صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دا نشور گرفته و به کند وکاو در ادبیات داستان ایران- داخل وخارج کشور- می پردازد.
در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی وآثار نویسنده.
داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه “فانفار”، ازمجموعه داستان “مرگ بازی” نوشته “پدرام رضایی زاده” اختصاص دارد.
1- داستان
فانفار
می گفتند روبه روی خانه اش ایستاده بود و توی کیف کوچکش دنبال کلید در می گشته که موج انفجار، یا شاید یک ترکش سرگردان، سرش را پرت می کند وسط خیابان. شاید آژیر خطر را نشنیده بود، یا در همان چند ثانیه ی اخر با خودش زمزمه کرده که این بار هم نوبت دیگری است و کسی با او کاری ندارد. همبشه از جایی آغاز می شود که انتظارش را نداری. یک مرتبه به خودت می آیی و می بینی وسط خاطره ای افتاده ای که تمام روزهای گذشته خواسته ای فراموشش کنی. هرچه با خودت تکرار کنی که همه چیز تمام شده و دلیلی برای یادآوردنش وجود ندارد، باز یک روز بهانه ای حتا کوچک، خودش را از گوشه ی ذهنت بیرون می کشد و هجوم می آورد به گذر دقیقه های آن روزت.
بعضی از همسایه ها می گفتند سرش را چند متر دورتر از خانه شان، کنار باجه ی تلفن دیده اند. لابد وقتی سرش را پیدا کرده اند موهایش گوشه ای از کف خیابان را قهوه ای کرده و چشم هایش به چیزی مات مکانده بود که هیچکس نفهمیده بود چیست. موشک نزدیک جایی خورده بود که او ایستاده بود؛ انگار هنگام شلیک موشک، او را نشانه گرفته باشند نه اداره ی کل توزیع برق منطقه ای را که دویست متر بیشتر با خانه ی آن ها فاصله نداشت. گاهی که با غزاله در خیابان بازی می کردیم، تنها- و گاهی که پدر زودتر از همیشه برمی گشت خانه، در کنار او- گوشه ای می استاد و تماشایمان می کرد که دنبال هم می دویدیم. توی محله ی ما تنها دختری بود که می شد موهای لختش را دید که از زیر آن روسری سفید بیرون ریخته بود.
می گفتم: “غزاله، وقتی بزرگ شی، تو هم به همین خوشگلی می شی؟”
اخم می کرد. همیشه وقتی چشم های عسلی و شلال موهای دختر را می دید اخم می کرد. بعد می دوید توی حیاط و در را پشت سرش می بست.
به آژیرهای خطر دیگر عادت کرده بودیم. یاد گرفته بودیم که هرشب با کوچکترین صدا یا تکانی از جا بپریم و تا پناهگاه زیر پله را بدویم. کار هر شب مان شده بود که با صدای گوینده ی رادیو خواب مان بپرد و توی خواب هم حواسمان باشد که خواب مان آنقدر سنگین نشود که اژیر خطر را نشنویم. ما در طبقه ی اخر یک آپارتمان چهار واحدی زندگی می کردیم، غزاله و مادرش در طبقه ی اول، و او در یک خانه ی حیاط دار و تک طبقه ی قدیمی. میان آپارتمان ما و خانه ی او یک ساختمان دو طبقه ی نوساز فاصله انداخته بود. روزهای تعطیل، بعد از نهار، وقتی همه خواب بودند، می رفتم روی پشت بام و نگاهش می کردم که وسط حیاط کوچک، روی تخت چوبی پایه کوتاه می نشست و پاهایش را در آبی حوض تکان می داد. سرم را که برمی گرداندم غزاله را می دیم. به دیوار خرپشته تکیه می داد و با ته سیگارهای روی بام بازی می کرد.
ساعت ده و چهل و پنج دقیقه ی روز بیست و پنجم خردادماه 1367 بود. کانال دو تلویزیون کارتون جادوگر شهر زمرد را پخش می کرد. غزاله توی پذیرایی کنارم نشسته بود و گوجه سبزهایی را که مادرم برایش گذاشته بود، گاز می زد. گردباد، خانه ی “دوروتی” و خانواده اش را خراب کرده بود و او را تنها انداخته بود میان دنیایی که نمی شناخت و حالا دوروتی، کنار مترسکی که مغز نداشت و آدم آهنی قراضه ای که دنبال قلب می گشت و معنای درد و خنده و گریه را نمی دانست و شیر پرحرف، اما ترسویی که شجاعتش را گم کرده بود، دنبال کسی بود که بتواند او را به دنیای خودش برگرداند. دوروتی هنوز شهر زمرد را پیدا نکرده بود که تلویزیون آژیر خطر حمله هوایی را پخش کرد. مادرم از آشپزخانه تا پذیرایی دوید و می خواست مانتو و روسری اش را بردارد که از بین نوارچسب های روی شیشه ی پنجره، دود سیاهی را دید که چند کیلومتر دورتر از خانه مان، زمین و اسمان را به هم می چسباند.
گفت: “نترسید! به خیر گذشت…دیگه با ما کاری ندارند.“
موشک به جای ما یک مهدکودک را خراب کرده بود. بیست و چهار دختر و پسر هم مرده بودند؛ این را گوینده ی اخبار ساعت هشت همان شب گفت.
مادرم هنوز حرفش را تمام نکرده بود که شیشه ی پنجره ها ریخت توی اتاق. غزاله دستهایش را گذاشته بود روی چشم هایش و دور اتاق می دوید. شنیده بود که موج انفجار چشم ها را از حدقه در می آورد. جیغ می زد و می گفت: “کور شدم… کور شدم…“
گوشه ی اتاق گیرش انداختم، دست هایش را از روی صورتش کنار زدم و گفتم: “اگه کور شدی پس کو خونش؟”
خون از لای انگشت های مادرم می زد بیرون. یک دستش را روی شکمش فشار می داد و با دست دیگرش ما را دنبال خودش می کشید توی راهرو.
جسد بدون سر دختر همسایه را هیچوقت ندیدم. وقتی از خانه آمدیم بیرون، تنش ار با یک پتوی سبز پوشانده بودند. کف خیابان بیشتر از آدم ها، پر بود از خرده شیشه. غزاله صورتش ار چسبانده بود به سینه های مادرش. پاگرد طبقه ی سوم را رد نکرده بودیم که دستمن را ول کرده بود و خودش را انداخته بود توی بغل مادرش، که دو طبقه را دویده بود بالا. خانم احمدی و دخترش هم با حوله ی حمام که پیچیده بودند دور خودشان، کنار چارچوب کج شده ی ر ورودی می لرزیدند. همسایه ی طبقه ی دوم ما بودند و همیشه نگران حمله ی شیمیایی که آن روزها بدجور شایعه اش پیچیده بود همه جا. آقای احمدی هم پسر یک ساله اش را بغل کرده بود و پا برهنه روی شیشه ها ی وسط خیابان می دوید. توی آن شلوغی، میان خانه های ته کوچه، دنبال خانه ی مادرزنش می گشت.
طاعون زده بود به محله انگار. تمام کوچه ها و خیابان های اطراف را بسته بودند، با نوارهای زردی که حالا شده بودند مرز میان مردمی که که دیگر هیچ شباهتی به هم نداشتند. رهگذرها آن طرف زردها ایستاده بودند و به موجوداتی خیره شده بودند که میان خرده شیشه ها و بلوک ها و پاره اجرهای کف خیابان می لولیدند.
تا پدرم خودش را از چهارراه پارک وی برساند به خیابان توانیر، جمعیت را کنار بزند و ماموران مقابل نوار زرد را قانع کند که اهل همین محله است و نگران زن و پسرش، مادرم را برده بودند به درمانگاهیکمی بالاتر از میدان ونک، چسبیده به شهر بازی کوچکی که اسمش را گذاشته بودند “فانفار”، و تکه های ریز و خوش تراش شیشه را از شکمش بیرون کشده بودند؛ و من، تمام اتاق های درمانگاه را دنبال دختر همسایه گشته بودم. از درمانگاه که برگشتیم خانه، پتوی سبز را با جسد زیرش برده بودند. وقتی پدرم ما را دید، قطره های روی سرش مثل قطره هایی که صورتش را پر کرده بود، برق می زد. جلو در اپارتمان ایستاده بود و با خانماحمدی و دخترش حرف می زد. حتا یک کلمه هم نگفت، فقط صورت خیس مادر را که خودش ار انداخته بود در اغوشش، میان بازویش فشرد.
اشک های مادرم که تمام شد، پدرم خیره شد به پنجره های بی شیشه و گفت: “ این جا دیگر جای ماندن نیست، باید برویم…” بعد انگار که چیزی یادش افتاده باشد، مادر را کنار زد و بی آنکه منتظر من بماند، پله های نیم طبقه ی اول را دوتا یکی رفت بالاو نگاه ما را توی خم پاگرد اول جا گذاشت. وقتی در واحد شماره ی ”چهار” را باز کردم، کارتون جادوگر شهر زمرد دیگر تمام شده بود. تلویزیون تصویر سربازهای جوانی ار پخش می کرد که انگشت هایشان را به نشانه ی پیروزی به دوربین نشان می دادند. پدرم خیره شده بود به قالیچه های سوراخ سوراخ کف خانه. انگار میان خرده شیشه ها چشم های غزاله را پیدا کرده باشد.
جمع کردن خرده شیشه های کف خانه، پر کردن و و بست چمدان ها، پوشاندن پنجره های خالی با مشمع و عوض کردن لوله های شکسته، تا شب طول کشید. کارها که تمام شد، پدر از خانه رفت بیرون. خیابان تاریک تر و خلوت تر از همیشه بود و پنجره ها خالی تر از دیشب. میان یکی از پنجره های روشن آپارتمان رو به رو، زن و مرد جوانی ایستاده بودند و به آسمان نگاه می کردند. از پشت بام صدای پا می امد. کسی پاهایش را می کشید روی زمین و دور می شد از من. در خر پشته را که باز کردم، سوسک های روی بام از روی از مستطیل نورانی افتاده بر کف بام فرار کردند و با سیاهی زیر کولر ها یکی شدند. ماه آسمان را پر کرده بود. پرهیب پدر، گوشه ای از بام ایستاده بود. دست هایش را ستون کرده بود روی جان پناه و و به سیگار روشنی که بین دو دستش گذاشته بود کاری نداشت. رد نگاهش به تخت چوبی آن حیاط کوچک می رسید و حوضی که پر شده بود از خرده های شیشه و پاره های آجر. شانه هایش تکان می خورد.
2- نگاه
زاویه دید یک نسل
مریم مهتدی
در مواجهه با آثار نویسندگان جوانی که پا به وادی داستان کوتاه ایرانی می گذارند، اغلب با داستان هایی روبه رو می شویم که تجربیات مشترک نسل جوان امروز وجه مشترک آنهاست. نسلی که نگاه خاص خودش را به زندگی و پدیده های پیرامون آن دارد و به طور طبیعی تعاریفش از مفاهیمی چون عشق، رابطه، تعهد و حتی هویت انسانی و اجتماعی با نسل پیش از خودش کم و بیش متفاوت است و شاید به همین خاطر باشد که مجموعه داستان “مرگ بازی” را مخاطبانی از این نسل بیشتر پسندیده اند و ارتباطی نزدیک تر با آن برقرار کرده اند. لمس جنگ و حاشیه هایش در کودکی، عشق های پرشور و دمادم در جوانی، شکست در روابط عاطفی حتی در حوزه خانواده، از دست دادن هایی هیجان آلود و خیره سرانه و حتی تقابل و درگیری ناموزون با نسل قبلی، همه تجربه های مشترکی است که نسل جوان متولد دهه 60 در چنته هویت نسلی خود دارد و پدرام رضایی زاده برخی از همین تجربه ها را دستمایه نوشتن داستان های خود کرده است. اینکه نویسندگان جوان در نخستین تجربه هایشان در داستان نویسی، خود و زندگی شان را روایت کنند، نه تنها چیز تازه یی نیست که نخستین دروازه ورود به داستان نویسی حرفه یی است. اما همه این روایت های شخصی لزوماً از مرز شخصی بودن نمی گذرند و تفاوت وقتی آشکار می شود که شناخت نویسنده از جزیی ترین ویژگی های شخصیتی و فضای اجتماعی که در آن رشد کرده نیز معیار قرار گیرد. این شناخت توام با نگرش تحلیلی است که می تواند سبب خلق داستان هایی شود که نویسنده در عین حضور در متن روایت، از آن فاصله ذهنی گرفته باشد و متن را به سمت ادبیات سوق دهد. باورپذیر بودن داستان های مجموعه “مرگ بازی” و گیر انداختن مخاطبانی از نسل خودش می تواند نشانه همین باشد که پدرام رضایی زاده در داستانی کردن تحلیل خود از تجربیات ذهنی و عینی این نسل موفق شده است. شاید همین توانمندی در بیشتر داستان های مجموعه است که باعث می شود در داستانی چون “خورشیدگرفتگی” با روایتی باورناپذیر روبه رو شویم. اساساً وقتی نویسنده یی سعی می کند داستانی با راوی کودک بنویسد، پا به وادی دشوار و خطرناکی می گذارد. درست است که همه نویسندگان کم و بیش یادگارهایی حسی از دوران کودکی تا بزرگسالی خود را زنده نگه داشته اند، اما دشواری کار در این موقعیت این است که نویسنده باید در بزرگسالی خودش را به جای یک کودک بگذارد و از زبان او داستانی را روایت کند که خودش در کودکی تجربه کرده و حالا ته مانده هایی از حس بد آن دوران در او مانده است. شاید اشکال تصنعی به نظر رسیدن راوی کودک در داستان خورشیدگرفتگی همین باشد که نویسنده به رغم تلاش بسیار نتوانسته است خود اکنونش را از خود کودکی اش کاملاً جدا کند و نتیجه آن که کودک این داستان، بزرگسالی به نظر می آید که می خواهد با زبانی کودکانه، تجربه یی هولناک را با خواننده در میان بگذارد. داستان های مجموعه “مرگ بازی” نه داستان هایی تجربی اند (داستان در خدمت داستان) و نه البته کارگاهی، ولی تلاش نویسنده برای تجربه کردن گونه های متفاوت داستان نویسی در آنها مشهود است و همین میل به تجربه کردن باعث شده خواننده وقت خواندن مجموعه، در عین حال که با مضمونی تقریباً یکسان در داستان ها روبه روست، به خاطر تفاوت داستان ها در نوع روایت و خصوصاً زبان دچار خستگی نشود. البته این به معنی بکر بودن ایده ها در داستان های “مرگ بازی” نیست. سال های سال است نویسندگان همه جای دنیا از روابط انسانی و تقابل بین دو جنس مخالف یا دو نسل می نویسند و برای هریک از داستان های این مجموعه نیز برحسب مضمون یا نوع روایتش می توان نمونه های مشابه بسیاری از نویسندگان نام آشنا پیدا کرد، اما ویژگی خاصی که به این مجموعه تازگی می بخشد، ”نوع” و نیز “تنوع” نگاه است.
عکس 3
3- در باره نویسنده
پدرام رضایی زاده: اولین مجموعه داستان
پدرام رضایی زاده متولد 1360، فارغ التحصیل رشته مهندسی عمران، نامی آشنا در عرصه اینترنت است. وی طی سال های گذشته با روزنامه های همشهری و شرق همکاری کرده و نقد کتاب و یادداشت ادبی و گفتگوهایی از او به چاپ رسیده است.
” اگر شیطان سخن بگوید” اولین کتاب و مجموعه شعرهایکوواره های رضایی زاده بود. “مرگ بازی”، نخستین مجموعه داستان پدرام رضایی زاده است.