حضرتِ اجلِ کودک

نویسنده

» گفت‌وگو

مصاحبه‌ی “میم.آزاد” با “نصرت کریمی”

“چشمه را حتی اگر با سیمان کور کنی، از جای دیگر بیرون می‌تراود.” نصرت کریمی همان چشمه‌ی زاینده و تراونده است که در دو دهه‌ی گذشته از کار تئاتر و سینما بازماند، اما دست‌های آفرینده‌اش بی‌کار نماند. پانصد مجسمه‌ی مینیاتوریِ ظریف و پرکار، دست‌آورد بیست سال کار خلاقه‌ی کریمی در انزواست. هر چند او رابطه‌اش را با مردم کوی و برزن نگسسته است و در ساختن “صورتک‌”های‌اش از آن‌ها الهام می‌گیرد. کریمی می‌گوید: “من خودم را مجسمه‌ساز نمی‌پندارم.” و مجسمه‌های کوچک و ظریف‌اش را “صورتک” نامیده است و معتقد است که صورتک‌سازی ترکیبی است از هنر مجسمه‌سازی، چهره‌پردازی(گریم) و بازیگری. صورتک‌های کریمی مجموعه‌ای است بسیار متنوع از تیپ‌ها و شخصیت‌های اجتماعی و روانی و خصلت‌های نیک و شر بشری.
برگزاری  نمایش‌گاهی از صورتک‌های نصرت کریمی در شهر کتاب نیاوران، بهانه‌ای شد تا با این هنرمند کوشا به گفت‌وگو بنشینیم:

 

اغلب مردم نصرت کریمی را به عنوان بازی‌گر و کارگردان تئاتر و سینما می‌شناسند. شاید کم‌تر کسی بداند که نصرت کریمی مجسمه‌سازی چیره‌دست و پرکار هم هست. خوب است با این جنبه از شخصیت هنری شما بیش‌تر آشنا بشویم. از تجربه‌ها و گرایش شما به این هنر.

من از کودکی به هنر تئاتر و تیپ‌های مختلف علاقه داشتم.  یادم است برادرم مرحوم علی کریمی که شاگرد کمال‌الملک بود، در خانواده تنها مشوق من در کار مجسمه‌سازی بود. چون هر وقت مجسمه‌ای می‌ساختم، عمه‌ها و خاله‌ها می‌گفتند این کار گناه دارد، باید به این‌ها روح بدمی و می‌روی جهنم! مرا توبیخ می‌کردند که چرا مجسمه می‌سازم، اما برادرم علی مرا تشویق می‌کرد. من یک کتاب‌چه درست کرده بودم و از او خواهش می‌کردم تیپ‌های مختلف را طراحی کند- مثلا یک کاسب‌کار، یا یک حمال بازار، یا یک مالک بزرگ را … عروسک هم می‌ساختم، تیپ‌های مختلف عروسک را می‌ساختم و روی تخته‌ای میزانس می‌دادم- مثلا پادشاهی که روی تخت نشسته و درباری‌ها دورش را گرفته‌اند. مادرم هم در ساختن این عروسک‌ها  به من کمک می‌کرد و لباس‌های‌شان را می‌دوخت و خوش‌حال بود که به کوچه نمی‌روم تا با بچه‌ها دعوا بکنم سرم بشکند!
در مدرسه هم نمایش می‌گذاشتم. به هر حال این‌ها علایق بچه‌گی من بود اما همین علایق بود که مرا جذب هنر نمایش و بعدها تئاتر و سینمای عروسکی کرد.
من سال‌های سال به طور آماتوری با مواد مختلف- از موم و خمیر نان گرفته تا گِل و گچ- برای خودم مجسمه‌هایی می‌ساختم، و هیچ قصد این را نداشتم که نمایش‌گاهی ترتیب بدهم. من با کار کردن روی خمیر مجسمه، آرامش روحی پیدا می‌کردم؛ و همین مرا ارضاء می‌کرد.

 

چه شد که کار مجسمه‌سازی را جدی‌تر پی گرفتید و به خصوص، به مجسمه‌های مینیاتوری یا به قول خودتان صورتک‌سازی پرداختید؟

زمانی که در چک‌وسلواکی در رشته‌ی فیلم عروسکی در استودیوی یری ترنیکا دوره‌ی کارآموزی می‌دیدم، یک روز آقایی به نام “شس” که استاد دانش‌کده‌ی شیمی بود به استودیو آمد و گفت که یک ماده‌ی سَنته تیک به اسم مودوریت ساخته است و می‌خواهد ببیند آیا این ماده به کار ساختن عروسک‌های مخصوص فیلم‌سازی می‌آید؟ من یک تکه خمیر از او گرفتم و همان‌جا مجسمه‌ای ساختم.- مجسمه‌ی یک تیپ اسلاو- که از آن ایام (۱۹۵۷) هم‌چنان آن مجسمه را نگه داشته‌ام. بعد از آشنایی با آقای “شس”، مرتبا او خمیر مودوریت می‌گرفتم و به جای‌اش به او مجسمه می‌دادم. به ایتالیا که رفتم، آقای “شس” از طریق پست یا به وسیله‌ی مسافر، ماده‌ی مودوریت را برای‌ام می‌فرستاد. خوش‌بختانه در ایران جوانی پیدا شده که این ماده را می‌سازد. دل‌اش می‌خواهد ماده‌ی مودوریت به تولید انبوه برسد، اما متاسفانه سرمایه ندارد و کسی را هم پیدا نکرده تا برای این کار سرمایه‌گذاری کند. به هر حال من مودوریت مورد نیازم را از این جوان می‌گیرم.
در این دو دهه، چون امکان فیلم‌سازی نداشتم، وقت بیش‌تری داشتم؛ در این مدت زمان در حدود پانصد مجسمه ساختم که ۲۵۰ تای‌اش به فروش رفته. در حالی که پیش از انقلاب، طی سی- چهل سال، روی هم رفته بیشتر از شصت مجسمه نساخته بودم. در این دو دهه، هم دامنه‌ی کارم وسیع‌تر شد و هم تجربه‌ام بیش‌تر شد؛ از لحاظ کیفیت هم کارم رشد کرد. اخیرا هم به متد جدیدی دست پیدا کرده‌ام، و فکر می‌کنم در نمایش‌گاه آینده‌ام، کارهایی را به نمایش بگذارم که با این روش کار کرده‌ام. کارهای من، در عین حال که مدرن است،  شخصیت‌های‌اش آشنا و گویاست. انگار که آدم با آن‌ها زنده‌گی کرده و آن‌ها را می‌شناسد. مرحوم ساعدی، هر وقت به خانه‌ی ما می‌آمد، می‌گفت: کریمی، صورتک‌های تو آن‌قدر گویا و جاندارند که آدم دل‌اش می‌خواهد برای‌شان سیگاری هم روشن کند!

 

ظاهرا ترجیح می‌دهید این مجسمه‌های مینیاتوری را صورتک بنامید؛ چرا؟

من خودم را مجسمه‌ساز نمی‌پندارم. من، تبحرم در ساخت و پرداخت صورت است و اکسپرسیون صورت و حالات مختلف روحی و شخصیت‌های گوناگون. آرشیو مغزم از این لحاظ، غنی است. برای این‌که در دهه‌ی بیست، گریمور تئاتر بودم و آن موقع مرا بهترین گریمور تئاتری می‌دانستند. بعد کارم عوض شد و دیگر وقت این کار را نداشتم؛ ولی دنباله‌ی همان هنر گریم است که به شکل این صورتک‌ها در آمده. در بیست سال اخیر هم، شخصیت‌هایی را که دل‌ام می‌خواست در تئاتر و سینما بازی کنم- و امکان‌اش را نداشتم- در قالب این صورتک‌ها ساخته‌ام. با ساختن این صورتک‌ها، هم روحیه‌ام بهتر شده و هم تعدادی از آن‌ها را مردم خریده‌اند و با فروش آن‌ها توانسته‌ام زنده‌گی‌ام را بگذرانم. دوستی به من می‌گفت: “ خوب است که مردم این کارها را می‌خرند و تو می‌توانی زنده‌گی‌ات را بگذرانی. گفتم: “به خدا، اگر کارهای‌ام را نمی‌خریدند، حتی اگر بابت هر کدام دو سیلی هم به صورت من می‌زدند، باز هم دست از ساختن آن‌ها برنمی‌داشتم؛ برای این‌که نمی‌توانم نسازم. خلاقیت هنری مثل تخم گذاشتن مرغ تخم‌کن است. وقتی آماده‌ی تخم‌گذاری شد، باید تخم‌اش را بگذارد زمین. مثل حامله‌گی است؛ ذهن هنرمند حامله می‌شود، باید وضع حمل کند و کارش را به شکل یک اثر هنری ارائه بدهد. خوش‌بختانه تمرین و ممارستی که در طول عمرم روی کار مجسمه‌سازی، گریم و بازی‌گری داشته‌ام، به من کمک کرده تا در موقعیتی که نتوانسته‌ام کار دیگری بکنم، به ساختن این صورتک‌ها بپردازم و این روحیه‌ی مرا زنده نگه می‌دارد و جُنگی هم فراهم آورده.
اما چیزی که مرا واقعا ناراحت می‌کند، این است که مجموعه‌ی این صورتک‌ها نمودار ملیت‌ها، شخصیت‌ها، حالات روحی مختلف و حرفه‌های گوناگون است. یک صورتک به تنهایی در یک محل، چندان چیزی به آدم نمی‌گوید. این‌ها همه باید در یک جا جمع باشد و مردم همه‌شان را با هم و در کنار هم ببینند. یک جایی می‌خواهد موزه‌مانند؛ چرا که این صورتک‌ها مجموعه‌ی فرهنگی است.  گریمورها، مجسمه‌سازها، نقاش‌ها، بازی‌گرها و مردم‌شناس‌ها، همه می‌توانند از آن‌ها استفاده کنند. آن‌چه مربوط به چهره است،  من گمان می‌کنم که آن تجربه و شناخت را داشته‌ام که توانسته‌ام خصلت‌ها و روحیه‌های بسیار متنوع آدم‌ها را از طریق چهره‌شان ارائه کنم. حیف است این صورتک‌ها این‌جا و آن‌جا پخش و پلا شوند… بالاخره آدم یک روزی می‌میرد. فرض کنید پنجاه سال دیگر، یک وقت بخواهند صورتک‌های نصرت کریمی را در یک جا جمع کنند- چطور این کارها را گیر می‌آورند؟ البته من هر صورتکی را که می‌سازم، عکس و اسلایدش را می‌گیرم و نگه می‌دارم؛ ولی اصل کارها، یکی در استرالیاست، یکی در مکزیک، یکی در اسپانیا- همه‌جا پخش و پلا شده. خوش‌بختانه شهرداری در سال‌های اخیر فرهنگ‌سراهای متعددی ساخته است، امیدوارم جایی هم برای نمایش این صورتک‌ها اختصاص بدهند تا بتوانم آن‌ها را به مردم عرضه کنم. این کارها به تدریج خرج خودش را در می‌آورد، مردم بلیتی می‌خرند و تماشا می‌کنند. بودجه‌ای نمی‌خواهد. همان‌طور که گفتم این هم یک کار فرهنگی است و نیاز به حمایت دارد.

 

شما پای هر مجسمه‌ای که به نمایش گذاشته‌اید، توضحاتی نوشته‌اید. این توضحات اغلب با طنز آمیخته است و به اصطلاح یک “جهتِ معنایی” به کارها داده‌اید. فکر می‌کنم این مجسمه‌ها خودشان گویای خودشان باشند. آیا توضیح معنایی اثر آن را محدود نمی‌کند؟ انگیزه‌ی شما از این توضیحات چیست؟

این نظریه وجود  دارد؛ که من هم قبول‌اش دارم: هنرهای تجسمی- نقاشی و مجسمه توضیح لازم ندارد. توضیح‌اش خودش است. این درست اما دو نکته باعث شده که من این توضیح‌ها را ضروری بدانم:
اولا جامعه‌ی ما از نظر تاریخی از هنرهای نقاشی و مجسمه‌سازی تا حدودی محروم بوده، به این دلیل است که هنرمندان سرزمین ما در گذشته- این فرهیخته‌گان- به کلمه روی آوردند و شعر ما چنین وسعت و گسترشی پیدا کرده که گمان نمی‌کنم هیچ ملتی در دنیا از نظر شعر، به پای ملت ایران برسد. شما وقتی شاهنامه را می‌خوانید، صحنه‌هایی که فردوسی خلق کرده، تمام تصویری است. آدم فکر می‌کند اگر فردوسی امروز زنده بود، کارگردان سینما می‌شد. آن موقع ضرورت زمانه بود که ایده‌ها و اندیشه‌های‌اش را به صورت شعر بیان کند. علاوه بر خود شعر در گذشته یک رسانه‌ی همه‌گانی بود. چون شعر قابل حفظ کردن است و سینه به سینه نقل می‌شود. در گذشته که اکثریت مردم بی‌سواد بودند، یک رسانه‌ی تبلیغی هم بود. موسیقی هم در واقع، در خدمتِ شعر بود. موسیقی کمک می‌کرد که مردم شعر را با لحن زیبا و ضرب‌آهنگ گیرا بشنوند و بخوانند و به شعر گرایش بیش‌تری پیدا کنند و در نهایت محتوای عمیق و انسانی شعر را بهتر درک کنند. برای همین است که شاعران ما در گذشته، شعرشان را با آواز و هم‌راهِ موسیقی می‌خوانده‌اند یا این‌که راوی یا شعرخوان داشته‌اند.
دوم این‌که کاری که من می‌کنم، اسم‌اش را گذاشته‌ام “صورتک” و نه مجسمه؛ صورتک در واقع، هنر خاصی است بین مجسمه‌سازی و تئاتر. بنابراین صورتک، کارکردی جز مجسمه هم دارد. توضیحات من برای این صورتک‌ها، در جهت این کارکرد هم هست.

 

ممکن است بیش‌تر توضیح بدهید.

من سال‌ها گرد صحنه خورده‌ام، بازی‌گری کرده‌ام  و تئاتر هم بیش از سه هزار سال قدمت تاریخی دارد. بسیاری از مسائل روان‌شناسی که در قرن اخیر به صورت تئوری در آمده، قبلا در تئاتر بوده است. روان‌شناسان اصطلاحات روانی را از تئاتر گرفته‌اند. مثلا عقده‌ی ادیپ یا عقده‌ی الکترا از تئاتر وام گرفته شده. درام‌نویس‌ها در توضیح، مسائل روانی را تجزیه و تحلیل و به صورت تئاتر بیان کرده‌اند.  ما وقتی در تئاتر بازی می‌کنیم، باید شخصیت‌ها را به دقت تجزیه و تحلیل بکنیم تا بتوانیم نقش آن‌ها را بازی بکنیم. مجسمه‌هایی که من می‌سازم-ساختن چشم، ابرو، دماغ و …- تکنیک است. من این تکنیک را با ممارست سال‌های سال، یاد گرفته‌ام. حتی شخصیت مجسمه‌ها را از نظر روان‌شناسی و جامعه‌شناسی در می‌آوردم، بعد از این‌که مجسمه را ساختم، تازه روح ندارد، این‌جا از هنرِ هنرپیشه‌گی استفاده می‌کنم، خودم را می‌گذارم جای یک شخصیت، و در حالی که روی صورت کار می‌کنم- البته خود صورتک ساخته شده- با این همه با انگشت‌های‌ام روی عضلات صورت کار می‌کنم و دیالوگ‌هایی هم می‌سازم و می‌گویم. مثلا خودم را می‌گذارم جای شخصیت رباخوار، و می‌گویم: “چرا پول‌ام را خرج کنم؟ مردم وقتی پول بشنوند، کرنش می‌کنند؛ من بوی پول را خرج می‌کنم!”
(به قول بن جانسون در نمایش‌نامه‌ی وُلپون). در این حال با انگشت‌های‌‌ام روی صورتک کار می‌کنم. در حالت نمی‌دانم چقدر روی  اجزای صورت فشار وارد آورده‌ام. این حرکات، کاملا نابخود و حسی است. اشراقی است. لحظه‌ای که می‌بینم حس و حالی که می‌خواهم، در چهره هویدا شده است، کار را تمام شده می‌دانم و آن را امضاء می‌کنم و کنار می‌گذارم. اگر هم حالت مورد نظر ایجاد نشود، خمیر را له می‌کنم و از نو می‌سازم. این که گفتم صورتک‌سازی هنری‌ست بین مجسمه‌سازی و تئاتر به این سبب است؛ خوش‌بختانه من این موقعیت را دارم که گریمور بوده‌ام، آناتومی صورت را شناخته‌ام و عملا روی آن ممارست داشته‌ام. من بیست سال است که با گروه روان‌شناسان “پناه” (پرورش نیروی انسانی) کار می‌کنم. هفته‌ای دو جلسه در جلسات گروهی شرکت می‌کنم. من هم‌چنین بیش‌تر کتاب‌های معتبر روان‌شناسی را که در سال‌های اخیر منتشر شده، خوانده‌ام. مجموعه‌ی این‌ها جامعه‌شناسی و روان‌شناسی، بازی‌گری و گریم و تکنیک مجسمه‌سازی به من کمک کرده که این مجسمه‌ها را بسازم. در واقع کسی که بخواهد در این سطح کار کند، باید در این سه شاخه ممارست داشته باشد. من در موزه‌های بسیاری گشته‌ام  و شبیه این صورتک‌ها را ندیده‌ام. فکر نکنید که خودستایی می‌کنم. نه- فقط می‌خواهم به این واقعیت اشاره کرده باشم- تنها کارهایی از “اونوره دومیه” را در یکی از موزه‌های پاریس دیده‌ام که با  گِل مجسمه ساخته و توی شیشه‌ی رنگی به نمایش گذاشته شده بود. کارهای بسیار موفقی هم بود. من بسیار خوش‌حال‌ام که به طور اتفاقی در این زمینه ممارست داشته‌ام و بر اثر تجربه به کارهایی که می‌بینید، رسیده‌ام. با این همه باز تاکید می‌کنم که من خودم را مجسمه‌ساز نمی‌پندارم. من در این صورتک‌ها، تیپ‌ها و شخصیت‌ها و حالات روانی و خصلت‌های بسیار متنوع بشری را متبلور کرده‌ام؛ یعنی صرفا به جنبه‌ی زیبایی‌شناختی کار فکر نکرده‌ام. توضیحات این صورتک‌ها برای این است که هم مردم عادی با این کارها ارتباط برقرار کنند و هم به کار مردم‌شناسان، گریمورها و بازی‌گرها و دیگر هنرمندان و اهلِ فن بیاید.

 

آیا به توضیحات شما انتقادی هم شده است؟

تقریبا سی سال پیش یک شب احمد شاملو خانه‌ی ما بود. انتقاد کرد که چرا زیر مجسمه‌ها نوشته می‌گذاری؟ مجسمه باید خودش گویا باشد. بگذار مردم خودشان فکر کنند. شاملو گفت: “من این مجسمه‌ها را که می‌بینم، آن‌ها را خوب می‌شناسم. می‌دانم چه خصلت‌هایی دارند، فرهنگِ لغت‌شان در چه حد است.”
گفتم: “احمد جان!دل‌ام می‌خواست تمامِ تماشاگران در حد تو بودند؛ آن‌وقت هیچ توضیحی نمی‌نوشتم. اما همه که در حد تو نیستند. پس ناچارم کلیدی به دستِ آن‌ها بدهم تا با آگاهی بیش‌تری به این کارها توجه کنند.” علاوه بر این، چون صورتک‌سازی هنری‌ست مرکب از از تئاتر و مجسمه‌سازی؛ من به خودم این اجازه را می‌دهم که برای این کارها توضیحی بیاورم.

 

درباره‌ی سبک کارتان، اگر لازم می‌دانید، توضیحی بدهید.

موقعی که تحصیل می‌کردم، یکی از درس‌های‌ام تاریخِ هنر بود. بنابراین، من همه‌ی سبک‌های هنری را خوب می‌شناسم. ولی در کارِ هنری، خودم را به این سبک یا آن سبک محدود نکرده‌ام. این است که در این مجموعه در واقع “سبک‌آزمایی” کرده‌ام؛ بی‌هیچ تصنع و تکلفی.

 

در ساختنِ صورتک‌هاتان آیا فرم‌های بزرگ‌تر را هم تجربه کرده‌اید؟

من با نوکِ انگشت‌های‌ام کار می‌کنم. ساخت و پرداختِ کار بزرگ با این شیوه‌ی کار امکان‌پذیر نیست. یک بار ساختن مجسمه‌ای با ابعاد بزرگ را تجربه کردم، و چندان موفق نبودم.

 

آیا برای ساختن صورتک‌هاتان طرح قبلی دارید، یا فی‌البداهه کار می‌کنید؟

من طرح قبلی در ذهن‌ام ندارم. انگشت‌های من در واقع احساس درونی مرا متبلور می‌کنند. من موقع کار، خمیر را ورز می‌دهم، جمع می‌کنم، گلوله می‌کنم و ناگهان می‌بینم که مثلا چشمی درست شد یا لب و دهانی. این لب و دهان- که خودش به وجود آمده- مرا راه‌نمایی می‌کند که این آدم کیست و به چه سبکی باید کار بکنم؛ حتی سبک کار را هم مشخص می‌کند. وقتی مجسمه را ساختم و تمام شد، شخصیت‌اش معلوم است. لباس‌اش درست است. از لحاظ تکنیکی همه‌چیزش درست است. چشم و دماغ و دهان‌اش، همه‌چیزش، سرجای‌اش است؛ ولی روح ندارد. آن‌وقت است که خودم را می‌گذارم جای آن شخصیت و از هنرِ هنرپیشه‌گی استفاده می‌کنم و گاهی دیالوگی را با خودم زمزمه می‌کنم و با انگشت‌های‌ام شروع می‌کنم روی عضلات صورت کار کردن. همان‌طور که گفتم موقع کار کردن بر این آگاه نیستم که چقدر باید بر عضله‌های صورت فشار وارد کنم و چه تغییراتی در چهره بدهم؛ این کارها خود به خود و حسی و شهودی است. موقع کار ذهن‌ام فقط روی کار متمرکز می‌شود و اصلا متوجه‌ی حوادثی که دور و برم می‌گذرد، نیستم. من معمولا شب‌ها، دیر وقت، کار می‌کنم که سر و صدایی نیست و بهتر می‌توانم روی کارم متمرکز شوم. یک وقت خانم‌ام ناچار می‌شود پیغامی ضروری را به من برساند. اما من چنان غرق کار خودم هستم که جز کلماتی نامفهوم چیز دیگری نمی‌شنوم. به هر حال، این تمرکز از طریق آن نیم‌کره‌ی مغز که احساس ما را رهبری می‌کند، بدون حساب‌گری عقل عمل می‌کند. عقل خوب چیزی است اما حساب‌گر است. افلاطون گفته است که نیروی خلاقه‌ی هنرمند زمانی تجلی می‌یابد که هنرمند احساس‌اش را از قید عقل رها کند. عقل دست و پای هنرمند را می‌بندد. هنرمند باید احساس‌اش را رها کند؛ مثل کودکی که در کنار دریا شن‌بازی می‌کند. کودک با عقل‌اش کار نمی‌کند؛ هنرمند هم همین‌طور. آیزین اشتاین مقاله‌ای درباره‌ی چارلی چاپلین نوشته است با عنوان “حضرتِ اجلِ کودک”. چیزی که در چاپلین است. این است که دنیا را با دید کودک نگاه می‌کند و این چیزی است که قابل تقلید نیست. من هم با حس کودکی‌ام کار می‌کنم.

 

تنوع در کار شما چشم‌گیر است. هم تنوع موضوعات و هم تنوع سبک‌ کارها …

تنوع در کار من از سر تفنن و هوس نیست. تنوع کار در واقع هنرِ من نیست. تنوع کار، هنرِ بشریت است. تنوعی که بی‌نهایت است. مرحوم ساعدی می‌گفت: “تو توی اقیانوسی شیرجه رفته‌ای که به انتهای‌اش نمی‌رسی. ” تنوع کارهای من مربوط می‌شود به آرشیو مغزی من. هنوز هم که به ۷۵ ساله‌گی رسیده‌ام، در اتوبوس به چهره‌های مردم دقت می‌کنم. آن‌جا کلاس درس من است. وقتی صورتکی می‌سازم، ناگهان به یادم می‌آید که آن صورتک شبیه فلان آدمی است که فلان‌جا دیده‌ام.

 

در صورتک‌هاتان آیا پرتره‌سازی هم کرده‌اید؟ چون ظاهرا پرتره‌سازی با شیوه‌ی حسی کارتان نمی‌سازد.

من در پرتره‌سازی تجربه‌هایی کرده‌ام، ولی از پرتره‌سازی خوش‌ام نمی‌آید. به هر حال چند تا پرتره ساخته‌ام. یک پرتره از خودم برای بچه‌ها. یکی پرتره‌ی “مصدق” و دیگری پرتره‌ی “فریدون مشیری”. من خودم را در پرتره‌سازی موفق نمی‌بینم و آن را دوست هم ندارم.

 

چهره‌هایی از بزرگان ادب  و هنر و علم ایران ساخته‌اید. مثلا نظامی. می‌دانید  که ما در این زمینه الگویی نداریم. یعنی جز تصویرهای خیالی، چیزی در دست نداریم.

شخصیت‌هایی که می‌سازم اولا متعلق به محیط جغرافیایی خاصی هستند و فیریونومی خاصی دارند. دیگر این‌که خصائل‌شان در آثارشان منعکس است. درباره‌ی نوع پوشش و لباس مردم در دوره‌های گذشته اسناد و اطلاعاتی در دست داریم. سجایا و خصایل شخصیت‌های فرهنگی ما با هم فرق می‌کند.

 

پس شما در واقع به جای شبیه‌سازی، که ممکن نیست، خصایل و سجایای آن‌ها را تجسم می‌کنید.

من روی شخصیت‌های این بزرگان کار می‌کنم. اغلب کسانی که تصویر یا مجسمه‌ی فردوسی را ساخته‌اند، او را با رستم اشتباه کردند. فردوسی‌ای که یک می‌گوید: “بسی رنج بردم در این سال سی” و در جای دیگر داد و دهش فریدون را می‌ستاید، میهن‌دوست است و به فرهنگ کشورش علاقه‌مند. هنرمند فرهیخته و کوشایی است که سر در کتاب دارد و دست در کار آفرینش. آیا چنین آدمی می‌تواند گردنی ضخیم، سینه‌ای فراخ و ابروانی مورب داشته باشد؟ نگاه فردوسی، نگاهی خدای‌گونه است. از بالا نگاه می‌کند. انگار بالای همه در پرواز است. ولی نظامی شاعری تغزلی است که منظومه‌های عاشقانه سروده است و از عشقِ زمینی سخن می‌گوید. اهل گنجه است و از لحاظ فیریونومی، گونه‌های برجسته دارد. لباس‌اش هم معلوم است. مجموعه‌ی یک مشخصات به من کمک می‌کند تا شخصیت آن‌ها را بازسازی کنم. من مجسمه‌ی سعدی و مولوی و عبید را ساخته‌ام، که متاسفانه به فروش رفته و در اختیارم نیست.

‌منبع: مجله‌ی بخارا- شماره‌ی یازده- فروردین ۱۳۷۹م.ا