جاتر بود بچه نبود

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

صبح اول وقت تا پا به محوطه هواخوری جهاد گذاشتم حسابی حالم گرفته شد. اصلا انتظار چنین وضعیتی را نداشتم. برنامه ام این بود که از امروز به گونه‌ای جدی پیاده روی و نرمش صبحگاهی را از سر گیرم. 

 دیشب تازه وقتی وسائل شام تک نفره ام- قاشق، بشقاب و لیوان – را شسته و بیرون آمده بودم در آخرین پله ی منتهی به راهرو، عضلات ساق پای راستم همراهی‌ نکرد و در نقطه‌ای اندکی خیس و لیز، سرخوردم و نقش زمین شدم. 

بخت با من یار بود که نزدیک محل تجمع اهل دود افتادم. زندانیان سیگاری که در محل مخصوص خود مشغول دود کردن و صحبت با یکدیگر بودند به کمکم آمدند و در نیمه راه، بین آسمان و زمین، مرا گرفتند، وگرنه جمجمه ام به سرامیک‌های سخت کف راهرو می‌خورد و احتمالا دردسر جدیدی شکل می‌گرفت. پس از این حادثه تصمیم گرفتم که برای تقویت عضلات هم که شده از صبح روز بعد قدم زدن را نم نمک و با احتیاط از سر بگیرم و نرمش‌های روزانه را دوباره شروع کنم. طی این مدت طولانی که راه رفتن عادی هم کنار گذارده شد و ویلچیر سواری به من تحمیل گردید عضلاتم. به ویژه ماهیچه‌های ران و ساق پای راست به علت نشستن بیش از حد تحلیل رفته‌اند. 

 حال، آنچه را که می دیدم باورکردنی نبود. جا تر بود و بچه نبود! از آن همه دستگاه‌های بدنسازی که همین دیروز و پریروز در حیاط روی هم انباشته و در کنار هم چیده شده بود، هیچ اثری نبود. ما را بگو که دل خوش کرده بودیم به وعده ها و شکم خود را برای کار با دستگاه‌های جدیدتر و تکمیل‌تر حسابی صابون زده بودیم. مشخص شد که عصر، وقتی حیاط را خالی کردیم، کامیونی آمده و تمام آ‌نها را بار زده و به مکان نامشخصی برده است. با این حساب بازار وسائل ورزشی باید در بیرون خوب و مناسب باشد و تقاضا بر عرضه بچربد.

 چند هفته‌ پیش، چند روزی بین تولید و انتقال فاصله افتاده بود، اما اکنون دستگاه‌های حتی نوار پیچ نشده و در حیاط استقرار نیافته، بار کامیون می شوند و به محل نصب منتقل می گردند. باید نوروزی، معاون جهاد را ببینم و وعده‌ای را که هفته پیش داده بود یادآوری کنم. هر چند می‌دانم اگر بگوید برنامه ی خط تولید از بخش بازاریابی و فروش عقب افتاده است، حرفی برای گفتن ندارم. تنها می ماند جای یک تذکر دوستانه و درخواستی مجدد برای ساخت دستگاه های غیرقابل فروش، مخصوص زندانیان مرد؛ از همان هایی که در هواخوری بند نسوان نصب کرده اند.

روز، روز بدبیاری بود. وقتی ظهر به حسینیه بازگشتم، دیدم جاتر است و بچه نیست. آمده بودند و لنگه میز پینگ پنگ را به بهانه ی برگزاری مسابقات تنیس روی میز در بند ۳، را برده بودند. میزی که پس از دعوای آن چنانی و بازی‌ای که بعد رسول درآورد اگرچه در ابتدا از حسینیه خارج شد، اما با شدت گرفتن دیسک و کمردرد من و عدم موافقت با درخواست‌های پیشین برای خرید میز و صندلی پلاستیکی، قبول کرده بودند برای خواندن نماز نشسته و دعا و در کنارش خواندن و نوشتن درون حسینیه در اختیارم بگذارند. حال این امکانات که به گونه‌ای به میز مطالعه ی عمومی یا محل بازی شطرنج و… زندانیان سیاسی تبدیل شده بود، پر زده و به هوا رفته است، همچون آرزوهای برآورد نشده ی بسیار ما!

 چاره‌ای نبود جز یک غرغر ساده و موقت: ”حتی عرضه ی حفظ یک میز پینگ پنگ را هم نداشتیم”. غرغری که با رفتار نامناسب رسول همراه بود که می‌دانست یک پای اعتراضم رفتار و کردار گذشته ی اوست. بداقی در برابر این واکنش من، در شرایطی که در محل استقرار منصور رادپور، روی زمین، پای تلویزیون نشسته بود با اصطلاح های خاص خود، ”بله، بله،..“ تحویل داد. 

 جالب است، وی که ابتدا در صف اول معترضان به صدای بلند تلویزیون دوستان قرار داشت و تاکید می کرد که چندان علاقه‌ای به شنیدن اخبار و دیدن سریال‌های تلویزیونی ندارد، حالا به یکی از مشتری‌های پروپا قرص برنامه های این دستگاه جادوئی تبدیل شده است. او چند بار در روز برنامه های خبری را می بیند و از روی تله تکست تیتر روزنامه‌ها را می خواند. همچنین دائم در حال رفتن پیش این و آن از جمله مهدی و مسعود و.. است تا واکمن یا رادیوی آنان را قرض بگیرد تا بتواند اخبار بشنود یا به آهنگ های شجریان گوش کند. آن هم با صدای بلند، نه از طریق گوشی. رسول اخبار را هم که می‌شنود یا گوشی را کنار می‌گذارد یا اخبار را با صدای بلند رله می کند. این در حالی است که بخصوص نیمه شب، جمع‌های خاص در حسینیه در گروه‌های دو سه نفره هر کدام دور رادیویی جمع هستند تا آخرین اخبار و تحلیل‌ها را مستقیم بشنوند.

 صبح در حالی که ناامید از ورزش روزانه بر روی نیمکت همیشگی نشسته و مشغول نوشتن بودم دیدم که جمع مستان دارند کم کم از راه می‌رسند. گویا سروش غیبی نوشته‌های دیروز مرا برای آنان خوانده واز غیبت کردن‌ های من خبر برده بود.

 بیست دقیقه‌ای از یازده گذشته بود که سروکله ی حشمت در لباس ورزشی پیدا شد. با دست اشاره‌ای کرد به محل نصب دستگاه‌ها و با تعجب سراغ غایب های فلزی را گرفت. پاسخ دادم که ”مشتری پولدار یافته‌اند، از ارائه ی خدمات رایگان به زندانیان پشیمان شده‌اند!“ طبرزدی راهش را گرفت و به انتهای محوطه رفت و مشغول دویدن شد. گویا او نیز اندکی خیالش از کمردرد راحت شده است. 

 بعد نوبت احمد بود که از راه برسد و در پی او به ترتیب بداقی و رفیعی. رضا به به گو کنان به شوخی گفت: ” چه هوای خوبی، مدتی است آن را به ریه ها نکشیده ایم”. دردل گفتم که ”تا دود سیگار هست، چه نیازی به هوای پاک”. بعد نوبت خادم بود تا بیاید و مدتی قدمی بزند و سپس مجید که یک راست سراغ زید رفت. 

 منصور غایب بزرگ بود، به ویژه با آن حضور طولانی دیروز. وقتی به حسینیه بازگشتم علت غیبت او روشن شد؛ تلاش برای تدارک میوه. بسته‌های نایلون پر از سیب و موز در کنار محل اسکانش روی هم تلنبار شده بود. توضیح داد که نزد رئیس بیمارستان رفته بوده و در مورد نیاز بدن به میوه و سبزی و ویتامین صحبت کرده است. رجبی هم دستور ویژه داده بوده که فروشگاه این نوع اقلام رابرای زندانیان سیاسی بیاورد. عسگری معاون بهداری هم مامور اجرای این دستور شده بود. منصور از تک تک اعضای حسینیه خواست که لیست اقلام درخواستی خود را بنویسند. نام‌ میوه و سبزی هایی به میان آمده که مدت‌ها بود اسم شان نیز از ذهنم رفته بود؛ کرفس، کاهو و… و تخمه کدو برای دارندگان پروستات!

 عصر باز اقلام جدید میوه وارد حسینیه شد؛ شلیل، پرتقال و… به این موارد یک دو بسته‌ ای اضافه شد که به همت کرمی از آشپزخانه برای زندانیان بیمار آورده شده بود، برای آن هایی که نمی‌توانند غذای عادی بخورند و به دستور پزشک برای مصرف یا پختن غذای رژیمی جیره خشکه دریافت می کنند. البته خیلی ها در شرایطی که یا غذای رژیمی نیست و اگر هم هست، در روز تنها یک وعده است ترجیح می‌دهند جیره خشک دریافت کنند و خود به پخت وپز بپردازند، البته هستند افرادی که از جیره ی عادی غذای روزانه هم نمی‌گذرند. جالب است که برخی بیش از دیگران در غذاهایشان چربی و نمک و ادویه به کار می برند.

 تلاش های اسانلو و کرمی ساعتی عده ای را سرگرم ساخت که یا به جمع و جور کردن و ذخیره سازی میوه‌های خود بپردازند یا به پاک کردن سبزی مشغول شوند، البته عده‌ای هم درگیر هر دوکار.

 غروب مهدی آمد و گفت به چند دقیقه‌ای از وقت تلفن من نیاز دارد. توضیح داد که چند دقیقه‌ای هم از داوود قرض گرفته است تا به کار مهمی بپردازد. وقتی تلفنش تمام شد و به حسینیه بازگشت، آن زمان بود گفت که می‌خواسته است به خانواده‌اش در مورد هاشمی خبر بدهد. حرفی چندان سر بسته که هیچ سر در نیاوردم، تا اینکه رویا آدرس خیابان جامی را پرسید و از ملاقات روز سه‌شنبه خانواده‌های زندانیان سیاسی با هاشمی رفسنجانی در محل مجمع تشخیص نظام گفت. آخر شب که مسعود درگوشی از من در مورد دعوت داشتن یا نداشتن رویا پرسید، تازه متوجه شدم ملاقات نسبتا خصوصی بوده است و دعوت ها هم به صورت فردی. اطلاع یافتم که تعدادی از خانواده‌های زندانیان سیاسی ساکن حسینیه از جریان این دیدار بی‌خبر بوده اند، از جمله حشمت و منصور و… با این وجود طبرزدی ترتیب دادن چنین ملاقات هایی توسط دفتر هاشمی را گامی به پیش می داند و در چهارچوب تضادهای درون نظام خیلی به آن بها می دهد.

سه‌شنبه ۳۰/۶/۸۹ ساعت ۹ هواخوری کارگری، بند۳ رجایی شهر

 

پس از نگارش:

 امروز صبح نزد رجبی رئیس بیمارستان رفتم و در مورد نبودن متخصص اورولوژی گلایه کردم و از ضرورت انجام تست، پی.اس.ای یا فری پی.اس گفتم که نقش اصلی را در تشخیص سرطان پروتستات دارد، به ویژه برای مردان مسن. توضیح داد که چون آزمایش‌ تخصصی نیست، پزشک‌های عمومی هم می توانند این آزمایش را بنویسند. وقتی گله کردم که تا کنون چند بار از پزشک هاخواسته‌ام که این آزمایش را بنویسند و مرا به پزشک متخصص حواله داده‌اند، خودش بر روی تکه کاغذی دستور انجام آزمایش را داد. به آزمایشگاه که مراجعه کردم فورا خواسته ام اجابت شد. 

 با این وجود، توضیح داد که باید نمونه ی خون را به آزمایشگاه بیرون زندان بفرستند، رسیدن جواب هم یک دو هفته‌ای طول خواهد کشید. درست شبیه زندان فردیس که نمونه خون را گرفتند و به مراکز درمانی نیروی انتظامی فرستادند. بار اول خراب شد و مجبور به تکرار آن شدند. علت آن را هم انتقال آن توسط سرباز، تغییر شیفت مسوول و ماندن نمونه روی میز، در دل گرما و… ذکر کردند. بعد هم که باز انتقال یافتیم به رجایی شهر، پاسخ آزمایش خون ماند در پرونده‌ و بایگانی شد. درست مانند بهداری زندان اوین که وقتی آزمایش آماده شد، زندانی را به رجایی شهر انتقال داده بودند. حال باید دید این سیر در اینجا چگونه طی خواهد شد. ارسال پاسخ آزمایش خون قبلی در خصوص وضعیت تیروئید بیش از یک ماه طول کشید.

 صبح در زمان تلفن زدن باز شاخ به شاخ شدم با گرامی و تاکید او بر زدن تلفن در زیر هشت، حتی اگر تلفن خراب باشد. با او وارد بحث نشدم. اما بعد که موضوع عدم امکان استفاده از تلفن کارگری را گفتم، مهدی گفت که گرامی دیشب دلخور بود از سوءاستفاده دوستان از جابه‌جایی تلفن و تکرار و تعدد آن.

 حشمت وقتی به محوطه هواخوری آمد در بیان علت تاخیر خود نکته ی دیگر دوستان را ذکر کرد و بودن هم زمان چند نفر در اتاق تلفن بخش کارگری و پیامد منفی احتمالی آن بر روی تصمیم رئیس بند. مصطفی باز تخلف کرد و با وجود تذکرهای دوستان به او، دیشب از محل تلفن کارگری، با بیرون تماس گرفت. حال باید منتظر بود و پیامد این رفتار او رادید. این گونه است که گاه تر و خشک با هم می سوزند.