چهل کلید ♦ شعر

نویسنده
مرضیه حسینی

در جست و جوی” چهل کلید” - نامی که از کتاب شعر سیاوش کسرائی آمده است - رازهای شعریم. هر شماره ‏شعر یا شعرهایی از شاعران ایرانی را می خوانید. سپس نگاهی به شعر و یادداشتی بر زندگی اش. این شماره را ‏به منوچهر آتشی و شعرهای او اختصاص داده ایم. ‏

kas1.jpg

‏♦ شعر

‏3 شعر از منوچهر آتشی

‎ ‎مرا صدا کن‎ ‎

ای روی آبسالی ‏

‏ ای روشنای بیشه تارک خواب ‏

یک شب مرا صدا کن در باغ های باد ‏

یک شب مرا صدا کن از آب ‏

ره بر گریوه افتادست ‏

‏ این کاروان بی سالار ‏

یابوی پیر دکه روغن کشی ‏

با چشم های بسته ‏

‏ گر مدار گمشدگی می چرخد ‏

‏ ای روح غار ‏

‏ ای شعله تلاوت یاری کن ‏

تا قوچ تشنه را که از آبشخوار ‏

از حس کید کچه رمیده ‏

از پشته های سوخته خستگی ‏

و تشنگان قافله های کویر را ‏

‏ به چشمه سار عافیتی راهبر شوم ‏

ای آفتاب! گفتارم را ‏

‏ بلاغتی الهام کن ‏

‏ و شیوه فریفتنی از سراب‏

تا خستگان نومید را ‏

گامی دگر به پیش برانم ‏

‏ ای خوابنک بیشه تاریک ‏

‏ ای روح آب ‏

‏ یک شب مرا صدا کن از بیشه های باد ‏

یک شب مرا صدا کن از قعر باغ خواب ‏

‎ ‎بی بهار سبز چشم تو‏‎ ‎

امروز

فرسوده بازگشتم از کار ‏

‏ اما ‏

لبهای پنجره ‏

‏ به پرسش نگاهم ‏

‏ پاسخ نگفت ‏

‏ و چهره بدیع تو ‏

‏ از پشت میله های فلزی

نشکفت ‏

امروز اتاقها ‏

مانند دره های بی کبک سوت و کور است ‏

بی خنده های گرم تو بی قال و قیل تو ‏

‏ امروز خانه گور است ‏

گلزار پر طراوت قالی امروز ‏

بی چشمه سار فیاض اندام پک تو افسرد ‏

گلبوته های لادن نورسته ‏

وقتی ترا ندیدند ‏

که از اتاق خندان بیرون ایی

لبخند روی لبهاشان مرد ‏

آن ختمی دوبرگه که دیروز ‏

‏ در زیر پنجههای نجیب تو می تپید ‏

و آوار خک را پس می زد ‏

پژمرد ‏

امروز بی بهار سر سبز چشم تو ‏

مرغان خسته بال نگاهم ‏

‏ از آشیانه پر نکشیدند ‏

و قوچ های وحشی دستانم ‏

در مرتع نچریدند ‏

امروز ‏

‏ با یاد مهربانی دست تو خواستم ‏

با گربه خیال تو بازی کنم ‏

چنگال زد به گونه ام از خشم ‏

‏ و چابک ‏

‏ از دستم لغزید ‏

‏ رفت ‏

امروز عصر ‏

گنجشک های خانه ‏

همبازیان خوب تو ‏

‏ بی دانه ماندند ‏

‏ وان پیر سائل از دم در ‏

ناامید رفت ‏

امروز

در خشت و سنگ خانه غربت غمنکی بود ‏

‏ و با تمام اشیا

دیگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پکی بود ‏

‏ دستم هزار مرتبه امروز ‏

دست ترا صدا کرد ‏

چشمم هزار مرتبه امروز ‏

چشم ترا صدا کرد ‏

قلبم هزار مرتبه امروز

قلب ترا بلند صدا کرد ‏

‏ آنگاه ‏

‏ یک دم کلاف کوچه یادم را ‏

گام پر اضطراب تپش وا کرد ‏

‎ ‎تو چرا پنجره را‎ ‎

تو چرا پنجره را بستی ؟‏

تو چرا اینه را ‏

‏ دام لغزنده ترین ثانیه ها بر رف ننهادی ‏

تو چرا ساقه آبی را ‏

‏ که فراز سر ما خم شد از بیشه باران خستی ‏

تو چرا ساقه رازی را ‏

‏ از گلدان پنجره همسایه ‏

از ابدیت شاید ‏

که به سوی تو فرود آمد بشکستی ‏

تو چرا بی پروا بی ورد لبخندی

در کوچه باد ‏

زیر دیوار بلند باد ‏

‏ از میان خیل اشباح خسته ‏

‏ خزیده همه جا ‏

که برون تاخته اند ‏

‏ از جوال رویای مردم همسایه ما ‏

‏ می گذری ‏

تو چرا پنجره را بستی ‏

‏ تو چرا پنجره خانه ما را که درخت نور ‏

‏ از بر آشفته ترین گوشه آن ساقه دوانیده ‏

بر پنجره تشنه همسایه ما بستی ‏

تو به خواب خوش بودی ‏

‏ در نیمه شب مظلم دوش ‏

تو ندیدی که سوار موعود از کوچه میعاد

‏ بی درود و بدرودی ‏

بی که یک لحظه درنگ آرد ‏

پشت دیوار بلند رویای لیلا بگذشت ‏

تو ندیدی کانسوتر کاخ رفیعی بود ‏

زلف مشکین بلندی از پنجره می بارید ‏

‏ آسمان بوته یاسی است که در پنجره خانه ما رسته ست ‏

‏ روی تو ماه بلند ‏

‏ چشم های تو دو سیاره ژرف سبز ‏

نام تو خوشه شادابی در ظلمت برگ ‏

‏ به شقایق ها آراسته ست ‏

‏ تو چرا پنجره را بستی ؟‏

که نبینی که سوار موعود ‏

‏ پشت دیوار کوتاه امید لیلا بگذشت ‏

بی که یک لحظه درنگ آرد ‏

بی درود و بدرود ‏

بوته شومی در باغچه کوچک همسایه ما رسته ست ‏

‏ که شقاوت را ‏

‏ دست بر دیوار ‏

به سراپای در و دیوار و پنجره جوشانده است ‏

‏ مرغ نامیمونی ‏

بی که رو بنماید با جنبش بالی ‏

‏ به سوی ملجا موهومی

در گز وحشی همسایه ما خوانده است ‏

روح سرگردان عاشق مبروصی است ‏

‏ کز زمان های گذشته ‏

‏ شاید

در خفایای این خانه مانده ست ‏

پیچک پیر تباهی ‏

‏ هشدار ‏

بی خبر ‏

‏ از هر جا می خواهد ‏

می تواند ‏

‏ سر برون آرد ‏

‏ تو چرا پنجره را می بندی ؟‏

‏ تو چرا شاخه جوشنده یاس ما را ‏

‏ به عیادت سوی دیوار تمام شهر ‏

به عیادت سوی بیمار تمام شهر ‏

سوی بیماری نامیمونی هر خانه ‏

‏ برنمی انگیزی ؟‏

دست های تو کلید صبح است ‏

که سوی مشرق می چرخد ‏

‏ و سپیدی را ‏

از پس نرده سایه روشن ‏

به سوی پنجره ها می خواند ‏

چشم های تو به دیوار بلند باغ عشق ‏

روزن سبزیست ‏

که من از آنجا در لحظه مشتاقی ‏

به درون می خزم آهسته و با دامنی از سیب سرخ راز ‏

باز می گردم ‏

چشم های تو ‏

‏ پنجره های بلند ابدیت هستند ‏

تو چرا پنجره را می بندی ؟‏

تو چرا خوشه یاس نفست را در کلبه همسایه نمی ریزی ‏

‏ پیچک هرزه نامیمونی را هشدار ‏

‏ تو چرا ساقه تارنده خورشید شفاعت را ‏

سوی هر خانه بپوسان بذر وحشت ‏

بر نمی انگیزی؟

‏ تو چرا پنجره را می بندی ؟‏

kas2.jpg

‏♦ نگاه

‎ ‎شاعری با مدال های عقیق زخم‎ ‎

نگاهی به سیر تحول در شعر منوچهر آتشی

رسول رخشا ‏

محمد حقوقی معتقد است که پنج کتاب در شعر امروز ایران تأثیرگذار بوده است، “افسانه”‌ نیما، “زمستان” اخوان، ‏‏”هوای تازه” شاملو، “آهنگ دیگر” آتشی، و “تولدی دیگر” فروغ. ‏

‏”آهنگ دیگر” در این میان تنها کتاب اول شاعران بزرگ نام برده شده است که با آمدن‌اش تجربه‌ای تازه را نیز ‏در شعر امروز به همراه داشت حال اگر ما، شاملو، اخوان، فروغ، و سهراب را شاعران بزرگ نسل اول شعر ‏نیمایی بدانیم- نیما را از این معادله جدا می‌کنیم- شاید ساده باشد برای‌مان که عنوان نخستین شاعر بزرگ نسل دوم ‏شعر نیمایی را به منوچهر آتشی بدهیم، اما اگر نخواهیم که آتشی را جز شاعران نسل دوم به حساب بیاوریم ما ‏دچار چه وضعیتی می‌شویم؟ آیا آتشی را می‌توان در کنار چهار اسم یاد شده نوشت؟ اگر نمی‌شود آیا گزینه دیگری ‏میان شاعران هم نسل او برای ما وجود دارد؟‏

پاسخ به این پرسش‌ها مستلزم بررسی فنی و ساختاری دقیق در شعر امروز ایران از دهه‌ی چهل تا اکنون می‌باشد ‏تا بتوان با بدست آوردن یک سری پارامترهای ثابت به جواب قابل قبولی رسید، اما این یاداشت قصد اثبات این ‏موضوع را ندارد حتی اگر از عهده‌اش برآید. ‏

شاید نتوان به‌راحتی در مورد جایگاه آتشی در عرصه‌ی شعر امروز تن به رتبه‌بندی داد اما کیست که بتواند تأثیر ‏شعر او در شعر امروز و در نسل‌های بعد و جایگاه استوار او در حوزه‌ی شعرش را انکار کند.‏

حضور محکم و پر رنگ آتشی با همان کتاب اولش نمایان شد و با نامی که برایش انتخاب کرده بود انگار ‏می‌دانست که آمده است تا آهنگ دیگری در شعر امروز بنوازد و چهره‌ای متمایز با آن‌چه تا آن روز در شعر ما ‏بود، به نمایش بگذارد.‏

آهنگ دیگر تجربه‌های آتشی‌ست در قالب شعرهای نیمایی، چهار پاره، شعرهایی که وزن و موسیقی در آن‌ها ‏کاملا ً برجسته است و، در مجموع، شعرهایی که جاذبه‌های نیمایی در آن به وفور دیده می‌شود. ‏

این کتاب و به‌خصوص شعر “آهنگ دیگر” را شاید بتوان مانیفست‌گونه‌ای دانست برای شعر منوچهر آتشی و ‏ورودش به جهان شعر که در آن مختصاتی از شعر و نظرگاهِ شاعر را نسبت به پیرامونش و انعکاس آن در ‏شعرش نشان می‌دهد، این دیدگاه تا مدتی تقریبا ً طولانی همراه او بود، شاید چیزی شبیه مانیفستِ شعرگونه‌ی شاملو ‏‏– شعری که زندگی‌ست - که در آن محدویت‌ها و عناصر برجسته و نگرش مخصوص شاملو در شعر به نمایش ‏درآمده است:‏

انتقاد به شعر شاعر پیشین، انتقاد به وزن و قافیه، اشاره به زندگی، درد، آزادی و نان و… مسائلی که به‌طور ‏واقعی گریبانگیر زندگی انسان معاصر هستند.‏

شعرم سرود پاک مرغان چمن نیست

تا بشکفد از لای زنبق‌های شاداب‏

یا بشکند چون ساقه‌های سبز و سیراب

‏…‏

من راندگان بارگاه شاعران را

در کلبه چوبین شعرم می‌پذیرم

افسانه می‌پردازم از جغد

‏…‏

آتشی در این شعر با صدای بلند که به‌نظرم مناسب احوال روستایی‌اش است ولی در عین حال نیز تواضع و ‏یکرنگی بکر ایلیاتی‌اش را نیز حفظ کرده است، اعلام می‌کند که مختصات و چارچوب کلی شعرش کجای واقعیت ‏شعر آن روزها قرار دارد و از کجا می‌آید، به کجا می‌رود و کجا می‌خواهد بایستد:‏

حافظ نیم تا با سرود جاودانم

خوانند یا رقصند ترکان سمرقند

این یمینم پنجه زن در چشم اختر

مسعود سعدم، روزنی را آرزومند‏

در جستجوی روزنه‌ای‌ست که فکرها و قصه‌های بالا بلند ذهنش را برای‌مان تعریف کند و تنها لحظه‌ای را ‏برای‌مان به ارمغان بیاورد، در این فکر نیست که جای کسی را تنگ کند و بخواهد که ماندگار و همیشگی شود: ‏

من آمدم تا بگذرم چون قصه‌ای تلخ‏

در خاطر هیچ آدمیزادی نمانم‏

این‌جا نیم تا جای کس را تنگ سازم ‏

‏…‏

روایت و روایت‌گونگی و قصه‌مند بودن شعرهای آتشی بخصوص در دوره‌ی اول- جلوتر به دوره‌ی شعر آتشی ‏اشاره می‌کنم – یکی از برجسته‌ترین عنصرهای ساخت شعر اوست، و بسیاری از آن‌ها بر مبنای یک روایت و یا ‏قصه شکل می‌گیرند که از دل طبیعت، اسطوره، داستان تاریخی و یا متکی بر کهن الگوها (آرکی تایپ) بنا شده ‏است.‏

پیوند شعرهای‌اش با طبیعت و اسطوره‌ها در دوره‌ی اول محکم و تقریباًً ناگسستنی‌ست.‏

ساختار روایتی در آن‌ها به شکلی با اِلمان‌های روایی و عناصر به‌وجود آمده‌ی ذهنی و عینی در شعرش آمیخته شده ‏است که به‌نظر می‌آید شعرهای او از دل افسانه‌ها و قصه‌هایی دور بیرون آمده است که گاه فاصله‌ی شعر او را تا ‏روایت افسانه‌گ‌ونه حداقل می‌کند در واقع پیوندی که میان روایت تازه‌ی شعر آتشی و بن‌مایه‌های تاریخی و ‏اسطوره‌ای به‌وجود آمده، اغلب در ناخودآگاه جمعی و تاریخی ما وجود دارد و این‌جا هنر ویژه‌ی شاعرست که این ‏نگاه تازه‌اش را با ترکیب‌بندی‌ها و آفرینش‌های خاص در موقعیت تازه همراه می‌کند و با آگاهی و دانش در ‏وضعیتِ موجود می‌آمیزد و شعری با موقعیت جدید خلق می‌کند.‏

تقسیم بندی دوره‌ی اول و دوم شعر آتشی با توجه به گستردگی کمی اشعارش شاید به درستی امکان پذیر نباشد اما با ‏کمی اغماض می‌توان اشعاری که ما قبل کتاب «وصف گل سوری» سروده شده را جزء دوره‌ی اول و اشعاری ‏که بعد از آن سروده شده را جزء دوره‌ی دوم به حساب آورد هر چند که در برخی از کتاب های دوره‌ی دوم نیز ‏می‌توان شعرهایی را خواند که صاحب نشانه‌ها و مشخصات دوره‌ی اول هستند.‏

در شعرهای دوره‌ی اول ما با شاعری روبه‌رو هستیم که چشم انداز و نگاه غیر شهری به پیرامونش دارد و این ‏نگاه برگرفته از طبیعت و جغرافیای ویژه‌ی زندگی اوست که آن‌ را وارد شعرکرده و شعرش را صاحب شخصیتی ‏بوم‌گرا می‌کند، اما شعرش تنها به موضوع بوم‌گرایی محدود نمی‌شود و مدام طبیعت جنوبش را با بن‌مایه‌های ‏تاریخی و اسطوره‌ای و شکل‌های گوناگونی از کلان‌روایت‌های کهن می‌آمیزد، استفاده از کلمه‌هایی که نمایانگر ‏طبیعت است نظیر:‏

نخل، زاغ، اسب، خورشید، چشمه، آهو، گرگ، ستاره، تپه، باغ، سار، دریا، موج، سنگ، بهار، کبک، گنجشک، ‏مار، کوهسار، گردنه، دامنه، جلگه، پرچین، باران و کف و… در کنار کلمه‌هایی که از زبان بومی و محلی شاعر ‏‏(بوشهر) آمده است:‏

دیزاشکن، تلخانی، اهرم او برون، رئیسی، کائدی، گزدان، فاریاب، باکهره جلاب، کچه، دال، شیلاب، ترت، تیتر ‏موک، خرگ، کرمجی، شاتی، خاصه، خوره، دکله، کرند، شوکی، جرگه، سوط، یورت، رفک، کبکاب، … ‏

‏ ویژگی بومی بودن را برجسته‌تر می کند، آن‌قدر که به آتشی لقب نیمای جنوب را می‌دهند؛ از این‌ها که بگذریم ‏در دوره‌ی اول کلمه‌ها و اسامی خاص فراوان دیگری شامل:‏

زردشت، موسی، معجزه نیل، یونس، کوروش، بهرام، شاپور، فرهاد، سیمرغ، مجنون، و… دیده می شود که ‏صاحب ارجاعات فرامتنی تاریخی/ اسطوره‌ای بسیار در شعر او می‌شوند و شعرهای تاریخی / اسطوره‌ای آتشی ‏را یادآور می‌شوند:‏

کجا که یونسی از موج و کف نلغزد پیش

برون کشیده تن از غارنرم و تیره حوت؟

کجا که تن سپرده به نیل موسایی

خوش و سبک نخزد روی سینه‌ام تابوت؟ ‏

آهنگ دیگر

بسامد و تکرار کلمه‌ها و واژه‌هایی که به این ۳ دسته تقسیم می‌شوند در دوره‌ی اول شعر آتشی بسیار بالا است که ‏بنای ساخت جریان کامل شعر او را در سه بخش، طبیعت، بومی بودن، تاریخی/ اسطوره‌ای به‌وجود می‌آورد.‏

در سه مجموعه‌ اول که شامل دوره‌ی اول شعری او می‌شود ما همواره با صداهای دور و نزدیک ارواح تاریخی در ‏زمینه‌ی شعر و انرژی حماسه‌گونه در بیرون شعرها روبه‌رو هستیم که در کنار طبیعت بومی شعر نشسته‌اند و ‏برجسته‌تر از دیگر مفاهیم دیده می‌شوند اما به‌واقع در این شعرها مشخص می‌شود، کار آتشی تنها یک گزارش جدید ‏از طبیعت و روایت‌های تاریخی/ اسطوره‌ای نبوده چراکه او با ترکیب‌بندی‌های تازه و خلاقانه و جولان دادن روح ‏شاعرانه در این اشعار دست به آفرینش‌های نو و خلق تصاویر و ترکیب‌های ابداعی شگفتی می‌زند و در کنار نگاه ‏تازه خود به طبیعت اطراف قرار می‌دهد و شعری این‌گونه پدید می‌آورد:‏

خورشید بارها به گذرگاه گرم خویش

از اوج قله، بر کفل او غروب کرد

مهتاب بارها به سراشیب جلگه‌ها

برگردن ستبرش پیچد شال زرد

این تصویر و ترکیب‌بندی در این قاب، یکی از همان نماهایی‌ست که سینما به‌صورت پیاپی نشان‌مان می‌دهد، ‏خورشیدی را فرض کنید که از پشت کفل یک اسب تنومند رو به پایین می‌رود و غروب می‌کند، ما با دوربینی که ‏در ارتفاعی پایین‌تر از بدن اسب با فاصله‌ای مناسب کاشته‌ایم، منتظریم تا این تصویر بی‌نظیر را ثبت کنیم.‏

به‌نظر می‌آید آتشی بدون دوربین و با کلام در نیم قرن پیش به‌خوبی از عهده‌ی این کار برآمده است.‏

قدرتِ چنین تصاویری در شعر “خنجرها، بوسه‌ها و پیمان‌ها” بود که آن روزها باعث شد اسب سفید و حشی‌ای که ‏به‌راحتی قصد رام شدن ندارد و لگامش را به دست کسی نمی‌دهد سر از شعرها بیرون آورده و شیهه‌ی ‏سرکشانه‌اش را از دریای جنوب به جانب پایتخت براند.‏

و این همان اسب سرکشی‌ست که همواره در ذهن شاعر جایگاه خاصی داشته است.‏

اسبی که در شعرهای او سمبل نوعی بدویت و معصومیت بکر و استوار است و نشانه‌ای‌ست از همراهی و ‏وفاداری این حیوان نسبت به دلیرانی همچون عبدوی جط که قرار بود از تپه‌های آن سوی گزدان زیر ابرهای انبوه ‏پر باران بیاید و ننگ پُرشقاوت جط بودن را از دامن عشیره بشوید و یا وسیله‌ای برای بازگشت دلیرانی همچون ‏کوهزاد، شیرخان، میرمهنا و رئیس علی دلواری که چهار نعل به سمت ایل بتازند و عدل و داد را بر پهنه‌ی بیابان ‏جاری کنند.‏

حضور بن‌مایه‌های تاریخی به شکل طبیعی در شعر آتشی منجر به رسیدن به زبانی حماسی و شورش‌گر در ‏شعرش شده است. هر چند که این موضوع را می‌توان به دوره‌ی زندگی و تحولات اجتماعی او ارتباط داد و ‏همچنین عصیان و یاغی‌گری که در شعرهایش سیال است را ناشی از سرخوردگی حوادث سیاسی نسل او دانست.‏

شعرهای منوچهر آتشی و روح شاعرانه‌ی او در این دوره برای شعر ما صاحب اصالتی بی‌بدیل گشته که به سبب ‏فاصله‌ی اندک بین جهان ِ ذهنی و عینی شاعر سبب پدیداری لحظه‌ها و موقعیت‌های خاص در شعر او شده است و ‏پیدایش و خلق همین موقعیت‌های تصویری و مفهومی در شعر او تأثیر تازه‌ای‌ست که بر شعر ما می‌گذارد که تا به ‏حال وجود نداشته است. تأثیری که آتشی در دوره‌ی اول بر جریان شعر امروز ما داشته است به مراتب بیشتر از ‏شعرهای‌اش در دوره‌ی دوم است، البته این سخن به مفهوم بهتر یا بدتر بودن دوره‌ی اول یا دوم نیست تنها بحث ‏اثرگذاری بر جریان شعر امروز در میان است.‏

در کتاب‌های “ آهنگ دیگر”، “ آواز خاک”، “دیدار در فلق”، مفاهیمی حضور می‌یابند که از سرمشق‌ها و ‏الگو‌های همیشگی ِ زندگی ِ انسان هستند و هیچگاه رنگی از کهنگی به خود نمی‌گیرند؛ یعنی حضور آن روایت از ‏کلان‌ها، در شعر آتشی به‌شکلی در آمده است که هر چند از درون‌مایه‌های تاریخی، اسطوره‌ای و کلان جهان ‏استفاده می‌شود، اما چون نگرش آتشی و استفاده از آن‌ها اغلب به‌عنوان سرمشق‌ها و سر فصل‌های تغییر ناپذیر ‏زندگی انسان هستند نه تنها کهنسالی و کهنگی به دنبال ندارند بلکه اغلب سبب طراوت و پویایی در اشعار می‌شوند. ‏

هماهنگی میان فرم، زبان و محتوای شعرهای آتشی معماری منسجمی برای اغلب شعرهای‌اش به‌وجود آورده ‏است. که به‌نوعی نمایانگر اعتدال و توجه مداوم شاعر به جریان تلفیق ذهن و زبان و در پی آن رسیدن به ‏تصویرهای عینی و حسی از فضاهای خاص می‌باشد، و هیچگاه سعی از عبور نامطمئن از این اعتدال ِ به دست ‏آورده نکرده است. ‏

آتشی از مجموعه‌ “وصف گل سوری” به بعد با وجود این‌که در مجموعه‌های قبل خود را به تثبیت رسانده و ‏صاحب استواری و قدرت در حوزه‌ی شعرش شده اما سعی می‌کند از جریان اصلی به دست آمده در شعرش فاصله ‏بگیرد و نوع جدیدی را تجربه کند و دست به تغییراتی در بیرون و درون شعرش بزند.‏

به‌نظرم “وصف گل سوری” مَفصل ِ اصلی میان کتاب‌های دوره‌ اول و دوم شعر آتشی‌ست که در آن آتشی دروازه ‏را به سمت شکلی از تجدد و مدرنیته می‌چرخاند که تا به حال در شعرش جایی نداشته به طریقی که از آن فضای ‏بومی و روستایی جدا می‌شود و پرده‌ی کلان‌روایت‌های تاریخی‌اش را به کناری می‌راند و می نشیند روبه‌روی ما ‏و از دریافت‌های شخصی و درون‌مایه‌های قابل لمس‌تر در زندگی امروز حرف می‌زند، انسان شعر او انسان همان ‏دوره‌ی سرودن است که با محیط اطرافش پیوند دارد.‏

از این‌جا به بعد است که شاعر به جهان جدید و پدیداری عدم ثبات و اصالت و قطعیت و تزلزل در شعرها ‏می‌پردازد که نشانگر وضعیت و واقعیت جهان جدید است و حتی می‌تواند تلمیحی باریک باشد به درونی نشدن و ‏دوست نشدن شاعر با عناصر و وضعیت جدید در ذهن او، اتفاقا ً این تحولات به زمانی بر می‌گردد که آتشی در ‏تهران زندگی می‌کند و به‌طور واقعی از فضاهای بومی و روستایی نیز دور شده چرا که شاید پرواز خیال شاعر ‏به شکلی کاملا ً درونی بومی شده است.‏

شعرها در دوره دوم از ساخت روایی و قصه گویی دوره اول جدا می شود و به سمت فضاسازی چندلایه و ‏حضور عناصر چندوجهی و رفت و برگشت‌های درونی و بیرونی در ساخت شعر می‌رود. به‌وجود آمدن بُعدها و ‏گسترش آن‌ها چیزی‌ست که در دوره‌ی اول به‌خاطر ساخت تک‌بُعدی و یک‌سویه در حالت و اندیشه‌ی شعر پیدا ‏نبوده، تأکید می کنم این تقسیم‌بندی نمی‌تواند به‌راحتی نشانگر جداسازی خوب و بد شعر آتشی باشد که بگوییم کدام ‏دوره بهتر بوده است، و یا کدام بدتر، اما پیدایش نشانه‌های تازه بر اساس تعاریف تازه از هنر مدرن در دوره‌ی ‏دوم حائز اهمیت است. اما این نوخواهی و به سمتِ مشخصه‌های مدرن رفتن و فاصله گرفتن از موقعیت تثبیت ‏شده‌ی قبلی قابل توجه است. آتشی فاصله می‌گیرد تا از قافله عقب نماند، در پیش گفتار کتاب “وصف گل سوری” ‏در مورد تغییراتی که در اطرافش می‌بیند اشاره می‌کند:‏

‏”ما نسبت به تاریخ و جامعه، تابعیت منفعل نداریم و مدام هماهنگ آن در لحظاتی چه بسا پیشاپیش آن حرکت ‏می‌کنیم” تا جایی که به “شاعر کلیشه‌ای” اشاره می‌کند و این تغییر و تحول را اساسی و الزامی می‌داند و عبور از ‏دیروز و رسیدن به امروز را می‌خواهد چرا که “برای عقب نماندن از قافله باید جزو قافله بود”، “درست است که ‏تأکید کاملا ً واضحی دارد برای تغییرات در صورت و سیرت شعر اما توجه به محتوا و درونمایه در کنار ‏زیبایی‌شناسی از اصول مهم شعر آتشی است؛ “گرایش به زیبایی محض یا بی‌کرانگی محض، شعر را به سطح ‏انشا ساقط می‌کند” و همواره به این تعادل می‌اندیشد و حاضر به قربانی کردن هیچ کدام در راه دیگری نیست چرا ‏که چند سال بعد در مقدمه‌ی کتاب “زیباتر از شکل قدیم جهان” می‌نویسد.‏

‏”به حضور نوعی “ادبیت” در شکل شعر باور دارم و تابع بی‌اراده‌ی نوسرایی نیستم” و اعتراف می‌کند که: “من ‏ریشه در شعر کهن فارسی از گاتاها به بعد و سپس در انقلاب نیما دارم البته در حاشیه‌ی جهان هم سوت می‌زنم و ‏گاه شلنگی می‌اندازم اما هنجار کلام را بر هم نمی‌زنم تا به تصادف، معنا یا مفهومی ایجاد شود.” ‏

درست است کلمه‌هایی نظیر:‏

سن دیه گو، ماچو پیچو، ژوهانسبورگ، موش فربه، کفش چرمی، سامسونیت، کلاه شاپو، وزور مگس ها، بمب، ‏نارنجک، خودکار، سیگار، تراکتور و…‏

در مقایسه با نمونه کلمه‌های قبل فاصله زیادی دارند و صاحب تازگی جسورانه‌ای هستند نسبت به کلمه‌ها و زبان ‏مورد استفاده در کارهای دوره‌ی اول، اما در استفاده از این کلمه‌ها ضمن حفظ نوآوری به‌وجود آمده احتیاط و ‏تعادل در شعرحفظ گردیده است.‏

کتاب “وصف گل سوری” به لحاظ زمانی تقریبا ً ۲۲ سال بعد از سه کتاب اول نوشته شده است و مجموعه‌ی زمان ‏سرودن آن‌ها ۱۳ سال به‌طول انجامیده است که این زمان طولانی علاوه بر بیان جابه‌جایی در تغییر نگرش، ‏نشانگر تغییر آگاهانه و با حرکت کند و سنجیده است.‏

ما در این مجموعه به شعر‌هایی می‌رسیم که در آن‌ها نوعی فردیت و ساده‌گویی مدرن تازه آشکار شده را می‌بینیم و ‏رویکردی روشن و عیان شده نسبت به مشخصه‌های شعر مدرن پیدا می‌کنیم. ‏

زبان، ترکیب‌ها، فضای شعر، تصویرها و نحوه‌ی نگاه و رفتار شاعر با آن‌ها تغییر کرده است. ترکیب‌های شعری ‏و تصاویر امروزی‌تر شده‌اند و از کلیات تصویری قبل فاصله گرفته شده در مجموعه‌ی “وصف گل سوری”، ‏شعرها بی‌وزن و یا صاحب وزنی نامرئی و ناپیدا شده‌اند و از وزن و موسیقی به آن شکل نیمایی خبری نیست:‏

کشتی کنار اسکله آرام می‌شود

یک جفت موش فربه شود

یک جفت کفش چرمی براق‏

‏ یک سامسونت تخیل شود ‏

با کوچه‌های خلوت بندر می‌آمیزند

‏ یا

در خانه شماره‌ی ۵۸‏

مردی برای مردن آماده است ‏

و روبه‌رویش از دریچه‌ی نارنج و نخل ‏

زن‌های رازناکی را می‌یابد ‏

که از خرید صبح بر می‌گردند

‏”منوچهر آتشی” همواره خود را شاگرد بلافصل نیما می‌خواند و همیشه اعتراف به وابستگی به انقلاب شعر نیما ‏داشت، و با استفاده کردن از عناصر بومی و منطقه‌ای زادگاهش در جنوب باعث شد که نام نیمای جنوب را به او ‏بدهند، - صحبت این نیست که آتشی عمداً قصد شبیه سازی شعر نیما را داشته و به این شکل شعر می‌سروده است ‏‏- در دوره‌ی اول شعرش علاوه بر عناصر بومی، استفاده از زبان، فرم و موسیقی شعرهای نیما در کارهای آتشی ‏بسیار دیده می‌شود که علاوه بر این‌ها مفهوم رنج و درد انسان تا حدودی در شعر هر دو شاعر توجه هر خواننده‌ای ‏را به اشتراکات میان هستی‌شناسی شعرشان جلب می‌کند اما شاید سخن اصلی نیما را - نگاه ابژکتیو به اطراف ‏داشته باشیم – آتشی در دوره‌ی دوم شعرش به‌کار گرفت، و این روزهایی بودکه آتشی با جزئیات بیشتری به ‏اطرافش نگاه می‌کرد واز من تاریخی و برجستگی روایت‌های بزرگ فاصله گرفته بود و برخوردی میانه‌تر و ‏متعادل با شعر در وضعیت امروز داشته است. ‏

آتشی در دوره‌ی دوم، کتاب‌های زیادتری چاپ می‌کند و، در هر کتاب، سعی در حرکت رو به جلو دارد اما در این ‏حرکت رو به جلو همواره تعادل و احتیاط را حفظ کرده است.‏

‏”خلیج و خزر” که در سال ۸۱ چاپ شده شامل دو شعر بلند است، که در هر دو به‌خصوص شعر اول نگرش ‏تاریخی شاعر برجسته می‌شود اما این بار آتشی با رفت و برگشت‌های زبانی و زمانی سعی بر غلبه بر ‏یک‌سویه‌نگری در شعرش کرده است، شاعر با کنار هم قرار دادن‌های این رفت و برگشت‌ها به تقابل و تناقض‌هایی ‏می‌رسد که ذهن خواننده را به چالش می‌کشاند.‏

در کتاب “اتفاق آخر” که باز هم در سال ۸۱ چاپ شده است، ما اسم‌ها و اِلمان‌های تاریخی را می‌بینیم که به شکل ‏دیگری استفاده شده‌اند و با ترکیب‌های موازی فرامتنی همزمان با روایت شعر روبه‌رو می شویم که پیوند‌های ‏تازه‌ای با امروز بر قرار کرده‌اند.‏

این‌ها دلایل خوبی هستند برای جریان تغییر و نوخواهی در شعر و ذهن آتشی. ‏

‏ کتاب “غزل غزل‌های سورنا” منوچهر آتشی که اولین بار در سال ۱۳۸۴ چاپ شده است و اغلب آن‌ها تاریخ بعد ‏از سال ۸۰ را خورده‌اند مجموعه‌ای‌ست از عاشقانه‌های آتشی که در آن روابط انسان ملموس امروزی را می‌توان ‏دنبال کرد، این کتاب دلیل محکمی‌ست برای اثبات این مدعا که بسیاری بر شعر آتشی وارد می‌کنند که شعر او ‏جوان و جوان‌ْذهن است.‏

در این شعرها، درون‌مایه‌ها و نشانه‌های فراوان اسطوره‌ای/ تاریخی می‌بینم اما رویکرد، رویکردی مدرن است.‏

دارم از تو عکس می‌گیرم

نه !‏

فیگور لازم نیست

با خودت باشد

‏ - در خودت نه.‏

‏ می‌بینی که دوربینی در کار نیست

و من

از روزن همین خودکار مشکی تو را می‌بینم

ساده شدن زبان در جهت سالم شدن جریان شعر به راحتی، پذیرفتنی‌ست.‏

رسیدن به زبان و انتقال ساده مفاهیم شعری در جریان شعر آتشی را به‌راحتی می‌توان در این شعر درک کرد، و ‏جالب این‌جاست که آتشی هر چه جلوتر می‌رود و سال‌مندتر می‌شود، از زبان و نگاه ذهن شاعرانه‌ی اولیه‌اش ‏فاصله می‌گیرد.‏

بیایید مقایسه‌ی ساده‌ای انجام دهیم، شعر معروف «عبدوی جط» را با آن نگاه و ذهنیت و زبان حماسی و شورشی ‏با شعر بالا از نظر بگذرانیم.‏

شکی نیست که به‌راحتی می شود فهمید که رسیدن به این سادگی در گفتار شعر آتشی حاصل گذار از مراحل ‏رسیدن میوه دانایی شعر و شعور اوست: ‏

دیشب با تو در باران رفتیم

‏(و مرا می‌بردی)‏

و من ‏

زیر بام‌های ارغوانی بودم‏

‏ و یا

حالا وقتش است آینه بشکنیم و

خود در قاب بنشینیم

‏-هر دو در یک قاب

و البته

اگر تو ایستاده باشی.‏

آتشی برخلاف بسیاری از شاعران هم‌نسل خود، توجه و پی‌گیری دقیقی نسبت به رویدادهای ادبی و تجربه‌های ‏شعری جوانان داشت و خود را مدام در جریان مکالمه و گفتگو با جوانان و آثارشان قرار می‌داد.‏

شاید پیوند او و رابطه‌اش با شاعران جوان یکی از عمده دلایلی باشد که شعر و روح نامریی شعر او را جوان نگاه ‏داشته است.‏

آتشی شاعری‌ست که همواره مورد نقد و نظر، بوده است. و نظرات متفاوت و دور از همی در مورد او داده اند.‏

نادرپور بعد از انتشار “آواز خاک” بود که اصرار داشت: “آتشی دیگر باید به تهران بیاید و با گسترش ارتباط در ‏فضای زندگی و ذهنش به گستردگی شعرش بپردازد” اما فروغ بالعکس نادرپور بر این نظر بود که “او نباید به ‏تهران می‌آمد” و تا می‌توانست می‌بایست از خودش و خصوصیات بکر شعرش محافظت می‌کرد.‏

رضا براهنی درکتاب “طلا در مس” نوشته است؛ “ سه چیز در کتاب آواز خاک ناراحت کننده است: یکی- فقدان ‏یکپارچگی در تشکل ذهنی، دوم- وجود سطرها و بندهایی که گاهی عجیب و مبتذل هستند و سوم- تأثیری که آتشی ‏هنوز از شاعران دیگر و شیوه‌ی گفتارشان می‌پذیرد” و در همان زمان‌ها محمدعلی سپانلو برخلاف نظر براهنی ‏در نقدی با نام شعر اقلیمی که بر شعر بلند “نقش هایی برسفال” از کتاب “آواز خاک” می‌نویسد: ‏

‏” آتشی با برش‌هایی که به سینما نزدیک است منطق روایت را به سود شعر تغییر داده است.“‏

و”آتشی آواز خاک مراقب وه وشیار است” این اختلاف دیدگاه در مورد شعر آتشی تا به امروز ادامه دارد ‏به‌طوری‌که بسیاری از شاعران و منتقدان امروز هم عقیده دارند که شعرهایی از آتشی که نزدیک به فضاهای ‏شهری و مدرن شده‌اند قدرت شعرهای بومی و روستایی او را ندارند.‏

با وجود همه‌ی این چالش‌ها در شعر منوچهر آتشی، به‌نظر می‌آید تغییر و نوآوری در مسیر کلی و حیات شعری او ‏کاملا ً تدریجی، سنجیده و آگاهانه بوده است و فاصله ایجاد کردن میان آتشی دهه‌ی چهل تا دهه‌ی هشتاد با نقد شعر ‏گذشته و اکنون و در مقایسه با شاعران، فضاها و موقعیت‌های جدید شعری به‌گونه‌ای آفریده شده است که نوعی ‏تعادل در مجموعه‌ی شعرهای آتشی دیده می‌شود و این تغییر و دگرگونی در شعر هیچ‌گاه با شورش و عصیانی از ‏سربازگشت از رویه‌ی ادبی در جریان نبوده که ماحصل دوربینی و دوراندیشی در جهان شعر آتشی‌ست، این تعادل ‏در شعرها، چه در نوشتار و چه در نوع رفتار با زبان و فضاهای شعری تازه و پیوند دیروز و امروز در شعرها ‏سبب شده است که غالبا ً اشعار آتشی علاوه بر پسند گروهِ شعرخوان و خاص، مقبولیت عام هم یافته، بیابد (لطفا ً ‏مقبولیت عام را یکی نگیریم با سطحی‌نگری و کم ارزش بودن اثر.)‏

‏ آتشی شاعر خیال‌هاست، اگر پرواز خیال شعرهای‌اش در شعر امروز ما بر شاخه‌های بلند این درخت نمی‌نشست ‏بی‌تردید خیال هر شعرشناسی به گسست نبودنش پرواز می‌کرد و جای خالی‌اش احساس خواهد شد.‏

kas3.jpg

‏♦ در باره شاعر

‎ ‎منوچهر آتشی: آخرین بازماندگان نیما‎ ‎

منوچهر آتشی ـ شاعر و مترجم - دوم مهرماه سال 1310 در دهرود دشتستان متولد شد. تحصیلات ابتدایی و ‏متوسطه را در بوشهر به پایان رساند و در مقطع کارشناسی رشته‌ی زبان وادبیات انگلیسی، فارغ‌التحصیل شد و ‏در دبیرستان‌های قزوین، به امر دبیری پرداخت. ‏

آتشی از سال 1333 اشعار خود را منتشر کرد. نخستین مجموعه‌ی شعر وی با عنوان «آهنگ دیگر» در سال ‏‏1339 در تهران چاپ شد و پس از این مجموعه، دو مجموعه دیگر با نام‌های «آوای خاک» (تهران، 1347) و ‏‏«دیدار در فلق» (تهران 1348) از او انتشار یافت. جز این مجموعه‌های شعر، داستان «فونتامارا اثر ایگناتسیو ‏سیلونه» را هم به زبان فارسی ترجمه از وی همچنین مجموعه‌های «وصف گل سوری» (1367)، «گندم و ‏گیلاس»(1368)، «زیباتر از شکل قدیم جهان» (1376)، «چه تلخ است این سیب»(1378) و «حادثه در ‏بامداد»(1380)، ترجمه‌ی آثاری چون دلاله (تورنتون وایلدر) و لنین (مایاکوفسکی) نیز در کارنامه‌ی ادبی آتشی ‏به‌چشم می‌خورد.‏

او یکی از شاعرانی بود که به شدت به سبک نیمایی وفادار بود و همه اشعارش را با استفاده از لحنی حماسی ‏می‌سرود.‏

ظهر روز یک‌شنبه 29 آبان ماه 84 به دلیل عارضه قلبی در بیمارستان سینای تهران دارفانی را وداع گفت.‏