نگاه ما

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

دو بخش از سفرنامه “از کربلا تا شام”

مساله گدایان وبرخی موارد متفرفه دیگر

 

تصویر ابراهیم نبوی در ده سالگی

 

مساله گدایان درعراق عرب ازاهم امورمحسوب می شود.عباس دوس در قرون اولیه پس ازهجرت با قانونمند کردن ونظم دادن به فلسفه وعلم گدایی، توانست افقی به تاریخ گدای بگشاید. این افق آنقدر گشاد شد که درحال حاضرگدایان، یک طبقه معتبروبزرگ دراماکن متبرکه به شمارمی آیند. تطوروتحول درتاریخ گدایی این منطقه ناشی ازمسائلی چند است. اصولا روشهای گدایی درعراق عرب به شرح زیراست:

1) روش معمولی: دراین روش گدای مورد نظر، مغموم به شما نگاه می کند، خودش را به شما می چسباند و دستش را دراز می کند، معمولا با پای برهنه بهترمی توان گدایی کرد.

2) فراخوان: دراین روش گدایان عزیزازواژه ها والفاظ مختلف استفاده می کنند. قسم خوردن به ائمه، تکرار اسامی ائمه به صورت نامنظم، قربان صدقه رفتن شخص مورد سوال و تکرار واژه های مبنی برمسکین بودن وفقیربودن، برخی روشهای مبتنی برگفتمان است که تجربه شده است.

3) گیرسه پیچ: دراین حالت گدای مورد نظربه افراد گیرمی دهد. اگرپول بدهی، گداهای دیگرهم می آیند، اگربه صدنفربدهی، صدنفردیگرمی آیند، اگربه تمام اهالی کوفه بدهی، اهالی نجف می آیند، اگربه تمام مردم کربلا وکوفه ونجف بدهی، ازکاظمین وبغداد کامیون کامیون گدایان را می آودند و درهرحال به اندازه جمعیت عراق عرب گداهست که پولهای تورابگیرد. درحالت گیرسه پیچ، هیچ راهی کارگشا نیست. اگرندهد، ابتدا التماس می کنند، بعد نفرین می کنند، بعد فحش ناموسی می دهند، بعد یواش یواش می چسبند و گدای مذکور دهانش را می چسباند به شلوارت و گرمای تف او را احساس می کنی، بعد نیشگون می گیرند، بعد مشت می زنند، بعد کلت کمری می کشند، بعد تانک سوارمی شوند، بعد سلاح های میکربی وشیمیایی شلیک می کنند و الی یوم القیامه و الی المرتبه الاخری.

4) نفرین: دراین حالت گدای موردنظرنفرین می کند که کلیه خویشاوندان شما جان به جان آفرین تسلیم کنند و یا حضرتعالی مشرف به موت قرارگرفته و به بیماری لاعلاج دچارشوید.

5) گدایان محترم: این گدایان پول نمی گیرند. آنان خدمات الهی انجام می دهند. به جای مردگان شما ختم قرآن می کنند و یا نمازقضا به جا می آورند. به مدت سه ماه نمازمی خوانند وسه هزار تومان بیشترنمی گیرند. شما هم که کنتورشان را چک نمی کنید، یا مغزشان را سیتی اسکن نمی کنید، از طرفی یقین دارید که طرف جلوی چشم تان دارد دروغ می گوید و مطمئن هستید که هیچ کدام از کارهایی را که گفته نمی کند. البته شما ممکن است بروید بهشت، چون اصل بر درستی است و طرف قسم خورده، ولی همه اینها به شرطی است که بهشت و جهنمی باشد. من می توانم قبول کنم خدایی هست، پیامبر و ائمه هم به این خوبی، ولی بهشت با این نرخ، خیلی توی کت ام نمی رود. معمولا درروز از۱۰ نفرپول می گیرند، به عبارت دیگرروزانه به مدت سه سال تعهد نماز خواندن می کنند.

6) گدایی ازطریق راهنمای توریست: دراین حالت شش نفرنزدیک شما می آیند تا یک مکان مقدس را به شما نشان دهند. درصورتی که نپذیرید، شما رابه شرطه ها معرفی می کنند و باید پول بیشتری بدهید تا رها و رستگار شوید. اگربپذیرید، چیزهایی را که به فارسی می دانید با لهجه غلیظ عراقی به شما می گویند وسرانجام یکی ازآنها که شما را راهنمایی کرده، ازشما می خواهد به اوکمک کنید. شما هم وسوسه می شوید وهزارتومان به اومی دهید. آن پنج نفردیگرهم دور شما را می گیرند وازشما درخواست اجرای عدالت می کنند وشما برای اجرای عدالت،به همه آنها پول می دهید.

7) گدایی باموضع گیری سیاسی: دراین مرحله گدایان محترم به شما اظهارمی دارند که شیعه هستند ومشکلات فراوانی دارند وتحت فشارحکومت قراردارند وپول معاینه ومعالجه ندارند وجوری حرف می زنند که شما احساس می کنید باید برای نجات خلقهای تحت ستم کاری بکنید. بعد، شما به آنها پول می دهید. آنها هم پول را برمی دارند و با شرطه ها تقسیم می کنند.

8) گدایی ازطریق سیستم بانکی: دراین روش گدایان محترم که معمولا پنجاه تومان اخذ می کنند، بیست عدد پنجاه تومانی را دسته کرده ودستجات مذکور را به قیمت هزارتومان می فروشند و جالب است که برای فروش بیست عدد پنجاه تومانی به قیمت هزار تومان التماس هم می کنند. در این مرحله شما معمولا اگرپول ندهید، بدجوربه شما گیرمی دهند و اگر بدهید، می بینید که پولها به جای بیست تا، ۱۹ یا ۱۸ یا حتی ۱۲  تاست.

9) گدایی ازطریق فروش اشیاء مختلف: این سیستم چون دراکثربازارهای دنیا رایج است، درباره آن زیاد توضیح نمی دهیم.

10) گدایی تخصصی: دراین حالت گدایان کارتخصصی می کنند؛ مثلا به عنوان معلول، یا ابن السبیل، یا لال، یا نابینا گدایی می کنند. گاهی نیزافراد با صدور اصوات نامفهوم، اقدام به فعل شریف گدایی می کنند.

نتیجه گیری اقتصادی: گدایی یک فعالیت اقتصادی مهم است که نیازمند هوش بالا و ابزار تولید اندک است وبیشترین ارزش افزوده را دارد.

دانشمند محترم، دکتر محمد حسین جعفریان می گوید: “ بخشی ازاین ها آوارگان جنگ هستند. بخشی دیگرمعلول جنگ ایران وعراق و یا بازمانده های جنگ ایران وعراق یا جنگ امریکا وعراق، یعنی جنگ کویت هستند و بخشی ازاین افراد فقرای رسمی و تهیدست هستند وبه دلیل عدم پوشش بهزیستی، مجبوربه گدایی می شوند.

روی پله های مسجد کوفه نشسته ام. آن سوتر زن عربی با همراهانش با زبان لالها حرف می زند. چقدرلال درعراق زیاد است؟ یادم می آید به لطایف الطوایف و نوادر راغب که لطایف فراوانی درباره لال ها و یک چشم ها و گداها و پرخورها و گرسنه ها دارد. انگار همین الآن در عراق نوشته شده. البته در عراق زبان داشتن هم مشکلی را حل نمی کند، چون حرفی نمی شود زد. پسر جوانی سراغ من می آید و چیزی می خواهد. جرات نمی کنم به اوپول بدهم، چون اگرپول بدهم، درعرض ده ثانیه پانصد گدا خواهد آمد. بلند می شوم که بیرون بروم. زن لال می آید. از او خجالت می کشم. دست درجیب می کنم و۲۵۰ دیناربه او می‌دهم. زن دیگری هم همراه زن لال می‌آید به او هم ۲۵۰ دینارمی دهم. پسرجوان هم می‌آید، به اوهم ۲۵۰ دینارمی دهم. بلند می شوم و بسرعت ازمسجد بیرون می روم.

 

گدایان سحرآمیز

گدایان فراوانی که درحرم هستند، مرافراری می دهند به محوطه. یک بچه مهرفروش می آید و به زورمی خواهد به من مهربفروشد و تقریبا درحال فشاردادن همه جای من است. با او حرف نمی زنم. دهان که بازکنی، بیچاره می شوی. پسرک دیگری می آید که کفش می فروشد. می گوید: حاجی! کفش نمی خواد؟ جوابش را نمی دهم. سرآخرمی پرسد: ازتهران هستی یااصفهان؟ می گویم: اصفهان. بدون این که یک کلمه حرف بزند، دور می شود و می رود. احتمالا خاطره خوشی از اصفهانی ها دارد!

یک آموزش مهم: اگربا لهجه اصفهانی در زیارتگاه های عراق با گداها حرف بزنید، فورا از شما دورمی شوند.

بالاخره میزان مراجعه دستفروشان کاهش می یابد، تا این که موفق می شوم ازمحوطه به بیرون بروم. تصمیم گرفته ام بروم داخل اتوبوس تا ازدست گدایان سحرآمیز اینجا راحت شوم. وقتی در بازار به طرف اتوبوس راه می روم، پسرکی هفت هشت ساله دنبالم می افتد. می گوید: عکس امام رضا داری؟ می گویم: نه. می گوید: هدیه، حلال. یک مهر از او می گیرم. تا می گیرم، می گوید: دویست تومن! بدون یک کلمه حرف تا دم اتوبوس می روم و او به دنبالم می آید و چیزی به او نمی دهم. دم در اتوبوس که می رسم، یک اسکناس دویست تومانی درمی آورم و به اومی دهم و در را بازمی کنم و می پرم توی اتوبوس و در را محکم می بندم. یک دفعه رعد وبرق می زند وآسمان تاریک می شود. زمین می لرزد و به آرامی ترک می خورد و از وسط زمین لوبیاهای تنومند که تنه شان به اندازه درخت چناراست، به سرعت رشد می کنند. تمام اطرافم که دور و براتوبوس است، پرازلوبیا می شود. لوبیاها دور و بر اتوبوس می پیچد و اتوبوس ازقدرت تنه های لوبیا تکان می خورد. بعد لوبیا محصول می دهد و از هرکدام غلاف های دراز لوبیا که لحظه به لحظه درشت ترمی شود، دهها وصدها وهزاران بچه گدامی ریزند روی زمین. بچه گداها همگی باهم می رقصند و به این سو و آن سو می روند و سرودی هماهنک می خوانند.

انا مسکین! انا مسکین!

یازائرایرانی، به من پنجاه تومن

اگربا من نمی دی، پس حواله ات به حسین

ای زائرایرانی، به من پنجاه تومن!

اگرنمی دی، پس چرا؟

انامسکین! انا مسکین!

با من پول بده تامن به تو دعا کنم

اگرندی، فقط یعنی نفرین

انامسکین! انا مسکین!

می دوم داخل اتوبوس و خودم را زیرصندلی ها پنهان می کنم. نیم ساعتی می خوابم تا سایر مسافران می آیند. بتدریج ازپشت پرده ها نگاه می کنم، از لوبیاها و گداها خبری نیست. عمه خانم آمده و جلوی ماشین نشسته، کلارک گیبل پیر در کنارش. عمه خانم نگاهی به من می کند و می گوید: مادر! یه چیکه آب! می دوم. عمه خانم همواره درحال تشنگی است. دراین مدت که به عراق آمده ایم، آب فرات به دلیل مصرف بالای آب توسط عمه خانم وهمراهان بشدت کاهش یافته است. او را ملقب می کنیم به عمه خانم همیشه تشنه کربلا. اتوبوس قصد رفتن دارد، اما صاحب عزا نیست. حمله دارعزیز رفته است خرما بخرد. ده دقیقه ای می گذرد تا سرمی رسد. سه شتر به دنبال اوست تا بار خرماهایی را که خریده، بیاورند. احتمالا برای حمل خرماهایش به تهران، نیازمند یک تریلی هستیم. خرماها را به زور در اتوبوس جا می دهند. من مطابق معمول، سر او غرمی زنم؛ چیزی میان فریاد و داد وهوار. وچون حق با من است، چیزی نمی گوید. راه می افتیم. درمیان سیاست سکوت، به هتل برمی گردیم. وقتی می رسیم به هتل، اعلام می شود هرکس می خواهد پیاده برود به حرم نمازش را بخواند. چند نفری می رویم به حرم ابوالفضل. نمازی زیر آفتاب داغ خوانده می شود. برمی گردیم به هتل. ناهار، اتاق خنک وخواب. کولرگازی همچنان مثل تراکتور می غرد ومغز ما را شخم می زند. بعدازظهربا صدای ابومصطفی ازخواب بیدار می شوم. می گوید: می رم بازار، آماده می شم. منظورش این است که می ریم بازار، آماده شو. می گویم: ما خودمون می ریم. می گوید: برو. هرجا می خواد برو. ظاهرا امروز آزاد هستیم که خودمان برویم توی شهر. نیم ساعتی دیگر با محمود و حسین و قزوه بیرون می رویم. بیست ـ سی متری که می رویم، محمود وقزوه با هم در بازار گم می شوند و من و حسین جعفریان در انبوه جمعیت دور می شویم.

 

گوشه ای از کتاب “ سیاحت غرب” سفرنامه آمریکا

این موز لعنتی

شاید این ماجرا را باور نکنید، ولی واقعا قصه همین است که می گویم. داخل هواپیما بودیم که یک اظهاریه آبی رنگ به دست من دادند که باید در آن اطلاعاتی می نوشتم و براساس آن اطلاعات باید اعلام می کردم که چی دارم و چی ندارم. مثلا باید می نوشتم که اسلحه گرم با خودم دارم؟ تانک چیفتن با خودم دارم؟ آیا ویروس حصبه همراه خودم دارم؟ کلی سووالات اینطوری اجق وجقی، و البته یک سووال که: « آیا میوه و غذای تازه با خودتان دارید؟» من هم چنانکه قبلا توضیح دادم، برای اینکه غذا و میوه توی یخچال خانه مان در بروکسل گندیده نشود، چند سیب، چهار موز، یک ساندویچ سوسیس و یک عدد گوجه فرنگی را با خودم برداشتم و به طرف فرودگاه راه افتادم. ظاهرا به این فکر بودم که همه این چیزها را توی فرودگاه یا توی هواپیما بخورم. در فرودگاه بروکسل از چهار موز مذکور یکی را خوردم و سه تای دیگر را انداختم توی سطل آشغالی. از سه عدد سیب هم یکی را خوردم و یکی را انداختم توی سطل آشغالی. بقیه را هم با خودم در کمال عقل و خرد و اندیشه آوردم توی هواپیما.( زیرنویس: لطفا برای فهم موضوع سطل آشغال و انداختن میوه در سطل آشغال به ماجرای « آشغالدانی» در همین سفرنامه مراجعه شود.) به همین دلیل وقتی اظهاریه را پر کردم به این سووالات پاسخ مثبت دادم.

حالا اومدیم توی هواپیمای واشنگتن و همه چیز داشت به خیر و خوبی و خوشی پیش می رفت. در داخل هواپیما در مقابل سووال «آیا میوه بازده دارید؟» پاسخ مثبت داده بودم. مامور مربوطه داشت به برگه اظهارنامه نگاه می کرد و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت که چشم مامور مربوطه افتاد به علامت پاسخ مثبت من در مورد اینکه میوه تازه دارم. موضوع را پرسید من هم گفتم Bananas دارم. یادم نبود که یک موز را خوردم و سه تا رو انداختم توی سطل آشغال فرودگاه بروکسل. با حروف درشت یک ماژیک ضخیم نوشت Bananas و به من محلی را نشان داد که مردی شبیه ادی مورفی- اندکی روستایی تر- ایستاده بود و با جدیت جلوی ورود هر نوع میوه تازه و ساندویچ و طبعا غذای تازه ای را به آمریکا می گرفت. آقای ادی مورفی گفت: موز داری؟ کجاست؟ من کیفم را باز کردم و تازه وقتی کیف را باز کردم یادم افتاد که موز را انداختم دور و اصلا موزی در کار نیست. نمی دانم چرا احساس کردم باید چیزی به او بدهم تا ساکت شود. به او ساندویچ سوسیس را دادم و با یک لهجه غلیظ فارسی گفتم: دیس ایز ساندویچ!

 آقای ادی مورفی ساندویچ را انگار که بمب اتمی یا کیک زرد یا اورانیوم غنی شده باشد با دستکش و با نوک انگشتانش گرفت و با لهجه غلیظ آمریکایی گفت: نه، نه، نه، تو نمی تونی این ها رو وارد آمریکا کنی!

این آقای ادی مورفی فکر می کرد من اصولا برای وارد کردن این ساندویچ به آمریکا یه کاره از بروکسل راه افتادم و تا آمریکا اومدم. با لهجه غلیظ فارسی و زبانی تقریبا انگلیسی گفتم: مساله ای نیست، بندازش توی آشغالدونی، اصلا برام مهم نیست. ادی مورفی لبخندی زد و با خوشحالی زایدالوصفی ساندویچ رو پرت کرد توی سطل آشغال. بعد، مثل اینکه چیزی یادش اومده باشه، یک لحظه به فکر فرو رفت و گفت: Where is Bananas ?

عجب بدبختی گیر کردیم، یارو ول نمی کرد. بابا جان! من بدبخت موز رو خوردم، حالا توی این بر و بیابون موز کون کی بود من بیارم بدم به شما؟ موز ندارم. تمام این حرف ها رو توی ذهنم زدم ولی در واقع فقط یک لبخند احمقانه به ادی عزیز زدم. و در همان حال دست کردم توی کیفم و با ناامیدی یک سیب سبز درآوردم و به ادی مورفی نشون دادم و با لهجه نازی آبادی تبریز بهش گفتم: دیس ایز اپل!

ادی مورفی تا سیب رو توی دست من دید، اون رو از دست من قاپید و گفت: تو نمی تونی این سیب رو وارد ایالات متحده آمریکا بکنی. جوری این حرف رو به من زد، انگار انتظار داشت من به همین دلیل خودم رو آتیش بزنم. من به اون سیب مظلوم بدبخت و بیگناه که از بهشت ایالات متحده رانده شده بود، نگاهی کردم و از خدا خواسته بهش گفتم: اصلا مساله ای نیست، بندازش بره یا به قول رشتی یه: بده بره!

ادی مورفی هم سیب رو با همون دستکشی که از منافع ملی آمریکا حمایت می کرد، پرت کرد توی سطل آشغال. اما هنوز آن سووال فلسفی بی پایان هنوز بی جواب مانده بود. ادی جان با چشمانی کنجکاو به چشمان معصوم و بی گناه من نگاهی کرد و گفت: Where is Bananas ?

هرچی گشتم توی ساک فقط یک گوجه فرنگی پیدا کردم. کسی به من گفت: احمق! می شه بگی تو به چه دلیل اینها رو از بروکسل با خودت آوردی واشنگتن؟ واقعا این احمق منم؟ بالاخره گوجه فرنگی رو به ادی مورفی نشون دادم. تا گوجه فرنگی رو دید، با لحنی محکم به من گفت: طبق قوانین ایالات متحده آمریکای جنایتکار تو حق نداری که این گوجه فرنگی رو وارد این سرزمین بکنی.

من خیلی ناراحت شدم. اول تصمیم گرفتم بخاطر اون سیب و گوجه فرنگی که باعث رانده شدنم از بهشت آمریکا شده بود، خودم رو بکشم، اما بالاخره بهش گفتم: مساله ای نیست، بندازش بره. ادی گوجه فرنگی رو هم پرت کرد توی سطل آشغال، اما هنوز ول کن معامله نبود. با نگاهی پر از یاس و نومیدی نگاهی به من کرد و گفت: Where is Bananas ?

گیر سه پیچ داده بود به موز من. عجب غلطی کردم گفتم من موز دارم. حالا اگر بهش موز ندم فکر می کنه قایمش کردم و می خوام با همین موز مقر پنتاگون رو منفجر کنم. بالاخره نفسم رو حبس کردم، تمام دانش زبان انگلیسی و شهامتی رو که نداشتم به کار گرفتم و بهش گفتم که من موز رو در فرودگاه بروکسل خوردم و یادم نبود که این کار رو کردم.

ادی مورفی هم نگاه عاقل اندر سفیهی به من کرد که یعنی کس خل! تو مرض داری نیم ساعت وقت من و خودت رو گرفتی؟ بالاخره بهش تعهد دادم که در سفر بعدی حتما دو تا موز بیارم و بهش تحویل بدم تا یارو اونها رو بندازه توی سطل آشغال فرودگاه واشنگتن.

بالاخره ماجرا تموم شد و من موفق شدم از فرودگاه واشنگتن بیرون بیام.

 

یک فصل از رمان “ لیموترش”

فصل بیست و یکم: مندل ایرانمنش

در دبیرستان شاپور هیچ وقت نشده بود که با همدیگر حرف بزنند، شاید دو سه بار، آن هم وقتی که او را در خانه حاجی زنگی آبادی دیده بود. حاجی نمی گفتند چون به حج رفته بود، اسمش حاجی بود، چون روز عید قربان به دنیا آمده بود. حسین تنها آدمی است در دبیرستان که من بعید می دونم در زندگی اش گناهی کرده باشه. حاجی می گفت. در سال پنجم و ششم دبیرستان آنها جزو چهار پنج نفری بودند که در کلاس نه سیگار می کشیدند و نه تریاک می کشیدند. شاید تعدادی بیشتری بودند که سیگار نمی کشیدند، ولی حاجی قسم می خورد که فقط پنج نفر از آن 34 نفر اصلا تریاک نمی کشند. امیر از معدود غیرکرمانی های مدرسه بود. می گفتند کرمانی ها میهمان نواز هستند و این درست بود، چون کرمان در راه اصلی نبود و معمولا غریبه ها کمتر به آنجا می رفتند، امیر اما از یک خانواده ارتشی، تنها عضو خانواده بود در تمام خانواده شان از عمو و دائی و خاله و عمه از طرف پدر و مادر که در سن پانزده سالگی انگار خداوند مستقیما به او وحی کرد که اقراء و بلند شده بود در اولین روز پانزده سالگی نماز خواند. سه چهار ماهی دائم الصلات بود، اما زمان که گذشته بود، کم کم نماز را رها کرده بود و وقتی عباس اولین بار کتاب “تهوع” سارتر را دستش داد، دیگر نماز نخواند، اما ماه رمضان هر سال روزه می گرفت. در مسجد جامع چند بار با حسین نخعی سلامی گفته بود و گاهی کنار هم نماز جماعت خوانده بودند و کم نشده بود که شب های احیاء قرآن سرگرفته باشند و دعای جوشن کبیر خوانده باشند. اما جز دو سه باری که نمی دانست کجا و به چه دلیل، هرگز با حسین حرف جدی نزده بود. و همین بود تا روزی که برای دانشگاه به شیراز رفت. شش ماه قبل از آنکه پدر با مادر و خواهرش راهی تهران شود تا برای همیشه در شهری که می توانست غریبه ها را پنهان کند، زندگی کنند. شهری که همه مردمش غریبه بودند. امیر در همان اتوبوسی بود که حسین به شیراز می رفت، امیر می رفت تا اقتصاد بخواند و حسین می رفت تا زیست شناسی بخواند. آنجا بود که چهارده ساعت پیش هم نشستند و حرف زدند. امیر همانجا پی برد که حسین از آنهاست که تا دهان باز نکرده هیچ موجود قابل توجهی نیست، ولی وقتی شروع می کرد به حرف زدن، تا عمق روح آدم نفوذ می کرد. همین شد که از همان اول در دانشگاه پهلوی شیراز هم اتاق شدند و با وجود اینکه امیر هنوز به داریوش و گوگوش و گاهی شرلی بسی و شر و پینک فلوید و بیش از همه کت استیونس و عشق بی پایانش دمیس روسس و هرچه که دستش می آمد گوش می داد و اهل رمان و داستان و نمایشنامه خواندن و آبجو خوردن و دوست دختر پیدا کردن بود، در یک اتاق کنار هم احساس امنیت می کردند. حسین یاد گرفت که از موسیقی گوش کردن او عذاب نکشد و امیر یاد گرفت وقتی او نماز می خواند، صدای ضبط صوتش را کم کند. وقتی وارد اتاق جدید خوابگاه سه راه احمدی شدند، کشف سه کتاب دکتر شریعتی مخفی شده سال بالایی هایی که قبلا در اتاق بودند، آنها را به هم پیوند داد. امیر که در همان هجده سالگی موهایش را دم اسبی بسته بود و پاچه شلوار لی اش را طبق مد روز ریش ریش کرده بود و پیراهن متقال گشاد با دوخت یراق طرح ایرانی و یقه باز بدون دکمه اش بر آن اندام دراز لندوک، اصلا کسی را به یاد پیراهن دمیس روسس چاق درشت اندام نمی انداخت، وارد دانشگاه شده بود. دو ماه بعد با اولین کمک هزینه تحصیلی دانشگاه، یک پیراهن شانگهای چینی خرید با یک شلوار مخمل کبریتی و کفش مخمل کبریتی و گیوه اش را توی چمدان خاطرات هفده سالگی اش پنهان کرد، موهایش را مدل آلمانی زد و سبیل پهنی گذاشت. فقط همان سبیل پهن را کم داشت که شبیه شهدای فدائی و مجاهد بشود، سبیل اش هم کم کم همانطور شد. حسین بارها از دادبین معلم ریاضی کرمان که مریدش بود و عضو مجاهدین بود و دو سالی زندانی بود گفته بود. وقتی انقلاب شد با هم رفتند به جنبش ملی مجاهدین شیراز تا به عنوان هوادار با سازمانی که از اعضایش فقط بیست نفر زنده مانده بودند و مثل قارچ رشد می کرد همکاری کند. امیر پیش از آن مدتی با چریکهای فدائی در سینمای دانشگاه کار کرده بود و حسین هوادار مجاهدین بود و همیشه در نمازخانه ولو بود، بعد امیر مدتی پیله کرد به خواندن آثار مارکس و لنین و کم کم رفت سراغ توده ای ها و حسین همچنان هوادار سازمان بود. بعد امیر رفت سراغ شریعتی و از آنجا رسید به فرقان و شد توزیع کننده کتابهای فرقان و مبلغ آنها در شیراز و حسین همچنان آثار بازرگان و مجاهدین خلق را می خواند. وقتی انقلاب شد امیر رسید به مجاهدین خلق و مدتی با حسین صبح و شب در دفتر جنبش ملی مجاهدین کار می کرد. حسین قبل از انقلاب یک سالی در اعتصاب های بخش زبان دستگیر شده بود و زندان رفته بود و آنجا با مجاهدین بیشتر و بیشتر برخورده بود و حالا دیگر مبلغ حرفه ای سازمان بود. امیر سه ماهی بیشتر با مجاهدین نماند. زد بیرون و منتقد جدی آنها شد. گاهی نوکی به کتابهای بنی صدر می زد و گاهی تحلیل های پیمان و جنبش مسلمانان مبارز را می خواند. حالا هم عاشق خمینی شده بود، مردی که از ماه به میلیونها نفر از مردم نگاه کرده بود و همه با انگشت نشانش داده بودند در آن غروب بیمار کشور. چند ماهی از انقلاب گذشته بود که حسین بعد از سه سال خوابگاهش را از امیر جدا کرد، گفت می خواهد به شهر برود. امیر می دانست که خوابگاهی در قصرالدشت دارد و گاهی در آنجاست، اما جز در معدودی از کلاس ها و همه تجمعات سازمان دیده نمی شد. فاطی ربیعی همکلاسی مشترک و دوست مشترک شان که آن روزها از نظر عاطفی دوست امیر بود و از نظر فکری به حسین نزدیک بود، تلاش کرد تا آنها را با هم نزدیک کند. اما آن سبوی رفاقت انگار شکسته بود و آن پیمانه ریخته بود. قرار گذاشتند با هم سه جلسه گفتگو کنند، یک جلسه در مورد فلسفه شناخت، یک جلسه در مورد فلسفه تاریخ و یک جلسه در مورد تاریخ سیاسی و شرایط کنونی کشور. امیر به عنوان فعال سازمان دانشجویان مسلمان گاو پیشانی سفید بود و حسین هم به عنوان مسوول واحد ایدئولوژی تشکیلات دانشجویی مجاهدین. دیدارشان در معرض دید دیگران اصلا معنی نداشت، دو روز را از خوابگاه ارم از کوه رفتند تا خوابگاه باجگاه دانشکده کشاورزی، که شش هفت ساعتی پیاده راه بود در کوهستان و دشت و حرف زدند، حرف زدند و حرف همدیگر را شنیدند و سر آخر هر دو همان بودند که از اول. حسین در آخرین ساعتی که با همدیگر بودند، دست امیر را گرفت و گفت این کف دست رو ببین. همه چیز بزودی مثل کف دست روشن می شود. آن روز همدیگر را می بینیم. و دیگر همدیگر را ندیدند. هنوز سال 59 بود و امیر تازه از همان شیراز داشت تصمیم می گرفت که به تهران بیاید و با دادستانی کار کند که فاطی ربیعی با او قرار گذاشته بود و همدیگر را دیده بودند. فاطی گفته بود که حسین حال و روز خوبی ندارد، می خواهد از سازمان بزند بیرون و شک می کند و از امیر خواسته بود که او را ببیند. امیر پیغام داده بود و جمله حسین را تکرار کرده بود که کف دستت را نگاه کن، بزودی همه چیز مثل کف دست روشن می شود. کاش رفته بود! کاش رفته بودم! حالا هر روز خودش را نفرین می کرد که چرا سراغ او نرفته بود. اگرچه حسین بالاخره برای دفاع از میهن اش به شهادت رسیده بود. فاطی گریه کرد و وقتی امیر را دید گفت که چه روزهای سختی را گذرانده بودند. وقتی امیر وصیت نامه و نامه های حسین را به مادرش داد و به او تسلیت گفت، مادرش، تکیده و باریک، زیر عکس حسین نشسته بود. نوار سیاهی کنار عکس اش بود. مادرش فقط یک جمله با همان لهجه کرمانی گفته بود که “ خدا رفتگان همه را بیامرزد، خدا رو شکر حسین فاطی را به ما داد.” عکس رنگ پریده فاطی و حسین کنار هم در قاب خاتم بالای سر مادر بود. پدرش سیگار هما بیضی را دو سه بار روی جعبه نقره ای رنگ کوبید و سیگاری به او تعارف کرد و آتش زد و گفت: خدا عاقبت همه را بخیر کند. امیر به عاقبت خودش فکر کرد. فاطی گفت و مادر چای ریخت و جلوی امیر که دوزانو نشسته بود و به قالی دو زرنیم لاکی نگاه می کرد و با دستش پرز قالی را این سو و آن سو می کرد، گذاشت. گفت: حسین همیشه شک داشت. اول خیلی محکم بود، بعد وقتی سازمان سال 59 بهش گفت مخفی بشه، دیگه با من هم حرف نمی زد. یک روز قرار گذاشتیم، من هوادار بودم، ولی خیلی اوقات از اینکه سازمان با نظام درگیر بشه می ترسیدم، می ترسیدم سازمان روی اصول خودش نمونه. من بیشتر خود حسین رو دوست داشتم تا نظراتش رو. وقتی اومد سر قرار گفت ممکنه بیاد بیرون از سازمان، گفت عضوگیری های سازمان بدون هیچ قاعده ای داره صورت می گیره و سازمان اگر بره توی درگیری با نظام خرد می شه. وقتی جنگ شده بود، می گفت ما نباید مقابل نظامی که داره با امپریالیسم می جنگه بایستیم. می گفت سازمان دروغ می گه که ما حاضریم در جبهه بجنگیم. می گفت، ولی دائم نظرش عوض می شد. یک روز، اواخر سال 59 به من گفت بیا بریم کرمان. گفتم کرمان مثل تله است، زود گیر می افتی. همین طوری یه باره گفت بیا با هم ازدواج کنیم. این حرف رو یک جوری گفت که من بهت زده شدم. نه که انتظار نداشته باشم. من تنها زنی بودم که حسین باهاش حرف می زد و رفیق بود. به هیچ زنی نگاه نمی کرد. تعجب کردم چون اینقدر بدون مقدمه گفت که به نظرم اومد نمی دونست چطور باید حرف بزنه. گفتم: یعنی تو داری از من خواستگاری می کنی؟ گفت: اگر خوشت نمی آد دیگه در موردش حرف نزنیم. گفتم: بحث خوش اومدن نیست، ولی این جوری که نمی شه، باید با پدرم حرف بزنم، به مادرم بگم. بعد ازش پرسیدم سازمان بهت گفته؟ گفت: بخدا نه، بعد گفت خودم بهت علاقه دارم. همین طور گفت. حسین خیلی خجالتی بود، محبت کردن بلد نبود. بهش گفتم: باشه، بریم کرمان. جدا جدا اومدیم کرمان و پدر و مادر حسین اومدن خواستگاری و ازدواج کردیم. کی بود؟ دقیقا پنجم فروردین. حسین یک هفته خونه موند. من خونه خودمون بودم حسین خونه خودشون. بعد من اومدم خونه پدر و مادر حسین. یک اتاقی هم گرفتیم که شد اتاق ما. ولی حسین روش نمی شد شب تو اتاق بخوابه، از برادر و خواهرش خجالت می کشید. من تنها می خوابیدم اون تنها. یک ماه اصلا با سازمان رابطه نداشت. یک روز بلند شد گفت: من می خوام برم شیراز. گفتم با هم بریم. با هم رفتیم. من خونه یکی از بچه ها بودم، هر روز یا هر دو روز یک بار با حسین قرار می گذاشتیم تو خیابون همدیگه رو می دیدیم. خیلی کم، شاید هر بار نیم ساعت. حسین توی خونه تیمی بود. یک بار بهش به شوخی گفتم وصل شدی؟ گفت: نمی دونم. گفت بخاطر بچه ها موندم. وقتی 25 خرداد شد، حسین گفت تو برو کرمان من باهات تماس می گیرم. گفته بود اگر اوضاع خطرناک شد، قرارمون فلان و فلان. من اومدم و رفتم خونه پدر و مادر خودم. اونها اولش فکر کردن ما مشکل پیدا کردیم، ولی توضیح دادم که حسین بخاطر کارش مجبوره شیراز بمونه. سی خرداد که شد حسین با من خونه یک کسی که قرار گذاشت بودیم تلفنی زنگ زد. گفت اوضاع خطرناکه من می آم کرمان. ولی نیومد. تقریبا 26 تیر بود که ساعت پنج صبح در زد و اومد خونه ما. گفت محمد موش کور و رضا و اسکندر تو عملیات کشته شدن. بهش گفتم تو هم عملیات نظامی بودی؟ گفت، نه، من نرفتم باهاشون. من نمی خوام برم تو درگیری نظامی، قبول ندارم، ولی نمی تونم بچه ها رو تنها بگذارم. گفتم: اگر قبول نداری چرا می ری؟ گفت: خیلی از این بچه ها رو من آوردم توی سازمان، حالا نمی تونم خودم بکشم کنار به اونها بگم برین جلو بمیرین. گفتم: قبول داری اعلام فاز نظامی اشتباه بود؟ گفت: قبول دارم، ولی نمی تونم به کسی که در حال کشته شدن هست این رو بگم، سپاه و کمیته در هر حال می کشه. گفت: می خوام برم بندرعباس، اونجا دور از بچه های شیراز باشم، ولی نمی خوام سازمان رو ول کنم. گفت: اگر سازمان در مقابل جنگ موضع بگیره، ما به مملکت خیانت کردیم. گفتم: منو ول می کنی؟ گفت: نه، من بهت علاقه دارم، دلم می خواد باهات زندگی کنم، ولی بچه ها دارن یکی یکی شهید می شن، چکار کنم؟ آقا امیر! باور می کنی اون حسینی که شما دیدی اش و مثل بلبل نطق می کرد، دیگه حتی موقع حرف زدن معمولی هم زبونش می گرفت. ساعت هشت شب از خونه بیرون اومد و نمی دونم با کی یا چطوری رفت بندرعباس. از اون موقع بندرعباس بود تا سوم شهریور. وقتی رفته بود اونجا مدتی تو خونه تیمی بود. شهر غریب، همه جا هم سپاه بود. دادستانی بود. می گرفتن و می کشتن. می گفت: یک روز بالاخره طاقت نیاوردم و وقتی بچه ها طرح یک عملیات داده بودن و می خواستن دو نفر از جاسوس های رژیم رو بزنن، حسین مخالفت کرده بود. گفته بود من با فاز نظامی مخالفم. مسوولش خروجش رو از خونه ممنوع کرد. یک هفته مونده بود خونه. یکی دیگه از افراد هم با حسین هم عقیده بود. می گفت: بالاخره مجید فعال سرشاخه ما به ما دو نفر طرح عملیات داد و گفت اگر عمل کردین بمونین وگرنه برین. می گفت ما فقط اسم و آدرس طرف رو می دونستیم. اطلاعیه هم داده بودند که وقتی زدیمش همون جا پخش کنیم. من به عباس گفتم من نمی تونم کسی رو که نمی دونم جرمش چیه بزنم. عباس گفت: من هم تنهایی نمی تونم کاری بکنم، من می رم شناسایی می کنم، بعدا می گیم رفتیم ولی منطقه قرمز بود. بعد با موتور رفت. من پیاده شدم و رفتم به محل. نزدیک بود. هنوز داشتم می رفتم دیدم صدای گلوله اومد. رگبار. شلوغ شده بود، از یکی پرسیدم که چی شده، گفت: یک منافق می خواسته کسی رو ترور کنه، شناسایی شده بود، زدنش. ترسیدم. رفتم توی کوچه. کلت داشتم، انداختمش توی خرابه، اعلامیه ها دست عباس بود. من هیچی نداشتم. برگشتم طرف خونه. وقتی رسیدم دیدم خونه تخلیه است. تمام کوچه مامور بود، خونه رو خالی کرده بودن و خودشون لو داده بودن. من موندم و یک بیست تومنی تو جیبم. حتی پول اتوبوس هم نداشتم. امیر آقا! می گفت سه روز رفتم فعلگی کردم، پول برگشتنم جور شد. وقتی برگشت خیلی حالش خراب بود. رفت خونه خاله اش، من رفته بودم پیش مادرش. مادرش گفت چهل شب چله نشستم که حسین زنده برگرده خونه. وقتی برگشت، دو روز از شب چهلم می گذشت. مادرش رفت دیدنش، منم فرداش رفتم. حسین دیگه بریده بود. دائم گریه می کرد و به نظر من افسردگی شدید داشت. می گفت: ما رو فروختن. نمی گفت سازمان، ولی می گفت مجید ما رو فروخت. یک ماه موند خونه خاله اش، فقط می خوابید، روزه می گرفت و نماز می خوند. من رفتم سراغ عباس موحدی رفیق مشترک تون که جزو فرماندهان سپاه بود. رفتم خونه اش و داستان رو گفتم. گفت بهش بگین از خونه بیرون نیاد. بعد گفت: بهش بگین اگر دوباره بره سراغ تشکیلات خودم اولین نفری هستم که می رم دنبالش و تا دفن اش نکنم دست برنمی دارم. بعد به من یک تسبیح داد و گفت: این رو بهش بده بگو ذکر بگه و به بخشش خدا امیدوار باشه. من به حسین گفتم. دو سه هفته بعد شب عباس موحدی اومد در خونه پدر حسین، من اونجا بودم. موحدی با پدرش روبوسی کرد و به من گفت: بهش بگین بیاد همین جا. من با سپاه حرف زدم. قرار شده کسی از سپاه سراغش نیاد، مگر اینکه برگرده طرف سازمان. حسین دو روز بعد اومد. بالاخره ما یک اتاق گرفتیم و با هم موندیم تو یک اتاق. آقای عابدینی! نمی دونم باید بهتون چی بگم، آقا امیر! حسین که زمانی برای همه تعیین تکلیف می کرد و خط مشی می داد، گاهی سه روز حرف نمی زد. خیره شده بود به دیوار و حالش خراب بود. ماه آذر بود که صبح زود بلند شد و گفت می خوام برم سپاه. گفتم برای چی؟ گفت: می خوام برم جبهه. گفتم: اگر می خوای بری جبهه برو، کسی مانع ات نمی شه، ولی اگر بری سپاه می گیرنت. گفت پس می رم اصفهان و از اونجا می رم جبهه. اونجا آشنا زیاد داشت. رفت اونجا و از اونجا رفته بود پیش حاج ابراهیم. برام نامه نوشت، خیلی روحیه اش خوب شده بود. به داوطلبانی که تازه اومده می اومدن منطقه عملیاتی آموزش نظامی می داد. تلفن می زد و دائم با هم حرف می زدیم. من یک هفته رفتم دزفول خونه پری نوتاش که از بچه های زیست شناسی بود و معلم حق التدریسی شده بود موندم. شوهر کرده بود با یکی از بچه های دزفولی همشهری خودش از بچه های مهندسی. اون توی جهاد بود، داستان رو می دونستن. یک هفته اونجا با حسین با هم بودیم، تمام زندگی مون همین بود. بعدش اومدم. وقتی فتح المبین شروع شد، من حس می کردم حسین رفتنی یه، و رفت. نگاهی به امیر کرد و گفت: می دونی! پشیمونم که چرا بهش اصرار نکردم بچه دار بشیم، بهش گفتم، گفت نه، این مملکت این جوری نمی مونه. دلم نمی خواد اگر کشته شدم، برای تو دردسر درست کنم. کاش بهش اصرار کرده بودم. امیر گفت: خدا رحمتش کنه، ولی منم با حرف اش موافقم، شاید شما ده سال دیگه یک آدم دیگه باشید، دنیا این جوری نمی مونه. الخیر فی ماوقع. فاطی حرفش را که زد نگاهی به عکس حسین کرد و عکس دو نفره شان را آورد و به امیر نشان داد و گفت: جز اون یک هفته که در دزفول به اندازه یک عمر حرف زدیم، و حرفاش تو گوش من موند و موند، این عکس تنها چیزی است که از حسین دارم.

امیر شب را هر چه که پدر و مادر حسین اصرار کردند، در خانه آنها نماند. رفت پیش حاجی زنگی آبادی که تازه از جبهه آمده بود و خانه و زندگی برای خودش داشت. وقتی می خواست از آنها خداحافظی کند، فاطی توی حیاط آنقدر ایستاد تا پدر حسین رفت و آنها تنها شدند. فاطی گفت: یک چیزی بهت بگم ناراحت نمی شی؟ با همان لحنی حرف می زد که همیشه در دانشگاه حرف زده بودند. رفقای قدیمی. امیر گفت: نه، هر چی می خوای بگو. فاطی گفت: یادته بهت گفتم حسین می خواد تو رو ببینه، نیومدی؟ امیر نگاهی به حوض آبی خالی از آب انداخت و گفت: خیلی خوب یادمه. فاطی گفت: وقتی به حسین گفتم، گریه کرد، گفت، اگر یک روزی دیدیش بهش بگو هیچ وقت کسی رو که صدات می زنه و ممکنه غرق بشه ول نکن. امیر با سرافکندگی گفت: بعدا فهمیدم اشتباه کردم. فاطی ادامه داد: گفت بهت بگم یک روزی توی این دنیا یا اون دنیا یقه ات رو می گیرم و می گم این رسم یک رفاقت ده ساله نبود. امیر سرش را پائین انداخت و گفت: من با اجازه تون می رم. بعد به سیاستی فکر کرد که نه تنها میان او و حسین، بلکه میان او و بهترین کسانی که دوست شان داشت فاصله انداخته بود. شب با حاجی نشست به حرف زدن. دست کردند در انبان خاطرات بی پایان شان و گفتند و گفتند. اذان را که گفتند، حاجی گفت: نمازتو بخون، برو بخواب.

بازار کرمان هنوز آن بوی گیج کننده آن سالها را داشت، بوی قهوه و زردچوبه و هل و صندل و قاووت و مغازه های نخودبریزی که آجیل را در ظرف های بیست و پنجاه کیلویی تفت می دادند، بوی گل گاوزبان و بومادران و میخک و روغن ها و عطرها و اسانس ها که در هم می شد و نور کمرنگی که از سوراخ کوچک وسط گنبد خودش را می رساند به زمین، نور محدودی بود که رنگ های قرمز و بنفش و زرد و انواع نارنجی را در کیسه های سفید متقال که ادویه در آنها بود و مثل تپه کوچکی به چشم مشتری می آمد، می کشیدش که چیزی بخرد. امیر سالها مجنون و معتاد آن بوی خوش بود. آدرس را پرسید و بغل عطاری نزدیک حمام گنجعلیخان در کوچکی یافت که کوبه اش را بزند. صدای پا آمد و محمد علی ایرانمنش یا مندل ایرانمنش که خودش را در پتویی پیچیده بود، بعد از اینکه از لای درز در نگاه کرد، در را باز کرد. نامش را اولین بار در پرونده ای که حاجی داده بود و داستان را گفته بود خوانده بود. حاجی گفته بود که ظاهرا طرف، یعنی مندل ایرانمنش مشکل روانی دارد. وقتی گزارش را خوانده بود، حالش بد شده بود، اما بیشتر از آن در شگفت بود که کدام احمقی چنین گزارشی تهیه کرده است؟ برای چه؟ و آخر کار فهمیده بود یک کارشناس سیاسی وزارت کشور که نظر اوین خودش مساله داشت، چنین کاری کرده بود. وزیر کشور به این کارشناس با همه حرفهایی که در موردش می زدند اطمینان داشت و گفته بود که حاجی موضوع را پیگیری کند. مندل دعوتش کرد بالا، اتاقی بود یا انباری که گوشه ای از آن رختخوابی انداخته بودند و منقلی که چای در آن انگار تا ابد می جوشید. مندل گفت: شما از تهران هستید؟ امیر گفت: بله. مندل گفت: شما از کرمان که نیستید؟ امیر می دانست که مردی که پایش می لنگید و عینک ته استکانی زده بود، جوابش را می داند، با این حال تاکید کرد: نه، من هیچ رابطه ای با نهادهای کرمان ندارم. مندل گفت: شما از دادستانی مرکز هستید؟ امیر گفت: بله، دادستانی کل و مرکز. مندل انگار نمی خواست سلسله بی پایان سووالاتش را تمام کند، گفت: شما هیچ وقت کرمان بودید؟ امیر گفت: بله، سالها قبل در اینجا درس خواندم، بخاطر پدرم که مامور دولت سابق بود. مندل باز پرسید: پدرتون زنده است؟ امیر گفت: بله، ولی الآن تهران زندگی می کنه. مندل گفت: خدا رو شکر، اینجا جهنمه، هر کسی از این شهر بره نجات پیدا کرده. امیر گفت: بالاخره هر جایی مشکل خودش رو داره. بعد گفت: من پرونده رو خوندم، برای من لازمه که برای پیگیری یک بار کل ماجرا رو از زبون خودتون بشنوم. مندل گفت: پرونده اش خیلی کلفت شده؟ امیر گفت: تا حدی. مندل گفت: به نتیجه می رسه؟ امیر گفت: من که تلاشم رو می کنم و امیدوارم. می دانست که امیدوار نیست و می دانست که احتمال به نتیجه رسیدن آن بسیار کم است. مندل سیگاری از جعبه در آورد و به او هم یکی تعارف کرد. امیر سیگار خودش را درآورد و روشن کرد. مندل ناراحت شد، گفت: سیگار ما نمک نداشت، نمک گیر نمی شدی برادر…؟ امیر گفت: حسین جاهد هستم، من وقتی سیگار عوض می کنم گلوم اذیت می شه. مندل گفت: من از اول همه چیز رو می گم، شما هر چقدر خواستید یادداشت کنید و بعدا می تونم آدرس افراد رو هم بهتون بدم. چشمهایش را دوخت به دیوار و یک لحظه به چیزی که معلوم نیست چیست گوش داد و گفت: در زدند؟ امیر گفت: من صدایی نشنیدم. بعد از امیر پرسید: شما که اومدین تو یادتونه من در رو قفل کردم یا نه؟ امیر بخوبی یادش بود که او در را قفل کرده بود. گفت: بله، قفل کردید. مندل ایرانمنش گفت: اینجا انبار عطاری یه، هیچ کس نمی دونه من اینجا هستم. یکی از رفقای من که موضوع رو فقط به اون گفته بودم و اون گزارش نوشت، به من پناه داده. بعد چای را در دو استکان کثیف ریخت و گفت: ماجرا از اونجا شروع شد که من و مهدی صفاری، که پاسدار هست و محافظ حاج حسین آقا و طلبه حاجی و ماشاء الله مشارزاده که معلول جنگی و کاسب بازار هست و حسین پلاشی که او هم کاسبه و اهل جیرفت و الآن گریخته و رفته جبهه، یک روز با ماشین لندرور سپاه می رفتیم، ساعت ده شب بود که دو نفر مشکوک دیدیم. یک زن و مرد. شب بود و ما اطراف محله باغ لله بودیم. نگهشون داشتیم و دیدیم زن و شوهر نیستند، مرد 30 ساله بود و زن 25 ساله. هر دو تا بوی الکل می دادن. دعوا شد و مرد کتک کاری کرد. ما دست و پاشون رو بستیم و بردیم تحویل کمیته دادیم. من اون موقع داماد حاج آقا حسین آقا امام جمعه شهربابک بودم. هنوز هم هستم، ولی حاج آقا می خواد طلاق دخترش رو بگیره. انگار من لکه ننگی هستم برای خانواده اونها. شاید هم بخاطر اینکه من چلاق هستم و چون پای چپم کوتاهتر از پای راستم هست، زنم دیگه از من خوشش نمی آد. قبلا شور انقلابی داشت، تحمل می کرد. حالا از وقتی پرونده معلوم شده دیگه به من گفته برو و اگر شهربابک پیدات بشه مسوول جونت خودتی. دو روز بعد من رفتم کمیته دیدم اون ها رشوه دادن و آزاد شدن. به ما گفتن شلاق زدیم و خانواده ها رو خبر کردیم، ولی یکی از بچه های کمیته به من گفت مردکه خودش رشوه داده به حاج حسین چاووشی رئیس کمیته و آزاد شده. سه هفته بعد ماشو، ماشاء الله ایرانمنش گفت که طاهره دختر عمه اش با برادرش زنا کردن و همون شب هم توی باغ سرآسیاب سنگی با هم قرار دارند. وقتی رسیدیم و از دیوار رفتیم بالا و وارد اتاق شدیم، تریاک و منقل و عرق وسط بود و زنکه معلوم بود از عصر داده بود و مردکه تریاک می کشید که کمرش قرص بشه باز هم بکنه. ما همه چیز رو صورتمجلس کردیم و تحویل دادگاه دادیم. دو سه روز بعد ماشو گفت که برادرش رشوه داده و زنکه رو عقد کرده و صورتجلسه و زنا و همه چیز مالیده. زن داشت. زنش نامه نوشته بود که من چون تمکین نمی کردم و به دلیل بیماری نزدیکی نمی کردم، شوهرم مجبور شد با زن دیگری نزدیکی کند و من با ازدواج دوم رضایت دارم. بگو خارکسته، شوهرت می خواست کس بکنه، درست، ولی عرق و رقص و این چیزها یعنی چه؟ خلاصه ورمالیدن به هم و رفت. سومی هم دستگیری منافقی بود که حسین پلاشی وسط خیابون صمصام سابق دیده بود و ردش رو گرفته بود و ما دستگیرش کردیم و تحویل دادیم. با وجود اینکه ما خیلی تاکید کرده بودیم که یارو از سران سازمان در جیرفت بوده، ولی یارو از کمیته فرار کرده بود و یکی از رفقای ما گفت که نفوذی منافقین توی کمیته فراری اش داده بود. ما چی کار کردیم؟ دیگه ناامید شدیم، ما برای رضای خدا و کمک به نظام اسلامی و مسوولین کس کش مملکت این کار رو می کردیم، ولی اونها خودشون دست شون با این عناصر فساد و مجرمین و منافقین تو یک کاسه بود. ما چهار نفر ناامید شدیم. تصمیم گرفتیم بریم جبهه. من یک هفته قبلش با زنم که دختر امام جمعه بود حرفم شده بود و کتکش زده بودم ولی به پدرش چیزی نگفته بود و کینه به دل گرفته بود. با خودم گفتم شاید اگر برم جبهه با من سر سازگاری پیدا کنه. یک شب که تو یک چادر با هم نشسته بودیم و هر چهار نفر بودیم، با هم تصمیم گرفتیم که خودمون با اذن مجتهد جامع الشرایط افراد مهدورالدم و مجرم و مفسدین رو از بین ببریم. و قسم خوردیم که هیچ کس جز مجتهدی که حکم می ده از این جریان خبردار نشه، و اگر کسی لو داد، سه نفر دیگه اون رو بکشند. قسم والله و بالله و تالله خوردیم و با همدیگه هم خون شدیم، هر کسی رگ خودش رو کمی زد و خونمون رو با هم قاطی کردیم. من شدم مسوول امور شرعی و هماهنگی برای دریافت حکم، مهدی صفاری شد مسوول شناسایی، ماشو و پلاشی هم شدند مسوول عملیات و اجرای حکم قصاص. یک هفته بعد ماشو ترکش خورد و دو هفته بعد همه برگشتیم کرمان. من به حاج حسین موضوع رو گفتم، او هم گفت توی شهربابک نباشه و باید مدارک و اسناد و شاهد داشته باشیم تا حکم بده. بعد ما شروع کردیم، از هشتم تیرماه شروع کردیم تا 15 اسفند که آخرین مورد بود و بعدش من اومدم بیرون و برات می گم چطور شد. اولین مورد حسام رشیدفرخی بود که از خانواده های پولدار بودند و باغ بزرگی در ماهان داشتند، شب کشیک کشیدیم و دیدیم که شاید بیست نفر مهمان با لباس های زننده مستهجن اومدن و تا صبح مست بودن، ما می دیدیم که هر کسی با زن اون یکی می رقصه و حرکات شنیعی می کردند که اصلا کسی در مملکت اسلامی تصور نمی کنه، وسط کار ماشو گفت بریم با مسلسل ترتیب همه رو بدیم. خیلی عصبانی بود. ما گفتیم نه. ساعت پنج صبح همه رفتند و رشید فرخی ها تو باغ موندن، ما رفتیم تو و اونها رو دستگیر کردیم و بردیم به باغ پسته حاج حسین که یک قنات خشک داشت، در نزدیک سرآسیاب سنگی. ماشو و پلاشی دست و پاشون رو بستند و انداختن شون توی انبار روغن موتور. من و مهدی صفاری رفتیم پیش حاجی و حکم گرفتیم، به عنوان شاهد همه چیز رو گفتیم و حکم داد. برگشتیم. ساعت یازده صبح کشیدیم شون بیرون، دم قنات یک گلوله به هر کدوم زدیم و انداختیم توی قنات، بعد هم یک نارنجک انداختیم توی قنات، دیگه هیچ کس نمی تونست بفهمه چی شده. قنات کور بود و به درد نمی خورد. هفته بعد مسعود برادر دادبین رهبر مجاهدین در کرمان و خواهرش معصومه رو وقتی از خونه بیرون می اومدن گرفتیم، قبل از دستگیری حکمش رو گرفته بودیم. بردیم شون باغ. رسیدیم اونجا معصومه سیانور خورده بود، مسعود رو هم نشوندیم دم قنات و یک گلوله زدیم پشت سرش. مغزش ریخت لبه قنات که تمیزش کردیم و یک نارنجک هم برای اونها انداختیم. سه روز بعد عباس راوری و زنش که هر دو تا مجاهد بودن از طریق یک نفوذی در سپاه شناسایی کردیم و گرفتیم و انداختیم قنات و نارنجک کشیدیم. دو روز بعد فاطمه جدیدالاسلام، معروف به فاطه لو، جنده معروف رو گرفتیم. گفتیم اعتراف می کنی، گفت نه، بعد گفت، منو آزاد بکنید هر وقت هر کدوم خواستین بیاین بهتون می دم، از عقب و جلو. همین رو به حاجی گفتیم حکم داد. سنگسارش کردیم و بعد هم توی قنات و نارنجک. یک هفته بعد ماشاء الله و یدالله صمصامی رو با نقشه مهدی صفاری که نفوذی در سپاه داشت کاری کردیم که فرار کردند. مهدی صفاری به عنوان عضو سازمان فراری شون داد. بعد بردیم شون توی باغ. جفت شون از دانشجوهای دانشگاه اصفهان ولی بچه کرمان بودند. در یک لحظه در حالی که از آزادی خوشحال بودن پلاشی از پشت به رگبار بست شون. انداختیم توی قنات و نارنجک انداختیم روشون. ده روزی کسی به تورمون نخورد تا اینکه کسی خبر داد که کتاب های ممنوعه مثل 23 سال و کتب بهائیت رو حسین مشتاق که نزدیک برق صنعتی کتابفروشی و صحافی داشت و کتاب قدیمی خرید و فروش می کرد و توده ای بود، گرفتیم. قبلش من رفته بودم و ازش 23 سال خواستم و برام آورد و به عنوان فروش کتب ضاله و مرتد فطری حکم گرفتیم. حاجی سر این یکی شک داشت، گفت من باید به چند رساله رجوع کنم. من گفتم باشه. ولی تا فردا. قول داد. برگشتم باغ دیدم هیچ کس نیست، رفتم سراغ مهدی صفاری گفت خلاصش کردند. گفتم معلوم نیست حاجی حکم بده. گفت: پلاشی دستشو بست و گذاشت لب قنات و گفت جوری می زنمش که بیافته ته قنات. همین کار رو هم کرد. فردا به حاجی تلفن زدم، گفتم مورد چی شد، گفت عمل کنید، بلا مانع است. نفس راحتی کشیدیم. فردای اون روز یکی از بچه ها خبر داد که دختر همسایه شون که پدرش هم بخاطر مواد اعدام شده بود به اسم طاهره هوده، با مردهای مختلف رابطه داره. یک روز من و مشارزاده کشیک کشیدیم تا دیدیم ماشینی اومد دنبالش، زنکه هم از دور داد می زد جنده است. رفتن باغ، طرف ماهان. یکی مون کشیک کشید تا پلاشی و صفاری هم رسیدن. چون دو تا مرد بودن ترسیدیم نتونیم دو نفری از عهده بیاییم، چون منم چلاق بودم و ماشو هم هنوز پاش خوب نشده بود. رفتیم و دستگیرشون کردیم. زنکه رو جدا و مرتکه رو جدا زندانی کردیم و بچه ها کشیک کشیدن. حاج حسین حکم داد. وقتی برگشتیم دیدم بچه ها دارن از مردها اعتراف می گیرن، مندل گفت طاهره رو عقد کرده، ولی ما دیده بودیم که طاهره به ماشاء الله هم داده بود. فهمیدیم که کس کش مردهای مختلف از رفقای خودش رو می آورد و با هم طاهره رو می کردن. پلاشی وقتی ماجرا رو مندل تعریف کرد، حالش بد شد، رفت دستشویی و معلوم بود جلق زده. قرار شد یک جوری بزنیم شون که عذاب بیشتری بکشن. زنده انداختیم توی چاه و پلاشی روشون رگبار بست. بعد از نیم ساعت نارنجک انداخت. در همین نیم ساعت دائم اینها ناله می کردن. پلاشی جلق زده بود و دائم می گفت: خدا لعنت شون کنه، قوم لوط که می گن همین هاست. یک هفته بعد از منبع خبری مهدی صفاری گفتن که اکبر عطار و محمد اسفندقه از مجاهدین با هم وسط بازار قرار دارن. تعقیب و مراقبت کردیم و هر دو رو گرفتیم و شب خلاص کردیم. منافقین رو دیگه حکم نمی گرفتیم، فقط می پرسیدیم به سازمان مجاهدین خلق اعتقاد داری؟ می گفت: بله. می کشتیم. طاهره و مرضیه و بلقیس پاریزی از مجاهدین که برادرشون هم اعدام شده بود گرفتیم و کشتیم. دیگه تو کرمان همه فهمیده بودن قضیه قتل ها چیه. مجاهدها از ما بیشتر می ترسیدن تا از سپاه و دادستانی. جنده ها هم دیگه از خونه بیرون نمی اومدن. چند نفری رفتن ده. خبر داشتیم. ده روزی که گذشت مهدی صفاری گفت عباس زنده روح رو بگیریم. بچه باز بود و دوچرخه سازی داشت. همه می دونستن. ولی بعد از انقلاب دست و پاشو جمع کرده بود. ماشو و پلاشی شب موقعی که مغازه رو تعطیل کرد گرفتنش. بردیمش باغ. همه مون با نقاب بودیم. اصلا نمی ترسید. زندونی اش کردیم. من رفتم شهربابک به حاجی گفتم. گفت: اگر توبه کرده باشه و دیه داده باشه، خونش حلال نیست. تصمیم گرفتیم دادگاه براش درست کنیم. مهدی نقاب زده بود. بهش گفتیم که بچه باز بودی و بچه های مردم رو گائیدی. گفت: کسی توشون شکایت کرده؟ گفتیم: کسی روش نمی شه شکایت کنه. گفت: پس من شاکی ندارم. گفتیم ولی خودت که می دونی. گفت: توبه کردم و دیگه نمی کنم. ما نمی تونستیم ولش کنیم چون قیافه مون رو دیده بود. مهدی صفاری که اومد، زنده روح گفت: این هم جزو شماست؟ گفتیم: بله. گفت: من این رو پنج بار کردم، هیچ وقت هم ناراضی نبود. مهدی عصبانی شد و کلت اش رو درآورد و یک گلوله زد تو مغزش. بعد رفت زیر درختهای پسته نشست به گریه کردن. شاید چون آبروش پیش ما رفته بود گریه می کرد. زنده روح هم رفت تو قنات. سه روز بعد تو خیابون یک زن و مرد رو گرفتیم. افسانه و علی زنگی آبادی، فامیل بودن. دختره گفت: ما نامزدیم. از تو ماشین بطر ویسکی پیدا کردیم. گفتیم دختری؟ چیزی نگفت. گفتیم می بریم ات پزشکی قانونی. ترسید و گریه کرد و گفت نه دختر نیستم. وقتی به علی زنگی آبادی گفتیم، گفت: دروغ می گه، من نکردمش، لاپایی کردم، ولی توش نکردم. نگذاشت. گفتیم خودش می گه دختر نیست. روبرو کردیم، افسانه گفت من دو سال قبل چند ماه با پسر عموم که زن داشت زنا کردم. علی زنگی آبادی گفت من خودم می کشمش. بعد حمله کرد بهش و خفه اش کرد. بعد هم گفت: حالا دیگه اگر می خواین منو بکشین. قتل کرده بود، ما هم جفت شون رو انداختیم تو قنات و نارنجک انداختیم روشون. قتل افسانه و علی زنگی آبادی خیلی سروصدا کرد. همه می گفتند اینها نامزد بودن و تقصیری نداشتن. یک هفته بعد مهدی صفاری به من گفت: سه تا مجاهد پیدا کردم. رفتیم سراغ شون، تو خونه با کارت و مجوز سپاه و بی سیم دستگیر کردیم. تو خونه سیانور پیدا کردیم. اسم شون شهرام و شهروز و شهره سلمانزاده بود، خانواده خیلی معروفی داشتن و از اون مرفهین بی درد بودن. تیربارون شون کردیم و انداختیم تو قنات. فردای همون روز حسین آقا زنگ زد بیا. رفتم. گفت: افسانه و علی زنگی آبادی رو شما کشتید؟ گفتم: بله. گفت: اینها عقد کرده بودند. گفتم به ما نگفتن. دروغ گفتم، چون به ما گفته بودن. بعد گفتم که ماجرا چی بوده و قضیه دختره که به کسی دیگه داده بود و قتل افسانه بوسیله علی. حاجی حالش بد شد. گفت: دیگه از طرف من حکم ندارید. هیچ کس هم نفهمه تا به حال چی شده. گفتم چشم. برگشتم شهر. رفتم باغ، دیدم پلاشی صورتش زخمی یه، گفتم چی شده؟ گفت ما تقی آرشام رو گرفتیم، عرق می خورده و مست بوده و تو ماشینش تریاک داشته. گفتم تریاک که چیزی نیست، تو کرمان همه تریاک تو خونه شون دارن. گفتن وقتی دستگیرش کردیم همه مون رو کتک زده و شناسایی کرده و گفته حتی اگر بخاطر این موضوع اعدام هم بشم همه تون رو لو می دم. گفتم حالا کجاست؟ گفتن توی انبار. من ماجرای حاجی رو گفتم. بچه ها خیلی ناراحت شدن. گفتن یعنی همه اش کشک. گفتم ما کار خودمون رو کردیم. تو این شهر بلکه استان کسی جرات نمی کنه دنبال خلاف بره. پلاشی گفت: ولی ما که کار بدی نکردیم، هر کاری کردیم با حکم حاجی بوده. گفتم: حاجی دیگه همکاری نمی کنه. گفت: پس مجبوریم این تقی آرشام رو خلاص کنیم، وگرنه همه چیز لو می ره. گفتم باشه، ولی دلم رضایت نمی داد. حاجی گردنم رو می شکست، مگر اینکه ثابت می کردیم قبلش کشته شده. قبل از دیدار من با آقا. در رو که باز کردیم بوی الکل می اومد و از مستی بیهوش بود. مشتش خونی بود. معلوم بود بدجوری زده به پلاشی. داشتیم حرف می زدیم که پلاشی یکی زد تو دستش. از درد بلند شد و جیغ کشید، گلوله رو خالی کرد توی مغزش. دیگه حرفی نموند. رفتیم و انداختیمش توی قنات و نارنجکی هم روش. بعد تا می تونستم خاک ریختیم توی قنات. همه جا رو تمیز کردیم. حاج حسین آقا گفته بود کلید باغ رو بیار بده که من کار دارم. سه روز بعد بود که مهدی صفاری اومد سراغ من و گفت مورد آخره. گفتم: مورد آخر نداریم. یعنی چی؟ تموم شد. گفت: این یکی خیلی مهمه. گفتم چیه. گفت مهوش و پریوش معتمدی که ده ساله خانه فساد دارند، گرفتیم و بردیم باغ. اینها تا حالا صد تا زن رو بی عصمت کردن. دختر می فرستند پاکستان و امارات و دختر باکره برای پولدارهای شهر می برن. من مهوش شون رو دیده بودم، خواهر کوچیکه بود و قبل از انقلاب همیشه مینی ژوپ می پوشید و معروف بود که دو تا خواهر جنده پولدارها هستند. مهوش هنوز 25 سال هم نداشت. گفتم: حاجی گفته که دیگه مسوولیت شو قبول نمی کنه. گفت: این رو گردن نمی گیریم. می گیم ما نکردیم. رفتم باغ. بی سروصدا وارد شدیم. وقتی رفتیم توی باغ دیدیم پلاشی داره مهوش رو می کنه و ماشو هم داره کون پریوش می گذاره. من عصبانی شدم، به مهدی گفتم این مبارزه با فساد ماست؟ مهدی گفت: وقتی زنی تحریک بکنه، هر کسی باشه همین می شه. در رو باز کردیم. پلاشی اومد کنار. مهوش با اون تن و بدن شیطانی اش اومد لخت طرف من. گفت: چنان حالی بهت می دم که حوری های بهشت هم بهت حال ندن. من با سرعت رفتم بیرون. پلاشی و ماشو خودشون دو تا خواهر رو کشتن و انداختن توی قنات. من تازه فهمیده بودم چه جنایت بزرگی کردیم. باغ و ساختمان اربابی و موتورخونه و همه جا رو تمیز کردیم و من بدون خداحافظی با ماشو و پلاشی رفتم پیش حاجی. حالم خراب بود. فکر کردم اگر آدمی مثل ماشاء الله مشارزاده که این همه برای اسلام زحمت کشیده و همیشه مرید علما بوده، نتونه در مقابل یک زن مقاومت کنه، پس ما به چه دلیل این همه آدم کشتیم؟ شاید اونها هم مثل پلاشی که می گفتند ابوذر بوده در جبهه، فریب خوردند. رفتم و کلید باغ رو به حاج آقا حسین تحویل دادم و ماجرای مهوش و پریوش رو گفتم. بهش گفتم من می رم لو می دم حتی اگر اعدام بشم. حاجی گفت: یعنی با حیثیت من و خانواده من بازی می کنی؟ گفتم: اسم شما رو نمی برم. گفت: اگر بازجویی کردن و رفتی زیر فشار و گفتی چی؟ گفتم: پس ما باید چه کنیم؟ گفت: خفه بشید و دیگه حرف نزنید. بعد گفت: اتفاقا عمل شما تاثیر خیلی خوبی در کرمان داشته. ولی دیگه ادامه ندید. من رفتم خونه. با بچه ها حرف نزدم، تا اینکه با مراد نخعی که از رفقای خودم بود و با معاونت سیاسی استانداری رابطه داشت، حرف زدم. گفت: گزارش بنویس و همه چیز رو بگو. حالش از شنیدن این موضوع خراب شده بود. گزارش رو نوشتم و دادم به اون. پونزده روز نگذشته بود که من رو از طرف دادگستری احضار کردن و مجبور شدم از زهرا زنم جدا بشم. حاج آقا ممنوع کرد دیگه طرف خونه اش نرم. مهدی صفاری هم یک روز اومد سراغ من و گفت: یادته با هم عهد خون کردیم؟ گفتم: ها. گفت: هر کسی لو بده، سه نفر دیگه می کشنش. درسته؟ گفتم: ها. الآن هم ترسم از همینه. بعد به امیر خیره شد و گفت: من کار درستی کردم؟ امیر گفت: تنها کار درستی که در این مدت کردی همینه. و ضبط صوت را خاموش کرد. آدرس های مختلف را از او گرفت و در گزارش نوشت. وقتی گزارش را تمام کرد روی آن نوشت “ بکلی سری” فقط جهت استفاده ریاست دادگستری مرکز.

روز هفتم آبان بود که امیر گزارشی که نامش را “ قنات کرمان” گذاشته بود به حاجی تحویل داد. نوشتن گزارش او را بسختی آزار داده بود. می توانست بفهمد و چندان سخت نبود که خودش را قانع کند که قتل مخالفان مسلح وو برانداز که یا قیام مسلحانه کرده یا قصد آن را داشتند، حق حکومت باشد، هم قانون و هم تفکر سیاسی و هم شرع مقدس به او می گفت چنین توجیهی قابل قبول است، اما اینکه گروهی خودسرانه و بدون اینکه حق قانونی داشته باشند چنین کاری بکنند را نمی فهمید. بیش از آن وقتی بیشتر بقول واعظی مساله دار شد که متوجه شد بسیاری از کشتگان این جنایت نه تنها مقصر نبودند، بلکه فقط قربانی حماقت گروهی ساده لوح متعصب شده بودند، ساده لوحانی که خودشان می توانستند بسیار فاسدتر از محکومان به مرگ باشند. حاجی وقتی گزارش او را خواند، گفته بود این گزارش خطرناکی است، گفته بود باید با دو نفری که شریرانه با دو زن فاحشه زنا کرده و بعد آنها را کشته بودند، برخورد کرد. در عین حال به او گفته بود باید برای هر اقدامی در این مورد منتظر تصمیم او بماند.

امیر رعنا را هر دو هفته می دید، گاهی که سخت دلتنگش می شد هفته ای یک بار با او ملاقات می کرد. به واعظی و حاجی گفته بود که می خواهد او را درگیر پروژه حوزه هنری بکند. همان که حاجی خوشش می آمد، می گفت: اینها سیاسی نباشند و حرف از تشکیلات نزنند، بروند در سوسول بازی هایی مثل فیلم و داستان و شعر. می گفت: وقتی کمونیست ها و تواب ها سوسول می شوند خوشم می آید. فوقش بدترین کاری که می کنند، این است که با یکی روی هم می ریزند و کمیته وزرا یا گشت ثارالله آنها را می گیرد و ول می کند. همین که قرار سلامتی و تشکیلات یادشان می رود خوب است. امیر پروژه ای نوشت که گروهی از توابان آزاد شده را به کلاس ادبیات داستانی و فیلم و سینما بفرستد و حاجی با آن موافقت کرد. روزی که حاجی این موافقت را کرده بود، به امیر گفت: روی چپ فکر کن، ما احتیاج به نیرو برای تخریب در بازجویی عناصر بالای چپ بعد از بازجویی داریم. امیر پرسیده بود: پرونده قنات کرمان چه شد؟ من می توانم آن را فعلا پیگیری کنم. حاجی به علامت سکوت دست روی بینی اش گذاشته بود و ابروهای شیطانی اش را بالا انداخته بود و گفته بود، فعلا درباره آن پرونده حرفی نمی زنیم. شاید ده پانزده روز دیگر، باید با وزیر کشور و شورای امنیت ملی حرف بزنیم. امیر نمی دانست که چرا او به عنوان کارشناس و پیگیر پرونده نمی تواند شرکت کند. وقتی موضوع را با واعظی مطرح کرده بود، گفته بود من اصلا هیچ چیز در مورد پرونده نمی دانم. ولی شاید حاجی مصلحتی دیده که حرفی نزند. امیر عصبانی شده بود و در را به هم زده بود و رفته بود.

بیست و دوم ماه دی اولین جلسه ملاقات با داستان نویسان در زندان آغاز شد. سی و پنج نفر از زندانی ها در جلسه بودند و رعنا هم در جلسه شرکت کرده بود. امیر هم به جلسه رفته بود. از اینکه حس می کرد رعنا را در یک فضای عمومی می بیند، خوشحال بود. به نظرش می رسید دیگر چیزی تا آزادی او نمانده است. وقتی جلسه تمام شد، به اتاقش برگشت. تلفنچی برایش پیغام گذاشته بود که با فردی به نام مندل تماس بگیرد. نیم ساعتی طول کشید تا از طریق عطاری کرمان مندل را پیدا کند. مندل پای تلفن آمده بود و گفته بود خودش تا ده دقیقه بعد زنگ می زند و زنگ زده بود. گفته بود تلفن اش مطمئن نبود و فضای مغازه شلوغ بود. گفته بود که از طرف مهدی صفاری تهدید شده است و از او خواسته بود کاری بکند. به او گفته بود که اطمینان کرده و موضوع را با مراجع قضایی مطرح کرده و انتظار دارد حداقل به او جوابی بدهند. امیر گفته بود حتما پیگیری می کنم و خبرت می کنم. عصبانی بود. از اینکه اطلاعات او را در اختیار حاجی گذاشته بود، و اینکه حاجی اصلا کاری نمی کرد ناراحت بود. همان روز سراغ حاجی رفت. به او گفت که منبع خبرش در خطر است، حاجی گفته بود آدرس او را بده تا با دادستانی کرمان هماهنگ کند و از او مراقبت کنند. امیر به دروغ گفته بود آدرس اش را ندارم. فردا امیر نامه ای برای حاجی نوشته بود و گفته بود که برایش مهم این است که این پرونده به نتیجه برسد. گفته بود من به دادستانی نیامدم تا فسادی را جایی ببینم و با آن مبارزه کنم و در جای دیگری فسادی بزرگتر ببینم و آن را رها کنم. گفته بود که تا پانزده روز صبر می کند و اگر نتیجه نگرفت استعفا می دهد. نسخه ای از استعفا را فرستاده بود برای واعظی و مانده بود در دفترش.

روز 27 بهمن رعنا برای ملاقات با امیر آمده بود. مثل هر زندانی که ده روز دیگر آزاد می شود، بازجو باید نکاتی را که به متهم لازم می دانست می گفت. رعنا به او گفته بود که به ملاقات با واعظی رفته و داشت از خنده می مرد. در حالی که کمی چاق شده بود و لپ آورده بود و به چشمان امیر چشم دوخته بود و با همه صورتش می خندید گفته بود: واعظی من رو احضار کرد. به من گفت که از نحوه برخورد من در زندان کمال رضایت را داشته و بعد گفت من خیلی معذرت می خواهم که به یک خانم این حرف را می زنم، ولی مجبورم. من گفتم، من سراپاگوشم. گفته بود خواهر موید! یک روز دو تا چس داشتند با هم بازی می کردند. من پرسیدم: ببخشید دو تا چی؟ فکر کردم اشتباه می شنوم. گفت: نه خواهر، اشتباه نشنیدید، عرض کردم دو تا چس یک روز داشتند با هم بازی می کردند، یک گوز آمد گفت: من هم می خواهم با شما بازی کنم. یکی از چس ها گفت: ما با تو بازی نمی کنیم، مادرمان گفته بی سروصدا بازی کنید. من داشتم از خنده می مردم ولی جلوی خودم را گرفتم، حاج آقا گفت: حالا قضیه شما و ماست. خواهر موید، ما در این مملکت یک مشت چس هستیم که داریم بی سروصدا در جنگ قدرت کارمان را می کنیم، شما این بار مثل یک گوز سروصدا راه انداختید و باعث شدید یک سال زندگی تان اینجا تلف شود. بروید و اگر خواستید بازی کنید بی سروصدا بازی کنید، مثل ما، یا بازی های دیگر بکنید. امیدوارم دیگر این اطراف شما را نبینم. و خداحافظی کرد و آخرش هم گفت: برادر جاهد تا مدتی بیرون هم که بروید هوای شما را خواهد داشت. من از طریق ایشان از حال شما خبردار می شوم. بعد خندیده بود و با چشمهایی که پر از ستاره بود، با او نیم ساعتی حرف زده بود. امیر به او گفته بود شاید تا روز آزادی اش او را نبیند. اما بعد از آزادی با او قرار خواهد گذاشت و او را خواهد دید. بعد به چشمهای هم نگاه کرده بودند و رعنا گفته بود، بخاطر همه مهربانی هایی که کردی و بخاطر عشق بزرگی که در زندگی ام با تو بوجود آمد همیشه شاکر و ممنون تو هستم. وقتی امیر رفت که زن مامور را صدا بزند، رعنا برخاسته بود، امیر بغلش کرد نگاهی به او کرد و دستش را دور او حلقه زد، بعد بوسه کوچکی بر گونه هایش نشاند. رعنا هم امیر را بوسید.

ساعت هشت شب روز ششم بهمن بود که از کرمان به امیر زنگ زدند. سپاه کرمان زنگ زده بود و به او اطلاع داده بود که جسد فردی به نام محمد علی ایرانمنش داماد سابق حاج آقا حسین آقا امام جمعه شهر بابک و یکی از رزمندگان سابق را ماموران صبح زود در بازار شهر پیدا کرده اند. امیر با عصبانیت به سراغ حاجی رفته بود و خبر را به او گفته بود. حاجی گفته بود: خبرش را پیگیری می کنم. امیر گفته بود شاهد اصلی کشته شده، چه چیزی را پیگیری می کنید. حاجی نگاهی به پرونده زیر دستش انداخته بود و گفته بود: قتل شاهد اصلی را پیگیری می کنم. امیر فردا به دادستانی نیامده بود، پس فردا هم. روز بعد حاجی او را صدا زده بود. به او گفته بود که پرونده قنات کرمان مختومه شده است. به او گفته بود من با سعید حرف زدم و شما قرار شد بروید به واحد چپ. همانطور که قبلا قرار گذاشتیم. امیر عصبانی بود. گفته بود: “ من تا وقتی پرونده 27 قتل که خودم پیگیرش کردم و قاتلینش با بنز ضدگلوله سرکار می روند، مختومه می شود، دیگر با شما کار نمی کنم. ترجیح می دهم به جبهه بروم و تا روز آخر جنگ در همان جا بمانم و جانم را هم بدهم، ولی دیگر یک روز هم اینجا نمی مانم.” و در را محکم به هم زده بود و رفته بود. وقتی به اتاق رفت سووالی در ذهنش شکل گرفت. اینکه چگونه آدرس مندل ایرانمنش را پیدا کرده بودند. به تلفن خانه زنگ زد و گفت: شما تماس های تلفنی من رو دارید. مسوول تلفنخانه گفت: بله، همه رو. چی می خوای؟ گفت: شماره و نوار تماس من با کسی به نام مندل ایرانمنش از کرمان. تلفنچی چند دقیقه ای بعد گفت: بله. یادداشت کنید. وانمود کرد دارد یادداشت می کند. تلفنچی شماره را خواند. بعد پرسید: نوارش رو هم دارید؟ تلفنچی گفت: داریم، ولی امانت پیش حاجی یه، هر وقت برگردوندن بهتون می دم. پرسید: حاج آقا شماره رو هم از شما گرفت یا خودم بهشون بدم. تلفنچی گفت: حاج آقا یک هفته قبل شماره رو با نوار از ما گرفتن. گفت خیلی ممنون. سرش را روی دستش گذاشت. مندل به او سفارش کرده بود که از جای نامطمئن به من تلفن نزن. می ترسم. احساس حماقت می کرد. وسایلش را جمع کرده بود، همه را در یک ساک کوچک که همیشه در اتاقش داشت گذاشته بود و رفته بود سراغ واعظی، ماجرا را برایش گفته بود و پاسخ حاجی را. واعظی گفته بود: کار خوبی کردی، با من تماس داشته باش، من هم با تو تماس دارم. بعد بغلش کرده بود و گفته بود، امیدوارم خداوند پشت و پناهت باشد.

روز هشتم بهمن امیر عابدینی پایش را بعد از دو سال از زندان اوین بیرون گذاشت، رفت تا دیگر بازنگردد. یک روز قبل از او رعنا موید که با چشمانی بسته و لباسی پر از خون یک سال قبل وارد اوین شده بود، ظهر روز هفتم بهمن از زندان بعد از گذراندن یک سال زندان مرخصی کرد. نگاهی به در آبی زندان کرد و با خودش قسم خورد که هرگز هرگز هرگز به هیچ قیمت به آنجا بازنگردد.