“شمایان شمایید. ترسان از یکدیگر و همیشه می دانید یلی جایی هست که افت شما، خیز وی است. آری، همیشه داسی هست که بدان ریشه ی شما برکنند…” کلام آرش بود که در پرتو شصت و هشت شمع فروزان بزرگداشت بهرام بیضا یی را از امروز تا دیروز می برد. ایرانیانی که جان در کمان و قلم کردند تا ایران زنده بماند.
شب آرش و بیضایی
عصر گس زمستانی پنجم دی ماه، خانه ی هنرمندان ایران، میزبان جمع بزرگی از هنرمندان و دوستداران یکی از شاخص ترین چهره های سینما و نمایش ایران، بهرام بیضایی بود تا “هنرمند متعهد” پاس تکاپو در راه خلق ببیند و شصت و هشت شمع فروزان در سالروز میلادش فروزان شود. بیضایی و همسرش مژده شمسایی به همراه پسر کوچکشان نیاسان در حالی در میان همهمه و تشویق چند دقیقه ای حضار به سالن بتهوون خانه هنرمندان وارد می شدند که جمعیتی دو برابر جمعیت داخل سالن ناصری و بتهوون ایستاده و نشسته، در راه پله ها و فضای بیرون از سالن، از نزدیک و بسیاری بر پرده ی عریض تلویزیونی، مراسم شصت و هشتمین سالگرد میلاد بیضایی را در “شب بیضایی” به نظاره نشسته بودند.
برنامه با سخنانی د رباره بهرام بیضایی و آرش شرو ع شد: “بهرام بیضایی از معدود هنرمندانی است که با جنبش فکری و اجتماعی عصر خود آمیخته است [آنجا که می گویید فرهنگ ما نیازمند باز اندیشی است در همه باورهایش، تاریخش، سوابقش و آنچه که مانع رشد و باعث ایستایی و توقفش شده است. همه ما ناچاریم در مورد همه چیز از نو بیاندیشیم و همه چیز را از نو با تعقل و ادراک امروزی ارزیابی کنیم و تعریف های گذشته را بسنجیم، از صافی خرد و آزمون بگذرانیم و در قالب یک دانش، بینش و خرد امروزی ساماندهی کنیم. این تفکر نشان از عمق شناخت شما از زبان، فرهنگ و تمدن این مملکت دارد. تداوم و حضور زنده و پویای شما در این سرزمین برای کمتر هنرمند و روشنفکری اتفاق می افتد… ] و با “کلام فروتنانه بیضایی” به پایان رسید: “من فقط فیلم نمی سازم، من هر کاری انجام می دهم که بتوانم خودم را بیان کنم. اگر نتوانم فیلم بسازم، تئاتر کار می کنم. اگر امکان کار تئاتر نباشد، می نویسم. اگر نتوانم این را کنم، کتاب می خوانم یا درس می دهم، یا با خودم موسیقی زمزمه می کنم. به هر حال، در هر زمانی کاری را انجام می دهم. منظور از تمام این ها شکل دادن به اندیشه هایم است و اگر بخت یاری کند انتقال اندیشه ام به شما و همین طور گرفتن اندیشه از شما.”
سپس فیلمی از کارنامه هنری بهرام بیضایی، دیروز و امروز که به همت واروژ کریم مسیحی، شهروز توکل و سامان خادم روی پرده رفت بخش دیگری از شب تولد بیضایی بود. عموسیبیلو، رگبار، غریبه و مه، کلاغ، چریکه ی تارا، مرگ یزدگرد، باشو غریبه ی کوچک، شاید وقتی دیگر، مسافران، گفتگو با باد[ فیلم کوتاه]، سگ کشی. تاریخ بی قرار میهن ورق می خورد. بیضایی جوان پشت دوربین و سال های مبارزه در دهه پنجاه خورشیدی. اینجا دیگر “برق شور دامنه هست که سخن می گوید. پرویز فنی زاده و منوچهر فرید. پروانه معصومی و شبق گیسوان سیاه بلندش لخت بر شانه ها و سوسن تسلیمی که شانس حضور در کنار بیضایی یافت و در دهه شصت خورشیدی بر پرده درخشید… می آید تا فصل خون. عکس های پشت صحنه نیز حالا به شدت تیره و تار شده اند. بیضایی و تیم همراهش حالا در تصاویر پشت صحنه مربوط به سکانس “سنگستانی ها” در سگ کشی، ماسک بر چهره دارند. هوا به شدت آلوده است! سالهای “سازندگی” است! و فید قرمزی که از خون روی صورت مژده تمام پرده را فرا گرفته است راوی ماجراست… نظامیانی در چشم انداز مرتب رژه می روند و این بیضایی است که دارد تا خدا فریاد می کند. این وطنت نبود؟!
مژده شمسایی، همسر هنرمند بیضایی در آغاز کلام به سالگرد زلزله ی بم اشاره کرد و یاد جانباختگان این حادثه را گرامی داشت. “امروز پنجم دی ماه است. سالروز تولد بهرام بیضایی. کسی که همه سالهای زندگی اش را در راه فرهنگ و هنر این کشور وقف کرده و همانطور که در این فیلم شاهد بودیم موی خود را در این راه سفید کرده است. جا دارد که اپتدا تولد ایشان را به همه ی دوستداران فرهنگ و هنر این کشور، فرزندان ایشان، نیلوفر و نگار که اینجا نیستند. نیاسان، خودم و در پایان به ایشان تبریک بگویم.” شمسایی گفت که قصد ندارد در مورد کارهای بیضایی صحبت کند چون وقت چنین کاری وجود ندارد و به دلیل عاطفه ی فراوان به تک تک آثار بیضایی قادر نیست که قضاوت بدون جانبداری کند. “بهتر است راجع به خودشان صحبت کنم. در این باره هم جز تعریف و تمجید و ستایش حرف دیگری برای گفتن ندارم اما می دانم که با این کار اذیت می شوند و در نهایت می گویند ببین چقدر در مورد شوهرش تعریف می کند!…” این بازیگر و گریمور سینمای ایران که اکنون یار و همراه بیضایی شده است ادامه داد “ممکن است برای عده ای این سوال پیش بیاید که چرا داری با بیضایی زندگی می کنی؟ من پاسخ دقیقی برای این پرسش ندارم، جز اینکه شاید انسان جایز الخطاست و گاهی اشتباه می کند و عاشق می شود! من هم این اشتباه را کرده ام و از آن خوشحالم.” مژده با خوانش بخشی از نمایشنامه ی منتشر نشده ی “سهراب کشی، مویه ی تهمینه” با اجرایی گرم، سخنان خود را به پایان برد.
ایستاده ای تا چشمانم را در بیاورم یا دلم را از سینه بیرون بکشم. چیزی بگویید که باور کنم خواب زنان چپ است و این خواب من است پیش روی من. آنچه دلم راه به آن می برد و نامش نمی برید… گرچه نمی دانم کدام سوگی بزرگ تر است و آیا هر یک به تنهایی برای شکستن دل شیشه ای من کم نیست؟ کنار، کنار، کدامتان لب باز می کنید، یا وانهاده اید خود دریابم در چه آتشی هستم. آه، این تخته بند خون آلود همان دلاوری است که از باد درگذشت. سوار بر خنگ آرزو… به خدا که آتشفشان است در دلم، از من کناره کنید زنان که برای شمردن اشک هایم ایستاده اید. آیا هزاره به پایان رسیده است؟ این جگر دریده هنوز از لبش بوی شیر می آید. آسمان مگری و زمین منال و تو پرخوان پریاوه نخوان که کار از گریستن گذشت و نیایش و نالش. نه، این از بخت تو نبود جانکم، مرا بود. بخت تو آنگاه تیره شد که فرزند من شدی. تو نیکبخت بودی اگر مادرت تهمینه بود یا پدر تهمتن… آه، دختران سمنگان که بهترین شما را بانوی وی می دیدم، در من به چشم زنی منگرید که با کشنده ی فرزند به بستر رفتم. از میان شما کدامتان را دل به دیدار وی می زد… این جهان آیا تاب دیدن بهتر از خود نداشت؟ بخواب کودکم که شیر از پستان مرگ می خوری. دیگر تو را پای گریز نیست از خوابی که همواره از آن می گریختی. بخواب و خواب شمشیر مبین و از پدر مپرس. که هر که نپرسید زنده ماند. آرام جانکم که گهواره از من و تن کش از پدر داری، دیگر خواب بد نخواهی دید. دیگر پرسشی نخواهی داشت… مهربانی و نیکی واژه هایی غریبند؟ آیا این جوانی رستم نیست که به دست پیری وی از پا درآمده؟… لال می شوم. آری لال. داناتر از من بسیارند ولی نه دلسوخته تر. پس در خاکستر خویش می سوزم. خاموش از درون… چرا من باید همسر پسر کش باشم و مادر آن کشته پسر؟ نه، این دیگر نه. من همسر هیچ کیم و مادر هیچ کس… بال و پرم کی ریخت؟… آیا ناهید خوب چهر مرا همسنگ خود یافته بود؟… پاسخ گرفتی از روزگار، یل؟ تو فرزند من بودی و بیهوده جهان می گشتی تا بدانی فرزند که ای. تو فرزند من بودی نه پدرت. من بودم که تو را خواستم و خود را چون ناهید آسمان آراستم. من بودم که به شبستان او شدم، با تنی تب دار و دلی پر تاب و گفتم دوست داره آن سهرابم که در توست. مهربانی، چون کنیزی چراغ در کف داشت. مهربانی، چون کنیزی راه روشن کرد. جنگاوری که جنگاوران پیش وی سپر افکندند، سپر افکند پیش من… آه مردان، شما چندین چه دروغید. برای زنان سینه چاک می کنید و چون سینه چاک شما شدند از سر می رانید… نگاه می زده اش گرمم کرد و خواب از سر مرد خسته پرید. کدام ما به پچپچه چیزی گفت که خاموشی ما نگفته بود؟ هیچ دستی چراغ نکشت که ما خود، آتش بودیم. گفتمش تو مرد میدان منی. گفتم به منش بسپار که خواستار سهرابم. وی خود را از تو رها کرد، آنگاه که مست زیبایی من بود، نرفت تا خود را به من سپرد، نرفت، تا تو را به من سپرد… میان ما مهری تن به تن رفت که چنین جنگ تن به تن تاوان بود. آه که در این داد و ستد ما دخمه ی تو را می ساختیم… جامه پشت رو مکنید، نشنیده اید که اینان در سوگ نمی گریند؟ در سوگ یکدانه فرزند هم؟ یال و دم از هم ببرید، کرنای از ته بدمید… ننالید و زبان مگیرید زنان، جامه مدرید و گونه مخراشید. گیسو مبرید و تن به دندان مکنید. آیا او فرزندان شما بود؟ آیا شما درد بارداری وی کشیدید یا هشتنش؟آیا در دامن شما بالید یا پدر از شما می خواست؟ آه، چرا به شبستان وی رفتم؟ چرا به روی خوب او نگریستم؟… شمایان شمایید. ترسان از یکدیگر و همیشه می دانید یلی جایی هست که افت شما، خیز وی است. آری، همیشه داسی هست که بدان ریشه ی شما برکنند… آه، بانوی آسمان که از تو هیچ نمی دانیم، سوگند به خودت که این خدایی نیست. چرا مرا به زیبایی خود کردی و دل چنان سیماب که بر فریفته ی خود فریفته شود. چرا دل دادی که بشکنی؟ فرزند دادی تا بگیری؟… آه، ناهید خوب چهر، که مرا نه خانمان خواستی و نه فرزند، سوگند به خودت، که خود، دل پیش تهمتن داشتی… رستم! هنر به پایان بر. کشتن اگر نیک است چرا یکی؟ به یک زخمه چرا دوتا نزنی؟ تو که پسر نشناختی، کی مرا بشناسی؟ فرزند پس گرفتی، مهر از تو پس می گیرم. نه، دروغ نگویم. این همه از مهر می کنم. اگر نمی دانی این همان شبستان است و همانجا که سهراب را به من دادی. مویه بس کنید زنان. پشت دست مکوبید و لب مگزید. زاری مکنید و پیش در پا منهید. همانجا بمانید اگر پس تر نمی روید. آیا چنان شده ام که فرمانم نبرند؟ شرم کنید و اگر رو نمی گردانید، این چراغ را بکشید. شاید به لرزه بیفتم. شاید به ناله درآیم. شاید رنگ از روی بگریزد. به نام هر که پرستید چراغ را بکشید. این. شد. این است آن دشنه…
پیام شادباش جلیل دوستخواه تنها پیامی بود که در میان پیام های رسیده، توسط دهباشی قرائت شد. آیدین آغداشلو در بخشی از سخنان خود درباره ی حضور و تاثیر بهرام بیضایی با ذکر این نکته که “بیضایی آبروی نسل ما و نسل های بعدی است” تاکید کرد که نگاه بیضایی یک نگاه تاریخی است. آغداشلو خطاب به بیضایی گفت که بداند تنها نیست و ما بدانیم که تنها نیستیم. این هنرمند نقاش ایرانی تصریح کرد که درخشش بهرام بیضایی همچنان ممتد و مداوم خواهد بود. وی خطاب بیضایی آخرین کلمه ی افشین، سردار قهرمان ایرانی را بازگو کرد: “آسانیو! یعنی سهل است. آسان. می گذرد. پس آسانیو!” بابک احمدی با یادی از فرخ غفاری، سینماگر پیشروی ایرانی که هفته هایی پیش در پاریس خاموش شد، با اشاره به آثار شاهرخ مسکوب، پژوهشگر فقید دیگری که او نیز دور از میهن و در پاریس چشم از جهان فرو بست، در بخشی از سخنان خود گفت: “آیدین حق دارد که غصه بخورد که چرا نگذاشتند بیضایی بیشتر کار کند، اما من حرفی که پیش از این گفته ام را دوباره تکرار می کنم. ما خوشحالیم که بیضایی هست. زنده هست! ما خوشحالیم که او را در خیابان ندزدیدند! ما خوشحالیم که به سرنوشت آن دوستان عزیز ما دچار نشد. سایه ی او بر سر ماست و هنوز به ما می آموزد و فرهنگ را به عنوان یک پراتیک معناسازی برای ما می سازد… به ما ایرانی ها می گوید که با همه ی این خفت و خواری که برای ما ساخته اند به ایرانی بودن خود افتخار کنیم… و این مهم است که بهرام که در لغت یعنی پیروز در زندگی خود پیروز شده است و به آموخته که به فرهنگ خود دل ببندیم، او از ما خواست که بهتر زندگی کنیم. جور دیگر زندگی کنیم. بهرام بیضایی در هیات یک روشنفکر متعهد آموزگار بزرگی است…” در ادامه ی مراسم، اصغر همت پیام شادباش محمود دولت آبادی را به بهرام بیضایی خواند و مهدی هاشمی به بیان خاطراتی از حضور در دو کار بیضایی پرداخت.
در پایان برنامه در حالی که تعداد زیادی از حضار همچنان ایستاده برنامه را دنبال می کردند، بهرام بیضایی روی صحنه رفت. او در آغاز کلام خود از همه ی کسانی که ایستاده و نشسته در سالن و بیرون از سالن و در راه پله ها حضور دارند سپاسگزاری کرد. بیضایی با سپاسگزاری از سخنرانان و همسرش به خاطره ای که بهروز غریب پور از عدم حضور او در یک برنامه در سال 1347 گفت اشاره کرد و اظهار داشت که از چنین موضوعی مطلع نیست. تنها به خاطر دارد که با آن مدیرکل حرفش شده است زیرا که به ساعدی بی احترامی کرد و چیزی علاوه بر سانسور رسمی را برای نمایشنامه ای خاص وضع کرد! سالن، با شنیدن نام زنده یاد دکتر غلامحسین ساعدی غرق در تشویق شد. بیضایی اضافه کرد، یکی از سخنرانان اشاره کرد که او دهها فیلم ساخته است در حالی که او چنین کاری نکرده و فیلم هایش روی هم رفته به ده تا هم به زحمت می رسند! “بیشتر از ده فیلم دویده ام، اما واقعا ده فیلم نساختم. ” بیضایی به علاقه ی خود به سینما و تئاتر اشاره کرد و انگیزه ی خود از این تکاپو را “بیشتر دانستن” عنوان کرد و گفت: “تمام این تلاش ها تا امروز طول کشیده اما مطمئن نیستم که شد!… می دانم که “نمایش در ایران”، ناقص است…” این کارگردان جریان ساز ایرانی تاکید کرد که بارها یادداشت های او از میان رفته اند… بیضایی، در ادامه از کسانی گفت که مفتخر بودند او را از صحنه حذف کرده اند و بدین ترتیب به مقاماتی رسیدند! وی اضافه کرد “بسیاری از این افراد مشاور فرهنگی ایران در خارج از کشور می شوند. کدام فرهنگ؟!” بهرام بیضایی گفت که تصمیم داشته در این جمع از کارهایی که انجام نداده سخن بگوید اما سیاهه این فهرست آنچنان مفصل است که مجالی برای انجام این کار در این جمع وجود ندارد و نمی خواهد که این مراسم رنگ “گله گذاری” به خود بگیرد. بیضایی تصریح کرد “با وجود اینکه نسبت به بخشی از این جامعه خشمگین است، بخش دیگر این جامعه که او در آن ریشه دارد و شایسته ی وضعیت فعلی نیست از او بیشتر می خواهد. از بابک بیات و فرخ غفاری که رفتند و کسان دیگری که هستند و نسل جوانی که دارد می آید…” در پایان “شب بیضایی”، نیاسان، فرزند نوجوان بهرام بیضایی به خواست حضار روی سن رفت و لحظاتی در کنار پدر شاهد تشویق حضار بود.