احمد باطبی؛ داستانی دیگر

نوشابه امیری
نوشابه امیری

“دوستان” باز دست به کار شده و برای اینکه نشان دهند وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی راست! گفته که از هر سه مخالف حکومت، یک نفر “مامور” است، ابن بار احمد باطبی را نشانه گرفته اند. آنها در اروپا و آمریکا “پاس” می دهند، کیهان در تهران “آبشار” می زند. این داستان نکته های بسیار برای گفتن دارد اما از میان آن همه، دو نکته می گویم تابه آنچه گفتنش را ضرور می دانم، برسم.

۱ـ  جنبش سبز با تصویر مرگ ندا آقاسلطان و چشمان بازش در خاطره مردمان جهان ضبط شد؛ فاجعه حمله به کوی دانشگاه تهران نیز در آن پیراهن خونی که بر دستان احمد باطبی بالارفت. احمد باطبی  ـ جوان ۲۰ ساله ای که پس از  آن ۹ سال به رنج و شکنجه در زندان سپری کرد ـ هیچ کار دیگر هم که نکرده باشد، در تاریخ جنبش دانشجویی ایران هماره همان پرچم خواهد

بود و برایش چند ۹ سال “زندگی” آرزو می کنم.

۲ ـ دشمنان مردم ایران هم با موضع گیری هایشان دربرابر فجایعی از این دست و با کلماتی که به کمک آنها، به تحریف مبارزات مردمی پرداختند، تصویر خود را در آلبوم تاریخ نشاندند. چه آقای خامنه ای که فرمان حمله داد و چه آنان که این فرمان “به گوش جان” شنیدند و هنوز هم به گوش اند. قدیم ها می گفتند خط  روی دیواررا بگیر و برو. حالا هم کافیست بیکار باشیم و این مطالب را بخوانیم و لینک ها را پی بگیریم تا برسیم به مقصد.

اما نکته ضرور:داستانی که این بار برای احمد باطبی ـ پیش از وی برای دیگران و بعد هم برای بعدی ها ـ سرهم بندی شده، بیش و پیش از هر چیز یادآور مسئولیتی است که ـ ناخواسته حتی ـ بر شانه مخالفان وضع موجود گذاشته شده است. احمد باطبی خود روزگاری در تشریح داستان آن  پیراهن خونین به روز گفته بود: “شما کاری را انجام می دهی که فکرش رانمی کردی. یعنی وقتی وسط بازی می آیی، قضیه فرق می کند… با آن وضعی که من در زندان داشتم دیگر امکان اینکه همان احمد باطبی باشم ـ پیش از زندان ـ وجود نداشت. شدم این احمد باطبی و بعد سعی کردم به آنچه از خودم انتظار دارم پای بند باشم…”

و همه نکته همین جاست: پای بندی به انتظاری که از “خودمان” می رود.

شک ندارم بسیاری از ما از بدروزگار به این مهلکه گرفتار آمده ایم. برای آنکه از دیگران  مایه نگذاشته باشم از خود شروع می کنم که برای آمدن به”وسط این بازی” برنامه ریزی نداشتم. اما چه کنیم که در میهن ما، قلم، دشمن شناخته می شود و جای احمد زیدآبادی ها سلول انفرادیست؟ چه کنیم که کارگری به نام منصور اسانلو، طبیعی ترین حق حرفه ای خویش را می طلبد اما زبانش را با چاقو می برند؟ چه کنیم که فرزند نخبه مان ـ حسین رونقی ملکی ـ دانش اش رابا همنسلانش تقسیم می کند و حکومت شقاوتش را با او؟ … و چه کنیم که “ندا”ی ما به خیابان می آید تا حقوق ساده انسانی اش را طلب کند، اما حکومت چشمانش را نشانه می گیرد؟ …

وبدتر؛ هویت مارا نشانه می روند این قاتلان. برای ندا سناریو می نویسند. پرچم خونین را از دست احمد می گیرند. هرکس را که سرش به تنش بیارزد لباس مامور می پوشانند…آقای خامنه ای انگشت اشاره بالا می برد، فرمان تهاجم در نمازهای جمعه تکرارمی شود، کیهان اولین گلوله را شلیک می کند… و ما در میهن مان به خاک می افتیم. زندانی می شویم، شکنجه می شویم، بی خانمان می شویم، آواره می شویم…  و عجب آنکه  ناگهان مخالفان هشت آتشه ولایت فقیه، سینه چاکان سر نگونی نظام که بسیاریشان ۹ دقیقه هم زندان نبوده اند، به صف می شوند و با شمارش حسین شریعتمداری، به چپ چپ، به راست راست می کنند.

باسعیدی سیرجانی هم همین کار را کردند. با داریوش و پروانه فروهر، غفار حسینی و….. حالا نوبت احمد شده است. فقط باید مرده باشی یاکشته شده باشی که پیراهن مامور رژیم رااز تنت در بیاورند و جامه شهید بپوشانند. خوب است دیگر؛ کیهان راحت می شود و اینان هم می شوندمیراث خوار شهیدان!

در چنین فضایی از آنان که دانسته آب بر آسیاب دشمن می ریزند، قلم در راه حذف مخالفان وضع موجود به کار می گیرند، و به قول همکار عزیزمان احمد رافت، هر روز روزنامه کیهان را می خوانند تا نام خودرا در آن ببینند و آش “آقا” را هم بزنند، توقعی نمی رود؛ آنان کارشان همین است، یا مامورند یا از سر خودشیفتگی و شاید هم برای پنهان کردن پرونده های سیاه، آب به آسیاب دشمن می ریزند. به اینان هرجی نیست در هر حال.

 ما اما اگرمسئولیت مان را نشناسیم، در شناخت دوست و دشمن به بیراهه رویم، به آنچه از خود توقع داریم پای بند نباشیم، به جای انتقاد، تخریب را برگزینیم، به جای احترام به تنوع فکری مان جامعه مان، از اختلافات طبیعی پیراهن عثمان بسازیم، با همان شیوه های حکومتی، تیغ بر روی یکدیگر کشیم، در برابر حملات ناجوانمردانه به آنان که دوست شان نمی داریم ساکت بنشینیم، ناخواسته و نادانسته می شویم همان ها که دنبال نام شان در کیهان می گردند. همان ها که مشتی بیش نیستند اما تریبون های حکومتی هر روز بر سر سفره شان، بشقابی برای آنان می گذارند. همان ها که در سایت های بی خواننده و در صفحه های فیس بوکی، خواب سخنگویی ملتی بزرگ و رنج کشیده را می بینند و در پس بی نامی ها، به نام ها می تازند.

حفظ فاصله با اینان و واگذاشتن شان “واجب” است؛ باشد تا آن روز که آفتاب دموکراسی برآید و بخشکاند این مرداب را.