بوف کور

نویسنده
لادن نیکنام

نقدی بر رمان “نگران نباش” نوشته مهسا محب علی

تهران را دریابیم …  

بخشی از داستان بلند “نگران نباش” نوشته مهسا محب علی

تِق و تِقَش بالای سرم است. نباید تکان بخورم. اگر بفهمد بیدارم دیگر نمی رود. زیر لب زمزمه می کند و بعد تِق…تِق…تَقه ها که به هزار برسند، یا شاید دو هزار، آن وقت تسبیح دیجیتالی بوق می زند. تایمر اعلام می کند که به اندازه ی بخشش گناهان همه ی ما دعا کرده یا نه.

جتما از همان نصفه شب که لرزه ها شروع شد تسبیحش را زمین نگذاشته. هر نیم ساعت یک بار هم در اتاق را باز کرد و جیغ کشید. ده تا جیغ بنفش برای هر بار لرزیدن، می شود چند تا جیغ؟ تا خود صبح داد و هوار همه توی هال بود. فقط صدای بابا نبود.  لابد مثل شب های بمباران از جاش جم نخورده.

من هم از جام جم نخوردم. یک جورهایی سر کیف بودم. هر بار که تخت خواب موج بر می داشت، سر کیف تر هم می شدم. مثل قایق بود یا شاید گهواره، نه عین الان که تابوت است؛ یک تابوت پر از ملافه های خیس. نباید تکان بخورم…زمزمه اش دور می شود.  تصویرم از بالا جان می دهد برای یک های انگل: صورت فرو رفته در بالش، ملافه ی چروک پیچیده دور شلوار جین و تی شرت خیس عرق. چرا این قدر خمارم؟ زمزمه اش نزدیک می شود.

بلند شو عزیزم…” تِق.

از وقتی مثل قورباغه بالای درخت پیدام کرده اند دیگر شرم جیغ نمی کشند.

“همه آماده ان…بابات هم الان می آد…” تِق.

دارد زور می زند مهربان باشد.

“توی بم همین طور شده…اول لرزه ها شروع شده و بعدم اصل کاری اومده…” تِق.

خوب است، سعی کن همین طور آرام بمانی.

“پاشو…یا ابوالفضل…”

یا ابوالفضل و جیغش با جرینگ جرینگ شیشه ها قاطی می شود. تخت خواب موج بر می دارد، می رود و می آید. خودش را روی کمرم می اندازد. چندشم می شود. ناخن هایش را فرو می کند توی بازوهایم و جیغ می کشد. گرومپ گرومپ اتاق آرش قطع می شود. بابک پله ها را دوتایکی بالا می آید تا کنار تخت زانو بزند و بغلش کند. حالاست که ناخن هایش را از بازوهام بیرون بیاورد و خودش را توی بغل بابک بیندازد تا جیغ هایش را توی گوش او بزند.

صدای سوت بلبلی آرش از توی هال می آید.

“ای ول…اُوووووَه…”

شیشه ها دیگر نمی لرزند. تخت خواب هم موج بر نمیدارد. فقط تسبیح ها و گردن بندهای کنار اینه هنوز تاب می خورند. قوطی کبریت زیر بالش را چنگ می زنم و می چرخم. بدن تردش با بلوز و شلوار نایک خاکستری، میان بازوهای بابک است. بابک توی گوشش زمزمه می کند؛ “تموم شد مامان، تموم شد… الان بابا می آد.”

“آخرش این خراب شده می آد رو سرمون… آخرش همین جا دفن می شیم.”

زار می زند. بابک زیر بغلش را می گیرد و مثل یک چینی عتیقه بلندش می کند. مثل گنجشک میان بازوهای بابک می لرزد. باورم نمی شود یک وقتی به قول خودش چریک بوده و شب نامه پخش می کرده، یا توی کوه و کمر اسلحه به دست می گرفته.

“لعنت به این خراب شده…”

“الان می ریم مامان…الان می ریم.”

چشم هایم را می بندم و زیر لب می لندم؛ “درو ببند.”

بابک بر می گردد و از روی شانه نگاهم می کند؛ غمگین، نه، غمگین و طلبکار. فقط ژان رنو می تواند توی بازی اش این طور نگاه کند. انگار بخواهد بگوید: شادی! دست کم امروز دیوانه بازی را کنار بگذار؛ یا شادی! یک کم به فکر مامان باش؛ که نمی گوید. در را می بندد.

قوطی را باز می کنم فقط شش تا. یعنی یک روز و نیم. اگر سیامک جنس نداشته باشد؟ اگر رحیم توی این خر تو خری یک جایی گم و گور شود؟ فکر نکن الاغ؛ قانون اول نیوتن یادت نرود. هیچ وقت توی خماری فکر نکن، چون از ماتحتت فکر می کنی؛ قانون دوم هم اصلا مهم نیست، چون وقتی خمار نباشی همه چیز خود به خود درست می شود. یکی می گذارم زیر زبانم و تلخی اش را می مکم.

“می خوای بمونی تا یقف بیاد رو سرت؟”

مامان توی چارچوب در ایستاده و با صدای بمی که اصلا شبیه صدای خودش نیست فریاد می زند. یادش رفته نباید سرم داد بزند؟ چشم هایم را می بندم و می چرخم به طرف دیوار.

“نمی بینی همه دارن می رن؟ حتما باید سقف بیاد رو سرت؟”

مامان توی چارچوب در ایستاده و با صدای بمی که اصلا شبیه صدای خودش نیست فریاد می زند. یادش رفته نباید سرم داد بزند؟ چشم هایم را می بندم و می چرخم به طرف دیوار.

“نمی بینی همه دارن می رن؟ حتما باید سقف بیاد رو سرت؟”

مثل خانواده های اپرا می تواند با صدای دو اکتاو بم تر از صدای خودش فریاد بکشد. تلخی را مک می زنم. جانور کوچکی از پایین ترین مهره ی پشتم راه می افتد، آرام بالا می اید و از توی گردنم خودش را ول می کند توی کله ام. کله ام خالی می شود. خالی خالی. چیزی از درونم شره می کند. صدای ناله ی گلین خانم از طبقه ی پایین می آید.

“خانم هاردادی؟”

مامان ملوک باز کجا رفته؟ گرومپ گرومپ اتاق ارش می ریزد بیرون. حتما حالا توی چارچوب اتاق ارش ایستاده و دارد با موسیقی هاردراک اپراش را ادامه می دهد.

“آب رو قطع می کنن، برق رو قطع می کنن، گاز رو قطع می کنن، هیشکی تو شهر نمی مونه. بلند شو…”

 

نگاه …

متن های اندکی هستند در این روزگار که در آنها تهران یا اصفهان یا شیراز یا شهرهای دیگر با آدم هایی که می شناسیم، جنس شان را از نزدیک لمس کرده ایم در آن حاضر باشند. متن هایی از این دست معمولاً قربانی راوی هایی می شوند که در ذهنیات خود غرق شده اند. دالان هایی تو در تو و تاریک که در بستر روایت به هر چیزی اعتنا می کنند به جز فضاهای بیرونی و شخصیت ها. در حالی که در رمان طبیعتاً مخاطب با انعکاس فضاهای بیرونی مواجه است. شخصیت ها در فضاهایی که آشنا هستند باید حرکت کنند. (هرچند در پاره یی از کارهای ادبی معماری ذهن راوی به گونه یی است که اسباب تشخص متن شده و مخاطب از پس ذهنیات شخصیت ها می تواند به دنیای دیگری از طریق همین کدها یا نشانه های غیرعینی برسد. در چنین متن هایی ذهنیاتی که تحت تاثیر عینیات هستند در خدمت همان عنصر فضاسازی قرار می گیرند. مانند سایه یی که حکایت از وجود یا حضور جسم یا امر عینی می کند. منتها مساله اینجاست که در روایت هایی از این دست نویسنده هم و غم اش صرف پرداخت لایه های روانشناسی اثر می شود.) اما معمولاً در رمان های ایرانی که در سال های اخیر به چاپ رسیده است شما تصویر واضحی از یک جغرافیای مشخص نمی بینید. این قاعده عمومی در ارتباط با متن های بومی صدق نمی کند. رویکردی که در سال های پس از انقلاب وجود داشته است به گونه یی بوده که نویسندگان یک منطقه مشخص از ایران سعی در برجسته کردن باورها، ایده ها، آرمان ها، سنت ها، آیین ها، آداب و مراسم و باورهای جمعی یک قوم داشته اند. نمونه های موفق این گونه ادبی فراوانند. از سوی دیگر نویسندگان پایتخت معمولاً به تهران نپرداخته اند. شاید یکی از دلایل آن شتاب بی رحمانه یی است که مدام موجب تغییر شکل این محیط می شود. یعنی نویسنده تهرانی نمی تواند از وجود و حضور حتی باجه تلفن عمومی یا چراغ راهنمایی سر کوچه اش مطمئن باشد. گویی این شهر در یک زلزله دائمی غوطه ور است. عناصر آن سیال اند و درهم شونده و متغیر. از طرف دیگر روابط انسانی تهران، عمیق نیست. آدم ها به راحتی از کنار هم می گذرند. فرصتی نیست تا کسی بتواند دیگری را ببیند و بشناسد. شناخت تهرانی ها از یکدیگر در حد سطح یا لایه های بیرونی و ناپایدار می ماند. ولی وضع نویسنده قاعدتاً باید با دیگران فرق کند. نویسنده لازم است با علاقه و عشق به این شبکه بپردازد، نه اینکه تحت تاثیر آن قرار گرفته و او نیز برخوردهای خود را جدی نگرفته و از روی مسائل عبور کند. مخاطب تهرانی یا غیرتهرانی وقتی کتابی در دست می گیرد، انتظار دارد در آن نشانه هایی از همین شتاب یا سیالیت را ببیند. کسی این عذر را از نویسنده نمی پذیرد که آخر فرصت پرداخت به فلان شخصیت یا بهمان فضا را ندارم. نویسنده در شرایط عادی جز دقت کاری برای انجام دادن ندارد.

در این میان نویسنده یی که رمان را برای شرح و بسط و پرداخت قهرمان خود در هسته روایی انتخاب می کند، فرصت خوبی دارد تا تمام آنچه شرح آن رفت را با خون و گوشت و پوست و جزئیات مهم و تاثیرگذار، ساخته و فرجام آدم هایی که می شناسیم، بپردازد. مساله اصلی رمان پرداخت یک شخصیت در زمان و مکان مشخص (حالا عینی یا ذهنی یا برآیندی از هر دو نوع نگاه یا فضا) جهت نشان دادن مسائل او در برابر خود و دیگران است و احیاناً رسیدن به سطح برخورد نهایی. این برخوردها اسباب بیشتر نشان دادن روان یا ذهن شخصیت ها و بالاخص قهرمان است.

 

رمان “نگران نباش” نوشته “مهسا محب علی” از متن هایی است که ویژگی های ذکر شده را تا حد زیاد و قابل قبولی دارد. اول از همه واجد قهرمان است؛ قهرمانی سیاه و شکست خورده که در عین تسلیم در جهت جست وجوی خویش قدم برمی دارد. او بی قرار است، زنی است که ازدواج نکرده، جوان، درگیر مساله اعتیاد و نماد بخشی از همین جامعه است. شاید بررسی این کاراکتر فارغ از جنسیت اش در نگاه اول ممکن نباشد، اما هرچه بیشتر رمان را بخوانید متوجه می شوید که این شخصیت یعنی شادی، درگیر بحرانی است که زن و مرد نمی شناسد. خود قهرمان ما هم پا را از مرزهای جنسیتی فراتر می گذارد. او موهایش را تقریباً چنان کوتاه کرده که می تواند با به سر کشیدن یک کلاه به خیابان برود بی آنکه به چشم بیاید یک زن است. رفتارهای او هم از ویژگی های زنانه برخوردار نیست. نه چنان دل رحم و فداکار است، نه احساساتی یا حساس. گویی الگوی مجسم نسل امروز است که در آنها نوعی کرختی یا بی حسی وجود دارد؛ نسلی که از این وسیله در جهت دفاع از همان شتاب یا سرعت شهر سیال تهران استفاده می کند. شادی از همان سطرهای نخست روایت ویژگی های خود را به ما می شناساند. از فضای خانه فقط نشانه های تکرارشونده بصری یا صوتی اش را گرفته، کنار هم مونتاژ می کند. مادر برای او مادر نیست. مادر شبیه یکی از هزاران آدمی است که گویی کارشان ایجاد آلودگی صوتی است؛ آدم هایی که حرف می زنند، کار می کنند، فریاد می کشند، ناله می کنند و در کل حضورشان به واسطه صداهای مزاحمی است که در اطراف خود ایجاد می کنند. اگر نگوییم موسیقی متن آزاردهنده خانه را می سازند، اما به جز تولید صدا کار دیگری از آنها برنمی آید. این مادر تلاش می کند دلسوزی های خود را نشان دهد، اما بیشتر این حرکت اسباب دور شدن افراد از او می شود. شادی، بابک و آرش به هیچ ترتیبی به این مادر نزدیک نمی شوند. هرچند بابک نشانه هایی از این همدلی را نشان می دهد اما او هم در پس رفتارهایش نوعی تحمل این مادر دیده می شود. شاید او متعلق به زمانی باشد که صبر هنوز ارزش محسوب می شد. (باز یادمان نرود که در سایه زیستن در شهر پرشتابی مانند تهران نگهداری یا باور صبر کاری است بس دشوار. این کار حتی از عهده مادر هم برنمی آید.) راوی اول شخص یعنی شادی از یک طرف درگیر خود و خانواده است و از طرف دیگر درگیر مساله زلزله تهران. شهری که بی هیچ تکانی گویی مدام می لرزد و شکل عوض می کند، (تکه هایش به سنت گذشته باقی مانده و تکه هایی از آن مدرن شده و تکه هایی بسیار بی قواره و بی هویت است.) از صبحی که روایت از آن آغاز شده و در شب اش به انجام می رسد، مدام تکان می خورد. این تکان ها در پایان هر فصل یا بخش رمان به شکل ملموس و عینی تصویر می شوند اما متاسفانه در حد یک جمله یا چند تصویر گذرا. به گونه یی که شاید مخاطب با خود فرض کند این لرزش ها از منظر راوی اول شخصی است که حال و روز خوشی ندارد. نه از لحاظ روحی نه از نظر جسمی خودش هم دائماً شکل و روز و حال تازه یی را تجربه می کند. شادی در یک موقعیت مشخص-یعنی زلزله تهران- از خودش به ما توصیف ها و تصویرهایی می دهد که نگران کننده است. او دختر یا زنی است احتمالاً در آستانه سی سالگی یا قبل از آن که بدون هیچ پایگاه درونی عاطفی، بی ریشه، بی شاخ و برگ از محیط خانه خسته، به خیابان می زند.

آن هم در شرایطی که برادرش آرش با بابک وارد نزاع سختی شده و در این میان تیری هم شلیک می شود. (واقعه یی که به گمانم به شدت باورناپذیر است. شاید چون خاستگاه اقتصادی و اجتماعی خانواده به خوبی برجسته نشده است. ما از شغل و درآمد اجتماعی پدر و مادر هیچ اطلاعی نداریم. نمی دانیم دقیقاً فرزندان شان شاغل اند یا بیکار. اگر کار می کنند آیا در خانه پدری زندگی می کنند؟ جزئیاتی از این دست به باورپذیر شدن مساله تفنگ و شلیک کمک می کرد. شخصاً جسارت آرش را برای برداشتن تفنگ نتوانستم هضم کنم. کنشی که شاید دیرتر به وقوع می پیوست، به واسطه اطلاعات یا جزئیات بیشتر می توانستم بپذیرم.) شادی تمام این لحظه های دردناک را با کمک افیون تاب می آورد. باز همین جا بگویم که شخصیت یک فرد معتاد با تمام ویژگی ها و نوع نگاهی که به جهان پیرامونش دارد، به خوبی در کار برجسته نشده است. تصویرهایی که “مهسا محب علی” از این قهرمان به ما می دهد، کاملاً در ارتباط با نوع و چگونگی مصرف مواد مخدر است نه نشان دادن نوع رفتارها یا مسائل جسمی این گونه افراد. مثلاً عدم تمرکز یا اضطراب برای نداشتن مواد مخدر به خوبی از کار درآمده است. اما جای سایر خصیصه های روحی و روانی این افراد خالی است. به طور مثال این شخصیت ها در عین پوسته قدرتمند بیرونی به شدت آسیب پذیرند.

غالباً از هر حرفی می رنجند. از منظر دیگری شاید بتوان گفت عمیقاً متاثر از محیط بیرونی خود هستند، افراد مختلف را همیشه سرزنش می کنند که چرا حالا به این وضع دچار شده اند. لایه های قدرتمدار این شخصیت را محب علی خوب ساخته است. مانند تصمیم خروج از خانه یا گشتن در خیابان ها و مقاومت در مقابل آدم هایی که هر یکی شان او را می خواهد به سمتی سوق دهد. اما لایه های دیگر که در آن یک شخصیت چگونه با ادعاها و کنش های احتمالی اش زمین می خورد، نیست. او حتی در مورد اشکان هم چنان قدرتمند رفتار می کند که باور اعتیاد در آن لحظه ها از او تقریباً ناممکن است. شادی بهتر و بیشتر درک یا شناخته می شد اگر نویسنده به تضادهای درونی اش می پرداخت. در عین حال معمولاً این افراد واکنشی رفتار می کنند. کنش های آنان در حد کوچک و در اشلی محدود قابل تعریف است. یعنی اگر در موقعیتی مانند زلزله واقع شوند به طور طبیعی منفعلند ولی در لحظه های انفعال از قدرت های خود سخن می گویند. شاید این رفتار بیشتر برخاسته از نوع نسلی باشد که راوی به آن تعلق دارد؛ نسلی که در عین کرختی یک مرتبه با تکیه بر قدرت هیجان های بالا به کنشی عجیب دست می زند. به هر حال این راوی اگر به جای حرکت در خیابان در خانه می ماند، تکلیف ساخته شدن شهر تهران بر عهده چه شخصیتی یا چه راوی می ماند؟ یعنی نویسنده مجبور بوده به طریقی او را از خانه بیرون بکشد تا بتواند از تهران (شخصیت فرعی اما مهم رمان) به ما کدهایی بدهد؛ شهری که در سایه تکان های فراوان کاملاً به هم ریخته و آدم هایش سرگردانند. شهر به هر چیزی شبیه است جز تهران. راوی در این جنجال در آمد و شد است. مادربزرگش را که از خانه بیرون رفته و حافظه درست و حسابی ندارد در میان جمعیت می بیند اما کاری از او برنمی آید. او فقط شاهد دستگیری مادربزرگ است و بعد خودش هم از هوش می رود و هنگامی که به هوش می آید با پسر جوانی سوار بر موتور به سمت محل زندگی اش بازمی گردد ولی باز به خانه نمی رود. این راوی که ساکن شمال شهر تهران است به خوبی موقعیت درکه، ولنجک و تجریش را شرح می دهد. تهران اگر می لرزد اما به این معنا نیست که شما همه تهران را در این حال ببینید، بلکه فقط نوار شمالی شهر را دیده و باید از تصور و تخیل خود مدد بگیرید تا بدانید باقی شهر به چه شکلی درآمده است. شاید این تکه از بحث برگردد به سلیقه شخصی خودم در روایت که جای خالی قسمت های دیگر تهران را در این لحظه ها حس کردم و باز نوع نگاه راوی به آدم های تهران.

شاید همه ما از تهران و تهرانی هایش خسته و دلزده باشیم ولی فکر می کنیم یکسونگری نویسنده در نگاه راوی دیده می شود. همیشه در اوج هرج و مرج ها هم عده یی انسانی رفتار می کنند. وجود تصاویر انسانی در لابه لای حجم انبوه بی نظمی نشان داده شده که بیشتر جنبه سبعیت را نشان می دهد، به باورپذیری و برجسته شدن همان تصاویر سیاه منتهی شده است.

راوی گویی گزینش شده فقط سیاهی ها را می بیند. آیا این نگاه به دلیل اعتیاد است یا تعلق او به نسلی که فقط این تصاویر را می بیند؟ جواب این پرسش ها به ذهنیت خود شما از متن، اجتماع و تجربه هایتان برمی گردد. اما پذیرش آن جداً سخت است. هر چه تهران بیشتر می لرزد (که باز می شود روی همین لرز ش ها هم بیشتر دقیق شد و از خود پرسید چگونه می توانیم بپذیریم که در یک روز در تهران هشت یا هفت زلزله با ریشترهای احتمالاً پنج یا چهار بیاید. آیا هیچ ساختمانی در سایه این تکان ها ویران نمی شود؟ چرا شیشه های خانه ها خرد نمی شوند؟ یا تابلوی قدیمی یک مغازه در پیاده رو تجریش افتاده باشد.) ذهن راوی هم مغشوش تر می شود. او سرگردان به محلی می رود که در آن دوستان قدیمی اش چیزی شبیه زندگی کردن را تجربه می کنند. دختر و پسرهایی جوان که آنها هم درگیر اعتیادند. اما باز نوع روابط آنها از جنس رابطه راوی - اشکان است؛ روابطی که در سطح مانده و آنچه آنها را به هم نزدیک می کند، یا درد مشترک شان، مواد مخدر است یا… در آن تکه فرصت بسیار خوبی به نویسنده داده شده تا شبکه روابط انسانی این افراد را بیاورد که تا حدی هم موفق است ولی باز به گمانم خود موقعیت زلزله های پشت هم فرصت فرو رفتن به این شبکه را نه به نویسنده داده نه به ما.

این زلزله ها، اگر از ابتدای روایت مانند کتاب «کوری» به شکلی اغراق شده در فضای تهران به وقوع می پیوست، حاصل طبیعتاً کار قابل درنگ تری بود. فرصت پرداختن به نمادها یا نشانه های انسان امروزی شرقی در آن متن به خوبی فراهم بود. یعنی در میان یک خرابه راوی در کنار افراد مختلف زندگی می کرد؛ افرادی که اگر نه مانند او درگیر اعتیاد، اما هر کدام وجهی از خود را از دست داده اند که به آن به شدت عادت کرده بودند. شاید حاصل کتاب دیگری می شد اما در این حالت گویی باری بر دوش روایت افتاده است که بسیار سنگین تر از حجم اصلی رمان است. خود تهران شبیه غولی است که اگر سراغش برای روایت برویم، فرصت بیشتری می طلبد چه رسد به آنکه بخواهیم زلزله اش را در حجم کوتاه یک «رمان کوچک» بسازیم. زلزله در این رمان در عین حال می توانست به شکلی نمادین اتفاق بیفتد یعنی مابه ازای اعتیاد را در ذهن راوی می داشت. در این حالت که روایت میان ذهنیات و عینیات در نوسان است زلزله مانند توپی است که هر بار به زمین یکی می افتد یا به ذهن راوی یا به فضای تهران. در حالی که زلزله واجد قدرتی است (آن هم در تهران) که می تواند مناسبات انسانی و اجتماعی را چنان درهم بریزد که صد هزار بار از “کوری” ساراماگو قوی تر باشد. چرا؟

چون همان طور که در ابتدا هم آمد، خود تهران مقوله یی است که به دلیل ماهیت اش عناصرش مدام درهم ریخته و به شکلی درمی آید.

شادی، قهرمان این روایت در پایان روایت به نقطه یی می رسد که در عین وامداری اش از اعتیاد اما با کنش گرایی های دیده شده در متن ناهمخوان است. بعد هم ریتم روایت به گونه یی است که شما همچنان انتظار دارید روایت ادامه پیدا کند، نه اینکه راوی یک مرتبه به زیر پلی رفته و قرص های محرک آرش را مصرف کند. سکون یا ایستایی ناگهانی روایت با ساختار پرتکان روایت در تضاد است. در اوج لحظه هایی که ما انتظار پیشرفت یا ادامه روایت را داشتیم (که ضرباهنگ بسیار خوبی داشت) یک مرتبه ایستاده و باید بپذیریم تهران دیگر تکان نمی خورد و راوی احتمالاً می میرد بی آنکه آجری به سرش خورده باشد، گویی خود را از میان برمی دارد. شاید هم می ماند و برمی گردد به همان خانه و این بار جور دیگری زندگی می کند. نمی دانیم. همه چیز در این سکون و سکوت ایستاست. ناگهان خاموشی فرامی رسد. چرا و چطور معلوم نیست. شاید به همین دلیل ژانر کتاب هم مشخص نمی شود. آیا ما با روایت رئال سر و کار داریم یا سوررئال یا آمیزه یی از این دو. اگر تصاویر مربوط به مهاجرت اهالی جنوب تهران به شمال تهران واقعی است، پس چرا نمی توانیم بپذیریم که هیچ جا خراب شده، تصویر نمی شود؟ آیا شمال تهران آسیبی ندیده است؟ آیا مردم نباید از زلزله حرف بزنند؟ راوی چرا هیچ صدایی را نمی شنود؟ چرا آرش اطلاعاتی از موقعیت به ما نمی دهد؟ به هر حال “مهسا محب علی” نویسنده رمان “نگران نباش” شاید به تمام توقعات ما در این باب پاسخ ندهد، اما قدمی بلند برداشته است در این میانه که نویسندگان انگار عناصر غایب شهراند. فضاسازی هایش از نوار شمالی تهران دقیق است و آشنا و آدم هایی می سازد که ما به خوبی لمس شان می کنیم. شاید خود یکی از آنهاییم، شاید دیگری شبیه آنهاست. تهران مقوله یی است که باید جدی بگیریم؛ شهری که چنان بزرگ شده که مناسباتش تمام کشور را تحت تاثیر قرار می دهد. تهران را دریابیم، به خصوص در ادبیات داستانی مان. و مهم تر آدم هایی که در این شهر هستند؛ آدم هایی که هر روز و هر لحظه می بینیم اما وقتی کتاب می خوانیم یا می نویسیم گویی در این شهر غریبه بوده ایم. غریب می نویسیم و غریب تر زندگی می کنیم.

 

 منبع: روزنامه اعتماد

 

 

 

 

درباره ی نویسنده

مهسا محب‌علی نویسنده و منتقد ادبی ایرانی ،متولد ۱۳۵۱ در تهران است. او که یک کارگاه داستان‌نویسی دارد تا کنون مجموعه داستان‌های “صدا” - ۱۳۷۷ - انتشارات خیام، “عاشقیت در پاورقی” - ۱۳۸۳ – نشر چشمه و رمان “نفرین خاکستری” - ۱۳۸۱ – انتشارات افق، را منتشر کرده است. وی هم چنین نامزد بهترین رمان سال – جایزه یلدا، برنده بهترین مجموعه داستان سال – جایزه هوشنگ گلشیری، نامزد بهترین مجموعه داستان سال – جایزه منتقدان و نویسندگان مطبوعات شده است و داستان “هفت پاره دانای کل” از همین مجموعه - جزو داستان‌های برتر سال جایزه مهرگان ادب (پکا) شناخته شد. این مجموعه داستان در سال ۱۳۸۳ سه بار تجدید چاپ شده و از چاپ چهارم آن در ایران جلوگیری شد.