آن سوی دیوار سفید

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

روز- داخلی- مرکز روانکاوی بدحجابان

 

متهم یا بیمار را با دستبند و چشم بند به دفتر مربا( مرکز روانکاوی بدحجابان ایران) می آورند. روانکاو، که مدرک روانشناسی خود را از دانشگاه امام صادق گرفته است، به زن که چادر زندان پوشیده دستور می دهد که روی صندلی بنشیند. زن می نشیند و روانکاوی آغاز می شود.

روانکاو با مهربانی حرف می زند: ببین دخترم، من و شما اینجا می خواهیم با هم حرف بزنیم. من سعی می کنم که از طریق مشکلاتی که شما در دوران کودکی داشتید، یا عقده هایی که در مدرسه داشتید، یا از طریق روش تربیتی شما و همچنین با بررسی دوستان و گروه های مرجع شما ریشه سندروم بد حجابی شما رو درمان کنم. به همین دلیل از شما می خوام خیلی راحت، بدون اینکه چیزی رو پنهان کنی، همه مسائل رو به من بگی. چون شما اجبارا روانکاوی می شی و باید این دوره رو بگذرونی، به همین دلیل من از شما سووال می کنم. ولی شما می تونی هر چقدر دوست داشتی در مورد سووالات من حرف بزنی.

 

بدحجاب: اگر نخوام حرف بزنم چی؟

روانکاو: به نفع خودته که حرف بزنی وگرنه درمان نمی شی.

بدحجاب: شاید دوست نداشته باشم درمان بشم، در این صورت چی کار باید بکنم.

روانکاو: لطفا عزیزم، دخترم، خانم محترم……،( کم کم عصبانی می شود) زنیکه عوضی کثافت شیطان پرست مزدور فاسد، هر چی می پرسم جواب بده. فهمیدی؟

بدحجاب هق هق کنان: چشم حاج آقا. جواب می دم.

روانکاو: اسمت چیه دخترم؟

بدحجاب: سمیه…..

روانکاو: برای چی؟

بدحجاب: برای چی چی؟

روانکاو: برای چی اسمت سمیه است؟

بدحجاب: بابا و مامانم این اسم رو روی من گذاشتن.

روانکاو: اسم خواهرت چیه؟

بدحجاب: دو تا خواهر دارم، یکی معصومه است، یکی هانیه.

روانکاو: اسم برادرت چیه؟

بدحجاب: یک برادر دارم اسمش روح الله است.

روانکاو: حتما تو خونه با اسم دیگری صداتون می کنن؟

بدحجاب: بله، به من می گن سمیرا، به معصومه می گن هدی، به هانیه می گن فاطمه، به روح الله می گن یاسر.

روانکاو: پس در یک خانواده مذهبی به دنیا اومدی بعد پدر و مادرت منحرف شدن؟

بدحجاب: نمی دونم، شاید.

روانکاو: شغل پدر و مادرت چیه؟ 

بدحجاب: پدر ندارم، مادرم هم……

روانکاو: یعنی جدایی پدر و مادر باعث شده تا شما دچار بیماری بدحجابی بشین؟

بدحجاب: نه، پدر و مادرم از هم جدا نشدن….

روانکاو: آهان، پس پدرت بدون طلاق مادرت رو ول کرده و رفته، می تونی علتش رو بگی؟

بدحجاب: نه پدرم مادرم رو خیلی دوست داشت، مرحوم شده.

روانکاو: ببینم، شما پدرت مجاهد بود که این اسم ها رو روی شما گذاشت؟

بدحجاب: نه، اتفاقا هم من و هم خانواده مون از اونا خیلی بدمون می آد.

روانکاو: توضیح بده که پدرت با کدوم گروهک ارتباط داشت و تا چه حد؟

بدحجاب: پدرم توی جنگ شهید شدن. سردار ابوترابی در قرارگاه نصر بودن، توی عملیات شهید شدن.

روانکاو یک دفعه از جا بلند می شود: کدوم ابوترابی؟

بدحجاب: اسم پدرم شهید ابوالفضل ابوترابی بود، فرمانده قرارگاه بودن.

روانکاو: راست می گی؟ ابوالفضل رو می شناختم، عجب شیرمرد دلیری بود. با هم خیلی دوست بودیم.

بدحجاب: می دونم، اتفاقا منم با دخترتون تو فیس بوک دوستم.

روانکاو: با کدوم شون دوستی؟

بدحجاب: با هر دوتاشون، ولی با مهدیه جون بیشتر، خیلی با هم دوست هستیم. عاشقشم.

روانکاو: جدی می گی؟ می دونی کجاست؟

بدحجاب: بله، هفته قبل از کلن رفت فرانکفورت، با دوست پسرش….

روانکاو: می تونی یه کاری کنی با من ارتباط بگیره، الآن یک ساله من و مادرش ازش خبر نداریم. یعنی هر چی بهش ای میل می دم جواب نمی ده.

بدحجاب: آخه اون از وقتی شما با شهین خانوم ازدواج کردین و فریده جون رو ول کردین خیلی از دست تون دلخوره. می گه دیگه نمی خواد شما رو ببینه.

روانکاو( غمگین و ناراحت): یعنی فکر می کنی من چی کار باید بکنم، آخه می دونی من اصلا در زندگی با فریده خوشبخت نبودم…… راستش رو بخوای من اصلا مرد خوبی نبودم. دائم دعوا می کردم، فریده رو کتک می زدم، بعدا فهمیدم چه کارهایی کردم.

بدحجاب: به نظر من شما باید فریده جون رو طلاق می دادین، اون هم راحت تر بود، این جوری احساس از دست دادن و تحقیر نمی کرد. مهدیه هم اینقدر به شما و همه مردها بدبین نمی شد.

روانکاو: می تونی به من بگی چطوری می تونم جبرانش کنم، چطوری می تونم با مهدیه رابطه برقرار کنم؟ من دوستش دارم. دختر بزرگمه. همه وجودمه.

بدحجاب: ولی اون به شما بی اعتماده، اتفاقا دو هفته قبل به من گفت شما اومدین دفتر مرکز، بهش گفتم بالاخره پدرته، باهاش خوب باش، ولی….. البته اون شب خیلی مست بود، درست حرف نمی زد.  

روانکاو: تا حدی می دونم، خیلی می خوره، یعنی الکل درصد بالا می خوره. ولی اگر من فقط یک بار باهاش حرف بزنم، فقط یک فرصت به من بده. می تونی ازش خواهش کنی؟

بدحجاب: من سعی خودم رو می کنم، ولی شما هم باید اعتمادشو جلب کنید.

روانکاو( با سرعت و دستپاچه می گوید): چطوری؟ بگو؟ هر کاری لازم باشه می کنم.

بدحجاب: اون از اینکه شما اینجا کار می کنین خیلی ناراحته.

روانکاو: باشه، من قول می دم همین فردا استعفا بدم. می تونی بهش بگی منو اد کنه تو فرندز لیستش توی فیس بوک؟ یا حداقل به ای میل های من جواب بده؟

بدحجاب: نمی تونم بهتون قول بدم، ولی تلاش خودم رو می کنم، ضمنا شما باید سعی کنید رابطه تون رو با فریده خانوم درست کنید، یا طلاق اش بدین، یا…..

روانکاو: ببین، من دچار ضعف شخصیتی در مقابل شهین هستم، ازش بدم می آد، ولی نمی دونم چی کار کنم، نمی تونم ازش جدا بشم. دلم می خواد.

بدحجاب: به نظر من این جوری هم شهین اذیت می شه هم بچه هایی که از شوهر قبلی اش داره، شما باید تموم کنید، همیشه آدم فکر می کنه می شه درستش کرد، ولی نمی شه.

روانکاو: پس تو می گی من می تونم تصمیم ام رو بگیرم؟

بدحجاب: بله، می تونین، حتما می تونین، من هم با مهدیه حرف می زنم.

روانکاو: ببین سمیه خانوم! من الآن دستور آزادی تو رو می دم، ولی باید هم با مهدیه حرف بزنی، هم هفته ای یک بار بیای به من بگی من چه بکنم، می تونی؟

بدحجاب: چشم، من قول نمی دم، ولی سعی خودم رو می کنم. در مورد مشاوره هم من برام ساعت سه عصر روزهای چهارشنبه خوبه. ولی فقط یک ساعت و نیم.

روانکاو: باشه، همون یک ساعت و نیم کافیه، خیلی ممنون، من سعی می کنم تا هفته دیگه استعفا بدم، اگر استعفا دادم زنگ می زنم آدرس مو بهت می گم برای جلسات مشاوره. ضمنا به مامان سلام برسون، بگو یاد شهید ابوترابی بخیر.

بدحجاب: چشم، هفته دیگه ملاقات دارم، برم زندان به مامان سلام تون رو می رسونم. فعلا خداحافظ.

 

سمیه می رود، و روانکاو به دیوار سفید نگاه می کند.