سوفی مارسوی 42 ساله از نوجوانی وارد سینما شده و پس از گذشت سه دهه هنوز محبوب ترین بازیگر زن سینمای فرانسه است. زنی ماجراجو که از طبقه کارگر برآمده و از شهرت گریزان است. با بسیاری از کارگردان های بزرگ زمانه خود همکاری کرده؛ آوازخواندن، نویسندگی و کارگردانی را تجربه کرده و هنوز به دنبال یافتن راه های تازه ای برای گریز از یکنواخت شدن و درجا زدن است. پای حرف های او می نشینیم که درباره خودش و آخرین فیلم هایی که بازی کرده، سخن گفته است…
گفت و گو با سوفی مارسو
شهرت موجب هراسم می شود
سوفی- دانیله سیلوی ماپو-مارسو متولد 1966 پاریس است. مادرش فروشنده و پدرش راننده کامیون و بسیار دور از محیط سینما و نمایش بودند. وقتی سوفی 14 ساله بود از طریق دوستانش شنید که کلود پینوتو به دنبال چهره ای تازه برای فیلم جدیدش به نام La Boum درباره دختری نوجوان است. سوفی در جلسه انتخاب بازیگر شرکت کرد و برنده شد. فیلم با استقبال کم سابقه ای روبرو و سبب شد تا سوفی در قسمت دوم آن نیز ظاهر شود. قسمت دوم موفقیت اولی را تکرار و سوفی را به جایزه سزار خوش آتیه ترین بازیگر سینمای فرانسه رساند. بعد از این فیلم بود که در 16 سالگی قراردادی یک میلیون فرانکی با شرکت گومون امضا کرد. La Boum نه فقط در فرانسه، بلکه در ایتالیا، ژاپن و کشورهای دیگر نیز با توفیق تجاری روبرو شد.
سوفی که بعدها مدل بودن و از سال 1981 آوازخواندن را نیز تجربه کرد، از ابتدای شکل گیری کارنامه بازیگری اش شانس آن را داشت تا با کارگردان های بزرگی همکاری کند. او در سومین تجربه اش قلعه ساگان در کنار فیلیپ نوآره، دپاردیو و دنوو مقابل دوربین آلن کورنو قرار گرفت و بعدها با ژرژ لوتنه، موریس پیالا، آندری زولاوسکی، فیلیپ دو بروکا، برتران تاورنیه همکاری کرد.
دوره فیلم های La Boum
در 1995 در اولین فیلم بین المللی خود به نام شجاع دل بازی کرد و سپس بخت بازی برای میکل آنجلو آنتونیونی را در فراسوی ابرها به چنگ اورد. پس از بازی در چندفیلم انگلیسی زبان دیگر بزرگ ترین نقش بین المللی اش را در فیلم دنیا کافی نیست تجربه کرد. او در این فیلم در کنار پیرس برازنان یکی از بهترین زنان مجموعه باند را خلق کرد، اما نقططه اوج کارنامه اش چند سال بعد با فیلم بلفگور: شبح لوور در وطنش به سراغ وی آمد. مارسو برای بازی در این فیلم یک میلیون دلار دریافت کرد که رقمی افسانه ای در سینمای فرانسه محسوب می شد.
مارسو تاکنون در فیلم های زیادی از زولاوسکی-که مدتی طولانی همسرش بوده- بازی کرده و نقطه اوج کارنامه شان صداقت در 2000 بوده است. او تاکنون 5 جایزه معتبر به دست آورده، اما در آستانه قرن تازه در فیلم های زیادی ظاهر نشده است. ولی تجربه کار با راب راینر در الکس و اما را به کارنامه اش افزوده و نویسندگی و کارگردانی را نیز آغاز کرده است.
مارسو در سال 2001 کتاب نیمه-زندگینامه اش با نام دروغ گویی را منتشر کرد و اولین فیلم بلندش با من از عشق بگو را در سال بعد مقابل دوربین برد که جایزه بهترین کارگردانی جشنواره مونترال را نصیب او کرد. او دومین فیلمش گمشده در دوویل را سال گذشته کارگردانی و نقش اصلی آن را نیز در کنار کریستوفر لمبرت بازی کرد.
مارسو 173 سانتیمتر قد دارد و پس از جدایی از زولاوسکی در سال 2001 با جیم لملی تهیه کننده زندگی می کند. او از هر ازدواجش یک فرزند دارد و از شایعات چنین برمی آید که از سال گذشته با کریستوفر لمبرت زندگی می کند.
زنان سایه یا مامورین مخفی زن
بعداز گذشت بیش از هفت سال از بلفگور دوباره با ژان پل سالومه در فیلم زنان سایه کار کردید. در این فاصله دست به کارگردانی هم زدید. رابطه تان با او پیشرفتی کرده است؟
راحت تر شده است. با گذشت زمان افراد بزرگ می شوند، تکامل می یابند…در مقام کارگردانی رشد کردم و شکوفا شدم واین مرا رها ساخت از…. نمی گویم از محرومیت که از فشار. به یک معنی خودم را سبکبال ساختم ! اما در مورد ژان پل، این داستان خیلی بیشتر از بلفگور به خود او نزدیک بود. او را در هماهنگی بیشتری با داستان وشیوه روایی وارتباط با گروهش احساس می کردیم. او نیز شکوفا شده است. با این فیلم که متعلق به سینمای عام پسند وتاریخی است به پختگی رسیده است.
چه چیزی شما را جذب این شخصیت عضو نهضت مقاومت کرد که به همراه سه زن دیگر به ماموریتی می رود برای از میان بر داشتن ماموری که در دست نازی ها افتاده؟
معمولا فیلم های جنگی در جنبه قهرمانی، مردانه، افتخار آمیز و شجاعانه بسیار اغراق می کنند. این خلاف حالت کلی این فیلم است. البته ما این جا هم اسلحه به دست گرفتیم و صحنه های اکشن زیادی در فیلم است اما همزمان با آن، تجربه ای بسیار شخصی برای هرکدام از ما بود. راه های درونی مان برای رسیدن به نقش های مان متفاوت بود. برای من که شخصیت اصلی را داشتم. واقعا جنگ بود. البته فشار، ماموریت و تعلیق در کاربود اما همچنین واکنش نسبت به چالش تجربه شده زنان نهضت مقاومت و هرکدام با یک شخصیت مشخص. پنج تا رفیق نیستند که دست به سرقت ازیک مغازه پرادا می زنند!(خنده).آنها پنج دختر هستند که هیچ شباهتی به هم ندارند و آنها نبودند که تصمیم گرفته اند باهم باشند. با این احوال آنها انتخاب شده اند وهرکدام شان دلیل و سلاح مخصوص به خود را دارد برای انجام وظیفه اش و درعین حال تمام تلاش شان را می کنند تا جان سالم از معرکه بدر ببرند. این یک مستند نیست، بلکه در نقش مخالف آن قرار دارد و حتی کمی بیشتر ازاین… وقتی درباره نقشم صحبت می کردیم ژان پل به من گفت: “نقش تو مانند گربه ای است که برهر چه از مقابلش رد می شود پنجول میاندازد و در موقعی که لازم است عکس العمل نشان بدهد این کار را می کند…“
قصه ای آغشته به حس انجام وظیفه و با پس زمینه تولد یک دوستی مستحکم….
یک داستان درست وحسابی رفاقت نیست! چرا که هیچ یک به دیگری برتری نمی یابد. هرکدام شان بر اساس آنچه که معرف آن هستند، پذیرفته می شوند. اگر آنها متحد هستند به خاطر یک اجبار و وظیفه است واین که هر کدام شان دلیل بسیار شخصی برای مبارزه دارند. هرچه که ژولی دوپاردیو، مری ژلین، دبورا فرانسوا، مایا سانسا و یا من باشیم، هرکدام مسیر مخصوص به خود را داریم. جایی برای ناراحتی نیست. با این وجود سرصحنه خیلی راحت بودیم و هر کس با انگیزه های خودش حاضر بود. هرکس به خاطر آنچه که هست انتخاب شده بود. برای معرفی کسب اش.
برای معرفی “کسب تان” روی شخصیت ها خیلی کار می کنید؟
اگر باید نقش کسی را بروی صندلی چرخدارزندگی می کند بازی کنم بله شروع می کنم به یادگرفتن هدایت آن. اما برای شخصیت لویز نه کار به خصوصی کردم ونه به دیدن بازماندگان نهضت مقاومت رفتم. با جنگ بدون آن که خود را آماده کرده باشید مواجه می شوید. من به چهره مادربزرگم فکر کردم که بچه هایش را زمان جنگ به تنهایی بزرگ کرد. ازورای چهره ها وعواطفی که در آنها است چیزهای زیادی می آموزم….وهمین طور به تدریج از فضا و دکور فیلم، در یک پاریس تخلیه شده و لباس های زمان قدیم والبته تصاویر جنگ که همگی به کرات آنها را دیده ایم به ذهنم می آمد. این گونه خیلی سریع وارد فضای قدیم می شویم. وهمچنین فکر می کنم که در شرایط دشوار مانند زمان اشغال، مردم به شایستگی شجاعت وسرسختی فوق العاده شان را نشان می دهند….
از شخصیت ها به راحتی جدا می شوید؟
با آنها شدیداً زندگی می کنم. با کنار گذاشتن قسمت زیادی از خودم سرصحنه زود به نقش می رسم چرا که بازیگری شامل یک تراپی بسیار آزادانه است… وقتی فیلم تمام شد به سروقت چیز دیگری می روم. چون خیلی سریع زندگی می کنم.بعضی وقت ها به خود می گویم که شاید بیست سال دیگر این موضوع برایم گران تمام شود. بازیگران این خطر را می کنند که تبدیل به موجوداتی بشوند که از جهان حقیقی کناره می گیرند…
موقع ساخت بلفگور شما از یک طرح در مورد نهضت مقاومت به همراه ژان پل راپونو صحبت می کردید…
آن فیلم “سفر خوش” بود. حیف او مدت زیادی صرف کرد تا طرح عملی شود وآن زمان که هم عملی شد من حامله بودم… شخصیتی که ایزابل آجانی نقش او را در فیلم راپوتو بازی می کند اهمیتی به جنگ نمی دهد وشباهتی به لویز زنان سایه ندارد که تا ایثار کردن خودش پیش می رود….. راپوتو کارگردانی فوق العاده است وبا قدرت میزانسن باورنکردنی در کمال راحتی و وقار. واقعا کسی است که دوست دارم با او کار کنم.
امروز، در کجای زندگی و کارنامه هنری تان قرار دارید؟
این احساس را دارم که آزادی زیادی به دست آورده ام. نمی توانم درک بکنم که تمام زندگی ام را تنها بر روی یک مسیر صرف کنم. بدون زدن از اتوبان به یک کوره راه و رفتن به این جا وآنجا… اغلب جامعه و دنیا سعی می کند شما را درمسیر مشخص و معینی هدایت کند. یکنواختی حوصله ام را سر می برد و به خصوص این چیزی است که نمی خواهم. من به زمان احتیاج دارم برای تامل، برای باز یافتن خودم، چرا که وقتی خودم را به کاری متعهد می کنم منظم وکوشا هستم. اما یک زندگی باید از وقایع بزرگ وکوچکی تشکیل بشود. آسایش را دوست ندارم. خیلی زود مرا کسل می کند. احتیاج دارم که خودم را بترسانم! به طرزی ستوه آور برای دیگران ترسناک هستم ولی برای خودم هرگز…. احتیاج دارم که درمرکز حادثه باشم من در مایه انجام دادنم نه نشان دادن و در ضمن از افراد وشب نشینی گریزانم و دوست ندارم خیلی آدم دورم باشد. مدت ها خودم را گوشه گیر، نامطمئن وناراحت احساس می کردم…و راه حلی برای آن نداشتم. بعد از ساعت ها کار طولانی برروی خودم به آنها دست یافتم وخودم را هرروز بهتر از قبل احساس می کنم.
شما همچنان محبوب ترین بازیگر زن سینمای فرانسه هستید.
حدود سی سال است این وضع است(خنده)! زندگی من تشکیل شده از فراز ونشیب ها. من از دنیا ومحیطی ساده، تلخ و واقعی می آیم که در یک آن پرت شدم درعالم ظواهر و پوچی که هرگز در آن خودم را واقعا مشروع احساس نکردم. تناقض آمیز است. در واقع آنچه که موجب شده است خودم را گم نکنم احساس عمیقی که دارم وهمیشه داشته ام نسبت به کارکردن درحالت کلی است. حتی اگر این جلوی تردید ها وکناره گیری و کمی عدم اعتماد به نفسم را نگیرد. این باید از جنبه یهودی – مسیحی ام بیاید که هم زمان خودم را همه جا وهیچ جا احساس می کنم…( خنده )!
و این شما را رها نمی کند؟
می دانید جرقه اولیه را من در دوازده سالگی زدم که به والدینم اعلام کردم که «من می خواهم هرجا که شده و هرکاری که باشد را انجام بدهم ». من از هیچ چیزی نمی ترسبدم چرا که هیچی نمی دانستم، اگر عشق اطرافیانم نبود، دیگر هیچی برای از دست دادن نداشتم! من اغلب به فرزندانم می گویم « شما نسبت به من از یک امتیاز بزرگ محروم هستید. شما همه چی دارید !» من همیشه این را به آنها یاد آورمی شوم. هرگز وابسته به مادیات نبودم. هرگز برای از دست دادن شهرتم نترسیده ام! شهرت موجب هراسم می شود. هرگز نخواستم معروف بشوم. تا آنجا که بتوانم از آن پرهیز می کنم. همین طور از بسیاری از مادیات که به نظرم دل آزار و سطحی هستند. خیلی دوست دارم که تنها با یک چمدان در دست به دور دست بروم. طبیعت، هنر، موسیقی و صحرا مرا به وجد می آورند. جنبه پیشی بینی نشده و مشکلات زندگی را خیلی دوست دارم. این را بعدها فهمیدم که بعد از تولد فرزندم به جاهایی ازصحرا رفته بودم که هر اتفاقی ممکن بود بیفتد. تنها من و فرزندم به مناطقی نا مطمئن و بدون تلفن و ماشین رفتیم که در نگاه به گذشته به نظرم کاملا دیوانگی است اما این در ذات من است!