می شد و روزنامه را برای چاپ می فرستادیم، سری به میدان ولی عصر می زدم؛ گاهی هم عصرها وقتی چشم بچه ها را دور می دیدم. در میان آنهمه سبزی، چند “جور دیگر” هم بودند.
دو سه نفرشان را هر روز می دیدم. بحث می کردند و داد و قال راه می انداختند. اما در نهایت امر “هنوز” به آداب حداقلی گفت و گو پایبند بودند. ظواهر هم که همان همیشگی: پیراهن سفید یا کرم، معمولا روی شلواری مشکی رنگ و پارچه ای. موهای یه وری همراه با ریش صورت.
یکیشان چیزی شبیه روزنامه دیواری درست کرده بود و روی آن هرمی کشیده بود و در نقاط مختلف هرم عکس موسوی و کروبی و خاتمی و هاشمی و رضایی و… را گذاشته و جلوی عکسهایشان نوشته بود: “ما نمی توانیم ها” یا یک چیزی شبیه این.
عکس احمدی نژاد را جای جدایی چسبانده بود و در برابرش نوشته بود: “ما می توانیم”. دو عدد چوب بلند را به دو سمت روزنامه دیواریش چسبانده بود و هر وقت به میان سبزها می آمد آن را هوا می کرد که قشنگ معلوم باشد. همانطور با من و دیگران هم بحث می کرد.
22 خرداد آمد و گذشت تا 25 خرداد. دیگر جایی برای گفت و گو و بحث نمانده بود. مردمی که در کف خیابان ها لت و پار می شدند، شاهد این سخن اند. آن چوب ها حالا دیگر به روزنامه دیواری متصل نبودند. آن مرد هم دیگر تصمیمی (شاید دستوری) برای بحث و جدل کلامی نداشت.
او حالا آن چوب ها را به چماق تبدیل کرده بود و داشت روی تن مردم خرد می کرد. در یکی از خیابان های جنوب خیابان ستارخان، ظهر روز 30 خرداد. یک روز بعد از نماز جمعه مقام معظم. وقتی چشم در چشم شدیم، فهمیدم که موقع زدن، اصلا آن گفت و گوها را به خاطر نمی آورد. درد آن چند ضربه پیاپی هنوز روی کمرم باقی مانده و لابد به خوش شانسی آنها که در کنارم گلوله می خوردند و کف خیابان پهن می شدند، نبودم…
او آدمی است در این وسط. شهروند است، خانه و خانواده دارد، پیشه ای دارد احتمالا. یا کارمند اداره ای دولتی و حتی شرکتی خصوصی است. صبح می رود و هوا که به تاریکی می رود باز می گردد. فامیلی و زن و بچه ای. مسجد محل هم می رود. سینما و پارک هم بعید نیست. “شهروند” همین شهر و کشور است بالاخره.
اما این “شهروند” جنبه دیگری هم دارد. او آنگاه که لازم باشد و “دستور” برسد، لباس رزم می پوشد و به میدان جنگ می آید. آن هم جنگ با هم شهریان و هم میهنانش. باتوم و گاز فلفل و پنجه بوکس و چماق و زنجیر و گاهی هم کارد و حتی تفنگ به دست می گیرد و بی سیم به کمر می بندد؛یک بار کوی دانشگاه را به خاک و خون می کشد، بار دیگر سینه ندا و اشکان را نشانه می گیرد و گزارش دوست و آشنا و همسایه را به نهادهای مگو می دهد.
الگوی حکمرانی که “نازیستی” بشود، وجود سازمان و فرهنگی مانند “گشتاپو” هم ضروری می شود. جایی برای آنکه “شهروند” به “چماقدار” تبدیل بشود. برای آنکه هر آنچه از اعتماد، نوع دوستی، مهربانی با یکدیگر و دیگر سرمایه های بااهمیت اجتماعی باقی مانده را از بین ببرد.
تماشای عکس کودکان 14 ـ– 15 ساله ای که در گرمای تابستان تهران، در زیر سایه درختی سپر و باتوم را بر زمین گذارده اند و کیک و ساندیسشان را می خورند همانقدر دردناک است که کودکی همسن و سال آنها در سکانس های پایانی (DOWNFALL) به نزد رایش سوم می آید و آمادگی خود را برای جان نثاری در راه برلینِ دیگر سقوط کرده اعلام می کند و عجیب آنکه حتی علم به پایان کار هم مانعی برای کاستن از خونریزی، حتی به اندازه چند کودک نیست.
چنین درد بی پایانی بود که میر سبز را به چاره دیگری رهنمون کرد. او نشان داد که پیچ و خم های گشتاپویی حاکمان را خوب می شناسد. اینچنین بود که پیش از انتخابات راهبرد “هر شهروند یک ستاد” را پیشه خود و حامیانش کرد و پس از آن به استراتژی “هر شهروند یک رسانه” تاکید کرد. مفاهیمی ساده اما مدرن، دموکراتیک، خالی از اقتدارگرایی و با هدف توانمندسازی مدنی شهروندان بر خلاف سیاست های رایج نازیستی ـ– فاشیستی.
شاید نزدیک باشد آن روز که دیگر به درد کوچک و بزرگ همسایه، همشهری یا هم میهن خود نگرییم تا دیکتاتوری آنها را به میدان بلا بفرستد حتی اگر بداند شهر سقوط کرده است.