خوش‌بختی و جدایی

نویسنده

» سرزمین هرز

دو شعر از خورخه لوئیس بورخس
برگردان: رضا فرخفال، مودب میرعلایی

خوشبختی

هرآن‌کس که زنی را در آغوش می‌گیرد، “ آدم ” است. زن “حوا” ست.
همه چیز برای نخستین بار است که اتفاق می‌افتد.
چیزی سفید را در آسمان دیده‌ام. می‌گویند ماه است،
اما چه می‌توانم کرد با واژه‌ای و اسطوره‌ای؟
درخت‌ها کمی مرا می‌ترسانند. بس که زیبایند. 
حیوان‌های رام به نزد من می‌آیند تا نامی بر آن‌ها بگذارم.
کتاب‌های کتابخانه حروفی ندارند. کتاب را که باز کنم، پرواز می‌کنند.
با ورق زدن اطلس سوماترا را روی نقشه رقم می‌زنم.
هرآن‌کس که در تاریکی کبریتی را روشن می‌کند، آتش را کشف می‌کند.
در آینه آن “دیگری” در کمین نشسته است. 
هرآن‌کس که به دریا نگاه می‌کند، انگلیس را می‌بیند.
هرآن‌کس که شعری از لیلین کرون را می‌خواند، نبرد را آغاز کرده است.
خواب کارتاژ و سپاهی را دیدم که کارتاژ را با خاک یکسان کرد.
خواب شمشیری و ترازویی را دیدم.
خوشا آن عاشقی که نه مالکی در آن است و نه مملوکی، بلکه از هر دو سو بخشایندگی است.
خوشا کابوسی که نشان‌مان می‌دهد ما توانایی آفرینش جهنم را داریم.
هر آن‌کس که به سوی رودخانه‌ای می‌رود، به سوی رود گنگ می‌رود.
هر آن‌کس که به ساعتی شنی نگاه می‌کند، انقراض امپراطوریی را می‌بیند.
هر آن‌کس که با خنجری بازی می‌کند، مرگ قیصری را پیش‌بینی می‌کند.
هر آن‌کس که خواب می‌بیند، همه‌ی انسان‌هاست.
در صحرا ابولهول جوان را دیدم که درست هم اکنون به هیئت مجسمه‌ای درآمده بود. در زیر آفتاب هیچ چیزی کهن نیست.
همه چیز برای نخستین بار اتفاق می‌افتند، اما به گونه‌ای جاودانه. 
هر آن‌کس که این واژه‌های من را می‌خواند، آن‌ها را ابداع می‌کند.

 

جدایی

سیصد شب چونان سیصد دیوار
سر برآورند میان من و معشوق من 
و دریایی میان ماست همچون جادویی سیاه.

تنها خاطره‌هاست که می‌مانند.
آه، عصرهای به بار آمده از دلتنگی،
شب‌های به امید نظاره تو،
دشت‌های سر راهِ من، گنبد مینا
که می‌بینم و گم می‌کنم.

صُلب و سخت همچون مرمر 
فراقت عصرهای دیگری را اندوه‌بار می‌کند

عمر بی‌کرانی را باید در پیش گیرم

که همیشه و هنوز آیینه‌ای از توست:

هر بامداد باید آن را دیگر بار کنار هم بگذارم.

از آن زمان که رفته‌ای

مکان‌ها چه بیهوده و بی‌معنا شده‌اند

مثل سوسوی چراغ‌ها در روشنای روز

بسیار گذرگاه‌ها عطرشان را از دست داده‌اند.

عصرها که شاه نشین خیال تو بودند.

موسیقی‌هایی که در ترنم‌شان همیشه مرا انتظار می‌کشیدی،

واژه‌های آن زمان‌ها،

همه در دستان من خرد و خراب خواهند شد.

در کدام گودال باید روحم را پنهان کنم

تا نبودن ترا نبینم

که همچون زل آفتاب

ثابت و بی‌امان بر من میتابد؟

نبودن تو مرا در میان می‌گیرد،

همچون ریسمانی به دور گردنم،

همچون دریایی که در آن غرق می‌شوم.

تسخیر دیروز

می‌دانم چیزهای بسیاری را از دست داده‌ام که قادر به شمارش آن‌ها نیستم

و این از دست رفته‌ها

حال همه‌ی آن چیزی است که من دارم.

 می‌دانم که زرد و سیاه را از دست داده‌ام

و درفکر رنگ‌های ناممکنی هستم

که هیچکس تا نابینا نباشد قادر به تصور آن نیست

پدرم مرده است و همیشه کنار من است. می گویند،

به وقت تقطیع شعرهای سوین برن صدای او را دارم.

فقط کسانی که مرده‌اند از آن ما هستند و آن‌چه از دست رفته برای ما می‌ماند.

تروا با خاک یکسان شد اما در نظم هومر هنوز به زندگی ادامه می‌دهد.

اسرائیل وقتی اسرائیل شد که غم غربت کهنه‌ای بود.

هر شعر در گذر ایام مرثیه‌ای می‌شود.

حال زنانی از آن ما هستند که ما را ترک کرده‌اند، حال که از بدگمانی‌ها،

از دلتنگی ، از بی‌قراری و از وحشت امید وارهیده‌ایم.

بهشتی در کار نیست مگر بهشت‌های گمشده.