یاد یاران♦ هنر روز

نویسنده
سهیل آصفی

تا آن هنگام که بود، در بازار شلوغ برگزاری بزرگداشت این و آن سخنی از بزرگداشت به آذین از سوی “بزرگداشت برگزارکنندگان” به میان نیامد. شاید که سخن گفتن از او باز کردن بسیار حرف و سخن بود که خوشاید آن جماعت نبود… راهی که گرچه مصون از هزار خطای گزیر و ناگزیر وی و یارانش نبود اما بر آیند آن هولی به دل آن جماعت همه آشنا می انداخت. پس به آذین در بی خبری محض جهان را بدرود گفت و بر شانه ی تنی چند از یارانش به آغوش زمین بازگشت. یکمین سالگرد خاموشی اوفرصتی است برای دیدار دیگر.

behazin482.jpg

سالی از خاموشی به آذین گذشت

سلام جان شیفته ایران ما

“من، نه با اشک حسرت، که با لبخند خواهم مرد، طنزی نه چندان تلخ بر لب… “با سری چون خم جوشان رفت. تنها. و چشم ها نگران او…. دیگر او خود او نیست، همه است، یک لحظه در هستی بیکران همه….”

کلمات آخرین اوست. هنوز بار پیکر نحیف ترمه پیچش که یک سو را من و جعفر کوش آبادی به دوش گرفته بودیم و آن سو ترکش دوستانی دیگر، بر شانه ها سنگینی می کند. هیچ کس در غسالخانه نبود و این به آذین بود که تنها بر فراز دستهایی چند با اندک شمارگانی از یاران تا منزل آخر بدرقه شد. ترمه پیچش که کرده بودند، بر زمینش نشاندند، زنی از همرزمانش قیل و قال پیرامون واگذاشت. خم شد تا اگر فرصت تا پیمانه واپسین مجال نداد که در زمان حیاتش سخت در آغوش او بگرید، این بار بر آستانه پیکر بی جانش در لنجزار دامنگیر عصری که در آن “زندگی” بوی پوسیدگی می دهد برای لحظه ای ترمه را کنار زند و در خلوت خود و او، چشم بر چشمان بسته اش بدوزد…. بدرود به آذین…

تا آن هنگام که بود، در بازار شلوغ برگزاری بزرگداشت این و آن سخنی از بزرگداشت به آذین از سوی “بزرگداشت برگزارکنندگان” به میان نیامد. شاید که سخن گفتن از او باز کردن بسیار حرف و سخن بود که خوشاید آن جماعت نبود. راهی که گرچه مصون از هزار خطای گزیر و ناگزیر وی و یارانش نبود اما بر آیند آن هولی به دل آن جماعت همه آشنا می انداخت. پس به آذین در بی خبری محض جهان را بدرود گفت و بر شانه ی تنی چند از یارانش به آغوش زمین بازگشت.

در یکمین سالگرد خاموشی اش، متن سخنرانی صمصام کشفی را بااندکی تلخیص بخوانیم که در 7 اکتبر 2006 ایراد شده است.


“انسان در یک جا نمی ماند. زندگی می کند، می رود، به پیش رانده می شود، باید، باید پیش رفت! این زیانی به عشق نمی رساند. عشق را انسان با خود می برد. ولی عشق هم نباید بخواهد که ما را واپس نگه دارد، ما را در لذت ساکن یک اندیشه‌ی یگانه با خود زندانی کند. یک عشق زیبا می تواند سراسر یک عمر دوام بیاورد؛ اما آن را به تمامی پر نمی کند. فکر کنید که من، با ان‌که دوستتان دارم، شاید روزی در دایره ی فعالیت شما و اندیشه‌ی شما احساس تنگی بکنم، من هرگز به فکر آن نخواهم افتاد که ارزش انتخاب‌تان را درباره ی خودتان نفی کنم ولی آیا انصاف است که انتخاب شما بر من تحمیل شود؟ به نظرتان آیا عادلانه نمی آید که برایم این آزادی را قایل باشید که هرگاه ببینم به قدر کافی هوا ندارم، پنجره را و حتا کمی در را باز کنم؟ قلمرو کوچکی برای فعالیت داشته باشم، مصالح فکری، دوستی های خاص خودم داشته باشم، در یک نقطه‌ی کره خاکی، در یک دایره ی افق زندانی نمانم، سعی کنم افق خودم را گسترش بدهم، هوای دیگری نفس بکشم، مهاجرت کنم… می گویم اگر لازم افتاد… هنوز من نمی دانم، ولی در هر حال به این نیاز دارم که احساس کنم آزادم چنین کاری بکنم، آزادم که بخواهم، آزادم که نفس بکشم، آزاد… آزادم که آزاد باشم… حتی اگر نمی بایست آزادی خودم را به کار برم. “

.

این جمله‌ها را از متنِ “جانِ شیفته” اثر رومن رولان که با نثر شیوای “به‌اذین” به فارسی برگردانده شده برگرفته‌ام.

یادم نمی‌آید کی بود که برای نخستین بار این جمله‌ها را خواندم. اما یادم است که جوانکی بودم، پر شر و شور. نخستین بار که خواندم شاید می‌خواستم که این جمله‌ها زودتر به پایان برسند تا متن برگردد به هیجان داستانی‌ی خودش و من ماجرا را دنبال کنم. برای بار دوم که خواندمشان سردی گرمی چشیده‌تر شده بودم و با این‌که هیجان داستانی‌ی جان شیفته را هنوز هم می‌خواستم اما مفهوم واژه‌های کنار هم چیده‌شده‌یی را که برایتان خواندم به فکر واداشتم. – آخرین بار که همین چند روز پیش بود که خود را برای ایستادن در برابر شما آماده می‌کردم، چشمم دوباره به این پاراگراف افتاد. این بار از نثر دل‌نشین ِ برگردانده شده به زبان مادریم غبطه خوردم. غبطه خوردم و دلم سوخت که قلمی که این‌ها را به من شناسانده دیگر نمی‌نویسد. من فکر نمی‌کنم کسی باشد که با ادبیات امروز ابران اندک آشنایی داشته باشد و او را نشناسد. ممکن است او را ندیده باشد اما صدای او را که برای آزادی، آزادی‌ی بی حد و حصر اندیشه و بیان، از گلوی قلم بر می‌آمد، شنیده است.

من برای نخستین و آخرین بار در ‌ِ شب دهم ده شب، ده شبی که به همت کانون نوسنده‌گان ایران در باغ انستیتو گوته برگزار شده بود او را دیدم؛ و هنوز طنین آخرین جمله‌یی که از او شنیدم در گوشم است: درود بر بندی و آزادتان.

هرگاه که در مراسم یادمان ِ از دست رفته‌یی، به ویژه در مراسم یادمان بزرگی از یزرگان فرهنگ میهنم شرکت می‌کنم با خود می‌گویم چرا ما این ابراز ارادت را در زمان حیات آنان از خود نشان ندادیم؟

من، اما، امروز می‌خواهم در حضور او سخن بگویم. با واژه‌گان او، در حضور او، رو به او، با او سخن بگویم: فرض و خیال که می‌توانم بکنم. نمی توانم؟ البته که می‌توانم:

طعنه مزن کاین همه وهم است و بس: / شاعرم و معجزه کاری کنم // آن‌چه شما راست به ژرفای دل / با دل خود آینه داری کنم:

فرض کنید، به‌آذین زنده است و مراسمی باشکوه برای بزرگ‌داشت و قدردانی از او در پیش‌گاه او تشکیل شده و شما و من هم در آن مجلس حضور داریم.

فرض کنید که سخن‌رانی در آن مجلس آمده و با طمطراق و تاب و طول و تفصیل فراوان از “به‌آذین” آدمی که عمری، جان با قلم گره زده سخن می گوید. نه، برگردیم، از نو آغاز کنیم.

فرض کنید فردی سخن‌ران را معرفی می‌کند و از او می‌خواهد تا به روی صحنه بیاید و آغاز سخن کند. سخن ران آرام و موقر از پله‌ها بالا می‌آید، پشت تریبون می‌ایستد، نگاهی به گوشه و کنار سالن آمفی تیاتر بزرگ مرکزی شهر می‌اندازد. گلو صاف می‌کند و در حالی که نور چراغ‌های پرنور جلوی صحنه چشمش را می‌زند. عینکش را از جیب بیرون می‌آورد، به چشم می‌زند و می‌گوید.

دوستان درود بر شما! ما در این‌جا گرد هم‌آمده‌ایم که یک عمر تلاش آقای محمود اعتمادزاده نویسنده و مترجم نام‌دار معاصر ایران که به (به‌آذین) معروف است را، در حضور او گرامی بداریم و بسیار شادیم که ایشان سرزنده و شادند و ما فرصت پیدا کرده‌ایم تا اندکی از دین خود را ادا کرده و برترین درودهامان را نثارشان کنیم..

آقای “به‌آذین” در سال ۱۲۹۳ خورشیدی در پایان شبی برفی در کوی خُمِیـران چهل‌تن شهر رشت زاده شده؛ سومین پسر یک خانواده‌ی بازرگان است. کودک بود ‌که دیوانه‌گی‌ی جهانی تازه درگرفت و دیگ انقلاب بلشویکی‌ی روسیه بار گذاشته شد و ایران که در جنگ‌های سیاست‌های روس و انگلیس دست و پا می‌زد از افت و خیز بی‌بهره نبود. با این‌همه زنده‌گی‌ در خانواده‌‌اش خوش و آسان می‌گذشت، اما خیزش جنگل در گیلان و انقلاب سرخ در همسایه‌گی سرزمینی که در آن می‌زیست، همه‌چیز را برایش به هم ریخت. چندین سال درگیری و آشوب و سراسیمه‌گی قرار و فرار بر آهنگِ پیش‌روی یا عقب‌نشینی نیروهای دولتی و انقلابی، و نیز بسته ماندن راه‌های بازرگانی‌، پدرش را چون بسیار کسان دیگر به ورشکسته‌گی کشاند. از آن پس دوران تنگ‌دستی‌ی آبرومندانه‌ی خانواده‌ی اعتمادزاده فرارسید. پدر، برای کاستن از هزینه‌ها و نیز آزمایشی دیگر از بخت، خانواده را به مشهد کوچ داد. گره بخت از این جا به‌جایی باز نشد که نشد. محمود نوجوان سه سال کلاس‌های پس از دبستان را در مشهد گدراند. سپس خانواده‌اش دوباره کوچ کرد و این بار به تهران…

محمود اعتمادزاده‌ی جوان آن‌روز و “به‌آذین” پیر این سال و ماه، دوره‌ی دوم دبیرستان را در تهران گذراند و در سال ۱۳۱۱ در کنکور اعزام دانش‌جو به اروپا پدیرفته و برای تحصیل ره‌سپار فرانسه شد. شش سال و چند ماه از جوانی‌ی او در آن سرزمین گذشت: به خواندن و دیدن و آموختن، و کمی هم به گردش و بازی‌گوشی. دردی‌ماه ۱۳۱۷ به ایران بازگشت. با گواهی‌نامه‌یی که از دانشکدهٔ مهندسی دریایی برِست (Brest) و دانشکدهٔ مهندسی ساختمان دریایی در دست داشت. به خرمشهر رفت تا با درجه‌ی ستوان دوم مهندس در نیروی دریایی خدمت کند. دو سال در آن‌جا به قول خودش به بی‌هوده‌گی و کلنجار با مالاریا بر او گذشت. سپس به شمال ایران رفت. چیزی نگذشت که در پی‌ی ورود شوروی‌ها به ایران، ترکش بمب هواپیما دست چپش را گرفت. پس از بهبودی، در نیروی دریایی، از این اداره به آن اداره می‌فرستادنش و با این که می‌خواست تن و جانش را از محیط نظامی به دور کند، با استعفایش موافقت نمی‌کردند. در پایان بهار، در سی‌ساله‌گی ۱۳۲۳ رهایش کردند.

اعتمادزاده‌ی جوان، چندی پس از استعفایش از نیروی دریایی، در تهران، با جوانی آشنا می شود که در همسایه‌گی شان در نزدیکی‌ی راه‌آهن در جنوب تهران می‌زیست. آقای اعتمادزاده با دوست تازه‌ یافته‌اش که نامش حسن ارسنجانی بود و به تازه گی در خیابان لاله‌زار روزنامه‌یی را به نام “ داریا” راه انداخته بود، آغاز هم‌کاری می کند. اعتمادزاده در آن‌جا بی‌مزد و منت مقاله می نویسد، داستان می‌نویسد، مصاحبه می‌کند، حتا گاهی که ارسنجانی تنگ‌دست می‌شود مزد چاپ خانه را از سفره‌ی زن و فرزندش می‌گیرد و به او وام می‌دهد. ارسنجانی اما دوست هم‌گامی از کار به در نمی‌آید. از توانِ قلمی و هم‌دلی‌ی “به‌آذین” سوء استفاده می‌کند. ارسنجانی همانی‌است که بعدها وکیل و وزیر می‌شود.

راه اعتمادزاده اما جداست، او که در تجریه و تحلیل‌های خویش به این نتیجه رسیده که خود را کمونیست بخواند، به عضویت حزب توده[ایران] درمی‌آید. سال، سال ۱۳۲۳ خورشیدی است.


او نام “به‌آذین” را در سال ۱۳۲۲ هنگامی بر خود پسندید که هنوز افسر نیروی دریایی بود و نمی‌توانست آشکارا در مطبوعات قلم بزند. انضباط ارتشی مجازش نمی‌شمرد. این نام نخستین‌بار در روزنامه «مردان کار» به‌کار رفت که مهندس احمد زیرک‌زاده به راه انداخته بود، و او دو سالی می شد که با درجه سرگردی، ارتش را ترک کرده بود. باری روزنامه دوام نیاورد، ولی نام “به آذین” در فعالیت سیاسی و ادبی‌ محمود اعتمادزاده برجا ماند. این نام را او خود سکه زده ‌است. الگوی او در این نام‌گذاری واژه “به‌دین” بود که برآن زردشتیان شناخته می‌شوند، آذین همان آیین است به معنای دین، “به‌آذین” نیز همتای “به‌دین”. اما پذیرش این نام به هیچ رو از سر ایمان به دین آریایی زردشت نبود، هرچند که تعهدی آرمان‌خواهانه، با خود داشت.

در آن سال‌ها، سال‌های دور، وهنگامی‌که طبل‌ها از صدا افتاده بودند آرام آرام، آن روزگاران که طبل توفان از صدا افتاده بود، در سال ۱۳۴۷ خورشیدی به‌آذین به هم‌راه جلال آل احمد و جند نفر دیگر از نویسنده‌گان کانون نویسندگان ایران را بنیان نهاده است. چرا که به باور ایشان:

“برای نویسنده و هنرمند پاس‌داری‌ی قانونی از آزادی‌های اندیشه و بیان و نشر آثار هم حق است هم نیاز زیستی. در راه آن باید کوشید. مبارزه کرد. مانع اگر هست از سر راه برداشت در زمان ما، مانع به احتمالی کسی جز جکومت نیست از این رو، سازمان یافته‌گی‌ی نویسنده‌گان و هنرمندان خواه ناخواه رنگ سیاسی دارد. اگرچه صنفی است و باید باشد.

نخستین بیانیه‌ی کانون را “به‌آذین” انشا کرده و در آن بیانیه نوشته است:

“منی که به سانسور اندیشه و گفتار خود تن می‌دهم، منی که به بهانه‌ی ترس، از یک طرف، و قدرت قاهر از طرف دیگر در امور شهر و کشور خود دخالت نمی‌کنم، رای نمی‌دهم، انتخاب نمی‌کنم و انتخاب نمی شوم، تجاوز را می بینم و دم نمی زنم، منی که باید بروم و در برابر میزی بنشینم و حساب عقیده‌ی خود را و ایمان خود را، حساب دوستی‌های خود را و دشمنی‌های خود را، حساب دیروز و امروز و فردای خود را به بیگانه‌ی سمجی که نماینده‌ی قدرت قاهر روز است پس بدهم، اهانت ببینم و زیر ورقه‌ی اهانت را به‌دست خود امضا کنم، من شاید آزادی را بفهمم، ولی جرات آزادی ندارم. نقصی، علتی در شخصیت انسانی من است که اگر بر آن آگاهم، هرچه زودتر باید به جبران آن برخیزم؛ وگرنه شایسته‌ی نام انسان نیستم.”

حالا مهرماه ۱۳۵۶ است. باران پاییزی ی تهران را بر شیروانی‌ی باغ انستیتو گوته می‌ کوبد. بیانیه‌ی پایانی‌ی این مراسم و این فراز پایانی آن که به قلم به آذین توسط خود او خوانده شد:

“در این جمع، هرشب، بارها و بارها نام کانون نویسندگان به گوشتان رسیده است. بارها و بارها شنیده‌اید که ما خواستار آزادی اندیشه و بیان، آزادی چاپ و نشر آثار قلمی، آزادی اجتماع و سخنرانی هستیم و این همه بر مقتضای قانون اساسی ایران، متمم آن و اعلامیه جهانی حقوقی بشر.

خواست ما، بازگشت به آزادی‌ست. آزادی غایت مقصود ماست، امروز و همیشه. ما این آزادی را حق همه می‌دانیم و برای همه می‌خواهیم؛ همه، بدون کم‌ترین استثنا…

دوستان! جوانان! ده شب به صورت جمعیتی که غالباً سر به ده هزار و بیشتر می‌زد، آمدید و اینجا روی چمن و خاک نمناک، روی آجر و سمنت لبه‌ی حوض، نشسته و ایستاده، در هوای خنک پاییز و گاه ساعت‌ها زیر باران تند صبر کردید و گوش به گویندگان دادید. چه شنیدید؟ آزادی و آزادی و آزادی. “آزاد شویم و یکدیگر را آزاد کنیم. آزادی‌ی اندیشه، آزادی‌ی بیان، آزاد ی انتشار، آزاد‌ی پخش نوشته، آزاد‌ی گردهم‌آیی، آزاد‌ی در خدمت مردم و خواسته‌هاشان، آزادی‌یی که هرگونه واسطه ( سانسور) را میان نویسنده و خواننده برمی‌دارد. آزادی در یگانه‌گی‌ی گفتن و شنیدن، آزادی برای نوشتن و برای خواندن.”

این صدای سعید سلطان‌پور هم بود، ساعدی هم بود، اخوان‌ هم بود، گلشیری هم بود، نصرت‌ هم بود، فریدون هم بود وسیمین. مختاری هم بود صدای کسرایی و آتشی و آزاد و عمران صلاحی و دیگران هم بود “… که می‌توان و باید به یاری هنر جامعه را دگرگون کرد و شاعران و نویسندگان در برابر مردم و تکامل اجتماعی متعهد و مسئول هستند…”

سخنم را با جانِ شیفته‌ی او آغازیده بودم، خواستم پایان سخنم هم از مقدمه ی جان شیفته باشد، اما چرا یکی از بندهای پایانی از “هردری” به پایان نرسانم؟

“برمی‌گردم و می‌بینم. راهی رفته‌ام. نه چندان دور. ولی گردنه‌ی دشواری را پشت سر گذاشته‌ام. دشوار به پاهای من که سایه‌ام - رنگ باخته - از دنبال می‌آید، و آفتاب فروشونده در پیش رو می‌گوید که روز گذشت. روز گذشت؟ باکی ندارم. دیگر هم از تلخ‌کامی پیشین در خود اثری نمی‌بینم. دود و مهی بود که بادش برد. و اینک خنکای بلورین غروب، سرخی شفق. شب بر در است. باشد. شتابی نیست. من و این واپسین روشنایی روز - قطره‌ای چند شراب گوارنده در ته جام…. در کاریز من آب زیر خاک و خاشاک زمزمه داشت. کلنگ می‌بایست و بازوی لجوج که از کندن باز نایستد. کلنگ زدم و به آب رسیدم، - رگه‌ای باریک، فراخور تشنگی امروز خودم…. قلم، در سرشت خویش، راهبر است. بی‌آنکه خود بدانم، مرا به راهی برد که در پایان آن با خود روبرو شدم. «خود» این لحظه که در پیله مانده بود. می‌بینم، گویی در آینه. با همه‌ی کم و کاستی‌اش، پذیرفتنی است. نه بیشتر و نه کمتر از بسا «خود»های دیگر. آری جانور از همه‌ گون باید تا جهان در کار باشد. جهان به ما در کار است و ما افزار کار آنیم. آن کنیم که بهتر می‌توانیم. وقت تنگ است؟ نیست. آن‌گاه تنگ است که نگران پایان کار به دست خود باشیم. ما را چه به پایان کار؟ همیشه آغاز درست است. آغاز، نقطه‌ی خط بی‌پایان آفرینش.”

آقای به‌آذین! نام و یاد شما در ادبیات امروز ایران و در تاریخ جنبش روشنفکری ایران‌زمین همیشه زنده است. بودن‌تان غنیمت و نبودن‌تان ناممکن است. نام‌تان پاینده باد.

بر شما، آقای به‌آدین، و بر شما دوستان گرامی دورد باد. بر شما و بر رفته‌گان‌تان و بر بندی و آزادتان…