داستان سال ♦ کتاب

نویسنده


آن شب نوشته محسن درزی تنها داستان برگزیده سال “ هنر روز” نیست، سرگذشت یک نسل و روایت دست اول فاجعه ای هولناک است که چنین استادانه و پرخون به نگارش در آمده است. از هنگام انتشار این داستان که باز آفرینی رویدادی واقعی در شبی به درازنای تاریخ است، تلاش برای نفی آن آغاز شد. مروجان فرهنگ خشونت و تهمت که سلاحی جز ترور شخصیت ندارند و سندی جز دشنام، بر اساس سیاست سازمانی خاصی که همه جهان رادر تیول خود می داند، کوشیدند این داستان راجعلی نشان بدهند و بدینو سیله عاملان جنایت های زندان ها را تبر ئه کنند.

داستان “آن شب” اما راه خود را گشود. در ایران کپی و در سطح وسیع منتشر شد واکنون ساخت فیلمی از ان در دستور کار یکی از کارگردان های بزرگ سینمای ایران قرار گرفته است.

آن شب

محسن درزی

dastan.jpg

تقریباً بیست و پنج سال پیش، من تماشاچی “مرگ خود” در زندان اوین بودم. نمی دانم بند دو یا سه بودیم. در هر حال، اولین اطاق طبقه پایین که نصف اتاق های دیگر بند و اگر درست تخمین زده باشم، چهار متر در شش و یا هشت متر است و حدود بیست الی سی نفر در آن زندانی بودیم. از چهاردهم تیرماه که به اوین آورده شدم، این دومین اطاقی بود که در ان سر می کردم. ترکیب ساکنین اطاق متفاوت بود ولی می شد آن ها را در چهار گروه دسته بندی کرد.

1- دو نظامه ها، کسانی که در دوره “اعلیحضرت” نیز زندانی بودند. مثل خودم.

2- کسانی که قبل از “فاز نظامی” به خاطر فروش نشریه و مشابه آن دستگیر شده و در شرایط جدید گیر کرده بودند.

3- مشکوکین. کسانی که به قول خودشان از طریق “قیافه شناسی” در خیابان ها شکار شده بودند.

4- مجاهدینی که در خانه های تیمی دستگیر شده بودند و ساکنین اطاق به آنها به چشم اعدامی هایی که امروز و فردا “می زنندشان” نگاه می کردند. آدم های آرامی بودند. همیشه در گوشه ای نشسته و نوبت خود را انتظار می کشیدند.

احساسم به آن ها ترکیبی از احترام، دلسوزی و تاسف بود. حیف این جان های جوان نبود که طعمه مرگ زودرس شوند؟

چند نفر از ساکنین اطاق را نیز از قبل می شناختم. اگر بخواهم تک تک آدم ها را توصیف کنم، حتی اگر بتوانم و صندوق خاطراتم اجازه دهد، باز هم کار بیهوده ای ست. همه تشنه خبر بودند. خبرها را کسانی که تازه وارد می شدند، می آوردند. من جزو کسانی بودم که در همان محدوده کوچک و بسته خیلی قدم می زدم. تند تند قدم می زدم. این طوری برایم بهتر بود. آرامم می کرد.

“آن شب” یکی از شب های شهریور بود و اطاق زندگی روزمره را سپری می کرد. دقیقاً چه تاریخی؟ نمی دانم. حتی شک دارم که اواخر مرداد یا اوایل مهر بوده باشد. من نه آدم دقیقی هستم و نه توانایی ثبت جزئیات لحظات و روزها را در ذهن دارم. اگر چه تصاویر خاطراتم سیاه و سفید نیستند، اما ذهنم مثل دوربین های “پولاروید” است، از همان هایی که در جا تصویر گرفته شده را ظاهر می کند و تحویل می دهد. این گونه عکس ها به مرور زمان رنگ و کیفیت خود را از دست می دهند، اما با کمی دقت، جزئیات ثبت شده در آن ها را می توان دید. انکار این تصاویر و جزئیات شان ممکن نیست، زیرا که وجود دارند، حتی اگر کیفیت نداشته باشند. این ها را به این دلیل نوشتم که اگر کسی مدعی شد که

فلان روز بود و نه بهمان روز، به دروغ گویی متهم نشده باشم.

ساعت خاموشی 9 شب بود، هر چند که خاموشی واقعی وجود نداشت. هم فشار نگهبان ها و هم خواست ساکنین اطاق بود که نظم شب و روز رعایت شود. شب، فرصتی ست برای زندانی که خودش باشد، به خانواده اش فکر کند، یواشکی گریه کند، آن چه را که در بازجویی ها باید بگوید مرور و در ذهن خودش سازماندهی کند، با ترس هایش کنار بیاید، خستگی انتظار و بلاتکلیفی را از تن و روان به در کند و اگر بخت یار بود، اگر کابوس مجال داد، بخوابد. آن شب نیز برای خواب آماده می شدیم. آماده شدن برای خواب مراسم داشت. مراسم خواب! با چاشنی دائم لجبازی ها، کوتاه آمدن ها، شوخی ها و خنده هایی که بی موقع گریبان همه را می گرفت. خنده وقتی بیاید و جلوی آمدنش را بگیری، خود باعث خنده بیشتر می شود. خنده های نیمه شب، خنده های هیستریک هستند. پتوها نیز می بایستی عادلانه تقسیم می شدند تا به همه رسد. گاه زیاد بودند و گاه کم. کیفیت شان هم متفاوت بود. برخی پرز داشتند و برا جا انداختن شان کار فنی لازم بود، و بالاخره این که کی کجا بخوابد. آن شب هم مثل شب های دیگر زندان بود با همین تصاویر رنگ و رو رفته ای که نشان دادم.

داشتیم دراز می کشیدیم، یا دراز کشیده بودیم، یا با بی خوابی و فکر و تنهایی کلنجار می رفتیم که در باز شد و چند پاسدار در آستانه در ظاهر شدند:

گیج خواب و بداری بودیم. گیج این که چه شده است، چرا؟ برای چه؟ چه می خواهند؟ گیج شلوار به پا کردن، از روی دیگری رد شدن، دست و پای بغل دستی را له کردن. آه که گیجی چقدر دردناک است. سه نفر از ما را بیرون کشیدند. انتخاب شان “سلیقه ای” بود. یکی را دوباره هل دادند که: - تو نه! و یکی دیگر را به جای او بیرون کشیدند. هیچ کدام از آن ها “سرپوش” نداشتند، یعنی که “کوکلس کلان” نبودند. نگهبان های بند خودمان و “زیر هشت” بودند. شوخی می کردند، متلک می گفتند، می خندیدند و در فضای اطاق توهم، ترس، ناباوری به لحظه آتی و بی اطمینانی پخش می کردند. اطاق در خودش “قوز” کرده بود. من جزو سه نفر پاشنه در بودم. به خودم فحش می دادم که: “خاک بر سرت با این قیافه تابلو که داری!” راه را باز کردند که وارد راهرو شویم و در با تهدید و تشر که: “اطاق بخوابد!” پشت سرمان بسته شد. گیج بودیم. هزار تا حدس می زدیم که به یکیش هم باور نداشتیم: “حتماً برای باربری یا نظافت می برند. شاید هم برنامه جابه جایی در بندهاست. ولی نه. اگر موضوع جا به جایی است پس چرا نگفتند وسایل مان را برداریم!” چند تراکت پارچه ای متعلق به گروه های سیاسی توی راهرو بود. در میان آن ها تراکتی از مجاهدین با عکس سرخ مهدی رضایی توی چشم می زد. شروع کردند به نوار نوار کردن پارچه چلواری همان تراکت. پارچه، راحت مثل آب خوردن جر می خورد. آن روزها هنوز “چشم بند” تولید نشده بود. به هر کدام مان یکی از آن نوارها را دادند: “چشماتونو باهاش ببندین!” نگهبان ها همیشه می خواهند که چشم بند محکم و چند لایه باشد و زندانی چشم بند نازک، یک لایه و پر دید را ترجیح می دهد. همین عمده ترین دلیل مشت و لگد خوردن زندانی می شود. من در این کار خبره بودم. کنجکاو نگاه کردن و دیدن و از آن مهم تر، زیر دستور نرفتن. این شیطنتی است که زندانی دوست دارد و نگهبان از آن بدش می آید. چشم بندها بسته شدند. نوار را روی چشم هایم بستم و از پشت آن که نگاه کردم چشم راستم سفید و چشم چپم قرمز می دید. گویا تکه ای از مهدی رضایی روی چشم چپم بود. پشت سر هم توی راه پله ها ایستانده شدیم. درهای اطاق های دیگر باز می شد و رد میان سر و صدا، توهین، دری وری، مسخره بازی، متلک، تحقیر و تو سری، چند نفر دیگر به جمع ما اضافه می شدند و در بعدی، درهای بعدی. نمی توانستم سر و سامانی به افکارم بدهم: ما را کجا می بردند؟ برای بازجویی نمی تواند باشد. انتخاب ها روی موضع سیاسی نیست. اگر برای نظافت می برند… اگر برای باربری می برند… پس چرا… اصلاً من… “خاک بر سرت محسن با آن قیافه تابلوت!” و اطاق به اطاق به صف مان اضافه می شد. دست به شانه شدیم. راه افتادیم. دمپایی ها به صدا در آمدند. بعضی ها سکندری می خوردند. شانه جلویی را مهربانانه و اطمینان بخش فشار می دادم. با این کار به خودم دلداری می دادم.

روز به روز وضع زندان بدتر می شد و رفتار نگهبان ها بدتر از آن. قدیمی ها، آن هایی که قبل از تابستان 60 در زندان بودند، می گفتند که در اوین از این خبرها نبود. جمعیت زندان تساعدی بالا می رفت و گفته می شد که بساط شکنجه و شلاق برقرار شده است. از بیرون خبرهای خوبی نمی رسید. ترور و فاز نظامی مجاهدین جایی برای تحلیل نگذاشته بود. نماز جمعه به نماز وحشت تبدیل شده بود. اعدام های دسته جمعی شروع شده بود. آدم ها وارد اوین می شدند و پس از اقامتی کوتاه، قبل از سپردن نام شان به خاطر، به سفر مرگ می رفتند. کسانی که حافظه قوی تری داشتند و می توانستند اسم ها را به خاطر بسپند، در روزنامه ها نشان می دادند: “این فلانی ست. همان که اون ته می خوابید و این بهمانی ست، همانی که همیشه می خندید” همه خود را در نوبت مرگ می دیدند. یک میلیون بار به خودم گفتم: “این ها می کشندم” و یک میلیون و یک بار می گفتم: “ولی آخه چرا؟ من که کاری نکرده ام!”

این ها را یادآوری کردم که بگویم آن شب و در آن صف، خود را با سرعتی سرگیجه آور سوار بر قطار مرگ یافتم. باید این حس لعنتی را کنار می زدم. نباید باور می کردم، حقیقت نداشت. نمی توانست حقیقت داشته باشد. من حتی دادگاه نرفته بودم، پس چطور ممکن است پای مرگ کشانده شوم؟ حتماً قرار است چیزهایی را در آشپزخانه جابجا کنیم. شنیده بودم در حال تعمیر آشپزخانه هستند. خود لاجوردی این را در اطاق مان گفت. آمده بود و با قدیمی ها “گپ دوستانه” زده بود. زندانی ها از این که به آنها هر سه وعده فقط نان و پنیر و غذای سرد داده می شد، شکایت داشتند. لاجوردی جواب داده بود که: “تقصیر خودتان است. باید خبر می کردین که می خواهین وارد فاز نظامی بشوین. آمادگی نداشتیم پذیرایی کنیم” شوخ طبع بود، مثل زهرمار! می خواست بحث سیاسی راه بیندازد ولی کسی تمایلی نشان نداد. همه دوست داشتند در مورد سرعت رسیدگی به پرونده شان، امکانات محدود اطاق ها، توالت، غذای سرد و از این قبیل حرف بزنند. او هم از جبهه ها می گفت، مزاح می کرد، کنایه می زد ولی آرام بود. همان دم در اطاق نشسته بود. با کسانی که در زندان شاه با او هم بند بودند، بیشر صحبت می کرد و آن ها را با اسم کوچک صدا می کرد. در آن زمان من هم یک هفته ای بر اساس تبعید و جابجایی در زندان، هم بندش بودم. می دانست دو نظامه هستم ولی شناخت بیشتری نداشت.

آره! حتماً می برند که در آشپزخانه کاری کنیم، باری را خالی کنیم، چیزهایی را جابجا کنیم. خود لاجوردی گفت. حتی اگر دروغ هم باشد، باز امیدی در آن هست و امید همیشه جرات می دهد. جرات می دهد که با دستم شانه جلویی را فشار بدهم و جلویی شانه بعدی را. امید هم واگیر دارد. سرایت می کند.. هر چه نا امیدی و یاس هم به همان اندازه مسری ست. در ان قطاری که به سمت ناکجا آباد در حرکت بود، از صندلی امید به صندلی نا امیدی نقل مکان می کردم و بالعکس.

از زیر هشت رد شدیم. وارد راهرویی دیگر و راهروی بعدتر و سپس راه پله ها، نگهبان ها، نگهبان های بیشتر و بعد از آن نورها، مهتابی ها، نور سفید، نور سرخ، سرخ و سفید، از پشت چشم بند نازک! نمی دانم صف مان چند نفر بود. فرصتی برای شمارش نبود. فرقی هم نمی کرد. از بندهای دیگر به قطارمان اضافه تر می شد. اکنون دیگر راه رفتن سخت شده بود. یکی می ایستاد، دیگری سکندری می خورد، دست ها از شانه ها جدا می شد و نگهبان ها عصبی می شدند و نعره می زدند: “هی منافق! کوری؟”، “هی انقلابی!بلد نیستی راه بری؟”، “چشم بندت رو بکش پایین دراز، با توام!” صدای دمپایی ها وقتی هماهنگ بود، مثل رژه و وقتی نا هماهنگ بود مثل بازار مسگرها می شد. شتلق شوتولوق، ترق و توروق: “برادر چشم بندم خوب بسته نیست…، نگهبان دمپائیم یک لنگش در اومد…” صف مدام به هم می خورد، در تردید حرکت کورمال کورمال، پاها به هم می پیچیدند، نظم از دست نگهبان ها خارج می شد، همه را رو به دیوار می ایستادند، شیلنگ ها، فانوسقه ها، ترکه ها و مشت ها و لگدها به کار می افتادند، هر کس سهمی می گرفت و بالاخره دوباره سکوت برقرار می شد، دوباره کنترل و دستور جریان می یافت. نظم دوباره برقرار می شد تا دوباره به هم بخورد.

وارد حیاط شدیم. چه هوایی! این هوا را می بایست دولپی تنفس کرد. چه نعمتی ست اکسیژن. چقدر خوش شانس باید بود که تابستان، آن هم شب و آن هم در اوین هوای بیرون را تنفس کرد. من این شانس را داشتم. هنوز هم اگر بخواهم هوای فرحبخش و پر لذت را توصیف کنم، معیارم هوای آن شب است. دلم می خواهد آن دم و بازدم تا ابد تکرار شود. وقتی آن نسیم پیشانی عرق کرده ام را نوازش کرد، زمان متوقف شد، ماشین سوال های بی جواب در کله ام از کار افتاد. همه چیز پایان گرفت، جهان و هستی پس و پیش، گذشته و آینده را از دست داد و در لحظه دم و بازدم خلاصه شد. در لحظه دم و بازدم! قوی ترین پیوندها با زندگی! چقدر دوام آورد؟ نمی دانم. از آن زمان های بی زمانی بود.

فاصله بین بند، راه پله ها و راهروها تا ساختمان دادستانی را طی کردیم. به دادستانی که رسیدیم، باز هم هوا دم کرده و باز هم قطار به ریخته بود. انگار ریل عوض می کردیم. ترق و توروق، ترق و توروق. توپ و تشرهای نگهبان ها مثل سوت قطار توی تونل صدا می کرد. یک گوشه جمع مان کردند. بین نگهبان ها، مسئولین زندان، بازجوها و تصمیم گیرندگان بر سر این که کجا باشیم بحث بود. این طرف و ان طرف کشاندنمان. در برزخ بلاتکلیفی، بی اطلاعی از آن چه در انتظارمان بود، عرق می ریختیم و اینجا و آنجا چیده می شدیم. از پشت چشم بند نازک همه چیز را، هر چند محو و تار می دیدم. چشم بندی که روزی در جایی به عنوان تراکت تبلیغاتی آویزان بود. راست سفید، چپ سرخ. بالاخره توانستند به توافق برسند و در گوشه فرو رفته ای از سالن جمع و دقایقی ب حال خود رهایمان کردند. آرامشی موقت برقرار شد. باز پرسش ها به کله هایمان هجوم آوردند. چرا اینجا هستم؟ باید به ترتیبی، به بهانه ای چیزی از نگهبان بپرسم. اما نه! نباید بی گدار به آب بزنم، نباید تابلو بشوم. میان جمع ماندن و در آن گم شدن، بهترین استتار است. گوسفندی که از گله جدا شود، احتمال رفتنش زیر تیغ قصاب بیشتر است. می توانستم ببینم که توی راهرو، کنار دیوار، تک و توک کسانی با چشمان بسته رو به دیوار ایستاده اند. کسانی که متعلق به قطار ما نبودند. آدم های در هم تا شده، مجسمه های رنج، تردید، حسرت و هراس با دست های آویزان بر پهلوها، سرهایی فرو افتاده روی سینه ها و گم شده در عمیق ترین افکاری که سطح نداشت. دخترها و زن ها در سیاهی چادرهای شان شق و رق تر به نظر می رسیدند. رفت و آمدها کم و زیاد می شدند. یکی از میان ما گفت: “برادر دستشویی دارم” نگهبان از پشت سر شلاقش را به صدا در آورد: “کی بود؟” جوابی نیامد. من گفتم: “دستشویی دارم” با لحنی آرام تر گفت: “فعلاً بشین. نمیشه!” چه مدت زمانی گذشت؟ نمی دانم. از بیرون صدای موتور ماشین آمد. گوش به صدای جلو و عقب کردن، ترمز، گاز و بالاخره باز شدن در سپرده بودیم تا شاید از لابلای آن ها به معمای آن شب پاسخی بیابیم. سه چهار نفر با سر و صدا وارد شدند و داخل اطاق ته راهرو گم شدند. چند دقیقه بعد هفت هشت نفر از اطاق خارج شدند و دستورات شروع شد: “بلند شید، دست رو شونه… از این طرف… نه! از این طرف نه… از اون طرف” ریختگی و واریختگی دوباره شروع شد. گیجی بار دیگر هجوم آورد. طول سالن را که طی کردیم، دیدم که به طرف محوطه ای باز می رویم. خوشحال شدم که باز هم هوای بیرون، هوای تابستان، هوای شمیران را در ریه هایم خواهم کشید. اما اشتباه کرده بودم. پشت دو دستگاه مینی بوس را تا پاشنه در چسبانده بودند. با چشم بسته سوار شدن کار راحتی نبود. روی هم می افتادیم. پای همدیگر را لگد می کردیم. در تاریکی با نوک پنجه دنبال دم پایی های در امده از پا می گشتیم، هل می دادیم و هل داده می شدیم تا این که بالاخره سوارمان کردند. هر دو مینی بوس تقریباً همزمان پر شدند. من جزو آخرین نفرات بودم. “کجا می برندمان؟” این را دیگر نخوانده بودیم. داخل مینی بوس نگهبان و پاسداری نبود. بعضی ها چشم بندها را بالا زدند. یکی پرسید: “کجا می برند؟” حدس زدن ها شروع شد: “بند دیگه… ” یکی دیگر گفت: “آزادمون می کنند” دیگری گفت: “اطاق گاز” کسی حدس زد”قزل حصار” بیشتر سوال ها و شوخی ها را جوان تر ها داشتند. من می خواستم حواسم متمرکز باشد. چرتکه ام جواب نمی داد. فکر کردم: “شاید همه این کارها برای فیلم کردن ماست… اما نه! بازجویی در کار نیست.” هیچ حدسی با واقعیت جور در نمی آمد. این یعنی سرگیجه. یعنی دلشوره: “نکند اعدام مان کنند؟” ولی نه. من که هنوز دادگاه نرفته ام، هنوز وصیت ننوشته ام.

در مینی بوس دوباره باز شد و پاسداری شیلنگ به دست خودش را کنارمان چپاند. دو نفر دیگرشان کنار راننده نشستند. ماشین ها استارت زدند و پشت سر هم راه افتادند. چشم بندها پایین آمده بود. تیرهای مهتابی از کنار پنجره های مینی بوس فرار می کردند. نورشان نزدیک و سپس به سرعت دور می شد. از هیچ دروازه ای خارج نشدیم. در چشم بر هم زدنی مسیر طی شد. می ترسیدم بفهمند چشم بندم نازک است و همه چیز را می بینم. ولی ترسم بیهوده بود. کسی به فکر چشم بندها نبود. قلبم به شدت می زد. خدا را شکر که اسهال نشدم. در شرایط دلهره و اضطراب، آدم ها یا اسهال می شوند یا یبوست می گیرند. من جزو رشته اسهالی ها هستم. ولی خوشبختانه این بار گویا شانس آوردم. مینی بوس وارد خاکی شد و ترس ودلهره فزونی گرفت. خاکی یعنی بیابان. یعنی آن ته. یعنی دور از بندها. یعنی تیرباران. ولی آخر من که کاری نکرده ام. هنوز دادگاه نرفته ام. هنوز وصیت ننوشته ام. حداقل چند خط برای همسرم شهناز که بعد از من شوهر کند و هر از گاهی هم یاد من باشد. برای پسرم سیاوش، که کمتر از دو سال دارد. کاش بتوانم برایش بنویسم که هم خودش را دوست دارم و هم اسمش را. اسمش را از شاهنامه برداشته ام. شاهنامه یعنی سعید سلطانپور. یعنی مظلومیت سیاوش. یعنی تصمیمی که پیش از ازدواج گرفتم که اسم پسرم را سیاوش بگذارم. لب هایم خشک شده بودند. سعی می کردم با نوک زبانم خیس شان کنم ولی زبانم خشک تر بود. کپ کرده ام، ترسیده ام؟ قاطی کرده ام؟ شوکه شده ام؟ قطعاً شوکه هستم. مینی بوس ها ایستادند و درها باز شدند. دستوری کوتاه اعلام کرد: “پایین نیاین!” درها باز بود و سرها پایین. همه در خودشان فرو رفته بودند. من هم مثل همه. همه جا خاکی و هوا پر از گرد و غبار بود. نور مهتابی ها خاکی بود. آدم ها خاکی بودند. سرم را بالا آوردم. کسی اعتراض نکرد. کمی بیشتر و باز هم بیشتر و ناگهان نگاهم منجمد شد. همه چیز را همان گونه به خاطر دارم که بود. مثل فیلمی که دائم تکرار می شود: چشم هایم باور نمی کنند. تراکت روی چشم هایم باور نمی کنند. رنگ سفید راست باور نمی کند. رنگ قرمز چپ باور نمی کند. بیست سی نفر به فاصله چند متر کنار هم ردیف ایستاده اند. همه شان چشم بند دارند. دست های شان از پشت بسته است؟ نمی دانم. فقط می بینم که ردیف ایستاده اند و مقابل شان فوجی از آدم های مسلح منتظرند. قطار داخل مینی بوس هنوز بی خبر است. در هم فرو رفته و در هم پیچیده، در انتظار سرنوشت نا معلوم خود است. بی خبر از همه چیز. خوشا بی خبری. اولین بار است که از داشتن چنین چشم بندی پشیمانم. سرم را روی پاهایم خم می کنم. چشم هایم را می بندم. در سیاه چالی بی انتها سقوط می کنم. صداها محو می شوند. با فشار بیشتر پلک هایم جهان تاریک تر و تاریک تر می شود. بیهوش نشده ام. این را می فهمم. اما مرده ام. این را هم می فهمم. پوک و خالی شدنم، فرو ریختن خودم را در خودم و توقف جریان گردش خون در رگهایم را احساس می کنم. صدای شلیک را می شنوم. چند نفری از داخل مینی بوس مثل آوار روی من فرو می ریزند. سرم را بالا می آورم و چشم هایم را کامل باز می کنم. بیرون، در آن صف محتضر، چند نفر بر زمین افتاده اند و چند نفر در حال افتادن هستند، گویی که عجله ای در افتادن ندارند. صداها در هم قاطی می شوند. صدای گلنگدن، صدای تیراندازی، صدای ناله یا شعار یا فغان، نمی دانم. اما صدایی رسا بر همه آنها غلبه می کند، در تمام جهان می پیچد، همه صداهای دنیا را تحت الشعاع قرار می دهد، سر و صدای شلیک ها را، اه و ناله و شاید شعارها را: مادر! سرودی تک کلمه ای که بار سنگین همه مفاهیم دنیا را در خود حمل می کند. اما این که کلمه نبود، ندا نبود، پس چه بود؟ فشرده ای از همه آرزوهای از دست رفته؟ عاطفه تیرباران شده؟ حسرت؟ اشتیاق؟ شوقی عظیم برای جا گرفتن در امن ترین پناهگاه جهان؟ و چرا چنین رسا؟ نکند همه، از قطار داخل مینی بوس که مثل ماهی گرفته شده از آب در تشنج بود تا آن ردیف فرو ریخته که با پنجه هایش خاک را و زمین را می خراشید، یک صدا آن سرود تک کلمه ای را فریاد زدند؟ سرودی که هنوز در سر من طنین دارد. مثل پژواک فریادی در کوه، می رود و برمی گردد و در هر رفت و برگشت مثل خراش روی خراش دردناک تر می شود. دو نفر پاسدار پردیدند جلوی مینی بوس. تیر می زدند. تیر خلاص. با طپانچه، با تفنگ. کسی ناله کرد: “آی پام!” و صدای دیگری داد زدد: “این که هنوز زنده است!” همه می دویدند، تیر می زدند. داد و بی داد می کردند. مراسم تیرباران مثل فیلم ها نبود. مثل “خرمگس” نبود. خیلی ها زنده بودند. یک تیر اینجا، یک تک تیر آنجا. فقط ما نبودیم که وحشت کرده بودیم. پاسدارها، حاجی ها و نگهبان ها نیز هراسان بودند. در دویدن های بی هدف و سرگردان شان وحشت پخش می کردند. زدن تیر خلاص خیل طول کشید. مثل این که کسی نمی خواست بمیرد. مثل این بود که کسی تیراندازی بلد نبود. به احتمال زیاد خیلی هاشان اولین باری بود که آدم می کشتند و هنوز بلد نبودند. بدون نشانه گیری تیراندازی می کردند. زجرکش می کردند. ماجرا چقدر طول کشید؟ نمی دانم. لعنت بر زمان! لعنت بر این دهشتناک ترین پدیده. ولی خیل طول کشید. خیلی که اندازه ندارد. خیلی که ثانیه و دقیقه ندارد. میدان تیرباران نبود. میدان جنگ بود. همه جا پر از گرد و غبار شده بود. گرد و غبار سفید رد چشم راست، گرد و غبار سرخ در چشم چپ. دو پاسدار مسلح هنوز در مینی بوس بودند. همه می لرزیدیم. کسی حرف نمی زدو ولی سکوت نیز نبود. الفاظی، صدا گونه هایی از میان لب ها، از درون دندان ها، از گرد و غبار پر شده در گلوها و از بغض وحشت های مان بیرون می زد. صدایم انسانی نبود. این را کاملاً به خاطر دارم. در گلویم صدایی حیوانی، شبیه به خرخر موج می زد. بیرون از مینی بوس تدریچاً آرام شد. صدای الله اکبر، صلوات، شعارهای نماز جمعه ای، اصوات فتح جایگزین صدای گلوله و ناله شد. معنی اش این بود که دوباره بر همه چیز و همه جا مسلط هستند. آن دستپاچگی، آن سراسیمگی بعد زا آن آخرین تک تیرها، به جشن فتح المبین منتهی شده بود. لای خرخر های گلویم شنیدم که گفتم: نوبت ماست. دیگر نمی ترسیدم. نه آن که نترس بودم. ترس را گم کرده بودم. همه حس هایم را گم کرده بودم. فاصله های میان ترس، خشم، زبونی و بی پروایی را گم کرده بودم. شوکه شده بودم. وقتی حاجی ها آمدند و گفتند: بیایید پایین. من مرده بودم. مرده ای که از ماشین پایین می آمد. می رفت تا در صف قرار بگیرد و برای قرار گرفتن در صف تیرباران شدگان، باید راه برود. من مرده ای بودم که می توانست راه برود. اگر کسی آنجا بود و می خواست مرا برای دیگران غایب توضیح دهد، شاید می گفت: استوار در صف ایستاد، گلوله خورد و جان باخت. چه تقلبی! چه دروغی! من پیش از گلوله خوردن مرده بودم.

از مینی بوس پیاده شدیم. حاجی گفت: چشم بندها را بردارید. برداشتیم. آنهایی که از مینی بوس های دیگر پیاده شده بودند نیز به ما پیوستند. پاسدارها، نگهبان ها، سلاح به دست ها احاطه مان کرده بودند. یکی از آن میان گفت: “حالا نوبت شماست” یکی دیگر گفت: “نوبت شما هم میشه” دست می انداختند. متلک می گفتند، خوشمزگی می کردند و با کلماتی مثل منافق، نجس و ضد انقلاب تفریح می کردند. انگار نه انگار که چند لحظه قبل مرتکب قتل و جنایت شده اند. انگار نه انگار که میلیون ها ارزوی بزرگ و کوچک، عاطفه های دور و نزدیک، شوق و حسرت را ناشیانه هدف گرفته و زجرکش کرده اند. با وجود این عجیب است که سر و صدای شان آرامش می داد. اگر حرف می زدند، هر حرفی، بهتر از آن بود که ساکت باشند. سکوت، دهشت آن فضا را چندین برابر می کرد.

چهار دستگاه نیسان باری آمدند. بزرگ بودند و چادر داشتند. درهای آهنی کوتاه شان باز شد. حاجی گفت: “بروید جسدها رو بیارین بچینین توی اینا!” و به نیسان های باری اشاره کرد. دلم هوری ریخت. نمی خواستم به آنها نزدیک شوم. شاید نمی خواستم تصاویر مبهم و سرخ و سفید آن دقایق را به تصاویر واضح سال های بعدی زندگی ام بدل کنم. شاید نمی خواستم مرگ را تا آن حد نزدیک لمس کنم. شاید نمی خواستم شبح های تیره ای را که افتاده و در حال افتادن دیده بودم، به چهره های مشخص ذهنم بدل کنم.. ولی مگر راه دیگری وجود داشت؟ هل مان دادند. یکی از هم اطاقی هایم را دیدم. چشم در چشم شدیم، نگاه مان از هم دور شد، از کنار هم لیز خورد و رد شد. سر های مان را پایین انداختیم. فهمیدیم بدتر از مرگی هم وجود دارد. به ناگزیر رفتیم طرف افتاده ها، در هم گره خورده ها، جان سپرده ها: “بلند کنین بذارین توی ماشین. یکی از این ور بگیره یکی از اونور” بالای سر اولی بودم. کاش طرف پا قرار می گرفتم. به صورتش نگاه نکردم. سرش پیچیده بود. دست هایم را بردم زیر بغلش. داغ و خیس بود. آن کس که طرف پا قرار گرفته بود، ابا داشت که دست بزند. بدن را که بلند کردم، پاها هنوز روی زمین بود. با التماس، تشر و لحنی گرفتار در کوچه بن بست لاعلاجی گفتم: “بلند کن” خم شد و پاها را گرفت و بلند کرد. می لرزید. من نمی لرزیدم. ده متر با وانت فاصله داشتیم. اولی را داخل ماشین گذاشتیم. به طرز حیرت آوری سنگین بود. آرام و با احتیاط بالا رفتم و او را تا ته ماشین کشاندم و جایش را راحت کردم. نباید زیر می ماند. چه فکر احمقانه ای! بعد به سرعت پایین پریدم. آن کس که به من کمک کرده بود، نبود. رفته بود. یکی دیگر را پیدا کردم. دستش را کشیدم و رفتیم آن وسط ها. جسدها حمل می شد. به سختی، به کندی. همه تنبل بودند. همه بی رمق بودند. صورت ها و دست ها را نگاه نمی کردم. پیراهن های سیاه، ابی، چهار خانه، راه راه، قهوه ای، شلوارهای پارچه ای، جین، مخملی، کردی و دمپایی هایی که همه جا ولو بودند. دو سه جفت دمپایی جمع کردمو پاسداری گفت: “بندازشون پایین!” انداختم. یک جسد دیگر. مثل پر سبک بود. بدنش هنوز گرم بود. دست هایم خیش خون شده بود. مالیدم به آستینش. می ترسیدم از انگشت هایم چکه کند. عرق کرده بودم. داشتم کار می کردم. کار دشمن ترس است. کار کردن را دوست دارم. شاید پنج جسد را از طرف سر گرفتم. به دیگران اعتماد نداشتم. می ترسیدم سرهای شان به زمین مالیده شود. یکی را دیدم که استفراغ می کرد. یکی دیگر را دیدم که گریه می کرد. گریه ای بی صدا و معصومانه. سه دستگاه نیسان باری پر شده بود. پر دست ها، پاها، سرها، بدن ها و زخم های خون چکانی که در هم گره خورده بودند و دیگر معلوم نبود، کدام متعلق به کیست. کاش می شد بالا بروم و آن ها را مرتب کنار هم بچینم، همان طور که در اطاق بند، کنار هم چیده می شدیم و می خوابیدیم. ولی چه نتیجه ای داشت؟ که چی؟ انها دیگر نبودند. رفته بودند. از دست رفته بودند. جای احساسات نبود. آخرین جسد که حمل شد، برایمان قطعی شده بود که آن شب ما را اعدام نخواهند کرد. اعتراف می کنم حس خوبی بود. بی شرفی ست نه؟ ولی این حس را داشتم. وانت ها پر شده بودند. شش دستگاه وانت پر از جسد. حتی یک چهره از آن همه چهره های خاموش را نگاه نکرده بودم. نمی خواستم ببینم. سال ها به این موضوع فکر کردم که چرا؟ آیا نمی خواستم کنجکاوی کنم؟ خجالت می کشیدم؟ یا شاید می ترسیدم. مگر نه این که صورت ها، چشم ها، لب ها، گونه ها و چانه ها یعنی احمد، کریم، محمود، داریوش، سهراب؟ نه! نمی خواستم بدانم چه کسانی هستند.

در حالی که روی وانت ها چادر کشیده می شد، دوباره ما را جمع کردند و داخل همان مینی بوس هایی که درشان از پشت باز می ش، تلنبارمان کردند و گفتند: “چشم بندها را ببندید!” بستیم. کار و تلاش کمک کرده بود از شوک در آئیم. درها که بسته شد، دوباره وارد شوک شدیم. اما این شوک با اولی تفاوت داشت. بی حس، بی روح، بی معنا، بی آینده و خاموش چون مرگ، به جایی در پشت چشم بندها خیره شده بودیم. این بار جلوی بند پیاده مان کردند. همه را، نگهبان ها بودند و جسدهای ایستاده ما. بندها را صدا کردند: “بند 2 بالا اونور… بند 3 پایین… بند 1… بالا… ” پاهای خسته و بی رمق مان جسدهای مان را می کشید. مستقیم به طرف دستشویی نگهبان هدایت مان کردند. نمی دانم برگشتنی با ما مهربان بودند یا غر لندها و داد و بیداد ها ی معمول را دیگر نمی شنیدیم. غرق در فکر بودیم. گفتند: “سه دقیقه وقت دارید” وارد دستشویی شدیم. دست هایم را برای اولین بار در نور کم رمق دستشویی نگاه کردم. آغشته به خون بودند. خون خشک که قهوه ای شده بود. واقعاً این ها دست های من بودند؟ دست هایم را خیس کردم، مالیدم، شستم، روی زمین نشستم و به کف زبر و سیمانی مالیدم. یکی از ما صابون دستش بود. منتظر شدم کارش تمام شود و گرفتم. به حالتی هیستریک مالیدم، شستم، آب، صابون، دوباره روی زمین مالیدم. تشر نگهبان دوباره ما را به خودمان برگرداند: “وقت تموم شده، چیکار می کنین؟ غسل می کنین؟” خون دست ها پاک شده بودند. آستینم هنوز خونی بود و از همه بدتر زیر ناخن ها. ما سه نفر را دوباره به اطاق مان برگردادند. در راه دزدکی همدیگر را نگاه کردیم و توانستیم خود را در آینه همدیگر ببینیم. رنگ پریده، بی رمق، با چشم هایی خاموش و خالی از زندگی. ساعت حدود دوازده بود که در اطاق را باز کردند و ما را به داخل اطاق هل دادند. ساکنین اطاق نیم خیز شده بودند. آن شب کسی نخوابیده بود. زندانی طالع خود را رد ان چه بر دیگری گذشته است می خواند و همه آن شب منتظر بودند ببینند سرنوشت شان چه رقم تازه ای خورده است. در بسته شد و نگهبان از سوراخ در آهسته گفت: “بخوابید!” ما سه نفر، هر یک در گوشه ای دور از هم خزیدم. نگاه های پرسش گر ساکنین اطاق هنوز روی ما دوخته شده بود. اول از همه من شروع کردم. نه با زبان و کلمه، فقط دست هایم را رو به جلو گرفتم تا همه ببینند ولی نتوانستم چیزی بگویم. بغض امان نمی داد. اطاق نیمه تاریک بود و کسی نتوانست طالع خود را در دست های من ببیند. یکی از دوستانم پرسید: “کجا بودین؟” گفتم: “دست هایم را نگاه کن! خونی هستند. نمی بینی؟” و ناخن هایم را نشان دادم. یکی از ما سه نفر، سرش را روی شانه برادرش که از زندانیان سیاسی خوشنام زمان شاه بود گذاشته و های های گریه می کرد. دانه های درشت اشک بر شانه های برادرش می ریخت. نفر سوم به نجوا ماجرا را برای چند نفری که دورش بودند تعریف می کرد. شوک ما واگیر داشت، یکی از باتجربه تر ها از آن میان گفت: “بخوابیم فردا حرف می زنیم” زیر پتوها خزیدیم. آمدم چیزی بگویم، بغل دستی به سکوت دعوتم کرد. احتیاج داشتم که حرف بزنم، کابوس را رد کلمات وارد کنم و از خود دور کنم. ولی او در را نشان داد و ساکتم کرد. سرم را زیر پتو بردم و سعی کردم بخوابم. آن شب نه گریه ای، نه فکری و نه حسی. خواب و فقط خواب.