فرهاد پیربال در قصه هایش همان قدر از فرم های مرسوم فاصله گرفته است که در زندگی شخصی اش. وی پس از جنگ عراق، به ایران پناهنده شد و بعد به سوریه رفت، اما اتوریته سنت در شرق را تاب نیاورد و پس از زندگی در شرق، به دانمارک، ایتالیا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آمیزش حس شرقی و عقل غربی پیربال قصه هایی است که “ جان” انسان را مخاطب قرار می دهد. فرهاد پیربال مفاهیم ساده و تکراری از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترین قالب ممکن ریخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دیاری می برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتی از آن جا نداشته است…
از عشق به لامارتین، تا پرستش سیب زمینی
فرهاد پیربال در قصه هایش همان قدر از فرم های مرسوم فاصله گرفته است که در زندگی شخصی اش. وی پس از جنگ عراق، به ایران پناهنده شد و بعد به سوریه رفت، اما اتوریته سنت در شرق را تاب نیاورد و پس از زندگی در شرق، به دانمارک، ایتالیا، آلمان و فرانسه مهاجرت کرد. حاصل آمیزش حس شرقی و عقل غربی پیربال قصه هایی است که “جان” انسان را مخاطب قرار می دهد. ناگفته عیان است که آن دسته از قصه هایی که از جوهر انسان می گویند، در دام مرزهای زبان و جغرافیا، گرفتار نمی شوند و آن دسته دیگر که از دغدغه های زبان و فرهنگ و آداب و رسوم یک اقلیم خاص حکایت می کنند، تنها برای مردمان همان مرز بوم جذابیت و ماندگاری دارند.
اما حال که این دنیای بی مرز، سیر طبیعی روزگاران را به هم ریخته است، “جذابیت” دانستن احوالات اقوام مختلف به یک “ضرورت” بدل شده است.
فرهاد پیربال همان مفاهیم ساده و تکراری از سفر و مهاجرت را، چنان در بهترین قالب ممکن ریخته است که حاصل کار، خواننده را با خود به دیاری می برد که تا قبل از خواندن آن قصه ها هرگز معرفتی از آن جا نداشته است.
مجموعه قصه های پیر بال که با عنوان لامارتین از کردی به فارسی برگردانده و چاپ شده است عیناً ترجمه تمام قصه هایی است که در زبان اصلی با نام سیب زمینی خورها منتشر شده است.[ البته با استناد به گفته ناشر]
اولین قصه از این مجموعه، حاشیه های اروپا نام دارد که قصه پسر پناهنده کردی است که سفری را از کپنهاگ به سکاگن در شمال دانمارک، آغاز کرده است، سفری که با دودلی شروع شده است و ادامه می یابد. پسر در اولین بازجویی از خویش، می گوید: “چرا که نه؟ هدفم از این سفر مهم تر و واجب تر است، نواختن دروازه های بهشت است و پایان دادن به لحظات کشنده. نجات دادن سرنوشت و زندگی یک انسان. شاید هم دو انسان.“
روی کلمه انسان، نشانی دارد که خواننده را به پانویس حواله می دهد، و در پانویس، چنین نوشته شده است: قهرمان این داستان، که اسمش کردو است، هجده سال پیش، زمانی که در شهر خودش (خانقین) بود، یک رمان روسی خوانده بود، در مورد شاهزاده ای که دچار تنهایی و انزوا شده بود. آن جوان تنها نمی دانست چگونه تنهایی خودش را پر کند و چگونه از جهنم تنها نشینی و تنهایی خود را نجات دهد…
چنین است که شخصیت قهرمان قصه در حاشیه شکل می گیرد، همانند زندگی واقعی جوان که در حاشیه جریان دارد، حاشیه های اروپا.
کردو در طول راه، یک همسفر هم دارد، یک پیرزن دانمارکی که در صندلی روبه روی کردو نشسته است.
پیرزن که رسم الخط عربی نمی داند، یادداشت های کردو را نقاشی می پندارد و بیان همین پندار، سر آغاز گفتگویی است که از خط و طرح شروع می شود، به ملیت و زبان می رسد و سپس چنین ادامه می یابد:
: بله، از دیدنت خوشحالم، خانوم اسمم کردو است.
: برگیت. من، خبر شماها را تنها توی روزنامه خوندم.
: ببخشید. اسم سرکار؟
: برگیت.
پانویس بعدی از نام برگیت سخن می گوید، “ کردو با شنیدن اسم برگیت کمی سکوت کرد. بعد در دلش بی توجه به پیرزن گفت: اسم قشنگیه
معلوم بود پیرزن دلش را به این احساس کردو گرم کرده، گفت: لطف دارید.
پیرزن قدری سکوت کرد. میان شرم و احساس رضایت مندی خودش مانده بود و به بیرون نگاه می کرد.
پانویس از حادثه ای روایت می کند. حادثه ای که در حاشیه یک برخورد اتفاق افتاده است. برخوردی که در حاشیه یک زندگی حادث شده است و زندگی ای که در حاشیه در جریان است. در حاشیه های اروپا.
در ادامه، قصه با کلام و گفتگوی آن دو ادامه پیدا می کند و جملاتی که غالباً از فرق دنیای شرق و غرب می گویند. و گهگاه متن به دنیای ذهنی آن دو سرک می کشد و با بیان یک سری مونولوگ کوتاه از دغدغه فردی شخصیت ها می گوید، که کلام دو نفره را به قضاوت نشسته اند.
”خب او هم کردو، کردوی سیبیلو، خون گرم و خوش تیپ بود… که حالا نزدیک دو سال می شد که با هیچ زن و دختری نزدیک نشده و سینه ای را نبوییده است… پوسید بس که از تنهایی و بی کسی و بی دوستی، مردانگی اش را در سوراخ تشک های تا شده فرو کرد، دوستانش با پیرزن های پنجاه شصت ساله زندگی می کنن در حالی که از او این کار هم بر نمی آید.”
فرهاد پیربال
قصه آن قدر روان است، که روح و روان خواننده را همراه خود می کند و اعتقاداتش را به چالش می کشد. در ادامه ماجرا، معلوم می شود، کردو برای آشنایی با دختر جوانی که عکس و مشخصاتش را در صفحه دوست یابی روزنامه، چاپ کرده است، رنج سفری دراز بر خود هموار کرده است و در تمام طول راه نیمی از حواسش متوجه خیال حک شده بر کاغذ است و نیمی دیگر به کلام پیرزن که از هنر می گوید و از ادبیات و جامعه غرب.
انزوای ناخواسته و درد تنهایی بشر، آنقدر عمیق است که انسان برای رهایی از آن دست نیاز به سوی آگهی و روزنامه، دراز می کند. این موضوع آنقدر پیچیده است و آنقدر حرف برای گفتن دارد که خود می تواند به تنهایی سوژه یک رمان یا یک فیلم بلند سینمایی باشد. ( کاری که اریک رومر در قصه های پاییز، انجام داد.)
در انتهای قصه، آن گاه که قطار به مقصد می رسد و سفر به اتمام می رسد، معلوم می شود که پیرزن، اکنون همان عکسی است که سالها پیش در جوانی گرفته شده است و کردو هم در یافتن دوست و همراه، هم سرنوشت دیگر دوستان پناهنده اش شده است.
: اما تو عکس دختر جوانی را توی اعلان زده بودی
: آن عکس مال زمان جوانی ام بود. عمداً این کار را کردم
: چرا؟
: اگر این کار را نکرده بودم تو پیشم می آمدی؟!!
پاراگراف پایانی قصه چنین است:
”… نزدیک به دو سال در کپنهاگ در تنهایی و بی کسی متعفن شدم و بو گرفتم… هیچی نباشه، به خاطر یادگیری زبان… تمام شد… باهاش زندگی می کنم.” آخرین پانویس قصه، نوشته ای است که در اشاره به این جملات مشق شده است.“
” کردو در کپنهاگ بلیت برگشت را هم گرفته بود. آهسته بلیط را از جیبش در آورد و پاره کرد.“
حاشیه آخر در باره بازگشتن است. بازگشتنی که زمانی هدف بود و بلیطی که وسیله رسیدن به هدف.
سفری که روزی در حاشیه بود، به متن می آید و بازگشتی که زمانی، هدف بود و در متن قرار داشت، به حاشیه تبعید می شود، حاشیه های زندگی در فرهنگی جدید. حاشیه های اروپا.
دیگر قصه قدرتمند این مجموعه قصه سیب زمینی خورهاست که اتفاقاً قصه برگزیده نویسنده است. هرچند که در ایران، ناشر نام مانوس “ لامارتین” را تجاری تر انگاشته است و کتاب را با این نام( که از یکی دیگر از قصه های این مجموعه می آید) به چاپ رسانیده است.
سیب زمینی خورها از شق دوم مهاجرت می گوید یعنی سفر به سرزمینی که روزی از آن دل کنده بودی. روح قصه با کلامی از ح. ق. کویی، خود را به خواننده می نمایاند.
”اگر برگردی، انگار که دوباره سفر می کنی از وطن و می روی به شهر جابولقا.“
فریدون جوان، که قهرمان قصه است، سیزده سال قبل به خاطر شیوع طاعون در روستای زادگاهش، آنجا را ترک کرد و حال که طاعون از آن روستا، رخت بسته، فریدون هم بعد از سیزده سال در به دری و خانه به دوشی به روستای خودش برگشته بود!!!
حال که فریدون دوباره با مردم روستا، مواجه شده است، هیچ نمی داند که در این سیزده سال چه بر آنان گذشته است و این طاعون چه بر سر سلامت روح و روان شان آورده؟
”… هم زمان با شیوع طاعون، آرام آرام خوردنی ها از چشم مردم افتاده بود… مردم فقط سیب زمینی می خوردند، برای کشت و زرع هم فقط سیب زمینی می کاشتند…آب سیب زمینی می خوردند. کسی که مایه دار تر بود و حال و روز بهتری داشت، شربت سیب زمینی می نوشید… مردم بیشتر پوشاک خودشان را از پوست سیب زمینی تامین می کردند، تصاویر سیب زمینی های جورواجور را بر در و دیوارهای خانه ها و قهوه خانه ها آویخته بودند. فطریه و زکات شان هم همان سیب زمینی بود… حتی وقتی کسی از آنها می مرد، او را با آب سیب زمینی غسل می دادند…“
سیب زمینی، اکنون برای مردم روستا، یک بت ذهنی است. بتی که به تدریج در زندگی و روان مردم رخنه کرده است و حال کس را یارای جنگیدن با این صنم، نیست.
زمانی که فریدون از این دیار کوچ کرده بود، سیب زمینی همان قدر در آنجا حرمت داشت که در دیگر نقاط جهان، اما شیوع طاعون در شهر، جایگاه سیب زمینی را به مرتبه “ تقدس” ارتقا داده بود.
سیب زمینی در قصه فرهاد پیربال کنایه از تمامی بت هایی است که در اندیشه بشر خانه دارند. بتهایی که تنها در آن جایگاه( باورهای قومی) صاحب ارزش اند. ارزشی عرضی که روزی به یک شی یا یک کهن الگو عارض می شود و روزی هم از آن زایل می شود.
همین صور خیالی و باور های ذهنی هستند که فرهنگ خاص یک منطقه را شکل می دهند. اما شیوه مواجهه و پذیرش این اصنام برای شخصی که از محیطی دیگر آمده و هیچ معرفتی نسبت به آنان ندارد موضوعی است قابل بحث، که اتفاقا موضوع اصلی و سنگ بنای ساختمان قصه سیب زمینی خورها ست.
فریدون که برای دوست و فامیل طلا و جواهر به سوغات آورده است، از سوی همه دوستان رانده می شود که چرا طلا؟ مگر در ولایت غرب سیب زمینی پیدا نمی شود که فریدون برایمان طلا و جواهر آورده است؟ مگر ما لیاقت یک سیب زمینی کوچک نداشتیم که فریدون برایمان طلا و جواهر پیشکش آورده است؟…
همین است که فریدون باز هم تنها می شود، اما این بار در خانه. با طاعونی کشنده تر از طاعون اول، که روح و جان هم ولایتی هایش را در اسیر خود کرده است.
سیزده قصه دیگر این مجموعه هم همگی با فرمی مدرن و محتوای “سفر” نوشته شده اند و جملگی از احوالات و مشکلات زندگی پناهندگی و غربت می گویند.
- فرهاد پیربال متولد 1961 هولر-اربیل عراق است. زبان و ادبیات کردی را در دانشگاه صلاح الدین اربیل خواند و در 1986 عراق را به مقصد فرانسه ترک کرد. در دانشگاه سوربن ادبیات کردی و مطالعات ایرانی خواند. او پس از بازگشت به کردستان عراق در مرکز فرهنگی شرفخان بدلیسی مستقر شده است.