اردشیر؛ بهترینِ تلخ‌نگاران

نویسنده
اسماعیل خویی

» روایت/ از شناختنامه محصص

۱.

بدی٬ زشتی و دروغ از کجاست؟ از کجاست٬ یعنی٬ که بدی٬ زشتی و دروغ در جهان و در انسان، در جهان انسان٬ هست؟

من از استادی‌ی نفس‌گیر و در ایران بی‌نظیر و در جهان کم‌نظیر اردشر٬ در خط و طرح و تصویر٬ جز به کوتاهی٬ سخن نخواهم گفت. “آفتاب آمد دلیل آفتاب”. بیشتر از بدی٬ زشتی و دروغ سخن خواهم گفت؛ و خواهم گ

کوشید تا به این پرسش پاسخ گویم که:

من شک ندارم که نیکی٬ زیبائی و راستی در جهان و در انسان٬ در جهان انسان٬ هست. و شک ندارم که اردشیر٬ اردشیر آگاه٬ نیز٬ هرگز و هیچگاه٬ به این حقیقت نیک و زیبا شک نکرده است که نیکی٬ زیبائی و راستی در جهان و در انسان٬ در جهان انسان٬‌هست.

چرا که می‌دانم٬ و می‌دانم که اردشیر نیز می‌داند٬ که همین حقیقت نیک  و زیباست که جهان را بایسته انسان می‌دارد و انسان را شایسته جهان. تنها در حضور٬ از حضور٬ و با حضور نیکی٬ زیبائی و راستی‌ست که “ارزش”٬ “عشق” و “معنا” هست. و تنها در “ارزش”٬ از “عشق” و با “معنا”ست که انسان٬ در جهان٬ جهان‌انسان را می‌آفریند. “خدا انسان را به شکل خود آفرید.” این را نمی‌دانم. این را می‌دانم٬ اما٬ که انسان جهان را به شکل خود خواهد آفرید. و نیکی٬ زیبائی و راستی همانا شکل هستی‌ی انسان است.

جهان انسان٬ اما٬ هنوز می‌باید آفریده شود. جهان٬‌ در خود و برای خود٬ هیچ نیست مگر دایره‌ای “بسته ولی نامحدود” از امکانات؛ و “وجود” آن٬ به هیچ‌روی٬ دریافتنی نیست٬ مگر از راهی که حافظ پیشنهاد می‌کند:

“نشوی واقف یک نکته زاسرار وجود٬

تا نه سرگشته شوی دایره امکان را”.

و انسان هنوز در این دایره٬ باز هم به گفته حافظ٬ پرگاروار٬ “سرگشته‌ای پابرجا”ست.

انسان می‌تواند و باید با - یا در - این محتوای ازلی شکل هستی‌ی خود را “کالبد بخشد”. از ماده خامی٬ که جهان امکان است٬ جهان انسان می‌تواند و باید آفریده شود. هنوز تنها در “دایره امکان” است که کلی از نیکی٬ زیبائی و راستی هست. شکل هستی‌ی انسان هنوز واقعیت نیافته است. نمی‌خوام بگویم نیکی٬ زیبائی و راستی در جهانِ اکنون٬ در اکنونِ جهان جز “مفهوم”هائی “ممکن” اما پوک و تهی نیستند. نه! پاره‌هائی از نیکی٬ زیبائی و راستی را در انسان اکنون٬ در اکنونِ انسان٬ پراکنده می‌توان یافت. اینقدر را می‌پذیرم. اینقدر را می‌بینم: با نگریستن در انسانی که اردشیر است٬ برای نمونه
؛ و با نگریستن در همانندان او. اما سخن بر سر این پاره‌های پراکنده نیست. سخن بر سر کل نیکی٬ کل زیبائی و کل راستی ست. و در جهان اکنون ٬‌در امنونِ انسان٬ اینهمه چیست جز آرمانی دور در آفاق تاریکروشن امکان؟ سخن بر سر شکل هستی‌ی انسان است. و شکل هستی‌ی انسان هنوز واقعیت نیافته است.

چرا؟

اردشیر٬ با زبان طرح و تصویر٬ این را می‌پرسد.

می‌پرسد؟

نه!

اردشیر٬ با زبان طرح و تصویر٬ به این پرسش پاسخ می‌گوید:

 

۲

چرا بدی٬ زشتی و دروغ هست؟

من هرگاه به طرح یا تصویری از اردشیر می‌نگرم٬ درد٬ حیرت و هراسی را در خود باز می‌یابم که زرتشت٬ در آن لحظه دردناک٬ حیرت‌آور و هراس‌انگیز٬ می‌بایست٬ در عریانی‌ی روان خویش٬ تجربه کرده باشد:

آورده‌اند که زرتشت٬ به نیم شبی جانگزاتر از زشتی و تاریک‌تر از دروغ٬ در بیابانی بی‌امان‌تر از بدی٬ راه گم کرده بود. سرانجام٬ بی‌تاب و ناتوان از سرما و گرسنگی٬ به کاروانسرائی رسید. همه جان امید شد که:

اما٬ نه! سرایدار گفت: نه! و در آن دم٬ که دروازه نمیگشاده٬ همچون نمیخندی ناپایدار که به اخمی ماندگار گراید٬ دیگر باربسته می‌شد٬ زرتشت همه‌جان درد بود و حیرت و هراس:

“از آغاز٬ ای مزدا!… تو با اندیشه‌ات٬ برای ما زندگان٬ دانستگی و نیروی اندیشه را در کار آوردی؛

… روان زندگانی را کالبد بخشیدی؛

… کردارها و پندارها را آفریدی:

تا انسان آزادانه تصمیم بگیرد…”

و این مرد بدی را برگزید. چرا؟

 

 

طرح و دست‌نوشته‌ای از توپور خطاب به محصص ـ پشت جلد کتاب “شناختنامه اردشیر محصص”

 

۳

بدی از کجاست؟

زرتشت به این پرسش٬ البته٬ پاسخ می‌گوید.

و شاید بگوئید: اکنون باید بگویم که زرتشت در پاسخ به این پرسش چه می‌گوید. اما بگذارید این پرسش را و زرتشت را این زمان بگذاریم تا وقت دگر. اینجا و اکنون٬ جای و هنگام آن نیست تا خاستگاه یا بنیاد بدی٬ زشتی و دروغ را بجوئیم. چرا که این جستار٬ به ناچار٬ ما را از حوزه فعالیت آفریننده اردشیر٬ و از گستره هنر به طور کلی٬ فراتر می برد.

این جستار٬ گرچه به ناچار با زرتشت و با روشنگری‌ی آن “دو معنا”ی ازلی که یکی “نیک” است و دیگری “دروج” آغاز می‌شود٬ اما٬ با او و با این روشنگری پایان نمی‌پذیرد. پس از زرتشت٬ و پس از این روشنگری٬ می‌باید از هراکلیت سخن بگوئیم٬ و از “شدن”٬ و از “جنگ” - جنگ اضداد - که “پدر همه چیز است”. و آنگاه می‌باید در افلاطون باریک شویم٬ که اندیشه‌های هراکلیت و زرتشت را در خود بازمی‌یابد؛ و دیالکتیک او را پی گیریم که “اوج و تاج” همه روشهاست. و بررسی‌ی روش دیالکتیک٬ با - یا حتی بی - واسطه ارسوط و کانت٬ ما را به هگل می‌کشاند. و چه سود از هگل٬ اگر دیالکتیک او ما را٬ فراتر از فلسفه او٬ به کار شاگردانش - سرسخت‌ترین مخالفانش را می‌گویم - آن دو یار٬ راهبر نباشد؟ اینهمه را٬ اما٬ بگذارید این زمان بگذاریم تا وقت دگر.

چرا؟

چرا که٬ اینجا و اکنون٬ سخن بر سر کار اردشیر محصص است؛ و اردشیر محصص هنرمند است٬ نه فیلسوف.

اینجا و اکنون٬ سخن بر سر مردی ست که٬ به زبان طرح و تصویر٬ از واقعیت بدی٬ زشتی و دروغ سخن می‌گوید٬ نه٬ به زبان تحلیل و تفسیر٬ از خاستگاه یا بنیاد آنها.

 

اینجا و اکنون٬ سخن بر سر نشان دادن واقعیتِ اینهمه است٬ نه روشنگری‌ی خاستگاه یا بنیاد آنها.

اینجا و اکنون٬ سخن بر سر هنر است٬ نه فلسفه.

 

۴

هنر چیست؟

و فلسفه چیست؟

بگذارید٬ اینجا و اکنون٬ از این پرسشها نیز بگذریم.

آنچه٬ اینجا و اکنون٬ لازم است٬ و کافی‌ست٬ همانا یادآوری و روشنگری‌ی یکی٬‌تنها یکی٬ از بنیادی‌ترین تفاوتهای فلسفه و هنر است.

اینک آن تفاوت:

فلسفه می‌پرسد؛ و می‌کوشد تاپاسخ گوید.

هنر نشان می‌دهد؛ و می‌کوشد تا پرسش برانگیزد.

فلسفه٬ برای نمونه٬ می‌پرسد: بدی چیست؟ زشتی چیست؟ دروغ چیست؟ و اینهمه٬ در جهان انسان٬ از کجاست؟ و چراست؟ - و آنگاه می‌کوشد تا به این پرسشها پاسخ گوید.

هنر٬ اما٬ در این زمینه٬ به ما نشان می‌دد که بدی هست٬ زشتی هست٬ دروغ هست؛ - و می‌کوشد تا در ما این پرسشها را برانگیزد که: اینهمه چیست؟ و از کجاست؟ و چراست؟

می‌گویم: فلسفه می‌پرسد؛ و می‌کوشد تا پاسخ گوید.

فلسفه٬ می‌گویم٬ می‌کوشد تا پاسخ گوید.

آیا کوشش فلسفه٬ در این راه٬ همیشه به پیروزی می‌انجامد؟ همیشه٬ شاید نه! اما٬ نزدیک به همیشه٬ می‌توان گفت٬ هم آری٬ و هم نه! از دیدگاه هر “مکانزمانِ” ویژه٬ آری. در چشم‌انداز جهان و جاویدی٬ اما٬ نه! پیروزی‌های فلسفه٬ همیشه٬ تنها “اینجائی” و “اکنونی”اند: یعنی در مکان و زمانی ویژه٬ در این مکان و در این زمان٬ پیروزی‌اند. در چشم‌انداز جهان و جاویدی٬ اما٬ کوشش فلسفه٬ اگر نه همیشه٬ دست‌کم نزدیک به همیشه٬ با شکست رویارو می‌آید. معنای اینهمه این است که انسان در هر برش از تاریخ تکامل خویش٬ و در هر “موقعیت” از این برش٬ پرسشهای فلسفی‌ی خود را تنها برای همان برش٬ و همان موقعیت٬ پاسخ می‌گوید. در هر برش دیگر٬ و در هر موقعیت دیگر از آن برش٬ انسان همه٬ یا دست‌کم نزدیک به همه٬ پاسخهای فلسفی‌ی پیشین خود را دیگربار به ناچار به پرسش می‌گیرد. سرنوشت هر پرسش این است که دیگربار پرسیده شود. و سرنوشت هر پاسخ این است که دیگربار سنجیده شود. پرسشها٬ در بنیاد٬ “همیشه همان”اند. پاسخها٬ اما٬ می‌آیند و می‌روند. در این معناس٬ و به این دلیل است٬ بی‌گمان٬ که یاسپرس می‌گوید: “فلسفه همیشه در راه است”.

و می‌گویم: هنر نشان می‌دهد؛ و می‌کوشد تا پرسش برانگیزد.

هنر٬ می‌گویم٬ می‌کوشد تا پرسش برانگیزد.

کوشش هنر٬ در این راه٬ می باید همیشه به پیروزی بیانجامد؛ ورنه٬ می‌توان گفت٬ هنرمند در کار خود شکست خورده است. پیروزی‌ی هنرمند در هر یک از کارهای خود٬ حتی هنری بودن هر کار هنری٬ می‌توان گفت٬ در همین توانائی‌ی پرسش‌انگیزی‌ی آن کار است. ارجمندتر٬ حتی هنری‌تر٬ در هنر٬ کاری‌ست که پرسش‌انگیزتر باشد. آنچه در چشم یا گوش ما می‌نشیند٬ بی‌ آن‌که اندیشه ما را به پرسشی برانگیزد٬ هرچه باشد٬ هنر نیست.

 

۵

هر کار هنری٬ پس٬ پرسش‌انگیز است.

ایا معنای این سخن٬ چندان که می‌باید٬ روشن هست؟

شاید نه! بگذارید روشنتر بگویم:

هیچ بخشی از معنای این سخن٬ باری٬ این نیست که هرچه کاری هنری پیچیده‌تر و پرابهام‌تر باشد٬ ارجمندتر است.

هر کار هنری می‌تواند در دو معنا پرسش‌انگیز باشد:

۱- در خویش؛ و

۲- فراتر از خویش.

هر کار هنری٬ البته٬ می‌تواند٬ در خویش٬ پرسش‌انگیز باشد٬

پیچیدگی و ابهام٬ می‌توان گفت٬ آرایه٬ و گاه پیرایه‌٬ بسیاری از کارهای هنری‌ست. کانت٬ در پیشگفتار کتاب “نقد خرد ناب”٬ سخنی ژرف از گفته‌های یکی از بزرگان روزگار خویش آورده است که معنای آن٬ به بیانی کسترده‌تر و روشنتر٬ این است: بسا کار هنری که تنها پس از چندمین بار خوانده یا شنیده یا دیده شدن٬ گوئی٬ برای نخستین بار خوانده یا شنیده یا دیده می‌شود.

بسا کار هنری٬ آری. اما نه همه اینگونه کارها. سادگی و زلالی٬ در هنر٬ می‌تواند - اگر نه بیشتر٬ دست کم - به همان اندازه دل‌انگیز باشد که پیچیدگی و ابهام.

پس٬ پرسش “پرسش‌انگیزی در خویش” نیست که من آن را از ویژگی‌های ذاتی‌ی هنر می‌دانم.

هر کار هنری “در فراسوهای خود” پرسش‌انگیز است:

پس٬ “فراتر از خویش پرسش‌انگیز بودن.” - این است مراد من از پرسش‌انگیزی‌ی ذاتی‌ی هنر.

و بگذارید باز هم روشنتر بگویم:

هر کار هنری می‌تواند در دو “گاه” پرسش‌انگیز باشد:

۱- پیش از فهمیده شدن؛ و

۲- پس از فهمیده شدن.

پرسش‌انگیزی‌ی پیش از فهمیده شدن نیست که من آن را از ویژگی‌های ذاتی‌ی هنر می‌دانم.

“پس از فهمیده شدن پرسش‌انگیز بودن.” - این است مراد من از پرسش‌انگیزی‌ی ذاتی‌ی هنر.

 

۶

فهمیدن برخی - و حتی بیش از برخی - از کارهای اردشیر آسان نیست.

چرا؟

پیچیدگی و ابهام؟

آری. می‌پذیرم که ما برخی   حتی بیش از برخی - از کارهای اردشیر را در نخستین - و حتی چندمین - نگاه پیچیده و مبهم می‌یابیم.

اما چرا؟

من این را بیشتر از پیشرفتگی و پیشروندگی شگفت‌انگیز او در سبک و ژرف‌اندیشی و کاوندگی‌ی کم‌همتای او در نگریستن به محتوای کارهای خویش می‌دانم. ایا لازم است٬ و رواست٬ که٬‌ از سوی دیگر٬ سطحی بودن و خرفتی‌ی اندیشه و ذوق هنردوستان این زمانه را نیز یادآوری کنم؟ گفتن ندارد٬ البته٬‌که تنها بیشتر از بسیاری از اینان را می گویم: همه را نه!

اردشیر از زماه خود بسی فراتر رفته است. پیش از دیگران می‌بیند؛ و بیش از دیگران می‌کاود.

دلیل می‌طلبید؟

اینک دلیل:

یکی از دشمنان اردشیر٬ که سال پیش او را به دزد بودن و مقلد بودن متهم کرده بود٬ نوروز همین امسال “کارت تبریکی” برای آشنایان خود فرستاده بود که طرح روس آن٬ از همه نظر٬ همانند یکی از “کارک”های دوازده سال پیش اردشیر بود. می‌گویم: “کارک”. چرا که اردشیر٬ خود٬‌ اینگونه طرح‌هایش را از کارهای هنری ی خویش نمی‌داند.

“شباهت‌های ناگزیر”؟

آری. می‌پذیرم. هیچ رندی٬ یعنی هیچ مرد رندی٬ یعنی هیچ خردمند رندی٬ هرچند زیرکانه ابله و ابلهانه زیرک نیز که باشد٬ حاضر نیست به این آسانی‌ها آبروی نداشته خود خود را به خاک رسوائی بریزد. می‌پذیرم. آری. به “شباهت‌های ناگزیر” نمونه جالب دیگری افزوده شده است.

اما مگسی که عرصه سیمرغ را جولانگاه خویش پنداشته بود٬ اکنون٬ دیگر می‌باید “شیرفهم” شده باشد که دوستداران شکیبای اردشیر حق داشتند٬ و حق دارند٬ در برابر اینگونه گستاخی ها و بی‌شرمی‌ها٬ فریاد برآورند که:

حشره!

“عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری!”

اسکار وایلد می‌گوید: “تنها آن که هنری ندارد دشمنی نیز ندارد.” طبیعی‌ست٬ از این رو٬ که  اردشیر نیز دشمنان و مدعیانی داشته باشد.

اما - و نکته این است - مدعیان اردشیر٬ در سال ۱۳۵۲ نه کارها٬ بل که تنها کارک‌های دوازده سال پیش او را٬ گیرم نخواسته و ندانسته٬ تکرار - بگویم: بازآفرینی؟ یا تقلید؟ - می‌کنند. چیست که در - یا با - این واقعیت هویدا می‌گردد؟ همان که گفتم: اردشیر از زمانه خویش بسی فراتر رفته است - هم در اندیشه و محتوا٬ هم در شکل و سبک. اردشیر٬ در زمینه هنر خویش٬ پیش از دیگران می‌بیند؛ و بیش از دیگران می‌کاود.

 

۷

“کارک”های اردشیر٬ اما٬ ارزانی‌ی دشمنان و مدعیانش باد. اینگونه “طرح‌ها” را٬ بی‌گمان٬ نه اردشیر٬ بل که غم نان” به روی کاغذ می‌آورد و به روزنامه‌ها می‌سپرد:

پس٬ “کارک”های اردشیر به کنار.

نمی‌گویم: هر آنچه از اردشیر در روزنامه‌ها یا مجله‌ها چاپ شده است و می‌شود٬ لزوما٬ در شمارِ “کارک”های اوست. نه! برخی از شاهکارهای او را٬ خود٬ برای نخستین بار٬ در روزنامه یا مجله‌ای دیده‌ام.

و نمی‌گویم: “کارک”های او از هرگونه ارج هنری بی‌بهره‌اند. نه!

“سردستی”ترین کارک او٬ بی‌اغراق٬ می‌ارزد به بسیاری از “جدی‌ترین” دستاوردهای مدعیان او. اردشیر آن کیمیای ناب و کمیاب را در خون خود دارد که نی‌چه می‌گفت: همه‌چیز٬ به نوازش سرانگشت او٬ طلا می‌شود. اردشیر٬ با فعالیت پرآفرینش خود٬ چندان ثروتمند است که اگر نیمی٬ حتی نیمی٬ از آفریده‌های او را نیز به یکسو نهیم٬ کنیجنه او هنوز و همچنان سرشار و سرشارترین خواهد بود. نیمی از دریا٬ هنوز و همچنان٬ دریاست. کافی‌ست اطاق کار او را ببینید٬ تا بدانید چه می‌گویم.

 

۸

کارک‌های اردشیر٬ با اینهمه٬ به کنار.

من از کارهای او می‌گویم.

من از کارهای او می‌گویم٬ که بسیاری‌شان٬ و حتی بیش از بسیاری‌شان٬ بی‌‌گمان٬ همطراز شاهکارهای بزرگترین “تلخ‌نگاران” جهان‌اند.

طنز؟

آری! طنز هنوز هست.

اما نه شیرین زبانیهای پرنوازش دلقکی که تنها دلقکی می‌کند: بل کنایه زدنهای پرسرزنش دانامردی که از دلقکی‌ها به ستوه آمده است.

لبخند؟

نه!

این درخشش دندان خشم است٬ نه شکفتن چهره به خشنودی.

این زهرخند است٬‌نه نوشخند.

کجای این بدی٬ کجای این زشتی٬ کجای این دروغ خنده‌آور است؟

سروران من! به چه می‌خندید؟

از بوش٬ بروگل و گویا به اینسو٬ باری٬ هنری نو زاده شده‌ست. میان نقاشی و کاریکاتور٬ هنری نو زاده شده‌ست. این هنر٬ می‌توان حتی گفت٬ با هم‌نهاده‌ا [سنتزی]ی‌ست از نقاشی و کاریکاتور. این هنر همچون نقاشی جدی ست٬ و همچون کاریکاتور طنزآمیز است. طنز٬ تا هنگامی که “شوخی” انگاشته شود٬ جدی نیست. و جدی٬ تا هنگامی که طنز همان “شوخی” انگاشته شود٬ طنزی در خود ندارد. این هنر نو٬ اما٬ طنزی ست به جد٬ جدی ست به طنز. طنز آن سخت جدی ست؛ و جد آن بسیار طنزآمیز است.

تناقض؟

آری٬‌ و نه!

زهرخند را می شناسید؟

این هنر نو ا٬ تا هنگامی که شما نامی “نامنده‌”تر برای آن نیابید٬ من “تلخ‌نگاری” خواهم نامید. پس از بوش٬ بروگل و گویا٬ می‌توان گفت٬ گروس٬ توپور٬ سیرل٬ اسکارف و تیم٬ همه٬ از “تلخ‌نگاران”اند. اردشیر نیز از اینان است٬ و از بهترینان‌شان.

 

۹

و من از کارهای او می‌گویم٬ که بسیاری‌شان - گفتم - همطراز شاهکارهای بزرگترین تلخ‌نگاران جهان‌اند.

و دیدن هر یک از اینهاست که٬ می‌گویم٬ در من این پرسش را بر می‌انگیزد که: بدی٬ زشتی و دروغ از کجاست؟

اردشیر پاسخی به این پرسش٬ و به اینگونه پرسشها٬ ندارد.

چرا؟

او خود پاسخ می‌گوید: “من یک گزارشگرم.”

و این یعنی که او “مفسر” نیست.

و این یعنی که او فیلسوف نیست.

و این یعنی که او یک هنرمند است.

و گفتم: هنرمند برای این نیست تا پاسخ گوید؛ هنرمند برای این هست تاپرسش برانگیزد.

 

۱۰

پرسش برانگیختن!

این کار را هنرمند چگونه انجام می‌دهد؟

گفتم: با نشان دادن.

با نشان دادن چه؟

با نشان دادن آنچه هست٬ چنان که هست.

و “آنچه هست” یعنی “واقعیت”. و واقعیت همانا در زمان و مکان است. - یا٬ از نیوتون فراتر آئیم و امروزی‌تر بگوئیم: واقعیت همانا “زمانی - مکانی”ست. و معنای این سخن این است که واقعیت دستگاهی از مفهوم‌های کلی نیست٬ “با همی”ی چیزهای جزئی‌ست. واقعیت کلی نیست٬ یک کل است. مفهوم‌ها کلی‌اند٬ در نتیجه بی زمان و بی مکان‌اند٬ و در نتیجه نشان دادنی نیستند. مفهوم‌ها تنها فهمیدنی‌اند. تنها چیزهای جزئی زمانی - مکانی‌اند. تنها چیزهای جزئی‌اند٬ در نتیجه٬ که می‌توانند نشان داده شوند.

از این رو٬ هنر٬ از آنجا و تا آنجا که نشان دهنده است٬ نه با مفهوم‌های کلی٬ بل٬ تنها با چیزهای جزئی سروکار دارد. و این یعنی که هنر٬ از آنجا٬ و تا آنجا که نشان‌دهنده است٬ با وغقعیت سر و کار دارد.

اما واقعیت٬ که در ذات خود زمانی - مکانی‌ست٬ برای هر نکرنده‌ای٬ و به ویژه برای هنرمند٬ بیش و پیش از هر مکان و زمان دیگر٬ در اینجا و اکنون رخ می‌نماید.

و “اینجا و اکنون” همان است که “موقعیت” نامیده می‌شود.

موقعیت بدینسان٬ دو جنبه دارد:

۱- مکانی٬ یا جغرافیائی؛

۲- زمانی٬ یا تاریخی.

جنبه جغرافیائی٬ یا مکانی٬ی موقعیت همان است که “سرزمین” نامیده می‌شود. و جنبه تاریخی٬ یا زمانی”ی موقعیت همان است که “زمانه” نامیده می‌شود.

موقعیت٬ گفتم٬ یعنی:

۱- “اینجا”٬ و

۲- “اکنون”.

موقعیت٬ پس٬ یعنی:

۱- این سرزمین٬

۲- در این زمانه.

و اردشیر٬ چون یک هنرمند٬ با اینجا و اکنون درگیر است.

و درگیری یعنی تعهد.

و تعهد یعنی کوشش به نشان دادن: نشان دادن آنچه هست٬ چنان که هست: نشان دادن واقعیت٬ که٬ بیش و پیش از هرگاه و هر جای٬ در موقعیت رخ نمی‌نماید:

تعهد٬ بدینسان٬ یعنی کوشش به نشان دادن موقعیت٬ که “اینجا”ست و “اکنون” است.

 

۱۱

پیش از این گفتم که کل نیکی٬ زیبائی و راستی همانا شکل هستی‌ی انسان است. و گفتم که شکل هستی ی انسان هنوز واقعیت نیافته است: شکل هستی‌ی انسان هنوز همچنان یک “امکان” است.

اما آنچه اکنون “امکان” است می‌تواند در آینده “واقعیت” باشد. زهدان امکان کنونی می‌تواند جنین واقعیت آینده را در خود بپرورد.

و روشن است که ناواقعیت کنونی از میان نرود٬ امکان کنونی٬ که می‌تواند واقعیت ایده باشد٬‌ واقعیت نخواهد یافت.

اما واقعیت٬ تا آنجا که موقعیت انسانی‌ست٬ بی‌دخالت اندیشه و دست انسان هرگز دگرگون نمی‌شود.

این موقعیت باید بگذرد٬ تا موقعیت آینده فرا رسد.

و این موقعیت نخواهد گذشت٬ مگر آن‌که گذرانده شود.

و این موقعیت گذرانده نخواهد شد٬ مگر با اندیشه و به دست انسانی که این موقعیت او را در خود گرفته است.

 

۱۲

اکنون٬ پرسش این است:

دخالت انسان در موقعیت خویش چگونه ممکن است؟

برای این کار٬ آگاهی یافتن به موقعیت٬ بی‌گمان٬ شرطی لازم است: گیرم کافی نباشد.

انسان٬‌نخست٬ می باید به موقعیت خویش آگاهی یابد.

موقعیت٬ نخست٬ می‌باید شناخته شود.

و هنرمند موقعیت انسان را به او نشان می‌دهد.

باری از تعهد اگر بر دوش هنر باشد - که هست - در همین است؛ نشان دادن!

هنرمند موقعیت ما را٬ اینجا و اکنون را٬ چنان که هست٬ به ما باز می‌نماید. و با این باز نمودن است که هنرمند تعهد خویش را بر می‌آورد.

نشان دادن٬ همانا٬ آگاهی افزاست.

و آگاهی همانا خاستگاه پرسیدن است.

در این معنا٬ و به این دلیل٬ است که می‌گویم: هنر پرسش‌انگیز است.

 

۱۳

دیدیم٬ پس٬ که هنرمند با “موقعیت” درگیر است؛ و موقعیت یعنی “اینجا” و “اکنون”؛ یعنی این سرزمین در این زمانه.

از این حقیقت بر می‌آید که هنر٬ تا آنجا و از آنجا که متعهد است٬ همانا نمودی “بومی”ست٬ نه “جهانی”. هر کار هنری٬ از انجا و تا آنجا که با موقعیتی ویژه درگیر است٬‌تنها برای اینجا و اکنون است٬‌نه برای جهان و همیشه. هنرمند٬ از آنجا و تا آنجا که موقعیتی ویژه او را در خود گرفته است٬ به ناگزیر٬ “سرزمینی”ست٬ نه “زمینی”.

اینجا و اکنون٬ نه همه‌جا و همیشه.

این سرزمین در این زمانه٬ نه جهان و جاویدی.

در هنر٬ آن که می‌خواهد “زمینی” باشد نه “سرزمینی”٬ به ناگزیر٬ بی ریشه و حتی “بی رگ” می‌شود.

در هنر٬ آن‌که سرزمینی نیست سیب‌زمینی‌ست!

 

۱۴

پس٬ هنرمند٬ از آنجا و تا آنجا که متعهد است٬ نشان دهنده است: نشان دهنده اینجا و اکنون است: نشان دهنده موقعیت است. و موقعیت یعنی واقعیت نزدیک: یعنی واقعیتی که اینجا و اکنون است. و گفتیم که واقعیت همانا با همی‌ی چیزهای جزئی‌ست٬ نه دستگاهی از مفهوم‌های کلی.

هنرمند می‌تواد نکوهشگر بدی٬ زشتی و دروغ باشد٬ یا ستایشگر نیکی٬ زیبائی و راستی: از بیزاری‌ی خویش از بدی٬ زشتی و دروغ سخن بگوید٬ یا از عشق خود به نیکی٬ زیبائی و راستی. و این هر دو راه٬ می‌توان گفت٬ به سرمنزلی یگانه می‌انجامند: به آماده شدن زمینه برای هر چه بیشتر واقعیت یافتن نیکی٬ زیبائی و راستی - که شکل هستی‌ی انسان است. بدینسان٬ “بدبینی” و “خوش‌بینی”٬ در هنر٬ می‌توان گفت٬ دوروی یک سکه‌اند. زبان هنر٬ اما - و نکته این است - همیشه زبان نشان دادن است٬ نه روشنگری. کار هنر٬‌ همیشه٬ همانا نشان دادن جزئی‌هاست٬ نه روشنگری‌ی کلی‌ها.

هنرمند درگیر با بدی٬ زشتی و دروغ٬ پس٬ از “مفهوم‌های کلی”ی بدی٬ زشتی و دروغ سخن نمی‌گوید. اگر بگوید٬ از مرز خویش٬ از مرز هنر٬ فراتر رفته است. اگر بگوید٬ ادای فلسفه را درآورده است.و “ادای فلسفه را درآوردن” همان است که “کلی‌بافی” و “گنده‌گوئی” نامیده می‌شود.

هنرمند درگیر با بدی٬ زشتی و دروغ٬ بدینسان٬ پاره‌هائی - پاره‌هائی چشمگیر و دامنگیر - از بدی٬ زشتی و دورغ را به ما باز می‌نماید.

چرا؟

نه به این دلیل که او نیکی٬ زیبائی و راستی را باور ندارد؛ بل به این دلیل که او از بدی٬ زشتی و دروغ بیزار است. او با نشان دادن پاره‌هائی از آنچه هست٬ بد است و زشت است و دروغ است٬ ما را از موقعیت خویش آگاه می‌کند. و با آگاهی از موقعیت است٬ گفتم٬ که می‌توان برای فراتر رفتن از آن آماده شد. او پاره‌هائی از بدی٬ زشتی و دروغ را به ما باز می‌نماید٬ تا راه برای واقعیت یافتن نیکی‌ی بیشتر٬ زیبائی‌ی بیشتر و راستی‌ی بیشتر هموار شود. او عاشق نیکی٬ زیبائی و راستی‌ست. او دشمن “دروج” است.

 

۱۵

با چنین تصوری از هنر و از درگیری‌ی هنری‌ست که من به کاراردشیر محصص می‌نگرم. و فاش می‌گویم: کمتر هنرمندی٬‌از همزمانان خویش٬ را دیده‌ام که در شیفتگی به هنر خویش و در پشتکار٬ همپایه او باشد. می‌خواهم حتی بگویم: به خود می‌بالم که از نسل من مردی چنو برخاسته‌ست. زندگانی‌ی او٬ سراسر٬ کار است؛ و کار او همانا هنر اوست؛ و هنر او تلخ‌نگاری‌ست؛ و تلخ‌نگاری٬ برای او٬ همانا تصویر کردن پاره‌هائی چشمگیر و - بدبختانه - دامنگیر از بدی٬ زشتی و دروغ است.

اردشیر٬ اردشیردلیر٬ استادی‌ی نفس‌گیر و در ایران بی‌نظیر و در جهان کم‌نظیر خود را در طرح و تصویر٬ تنها و همیشه٬ در باز نمودن پاره‌هائی چشمگیر - و بدبختانه - دامنگیر از بدی٬ زشتی و دروغ به کار می‌گیرد٬ تا راه برای هر چه بیشتر واقعیت یافتن نیکی٬ زیبائی و راستی هموار شود. او عاشق نیکی٬ زیبائی و راستی‌ست. او دشمن “دروج” است.

و آیا لازم است٬ همین‌جا٬‌ بیفزایم که دشمنان او سگان درگاه اهریمن‌اند؟

 

۱۶

کوشیده‌ام تا نشان دهم که کار اردشیر برای اینجا و اکنون است٬ نه برای جهان و همیشه. کوشیده‌ام تا نشان دهم که او هنرمندی “بومی”ست٬ نه “جهانی”.

با اینهمه٬ اردشیر٬ هم اکنون٬ “جهانی” شده است.

و این٬ برای من٬ به هیچ روی٬ شگفت‌انگیز نیست.

خواهم گفت چرا.

 

۱۷

گفتم: هنر٬‌در ذات خود٬ همانا نمودی “بومی”ست.

آیا از این سخن بر می‌آید که کار هیچ هنرمندی نمی‌تواند “جهانی” باشد؟

آیا میان “بومی” بودن و “جهانی” بودن تضادی در کار است؟ نه!

“جهانی شدن”٬ می‌توان گفت٬ یکی از شریف‌ترین ارزوهای هر هنرمندی‌ست.

اما از یک راه٬ تنها از یک راه٬ است که این آرزو می‌تواند برآورده شود: “بومی” بودن!

آیا هرگز به این حقیقت پیش پا افتاده اندیشیده‌اید که: تنها از اینجاست که می‌توان به هر کجا٬ به هر کجای جهان٬ رفت؟

در هنر٬ تنها با بومی بودن است که می‌توان جهانی شد.

اردشیر از اینجا به جهان رفته است.

در مقاله‌ای برای م.امید٬ نوشته‌ام:

“او شاعر اینجا و اکنون است.”

و پرسیده‌ام:

“آیا از این سخن بر می‌آید که شعر و شخصیت او محدود و گذراست؟

و پاسخ گفته‌ام:

اردشیر گواه درستی‌ی این سخن است.

او٬ هم اکنون٬ جهانی شده است.

او جاوید نیز خواهد بود.

 

سی و یکم اردیبهشت ۵۲ 13– تهران

بخشی از کتاب “ش‍ن‍اخ‍ت‍ن‍ام‍ه‌ اردش‍ی‍ر م‍ح‍ص‍ص”‌ اثر اسماعیل خویی/ تهران/ 1357/ انتشارات امیرکبیر.