بالزاک، رئالیسم و احمد محمود
حبیب باوی ساجد
وحالا نُه سال از خاموشی راوی جنوب میگذرد. و حالا نُه سال است جنوبیان- خاصه آورگاه نفت- خوزستان، صدایی در میان صداهای ادبی این مُلک ندارند. آیا دیگر در خوزستان “خالد” نیست؟ “باران” نیست؟ “مائده” نیست؟ “شاسب” نیست؟ “سیه چشم” نیست؟ “بلور خانم” نیست؟ “نوذر” نیست؟ “زایر صالح” نیست؟ “ننه امرو” نیست؟ “یارولی” نیست؟ “شریفه” نیست؟ باری، اگر قرارمان بر این باشد که فقط نام آدمهای آثارِ احمد محمود را بنویسیم، خود مرجعی میشود فراخ در پیوند ما با “انسان”های تک افتادهای که هر کدام قصهای وغصهای دارند، وچه نیک شانس آوردهاند که روزی روزگاری گره در گره نگاهِ احمد محمود شدهاند، در کوچه پس کوچههای اهواز، در زمین تفت زدهای که تازه صنعت میرفت در رگ و پیاش تا به امروز بکشد هر آنچه مال مردمانِ آن سامان است، در تبعید، در شکنجه، در دربدری وحرمان، و بازآفرینی شدهاند در کلمه وکلام احمد محمود. اینک “ما” در امروز روز سخن میگوییم از آنان که میتوانستند نباشند و چون آبا و اجدادشان به فراموشی سپرده شوند، که نشدند و دیدیم در تک به تکِ آثارِ احمد محمود خوش نشستند.
حالا نویسنده- نویسندگان هم ولایتی محمود، درست با همین آدمها و مصائب و حرمان ماندهاند، اما روی میچرخانند از هویتشان و ذوقزده با آب و لوچهی از دهان آویزان خیرهاند به ادبیات “آن سو” و آدمهایی که نسبتی با ما و جهانمان ندارند. که چه؟ برای این که نویسندهی “اینجایی” خوش دارد آثارش ترجمه شود! و بهای آن؟ چیزی نیست! از نویسنده میخواهند اثرش جغرافیای مشخصی نداشته باشد، آدمها، گویش و پوشش خاصی نداشته باشند! و بعد هم نویسنده در بوق و کُرنا بدمد که: “من از زادگاهام فراریام! هویتی از زادگاهام نمانده است!” وحال آن که زادگاهاش پاسخ میدهد که: “آقای نویسنده! مگر تو به من و درد و آلامم اعتنا کردهای که حالا توقع داری من هویت تو باشم؟ و مگر هویتِ یک سرزمین، یک دهکوره را چه کسی میسازد جز نویسنده؟”. و مگر “کمدی انسانی” بالزاک برگرفته از زندگی و داد وستد او در مواجهه با جامعهاش نبود؟ و چرا این اثر امروز به دائرة المعارف جامعهی فرانسه بدل گشته است؟
احتمالاً نویسنده و نویسندگان هم ولایتی احمد محمود (مشخصاً بگذارید معطوف به ادبیات خوزستان باشیم) وقتی سخن از رئالیست میشود، فوراً داد سخن میگویند که بازهم آه و ناله و گزارشدهی صرف و توصیفِ صریح و آبکی که قرار است سخنگوی بینوایان باشد و ناسزاگوی ثروتمندان! این دسته از چنین نویسندگانی غافلاند از اینکه رئالیست بیان واقعی زندگیست، اما واقعیت زندگی ساده نیست. آنها غافلاند که فقر و نداری نویسنده، یا شاعر فضیلت نیست، بل، فضیلت است که فقر هنر و ادبیات را به غنا و شکوه ادبی گشترش بدهد. “نبرد رئالیست نخست در عرصهی ادبیات در نگرفت، بلکه این نبرد در میدان نقاشی به وقوع پیوست.
پیشوای رئالیست در نقاشی گوستاو کوربه (۱۸۱۹- ۱۸۷۷) بود. “۱آیا از زمانِ کوربه تا بالزاک و هوگو و تولستوی و چخوف و گورکی و داستایوفسکی، ادبیات رئالیستی به یک شکل انسان و جهان را بازتاب داده است؟ و آیا اگر قرار باشد با استدلالهای ذکر شده، به رئالیست بیاعتنا باشیم و یکسره آن را مردود کنیم و هرکس چنین نگاه و اثری دارد را در ردهی متاًخران ادبی بدانیم، آن وقت تکلیفِ آن همه شاهکار به چون و چرای ادبیات رئالیستی چه میشود؟ مثلاً ویکتور هوگو و بینوایاناش را چه کنیم؟ تولستوی و جنگ و صلحاش؟ و چخوف که در مقایسه با گورکی متهم میشد به بیتوجهای نسبت به جامعهاش، با داستانهای کوتاهاش و خاصه داستان “سوگواری”اش چه میشود؟ و آیا رئالیست از ابتدا آمده بود که مکتب شود؟ آیا بالزاک صرفاً برای آفرینش هنری به جامعه و حوادث پیراموناش مینگریست، آن هم در ساحت رئالیست؟ آیا این مورخان و ناقدان نبودند که بعدها رئالیست را از حافظهی تاریخ بیرون کشیدند و نامآوران آن را برپیشانی ادبیات ثبت کردهاند؟ “این مکتب ادبی (رئالیست) بیشتر از این لحاظ حائز اهمیت است که مکتبهای متعدد بعدی نتوانسته است از قدر و اعتبار آن بکاهد و بنای رماننویسی جدید و ادبیات امروز جهان بر روی آنها نهاده شده است”.۲
آیا رئالیستها تخیل نمیکنند؟ تخیل میکنند و تخیل هیچگونه منافاتی با رئالیست ندارد، به شرط این این که تخیل به تناسب آدمها، جغرافیا و حوادث باشد. یعنی چیزی وارد جهان داستانی رئالیست نمیشود که به هدف اصلی که همان انعکاس “واقعیت” باشد خدشه وارد کند. جالب است بدانیم حتی نویسندهای چون “گابریل گارسیا مارکز” که سنگ بنای رئالیست جادویی را نهاده است و یا بنام او کردهاند بیآن که خود بداند و یا از پیش چنین اندیشیده باشد، “صدسال تنهایی”اش را بر آمده از واقعیت و حوادث پیراموناش میداند.
“به گمانم میتوانم نشان دهم که حتی یک سطر در کتابهایم وجود ندارد که الهام گرفته از رویدادی حقیقی نباشد، رویدادی که برایم روایت شده یا آن را زیسته یا شناختهام/ به نظرم تصمیم من نه ابداع یا آفرینش واقعیتی جدید، بلکه یافتن واقعیتی بوده که با آن در آمیخته بودم و در نتیجه خوب میشناختمش. من به این نوع از نویسندگان تعلق دارم”.۳
“کمتر منتقدی هست که به جای این که بگوید: این خطاست، چون با قاعده و اصول مغایرت دارد، بگوید: این خطاست، چون حقایق و شواهد زندگی چیز دیگری است.“4
باری، احمد محمود، یکی از برجستهترین نویسندگان رئالیستیست که خوب به پیرامون خود مینگریست و آثارش یکسره زندگیست. لطفاً بروید و داستان “کجا میری ننه امرو؟” را و یا “نوذر” در “مدارصفردرجه” را بخوانید تا دربیابیم بیتوجه به زندگی، خلق کردن آدمهایی چنین برآمده از زندگی میسر نمیشود. حتی در آخرین رماناش “درخت انجیر معابد” که شکل دیگری از روایت را میآزماید و به سورئالیست میل میکند، نشانههای حقیقی از زمان و مکان خوزستان میبینیم. محمود کوچکترین اتفاق زندگیاش، حتی زندگی خصوصیاش را در ادبیات باز آفرینی میکرد. بد نیست بدانیم محمود در بازگشت از تبعید، چند سال را عاطل و باطل به دنبال کار میگشت و ادارات مدام او را پس میزدند به خاطر سوءسابقهی سیاسیاش. همین موضوع را به نحو هنرمندانهای در رمان “بازگشت” باز تاب میدهد، رمانی که با محوریت جوان از تبعید بازگشتهای بنام “شاسب”، یاًس و ناامیدی جامعه و ریا و تغییر موضع و منش روشنفکران زمانهی خود ر انعکاس میدهد.
گو اینکه یکی از مشخصات احمد محمود همین توجه به اتفاقات و حوادث تاریخ معاصر این مُلک است. و به عنوان نویسندهای رئالیست از پیدایش نفت و پیامدهای آن، از تبعید ومبارزه وانقلاب، از جنگ و دربدری انسان اینجایی در ساحت ادبی سخن گفت. این در حالی بود که هم فکران او نه تنها چندان اعتنایی به دستاوردهای احمد محمود نداشتهاند، بل، هربار به طریقی کوشش میکردند با زهرِ قلم و نیش و کنایه تن و جان نویسنده را مکدر کنند، بیآن که بدانند نویسندهای که به نوعی کشف و شهود رسیده باشد، چندان در بند چنین دشمنی نیست و تنها در فکر آفرینش است. آن قدر محمود نوشت و سکوت کرد، که سالها بعد منتقدان یا نویسندگان دشنام گوی محمود، با مریدان خود سرزده بیایند به دیدار محمود و بگویند “آمدهایم تا با فرزند خلق بیعت کنیم.” و این “فرزند خلق” همانی بود که تا دیروز دشنام ارزانیاش بود. آنها اگر یک لحظه، فقط یک لحظه به چگونگی خلق کتابهای محمود تاًمل میکردند، بنام ادبیات به محمود آن همه بیمهری روا نمیشد. “امروز بار دیگر تنگدستی را احساس کردم. بار دیگر احساس کردم که این غول دارد جوانه میزند.
زنم گفت پول آب را باید بدهیم. گفتم تاکی مهلت داریم، زنم گفت ششم. گفتم حالا بماند. چهار روز دیگر فرصت هست. زنم احساس کرد که۳۴۸ تومان ندارم بدهم. دلم نمیخواست فکر کند پول ندارم و دلش تو هول و ولا افتد. صداش کردم و گفتم کی پول آب را میبرد و میدهد. گفت خودم. گفت دارم میروم به طرف بانک گفتم پول آب را هم بدهم. هزارتومان را بهش دادم. هزارتومانی را گرفت وگفت خیال کردم نداری. در واقع نداشتم. چند هزارتومانی گذاشتهام کنار که اگر مریض شدیم دَم در بیمارستان نمیریم. چون تا پول نگیرند کسی را به بیمارستان راه نمیدهند و چه بسا آدمهایی که به همین بهانه تلف شدهاند.
دل زدم به دریا و یکی از هزارتومانیها را دادم. معلوم نیست چه وقت کتابهایم اجازه انتشار خواهند یافت. خواهد گذشت. باید تحمل داشت و خوشبختانه همهمان آدمهای قانع و سازگاری هستیم.” ۵ و یا در نامهای به “ابراهیم گلستان” مینویسد: “…اگر نه چهل سال حتماً سی سال هست که همیشه آرزو داشتهام برای خواندن، نوشتن وتاًمل کردن جای مستقلی داشته باشم وحالا گوش شیطان کر، انگار که با قرض و قوله یک سوئیت پنجاه متری دارد فراهم میشود/ آمدن انگلستان برایم مشکل است. از شما و دعوت شما خیلی ممنونم.
میدانم تعارف نمیکنید. اگرچه به قول شما تا حالا همدیگر را ندیدهایم اما من کم و بیش شخصیت شما را میشناسم و میدانم که اهل تعارف نیستید. پارسال هم خانه نویسندگان پاریس برای جشنهای پاییزی فرانسه دعوتم کرده بودند که معذرت خواستم و نرفتم. انگار در این سن و سال (۷۰سالگی) نمیتوانم از گوشه اتاق کارم دل بکنم حتی برای چند روز. آرامشی را که در اتاق کارم دارم در هیچ جا نخواهم داشت. دل مرده نیستم. دلم خیلی جوان است به طوری که تعجب میکنم ولی سلوک، قدری برایم مشکل است…”
باری، اگر امروزه به آثار بالزاک برای درک جامعهی آن روز فرانسه نگریسته میشود، بیاغراق باید گفت آثار احمد محمود شهادتیست بر زندگی و زادگاهاش
پینوشتها :
1- مکتبهای ادبی- ج۲- رضا سید حسینی-انتشارات زمان-چ هفتم- ۱۳۵۸/
2- همان /
3- مردی از سرزمین ماکاندو- گابریل گارسیا مارکز- ترجمهٔ ایراندخت صادقی وند/ محمد قاسمزاده- انتشارات موسسهٔ ایران- چ۱۳۷۶ /
4- دیدار با احمد محمود- گردآوری سارک، بابک و سیامک اعطا (محمود) - انتشارات معین- چ ۱۳۸۴ /
5- همان
منبع: ماهنامه تجربه- شماره سوم