مانلی♦ شعر

نویسنده
جلال سر فراز

‏‏این شعر است که سرنوشت من را رقم زده، و من را به دنبال خودش تا اینجای ِ زمان و مکان کشانده است. به خاطر دارم که ‏یکی از نویسندگان معروف آن روزگار می گفت: هر شاعر و نویسندة برجسته یی باید در زندگی اش یکبار از روی پل روزنامه ‏نگاری گذشته باشد. من هم……‏

jalalsarfarazb.jpg


‎ ‎‏4 شعر از دفتر باهمه ابرهای ممکن‏‎ ‎

‎ ‎‏1- وزش هیچ‏‎ ‎

‏ به نسرین کریم

وزش ِ هیچ

و آشوبی ‏

‏ در کلمه‏

سبک بیا و سبکتر برو !‏

‏ ‏

در مجری ِ بسته چیزی نیست ‏

‏ دستی بر کفل ِ باد بزن

‏ و بتاز ‏

‏ بتاز‏

‏ در آن بلندیها !‏

‏ و هم بتاز و بوَز ‏

‏ در سایه ‏

‏ و ‏

‏ بر سایه !‏

‎ ‎‏2- کلاهت را بردار‏‎ ‎

‏ به روزبهان

برای پلی که می رود

گردونة باد

‏ کافی نیست‏


باید از چیزی کنده باشد پل

هنگام

که ساقکهایی غریب ‏

‏ در تو ‏

‏ رخ می زنند‏

کلاهت را بردار و سر فرودآر

برای پلی

‏ که می رود‏

‎ ‎‏3- میان موشهای مرده و ما‏‎ ‎

پنجرة کوچک شما را باران می برد‏

و شما را هم می برد باران‏

تا فصلی

‏ از فصلهای ناممکن‏

بیرونِ علف

‏ بیرونِ خدا و آسمان‏

میان ما و پنجرة کوچک

و میان موشهای مرده و ما فصلی ست‏

‏ با همة ابرهای ممکن‏

آن که بر نیمکت نشسته است ‏

پاسبانی ست فرتوت‏

که تاریخ هزیمتِ فصل ممکن را ‏

‏ یادداشت می کند‏

‎ ‎‏4- بر شیطان لعنت‎ ‎

زنگِ تلفن

قرار ملاقات

‏ در پاییزهای بعدی

عشق را به جارختی می آویزد زن

و تقدسش را ‏

‏ به رختخواب می برد‏

رفت و روب خیال از حکایتهای ممنوع‏

شت و شوی خاطر از خاطره های بی پرهیز

زمانَ رنگپریده آینهء هیز

و قابهای تهی

‏ از جراحت های پنهان‏


بالای جهان ایستاده است زن

و اطلسی هایش

‏ در حسرت می پژمرند‏


تلفن زنگ می زند‏

‏ و‏

‏ بر شیطان لعنت!‏

آپریل ‏‎۹۴‎

‎ ‎شاعر از نگاه شاعر‎ ‎

نمی دانم منظور از بیوگرافی چیست؟ سن و سال؟ چهرة من گواهی بر سن و سال من است. اما آن کودک بازیگوش درون چه ‏می شود؟ آیا باید سن و سال او را هم پرسید؟ نمی دانم هنوز به سن بلوغ رسیده یا نه؟ اما یک پارچه شور و شوق و گرماست. ‏گاهی در سردترین فصل سال کنار رودخانه یی در زادگاهش دنبال سنگهای رنگی می گردد. و یا می خواهد گل سرخی را بر ‏ساقة سیم ِ خارداری برویاند. این کودک ِ سرتق سر از جاهایی در می آورد، که آدمهای شصت ساله را راه نمی دهند. و نیز ‏تکلیف آن جوان احساساتی عاشق پیشه چه می شود، که زیبایی را در هر گوشة دنیا بو می کشد، و در برابرش به خاک می افتد؟ ‏شاید منظور از بیوگرافیِ یک شاعر آموزش دبستانی و دبیرستانی، و یا دانشگاهی است. ازشما می پرسم: کدام دانشگاهی می ‏توانست شاعری را به من بیاموزد؟ سوء تفاهم نشود. شاید شاعر نامیدن من نتیجة یک خیال شیرین باشد. با این حال چون همة ‏زندگی خیالی بیش نیست، من این تهمت را به خود می پذیرم.‏

اصولاً بیوگرافی هر کسی را دیگری می نویسد. وگرنه موضوعِ مثنویِ هفتاد من است. اگر مشخصات من را می خواهید در ‏چند کلمه خلاصه می شود: جلال سرفراز. متولد ‏‎1321‎شمسی و به قول ”‌ هموطنان ” آلمانی ام ( آخر من هم تازگی یک آلمانی ‏شده ام ) سال ‏‎1942‎‏ میلادی. و راستی چه درة هولناکی میان این دو سالروز است – که ظاهراً یکی است. هیچ فکر کرده اید که ‏بحران ِ هستی، و سرنوشت نسل من را همین سرگردانی ِ تقویمی رقم می زند؟ راستی من کجایی هستم؟ اهل کوهپایة زیبایی بنام ‏شاهرود، با فضاهایی بکر و آرام، که چند سدة پیش آن را ترک گفته ام ؟ و یا اهل این جهانِ پر آشوبی که اکنون در آن زندگی می ‏کنم؟ بگذار راحتتان کنم. من هم چون شما فرزند دلهرة جهانم. می بینید؟ کار دارد به فلسفه بافی می کشد. ‏

حالا اگر از سال ‏‎1942‎‏ میلادی ششصد سال کم کنیم به سال ‏‎1342‎‏ شمسی می رسیم، سالی که نخستین شعر من سر از یکی از ‏مجلات ادبی آن روزگار درآورد. گاهی فکر می کنم که اگر چنین اتفاقی نیفتاده بود، شاید وارد بازی دیگری می شدم. اما این ‏فقط یک فکر است. در واقع این شعر است که سرنوشت من را رقم زده، و من را به دنبال خودش تا اینجای ِ زمان و مکان کشانده ‏است. به خاطر دارم که یکی از نویسندگان معروف آن روزگار می گفت : هر شاعر و نویسندة برجسته یی باید در زندگی اش ‏یکبار از روی پل روزنامه نگاری گذشته باشد. من هم – شاید به طمع شاعرِ برجسته شدن – در همان سالهای آغاز کارِ شاعری ‏به سمت روزنامه و روزنامه نگاری کشیده، و متاسفانه یا خوشبختانه مدتها بر این پل ماندگار شدم. کانون نویسندگان ایران هم ‏افتخار داد و من را به عضویت خود پذیرفت. از همین جا بود که سرانجام به سمت سیاست کشیده شدم. همان چیزی که هنوز ‏هم به درستی از آن سر در نمی آورم. آخر شاعر را چه کار به سیاست؟ فکرش را بکنید: این رویای تغییر جهان است، که به ‏کابوس تبعید انجامیده است. اشتباه نشود. نمی خواهم گذشته ام را زیر سوال ببرم. در واقع باید همــانی می شد که هست. و با ‏همة تلخی ها دستاوردهایی هم داشته است، که نسل نو میوة چین آن خواهد شد. کمترین دستاورد این دوران فرود آمدن از برج ‏عاجی بود که تــــــــاریک اندیشانِ ” روشنفکر ” برای خود ساخته بودند. خوشبختیِ من ـ اگر نگویم نسل من ـ در این است که ‏انسان امروز دارد یواش یواش از سفر کیهانی ِ تَوَهم به زمینِ سخت باز می گردد، تا ببیند واقعیت ِ ملموس زندگی او چیست؟ ‏حتماً خواهید گفت که واقعیت تلخی است. من بر آنم که تلخی واقعیت بهتر از شیرینی ِ توهم است. توهم،‌ یا توهماتی، که پی آمد ‏آن هزار پارگی روح انسان است. رویدادهای دهة اخیر نشان می دهد که تاریخ ورق تازه یی خورده است. بر این ورق تازه ‏اگرچه رد ناکامی ها و شکستها زدودنی نیست، اما چشم اندازهای نوینی در حال شکل گیری است – که زیبا و دوست داشتنی ‏است. من هم در شکستها سهیم بوده ام، و هم از این چشم اندازها بی نصیب نبوده ام – که موضوع زندگی و اندیشة نسل نو ست.‏

آیا این بیوگرافی، و به قول ما ایرانیها زندگی نامه، کامل است؟ بی تردید نه! در خیلی از زمینه ها تقلب کرده ام، و عمداً ‏نخواسته ام حرفی بزنم. بد هم نیست که بعضی چیز ها را فراموش کنیم.‏

‎ ‎کتاب های منتشر شده‏‎ ‎

آیینه در باد ـ ۱۳۵۰ تهران انتشارات نمونه‏

صبح از روزنه ۱۳۵۷ انتشارات رواق تهران‏

باران و شیروانی سال ۱۹۹۰ تهران که جمع آوری و از بین برده شد.‏

واهمهء مد سال ۱۹۹۹ نشر کتاب آمریکا

‎ ‎کتابهای آمادهء انتشار‏‎ ‎

‏- در بی وزنی کامل - شعر‏

‏- چهار تاخت فاصله - شعر‏

‏- و دست بر دست - شعر‏

‏- پرسه در متن- مجموعه یادداشت ها و مقاله ها در بارهء شعر و ادبیات ‏