سایه اشباح

پروین بختیارنژاد
پروین بختیارنژاد

از زمانی که آب پاکی روی دست این مردم ریخته شد و آنها فهمیدند که قرار است سالهای طولانی با قوانینی که کمترین همدلی با آن را ندارند، زندگی کنند، بیش از سه دهه می گذرد، پس همچون یک زندانی تازه نفس به راههای گریز از اجبارهای جدید قانونی فکر کردند، هر چند که خود را محصور دیوارهای سختی می دیدند.

مردم بسرعت فهمیدند، دینی که جامعه ایرانی را مجذوب معنویت خود ساخته بود، امروز باید با تمام وجود تازیانه قوانین بر گرفته از برداشتهای تنگ نظرانه از آن را، با پوست و گوشت خود تحمل کنند.

حجاب اسلامی که شامل مانتوهای گشاد و بلند و مقنعه ای بر روی آن بود و البته چادر سیاهی نیز اگر بر روی آن کشیده می شد، آن حجاب، می شد حجاب برتر و با آن شکل و شمایل بهتر می شد وارد دانشگاه شد، بهتر می شد با آن صاحب کسب و کار شد. از رسانه های جمعی هم مرتبا برای این زنان هورا می کشیدند و آن زنان سمبلهای عفاف معرفی میشدند!

بهر ترتیب حجاب اجباری شده بود، چه قبول داشتی و چه قبول نداشتی باید آن را رعایت می کردی و درپس آن اجبارها، بسیاری راههای دو گانه زیستی را انتخاب کردند، در خانه آنی بودند که خود می خواستند ودر بیرون از خانه که حس ناامنی آنها را احاطه می کرد، آنی می شدند که اجبارها می گفتند.

آرام آرام آن زیستهای دو گانه روشی شد برای زندگی دو زیستان، حتی خودشان هم باور کردند که می توان چهره های مختلف داشت و بنا بر هر شرایطی، بدون اندک خجالتی می توان یکی از آنها را رو کرد و اصلا دو چهره بودن را حق طبیعی خود می دانستند، آن را زرنگی تلقی می کردند.

تا اینکه نسل دیگری متولد شد، نسلی که سالها به دوگانه زیستی اطرافیان خود متحیر مانده بود. هر چند که نسل اجباری ها، بارها به نسل جدیدی ها سفارش کرده بودند که حواسشان باشد و در مدرسه، دانشگاه، محل کار و… باید من دیگرشان را به نمایش بگذارند.

 نسل تازه به عرصه رسیده، اما سودای خود بودن در سر داشت. در مقابل تسلیم والدین خود به زندگی های اجباری، تصمیم داشتند که خود واقعی شان را زندگی کنند، پس به بیرون کشیدن خود از لابلای اجبارهای فکر کردند.

مانتوهای بلند و گشاد تبدیل شد به یک بلوز اندکی بلند، مقنعه های گشاد با رنگهای تیره تبدیل شد به شالهای رنگی که فقط می خواست قدری از موهای پشت سر را بپوشاند.

آنها تنها با دور زدن قوانین تنگ می توانستند خود واقعی خود را فریاد بزنند، به اجبارها با صدای بلند نه بگویند. البته این زنان مرتبا از عقوبت “خود بودن” ترسانده شده بودند، اما تلاش کرده بودند که بر ترسهایشان غلبه کنند. زمانی که نسل تازه به عرصه رسیده بر آن هراسها و نهیبهای اطرافیان خود فایق آمد، اشباح ترس از نترسیدن آنها به وحشت افتادند و در اتاقهای فکر خود به این نتیجه رسید که باید ترسهای جدیدی را طراحی کنند.

ترسهایی که تا عمق جان این زنان رخنه کند، آنچنان که در خواب کابوس ببینند و در بیداری سایه اشباح را در پشت سر خود احساس کنند، تا بتوانند از طریق ترساندن و مرعوب کردن های جدید، بی دغدغه و نگرانی حکومت کرد، حتی بقدر دو روز بیشتر و در این ترس و وحشت اصلا مهم نیست که مردم نسبت به اشباح ترس چه فکر می کنند، چه قضاوتی در مورد آنها دارند، اصلا مهم نیست مردم چه نفرتی از این سایه ها دارند، فقط ماندن مهم بود و نه چگونه ماندن!

 آنها اعتراض مردمان را بسان موجی تلقی می کردند که فرو خواهد نشست، اهمیت چندانی ندارد، با خود می گفتند چند صباح دیگر آن موجهای سهمیگین نقد ها و اعتراضات فرو خواهد نشست. این دریای مواج آرام خواهد شد به مانند یک مرداب، سکوت مرگباری همه جا را فرا خواهد گرفت و تنها آن چیزی که بر جای می ماند مردمی هستند که دچار ترسهای جدید تری شده اند و سالها طول خواهد کشید بر ترسهای جدید فایق بیایند.

داستان زنان جوانی که چهره هایشان هدف عاملین اسید پاشان قرار گرفته است، داستان کسانی است که تلاش کرده اند بر ترسهایش فایق آیند، داستان انسانهایی است که می خواهند بر هراسهای متعدد خود پایان دهند. آنها تنها گناهشان این است که به خود گفته اند فقط باید نترسید. آنها تنها گناهشان این بود که به خود گفتند: زمانی که مادران و پدران ماگرفتار اجبارهای بی شمار شدند و همچون یک بازیگر، نقشهایی را بازی کردند که اشباح، کارگردان آن بودند و ما که وارث نسلی هستیم که ترسهای هولناکی بر جانش نشسته بود و اینک که می خواهیم که دیگر هیچ نقشی به کارگردانی اشباح، را بازی نکنیم، پس ماسکهای دورغین را از چهره خود برداشتیم و شدیم “خود”، در آن روز بود که چهره های ما آماج اشباح اسید پاش قرار گرفت. چرا که اشباح می خواهند ما ماسکهایی را به چهره بزنیم که در چهره هر یک از ما تصویر یک شبح دیده شود و نه تصویر خود واقعی ما. این تنها گناه ما بود.