سیاه همچون اعماق افریقای خودم

نویسنده

» شعر سیاهان

سرزمین هرز/ شعر جهان - ترجمه‌ی سامان صالحیان:

 

ترانه‌ی آزادی و بردگی

جورج موسز هورتون

 

دریغا که من زاده شدم

تا این زنجیر بندگی را به دست و پا کنم

محروم از همه‌ی نعمت‌های حیات

در محنت و درد و عذاب

 

چه مدت در اسارت بودم

در حسرت رهایی؟

دریغا،

آیا همچنان شکوه می‌بایدم کرد

از آزادی محروم؟

 

آه ای مینوی جاودان

آیا این سوی مزاری خاموش

رهایی نیست؟

که درد را تسکینی باشد

و اندوه را مرهمی

بی غل و زنجیر.

 

بیا ای آزادی، ای نغمه‌ی شادی‌بخش

در گوش‌های من زمزمه کن

بیا،

بگذار اندوهان من در خوشی خشکانیده شود

و ترس مرا بتاران.

 

پلیدی و جور را بگوی پایان یابند

و ستم‌کاران، دیگر ستم نکنند

در صور صلح بدم

و غلامان را به فراز درآور

 

بال‌های آن کبوتر را

که سال‌هاست ترانه‌ی پرواز زمزمه می‌کند

به صعودی وادار

او که نغمه‌ی بیشه‌زارهای افریقا را به ترانه‌ می‌خواند

که صدای آزاد است

 

آه ای آزادی، تو گوهری زرینی

که با خون به چنگ آمدی

 

ای کاش خورشید متبرک طلوع می‌کرد

که موهبت خدای طبیعت است.

 

بردگی را بگوی تا چهره‌ی زشت خویش پنهان کند

و جاهلیت نیز،

مرا رسوایی این بند بر تن

می‌آزارد

 

آی آزادی، با پایمردی‌ات

می‌توانم نفس بکشم

و تبسم که بر لبانم خشکید

به آشیانه می‌خزم

 

ای گریزگاه مقدس

ای مرهم آسمانی

من از شاخه‌هایت به پرواز در می‌آیم

و در سایه‌ات طوفان آرام می‌گیرد

با ترانه‌ی آزادی بر لب.

 

 

 

ترانه‌ی سیاهی

ویلیام ادوارد بوگهارت دوبویس

 

من سلطان سیاهی‌ام

یه سیام من

من در آسمان تاب می‌خورم

گرداگرد جهان را می‌گیرم

من اندیشه‌ی آسیاب‌های تپنده هستم

روح محنت و رنج

و تموج جویباران.

 

من در چمنزاران می‌پیچم

و به جانب خدا چرخ می‌زنم

من سلطان سیاهی‌ام

یه سیام من

من قلب‌های شکسته را مرهم می‌گذارم

تیغه‌ی شرارت در نیام می‌کنم؛

اندیشه‌ی سیاه دوران آهن

 

آلام اقوام در هم می‌امیزم

و خون تبهکاران می‌ریزم.

 

من به نیلی آسمان در می‌تابم

و به سمت حقیقت اوج می‌گیرم

من سلطان سیاهی‌ام

یه سیام من

من سلطان سیاهی‌ام

یه سیام من

 

با هر سرود سیاه‌تر می‌شوم

به یاوه‌ها گوش می‌دهم

و هر آن‌قدر که بتوان سیاه می‌شوم

که

ردای مرد هر اندازه سیاه‌تر باشد

توانایی‌اش بیش‌تر است

 

نیمه‌های شب ارغوانی من به استقبال سپیده‌دم می‌رود

من خدا را در شب می‌جویم

و برزخ را سفید می‌کنم.

من سلطان سیاهی‌ام

یه سیام من

من سلطان سیاهی‌ام

یه سیام من.

 

من فجر گلگون را دشنام می‌دهم

و از جان‌های زاده‌نشده پرستاری می‌کنم

روح در من همچون غباری است در شب

و من

سیاهی‌هایم را سپید

و سپیدی‌هایم را سیاه می‌کنم

که سیاهی روی چه اثر مرد را!

 

پس زنده باشید ای دستان سیاه

ای سرزمین رنج و محنت و عذاب

ای زاده‌ی شعوری به کمال

 

زنده باشی ای سلطان سیاه

زنده باشی ای سیاه.

 

 

 

 

سیاه‌پوست نوزاده

جیمز ادوارد مک‌کال

 

او جهان را با چشمانی بی‌باک و آرام می‌پاید

آگاه از نیروهایی که سال‌هاست به نسیان سپرده شده‌اند

در هر گام موانعی که بر سر راهش ساخته‌اند

قد علم می‌کنند

تا او را از رفتن بازدارند.

اما او ‌اعتنایی نمی‌کند

و همچنان بر پای ایستاده است

اگرچه تندبادها او را احاطه کرده‌اند

تا از پای درآید

 

رعد می‌غرد و موج‌ها می‌خروشند و پیش می‌ایند

و آن‌هنگام که تندر می‌توفد

او می‌خندد و به پیش می‌رود،

در میانه‌ی راهی سنگلاخ به سوی هدف.

 

او بی‌آن‌که خم به ابرو بیاورد به پس پشت نگاه می‌اندازد

و ظهور امپراتوری‌های جدید

و افول امپراتوری‌های گذشته را

پیش چشم می‌بیند.

 

زمانی که اقوام وحشی، عطش خون‌ریزی خود را ارضا می‌کنند

او انگشت خدا را می‌بیند که روی دیوار چیزی می‌نویسد.

 

بر پای ایستاده است با روحی بیدار، هوشیار و استوار

و سرنوشت خویش در دست دارد.

 

 

زمانی برای مردن

ریموند گارفیلد دندریچ

 

برادر سیاه، فکر کن زندگی‌ات چه‌سان شیرین است

زیستن به هر بهایی؟

 

آیا هستی‌ات با این‌گونه خود را قربانی کردن

به تراز در می‌شود؟

و آیا هراس تو از مردن

برای برده‌زیستن و برده‌وار مردن

کافی است؟

 

آه برادر! بگذار بگویم

وقتی رفتی و اشک‌ها خشکیدند

و سنگ گور تو درگاهی شد

که فرزندان فرزندهایت از آن عبور می‌کنند،

انسان‌هایی مرده‌اند تا انسان‌هایی زندگی کنند

به چشمان دشمنانت نگاه کن

اگر لازم باشد حیات تو

چیزی خواهد بخشید پیش از آن‌که بی‌دلیل بمیری.