نگاه♦ کتاب

محمد صفریان
محمد صفریان

sefrian.jpg

فرهاد پیربال در قصه هایش همان قدر از فرم های مرسوم فاصله گرفته است که در زندگی شخصی اش. وی پس از ‏جنگ عراق، به ایران پناهنده شد و بعد به سوریه رفت، اما اتوریته سنت در شرق را تاب نیاورد و پس از زندگی در ‏شرق، به دانمارک، ایتالیا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آمیزش حس شرقی و عقل غربی پیربال قصه هایی ‏است که “ جان” انسان را مخاطب قرار می دهد. فرهاد پیربال مفاهیم ساده و تکراری از سفر و مهاجرت را، چنان در ‏بهترین قالب ممکن ریخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دیاری می برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها ‏هرگز معرفتی از آن جا نداشته است…‏

lamartin1.jpg

‎ ‎از عشق به لامارتین، تا پرستش سیب زمینی‎ ‎

فرهاد پیربال در قصه هایش همان قدر از فرم های مرسوم فاصله گرفته است که در زندگی شخصی اش. وی پس از ‏جنگ عراق، به ایران پناهنده شد و بعد به سوریه رفت، اما اتوریته سنت در شرق را تاب نیاورد و پس از زندگی در ‏شرق، به دانمارک، ایتالیا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آمیزش حس شرقی و عقل غربی پیربال قصه هایی ‏است که “جان” انسان را مخاطب قرار می دهد. ناگفته عیان است که آن دسته از قصه هایی که از جوهر انسان می ‏گویند، در دام مرزهای زبان و جغرافیا، گرفتار نمی شوند و آن دسته دیگر که از دغدغه های زبان و فرهنگ و آداب و ‏رسوم یک اقلیم خاص حکایت می کنند، تنها برای مردمان همان مرز بوم جذابیت و ماندگاری دارند.‏

اما حال که این دنیای بی مرز، سیر طبیعی روزگاران را به هم ریخته است، “جذابیت” دانستن احوالات اقوام مختلف به ‏یک “ضرورت” بدل شده است. ‏

فرهاد پیربال همان مفاهیم ساده و تکراری از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترین قالب ممکن ریخته است که حاصل ‏کار، خواننده را با خود به دیاری می برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتی از آن جا نداشته است.‏

مجموعه قصه های پیر بال که با عنوان لامارتین از کردی به فارسی برگردانده و چاپ شده است عیناً ترجمه تمام قصه ‏هایی است که در زبان اصلی با نام سیب زمینی خورها منتشر شده است.[ البته با استناد به گفته ناشر]‏

اولین قصه از این مجموعه، حاشیه های اروپا نام دارد که قصه پسر پناهنده کردی است که سفری را از کپنهاگ به ‏سکاگن در شمال دانمارک، آغاز کرده است، سفری که با دودلی شروع شده است و ادامه می یابد. پسر در اولین ‏بازجویی از خویش، می گوید: “چرا که نه؟ هدفم از این سفر مهم تر و واجب تر است، نواختن دروازه های بهشت است ‏و پایان دادن به لحظات کشنده. نجات دادن سرنوشت و زندگی یک انسان. شاید هم دو انسان.“‏

روی کلمه انسان، نشانی دارد که خواننده را به پانویس حواله می دهد، و در پانویس، چنین نوشته شده است: قهرمان این ‏داستان، که اسمش کردو است، هجده سال پیش، زمانی که در شهر خودش (خانقین) بود، یک رمان روسی خوانده بود، ‏در مورد شاهزاده ای که دچار تنهایی و انزوا شده بود. آن جوان تنها نمی دانست چگونه تنهایی خودش را پر کند و ‏چگونه از جهنم تنها نشینی و تنهایی خود را نجات دهد…‏

چنین است که شخصیت قهرمان قصه در حاشیه شکل می گیرد، همانند زندگی واقعی جوان که در حاشیه جریان دارد، ‏حاشیه های اروپا.‏

کردو در طول راه، یک همسفر هم دارد، یک پیرزن دانمارکی که در صندلی روبه روی کردو نشسته است.‏

پیرزن که رسم الخط عربی نمی داند، یادداشت های کردو را نقاشی می پندارد و بیان همین پندار، سر آغاز گفتگویی ‏است که از خط و طرح شروع می شود، به ملیت و زبان می رسد و سپس چنین ادامه می یابد:‏

‏: بله، از دیدنت خوشحالم، خانوم اسمم کردو است.‏

‏: برگیت. من، خبر شماها را تنها توی روزنامه خوندم.‏

‏: ببخشید. اسم سرکار؟

‏: برگیت.‏

پانویس بعدی از نام برگیت سخن می گوید، “ کردو با شنیدن اسم برگیت کمی سکوت کرد. بعد در دلش بی توجه به ‏پیرزن گفت: اسم قشنگیه

معلوم بود پیرزن دلش را به این احساس کردو گرم کرده، گفت: لطف دارید.‏

پیرزن قدری سکوت کرد. میان شرم و احساس رضایت مندی خودش مانده بود و به بیرون نگاه می کرد.‏

پانویس از حادثه ای روایت می کند. حادثه ای که در حاشیه یک برخورد اتفاق افتاده است. برخوردی که در حاشیه یک ‏زندگی حادث شده است و زندگی ای که در حاشیه در جریان است. در حاشیه های اروپا.‏

در ادامه، قصه با کلام و گفتگوی آن دو ادامه پیدا می کند و جملاتی که غالباً از فرق دنیای شرق و غرب می گویند. و ‏گهگاه متن به دنیای ذهنی آن دو سرک می کشد و با بیان یک سری مونولوگ کوتاه از دغدغه فردی شخصیت ها می ‏گوید، که کلام دو نفره را به قضاوت نشسته اند.‏

‏”خب او هم کردو، کردوی سیبیلو، خون گرم و خوش تیپ بود… که حالا نزدیک دو سال می شد که با هیچ زن و ‏دختری نزدیک نشده و سینه ای را نبوییده است… پوسید بس که از تنهایی و بی کسی و بی دوستی، مردانگی اش را در ‏سوراخ تشک های تا شده فرو کرد، دوستانش با پیرزن های پنجاه شصت ساله زندگی می کنن در حالی که از او این کار ‏هم بر نمی آید.” ‏

‎ ‎فرهاد پیربال‎ ‎

pirball.jpg

قصه آن قدر روان است، که روح و روان خواننده را همراه خود می کند و اعتقاداتش را به چالش می کشد. در ادامه ‏ماجرا، معلوم می شود، کردو برای آشنایی با دختر جوانی که عکس و مشخصاتش را در صفحه دوست یابی روزنامه، ‏چاپ کرده است، رنج سفری دراز بر خود هموار کرده است و در تمام طول راه نیمی از حواسش متوجه خیال حک شده ‏بر کاغذ است و نیمی دیگر به کلام پیرزن که از هنر می گوید و از ادبیات و جامعه غرب.‏

انزوای ناخواسته و درد تنهایی بشر، آنقدر عمیق است که انسان برای رهایی از آن دست نیاز به سوی آگهی و روزنامه، ‏دراز می کند. این موضوع آنقدر پیچیده است و آنقدر حرف برای گفتن دارد که خود می تواند به تنهایی سوژه یک رمان ‏یا یک فیلم بلند سینمایی باشد. ( کاری که اریک رومر در قصه های پاییز، انجام داد.)‏

در انتهای قصه، آن گاه که قطار به مقصد می رسد و سفر به اتمام می رسد، معلوم می شود که پیرزن، اکنون همان ‏عکسی است که سالها پیش در جوانی گرفته شده است و کردو هم در یافتن دوست و همراه، هم سرنوشت دیگر دوستان ‏پناهنده اش شده است.‏

‏: اما تو عکس دختر جوانی را توی اعلان زده بودی

‏: آن عکس مال زمان جوانی ام بود. عمداً این کار را کردم

‏: چرا؟

‏: اگر این کار را نکرده بودم تو پیشم می آمدی؟!!‏

پاراگراف پایانی قصه چنین است:‏

‏”… نزدیک به دو سال در کپنهاگ در تنهایی و بی کسی متعفن شدم و بو گرفتم… هیچی نباشه، به خاطر یادگیری ‏زبان… تمام شد… باهاش زندگی می کنم.” آخرین پانویس قصه، نوشته ای است که در اشاره به این جملات مشق شده ‏است.“‏

‏” کردو در کپنهاگ بلیت برگشت را هم گرفته بود. آهسته بلیط را از جیبش در آورد و پاره کرد.“‏

حاشیه آخر در باره بازگشتن است. بازگشتنی که زمانی هدف بود و بلیطی که وسیله رسیدن به هدف. ‏

سفری که روزی در حاشیه بود، به متن می آید و بازگشتی که زمانی، هدف بود و در متن قرار داشت، به حاشیه تبعید ‏می شود، حاشیه های زندگی در فرهنگی جدید. حاشیه های اروپا.‏


دیگر قصه قدرتمند این مجموعه قصه سیب زمینی خورهاست که اتفاقاً قصه برگزیده نویسنده است. هرچند که در ایران، ‏ناشر نام مانوس “ لامارتین” را تجاری تر انگاشته است و کتاب را با این نام( که از یکی دیگر از قصه های این ‏مجموعه می آید) به چاپ رسانیده است.‏

سیب زمینی خورها از شق دوم مهاجرت می گوید یعنی سفر به سرزمینی که روزی از آن دل کنده بودی. روح قصه با ‏کلامی از ح. ق. کویی، خود را به خواننده می نمایاند.‏

‏”اگر برگردی، انگار که دوباره سفر می کنی از وطن و می روی به شهر جابولقا.“‏

فریدون جوان، که قهرمان قصه است، سیزده سال قبل به خاطر شیوع طاعون در روستای زادگاهش، آنجا را ترک کرد ‏و حال که طاعون از آن روستا، رخت بسته، فریدون هم بعد از سیزده سال در به دری و خانه به دوشی به روستای ‏خودش برگشته بود!!!‏

حال که فریدون دوباره با مردم روستا، مواجه شده است، هیچ نمی داند که در این سیزده سال چه بر آنان گذشته است و ‏این طاعون چه بر سر سلامت روح و روان شان آورده؟

‏”… هم زمان با شیوع طاعون، آرام آرام خوردنی ها از چشم مردم افتاده بود… مردم فقط سیب زمینی می خوردند، ‏برای کشت و زرع هم فقط سیب زمینی می کاشتند…آب سیب زمینی می خوردند. کسی که مایه دار تر بود و حال و روز ‏بهتری داشت، شربت سیب زمینی می نوشید… مردم بیشتر پوشاک خودشان را از پوست سیب زمینی تامین می کردند، ‏تصاویر سیب زمینی های جورواجور را بر در و دیوارهای خانه ها و قهوه خانه ها آویخته بودند. فطریه و زکات شان ‏هم همان سیب زمینی بود… حتی وقتی کسی از آنها می مرد، او را با آب سیب زمینی غسل می دادند…“‏

سیب زمینی، اکنون برای مردم روستا، یک بت ذهنی است. بتی که به تدریج در زندگی و روان مردم رخنه کرده است ‏و حال کس را یارای جنگیدن با این صنم، نیست.‏

زمانی که فریدون از این دیار کوچ کرده بود، سیب زمینی همان قدر در آنجا حرمت داشت که در دیگر نقاط جهان، اما ‏شیوع طاعون در شهر، جایگاه سیب زمینی را به مرتبه “ تقدس” ارتقا داده بود.‏

سیب زمینی در قصه فرهاد پیربال کنایه از تمامی بت هایی است که در اندیشه بشر خانه دارند. بتهایی که تنها در آن ‏جایگاه( باورهای قومی) صاحب ارزش اند. ارزشی عرضی که روزی به یک شی یا یک کهن الگو عارض می شود و ‏روزی هم از آن زایل می شود.‏

همین صور خیالی و باور های ذهنی هستند که فرهنگ خاص یک منطقه را شکل می دهند. اما شیوه مواجهه و پذیرش ‏این اصنام برای شخصی که از محیطی دیگر آمده و هیچ معرفتی نسبت به آنان ندارد موضوعی است قابل بحث، که ‏اتفاقا موضوع اصلی و سنگ بنای ساختمان قصه سیب زمینی خورها ست. ‏

فریدون که برای دوست و فامیل طلا و جواهر به سوغات آورده است، از سوی همه دوستان رانده می شود که چرا طلا؟ ‏مگر در ولایت غرب سیب زمینی پیدا نمی شود که فریدون برایمان طلا و جواهر آورده است؟ مگر ما لیاقت یک سیب ‏زمینی کوچک نداشتیم که فریدون برایمان طلا و جواهر پیشکش آورده است؟…‏

همین است که فریدون باز هم تنها می شود، اما این بار در خانه. با طاعونی کشنده تر از طاعون اول، که روح و جان ‏هم ولایتی هایش را در اسیر خود کرده است.‏

سیزده قصه دیگر این مجموعه هم همگی با فرمی مدرن و محتوای “سفر” نوشته شده اند و جملگی از احوالات و ‏مشکلات زندگی پناهندگی و غربت می گویند. ‏

‏- فرهاد پیربال متولد 1961 هولر-اربیل عراق است. زبان و ادبیات کردی را در دانشگاه صلاح الدین اربیل خواند و در ‏‏1986 عراق را به مقصد فرانسه ترک کرد. در دانشگاه سوربن ادبیات کردی و مطالعات ایرانی خواند. او پس از ‏بازگشت به کردستان عراق در مرکز فرهنگی شرفخان بدلیسی مستقر شده است.‏