کیومرث پوراحمد
چه دلخوشی دارند این دوستان خبرنگار واقعا! تلفن زدهاند که “بالاخره خانه سینما باز شد، نظرت چیست؟” مرد حسابی! خانم محترم! من از همون روزی که آقای مشایی ردصلاحیت شد حالم بده. دچار “دیپرشن سیون” (یعنی خیلی خیلی دپرس) شدهام. اگر آقای مشایی ردصلاحیت نمیشد، رییسجمهورمی شد بعدش هم حتما آقای احمدینژاد یه پست اساسی میگرفت و همیشه کنارش میماند و ما توی روزنامهها و تلویزیون و اینا دائم تصویر دلپذیرشان را میدیدیم و دچار “دیپرشن سیون” عمیق نمیشدیم و این بازی مثل”پوتین” و”اون آقاهه” رفیقش در روسیه هی ادامه پیدا میکرد و ما تا قیام قیامت احمدینژاد و مشایی داشتیم و زندگیمان معنی پیدا میکرد… اساسا ما ملت نمکنشناسی هستیم، هیچ هم فکر نمیکنیم چندصدسال دیگر که نسل ما به تاریخ باستان پیوست نوادگان ما خواهند گفت: “بابا اینا دیگه چه ملتی بودن!؟” در حالی که پاکترین دولت تاریخشان را از دست داده بودند، درباره خانه سینما حرف میزدند و نظرخواهی میکردند. اساسا ما، نه فقط ملت نمکنشناسی هستیم، خیلی هم هوچی و توهمزدهایم. یک نمونه تاریخی بگویم. زمان شاه به آن اتفاقاتی که 28 مرداد سال 32 افتاد، میگفتیم “قیام ملی”. یعنی میگفتند بگوییم قیام ملی. ما هم میگفتیم. بعد که شاه رفت گفتند قیام ملی نبوده، کودتای آمریکایی - انگلیسی بوده، آن هم از نوع ننگینش. ما مردم غافل هم سیوچند سال هی گفتیم کودتا… کودتا… کودتا! آنقدر گفتیم که نه فقط خودمان باورمان شد، آمریکاییهای ننهمرده هم باورشان شد. آنقدر باورشان شد که بابت کودتا از مردم ایران عذرخواهی کردند. آن ماجراها همین جور کودتای ننگین بود تا همین هفته پیش. گمانم چهارشنبه پیش بود که روزنامه ایران مصاحبهای مبسوط کرده بود با آقای کاشانی، فرزند آیتالله کاشانی. تیتر مصاحبه هم توی این مایهها بود: “اصلا کودتایی در کار نبود”. آقای کاشانی فرموده بودند که نفت را پدر بزرگوارشان ملی کردند و مصدق که طرفدار انگلیسیها بود، نمیخواست بگذارد نفت ملی شود. به همین علت کارشکنی میکرد و مجلس را منحل کرد و شاه هم در غیاب مجلس حق داشت نخستوزیر را عزل کند که با دستخط مبارک مصدق را عزل فرمودند و زاهدی را به جای او به نخستوزیری برگزیدند. بعد هم که شاه صلاح دیدند برای استراحت به خارج بروند. (مثل بهمن 57) مردم غیرتمند در دفاع از نوامیس ملی ریختند خانه مصدق که خون این عامل اجنبی را بریزند که مصدق هم از پشت بام فرار کرد بعد هم دستگیر، محاکمه و زندانی شد. بنابراین اصلا کودتایی در کار نبوده. (همه را نقل به مضمون عرض کردم) و ما فهمیدیم قضایای 28 مرداد همان “قیام ملی” بوده که زمان شاه میگفتند نه کودتای ننگین و اصلا “ام آی سیکس” و “سیا” و کرمیت روزولت و اشرف پهلوی و دلارهای آمریکایی و اراذلواوباش و شعبون بیمخ و اینا همهاش توهم بوده است. در همین مطلب، مصاحبهکننده میپرسد آقای کاشانی چرا همش میگویید “مصدق” و نمیگویید “دکتر مصدق” و آقای کاشانی ما را از خواب 60 ساله بیدار میکنند و میفرمایند “مصدق دیپلم متوسطه هم نداشت. درس خواندن در خارجه و دکترای حقوق و اینا همش کشکه.” البته ایشان نگفتند “کشکه”. ولی چیزی گفتند توی همین مایهها.
این مصاحبه روشنگرانه را آوردم برای عبرت تاریخ. بعد از رفتن آقای دکتر احمدینژاد دیدهایم و خواندهایم که بعضی آدمهای غافل با سوءنیت آشکار آقای احمدینژاد را به سخره میگیرند و میخواهند این فرزند خلف ایران را بدنام کنند و حرفهای شرمآوری درباره رییس پاکترین دولت تاریخ میزنند. حیا کنید واقعا! همین جور که آقای احمدینژاد رییس پاکترین دولت تاریخ ایران بودند، بدیهی است که مدیران انتصابیشان هم جزو پاکترین مدیران تاریخ ایران بودهاند. مثلا همین آقای شمقدری. واقعا چقدر ایشان پاک بودند و حسننیت داشتند. قشنگ ریلگذاری کردند. سینمای ایران را که در منجلاب فساد و تباهی و ابتذال غوطه میخورد، نجات دادند و انبوهی تهیهکننده و کارگردان از زیر کلاه شعبدهشان درآوردند و فلهای هلشان دادند توی سینمای مفلوک ایران. عین مترو سوار شدن چینیها. عکسهایش را دیدهاید؟ ماموران چنان مردم را فشار میدهند و میچپانند توی قطار پُرِپر که قاعدتا باید از آن طرفش گوشت چرخکرده دربیاید نه آدم سالم!!! بودجههای کلان را هم هبه فرمودند به دفاتر خودیها (که گویا خویش و اقوام بودهاند) تا آثار فرافاخر (که خارجیاش میشود اولترا فاخر) بسازند. آثاری آن چنان فاخر که از اکران سینما یکراست باید میرفتند به زبالهدان تاریخ سینما که رفتند. بعدهم با کلهگندههای سینمای آمریکا لابی کردند که اسکار را بدهند به فرهادی. البته آقای شمقدری قبل از اسکار با مسئولان بیش از 60 کشور در همه جای عالم لابی کردند که همه جایزههای اولشان را بدهند به فرهادی. آن وقت این اصغر فرهادی نمکنشناس یک تشکر خشک و خالی نکرد از آقای شمقدری. از دیگر برکات وجود آقای شمقدری این بود که در سینمای ایران هرکسی سرش به تنش میارزید خانهنشین شد. خود من (که امیدوارم سرم به تنم بیارزد) چهار سال تمام… تکرار میکنم، چهارسال تمام، روزی ده، دوازده ساعت میخوابیدم و بقیهاش را هم هرکاری عشقم میکشید میکردم. که اگر هنوز شپش توی لیفههای تنبان بود، کلی فرصت داشتم برای شپشکشی. حالا که آقای شمقدری رفته باید بروم فیلم بسازم. پنج صبح از خواب بیدار شوم و تا بوق سگ کار کنم. این هم شد زندگی واقعا!؟ از دیگر اقدامات مشعشعانه آقای شمقدری کشف نابغهای بود به اسم “سجادپور” که پاکی همه دولت احمدینژاد یک طرف، پاکی این آدم هم یک طرف. و این دو تجسم پاکی و خیرخواهی کارهایی در سینمای ایران کردند که تاریخ قضاوت خواهد کرد چقدر کارهایشان کارستان بوده. مثلا قبل از انتصاب پربرکت این دو وقتی فیلمی پروانه نمایش میگرفت، پروانهاش برای همه جای ایران و جهان اعتبار داشت اما در دوره ایشان فیلمهایی بودند که فقط برای تهران و سه چهار شهر بزرگ پروانه میگرفتند و برای شهرهای دیگر باید سانسور مضاعف میشدند و برای خارج هم هر فیلمی باید پروانه ویژه خارج از کشور میگرفت که این اقدام بسیار بیهمتا و تاریخی است واقعا! اما شاید مهمترین کار آقای شمقدری این بود که حلقهای از مجیزگویان تشکیل داده بودند و آنان را سخت ارج مینهادند به امید واهی راهاندازی خانه سینمای دو و قس علیهذا…!!! که خودشان گفتهاند ایکاش تمام این هشت سال مسئول سینما بودند تا فرصت کافی میداشتند که همهجوره خدمت سینما برسند. باز مجبورم به تاریخ رجوع کنم. درباره محمود افغان نوشتههایی هست که مو لای درز صحت و سقمش نمیرود. محمود افغان هیبتی غریب داشته. سری بزرگ. گردنی بسیار کوتاه و کوژی بر پشت و پاهایی بسیار بزرگ، چون هرگز کفش نمیپوشیده. در دوره محاصره اصفهان محمود سخت بیمار میشود. یارانش به دنبال پزشک به جلفا میآیند و فقط یک بیطار (پزشک اسب و قاطر) پیدا میکنند و هم او را به بالین محمود میبرند. بیطار هم با همان داروهای استران محمود را مداوا میکند. وقتی شاه سلطان حسین خرافاتی مهربان بیآزار بیغیرت خود تاج شاهنشاهی صفویان را بر سر محمود بیابانی میگذارد و با این باور که پادشاهی محمود خواست خدا بوده، او را تا کاخ چهل ستون مشایعت میکند، محمود پیش از هرکسی شاهزادگان و درباریانی که برایش جاسوسی کرده بودند را فرامیخواند. شاهزادگان جامه فاخر میپوشند و شادمانه به دستبوس محمود افغان میروند تا کیسه کیسه زر بستانند به پاس خوشرقصیهایشان. محمود بیابانی اما چنان درایتی داشته که به شاهزادگان میگوید شما که بهشاه خود وفا نکردید چگونه ممکن است به من بیگانه وفا کنید و میرغضب را فرامیخواند تا همه خوشرقصها را گردن بزند و میزند. آقای شمقدری نه تنها خوشرقصها را طرد نکرد بلکه تا میتوانست برایشان جا باز کرد و این حضرات خوشخیال که خود را میداندار میدانستند برعکس همگان که از راه “کار کردن” نان میخورند، از راه “کار نکردن” نان میخورند و شوربختانه غالبا هم نانشان چرب و نرم است… کوتاه کنم. بروبچههایی که آمار و ارقام دارند و اسمها را میدانند و از پس و پشت پرده خبر دارند باید آستین همت بالا بزنند و کارنامه چهارساله آقای شمقدری را بنویسند. میدانید چه کیفرخواست پروپیمان و توپی میشود… حالا تا دوستان کیفرخواست را بنویسند عرض کنم که زندگی بدون احمدینژاد و شمقدری و سجادپور واقعا زندگی کسالتباری خواهد بود. حالا به جای آقای شمقدری، آقای ایوبی آمده که در داخل و خارج از هرکسی میپرسی تعریفش را میکنند و مثبتهایش را و خیلی مثبتهایش را میگویند. با این حال ما اهالی سینما بسیار نگران بودیم که این آقای بسیار مثبت از پیچ و خم هزارتو و غالبا بیمارِ چرخه تولید و توزیع و نمایش در سیمای ایران چقدر میداند؟ و ما اهالی سینما را چقدر میشناسد؟ دیروز که حضور آقای رضاداد به عنوان مشاور ارشد امورسینمایی قطعی شد، من شخصا و به گمانم اکثریت قریب به اتفاق اهالی سینما خیالشان راحت شد که قرار نیست ما از پس عینکی بر چشمانی چپول و کژاندیش دیده شویم. علیرضا رضاداد در سالهای مدیریتش بر سینما و از جمله بنیاد فارابی نشان داد که انسانی است دلپذیر، فرهیخته، روشنبین و فرهنگمدار که از همکناریاش دائم موج مثبت میتراود. کمتر از یک سال پیش با سیدمحمد بهشتی و علیرضا داوودنژاد و دوستانی دیگر که حالا به خاطر نمیآورمشان در رستورانی دنج جمع شده بودیم، برای یک مصاحبه دستهجمعی. ما حالمان خیلی بد بود و مدام مینالیدیم از اوضاع رقتانگیز و شوم سینما. آقای بهشتی گفت فعلا ما در فصل زمستان فرهنگ و هنر بهسر میبریم. در زمستان درختها لخت و عورند و بار و بر ندارند. اما ریشهها پرکارتر از همیشهاند. شما با تمام این احوالات بد هنوز ریشههای پرتکاپو دارید و زمستان هم همیشه نمیپاید. وقتش که برسد چنان شکوفا میشوید و بار و بر میدهید که نگو و نپرس. بازگشایی خانه سینما در سال تحویل فرهنگ و هنر ایران بر همه اهالی سینما فرخنده باد.