قصه شاعری که رئیس شد

ابراهیم نبوی
ابراهیم نبوی

یه آقای شاعری بود، یه خونه داشت. خونه اش قد یه غربیل، یک حیاط داشت قد یه الک، یه پرده داشت قد یه قاب دستمال، توی یک جنگل با همون قانون جنگل زندگی می کرد. یه روز باد اومد و بوران اومد، برف فراوان اومد. همه موجودات جنگل اومدن از سرما و باد و بوران به طرف خونه آقای شاعر. تازه اون یکی آقا بزرگه رفته بود بالای درخت و دیگه پائین نیومده بود.

یک هو صدای دراومد. آقای شاعر گفت کیه که به خونه کوچیک ما اومده؟ یک صدایی گفت: زودباش دروواکن که یا بمب می زنن یا تیر می اندازن. دروباز کرد و دید یه مارمولک کوچیک اومده توی خونه، گفت ای مارمولک اسمت چیه و چی می خوای؟ گفت اسمم اکبره و یه جای خواب می خوام، یک چیکه آب. مارمولکه موند.

دوباره در زدن. درو واکرد و یکهو دید یک خرگوش سفید کوچولو، پشت در داره می لرزه، گفت تو اسمت چیه و چی می خوای؟ خرگوش گفت: منم اسمم سید محمده و یه جای خواب می خوام و یه چیکه آب، خرگوشه هم موند.

دوباره در زدن، درو واکرد و دید یه گربه کوچولو که دمش توی خمره رنگ گیر کرده و همه جا رو نمک گیر کرده، اومد تو، گفت، تو کی هستی؟ گفت من میرحسین هستم، یه جای خواب می خوام و یه چیکه آب، آقای شاعر گفت، تو هم بمون. گربه هه هم موند.

این دفعه یک صدای وحشتناک اومد و تا آقای شاعر دروباز کرد، یک دسته کلاغ با یه ننجون کلاغها اومد تو. گفت: تو کی هستی؟ گفت من مهدی ام اینم ننجونم، یه جای خواب بده یه چیکه آب، با یه ساعت زنگدار که صب بیدارم کنه، برم که به سرنوشتم برسم.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که صدای دراومد، دید یه گنجشکه جیک جیک کنان، وارد خونه شد. گفت ای گنجشکک اسمت چیه و چی می خوای؟ گنجشکک گفت اسمم گنجشک ناطقه و جیک جیک می کنم، یک جای خواب می خوام قد یه مشت، یک لیوان آب می خواد قد یه پوست پسته درشت. جای خواب و لیوان آب رو داد و گنجشکه خوابید.

آقای شاعر رفت بخوابه که دید صدای ویز و ویزی وسط سرما می شنوه، اومد در رو واکرد و دید یه زنبوره، بهش گفت تو کی هستی و چی می خوای؟ گفت “ من یک عدد الهاشمی الشاهرودی المیباشم، اگر با من یک جا می دی با زن می دی، من از تو ممنون می کنم، وگرنه از سرما می میری، ضمنا یک جای خواب با یک چیکه آب هم می دی. زنبوره هم موند.

جونم بگه براتون که هنوز چشمای آقای شاعر گرم نشده بود که یهو تق و تق و تق صدای دراومد. آقای شاعر گفت، کی هستی و چی می خوای؟ درو واکرد دید یه ببعی خوشگل وایستاده پشت در، گفت تو کی هستی و چی می خوای؟ گفت، من باهنرم، یک جای خواب می خوام، یه چیکه آب، ببعی هم موندگار شد.

هنوز پای آقای شاعر به اتاقش نرسیده بود که صدای در اومد، دروباز کرد دید یه جوجه پرطلایی پشت در وایستاده و داره از سرما می لرزه، بهش گفت، اهه کی! تو دیگه کی هستی و چی می خوای؟ جوجه گفت: من علی لاریجانی هستم، یک جای خواب می خوام، یه چیکه آب. جوجه هه هم موندگار شد.

آقای شاعر اومد چشم هم بذاره که یهو صدای در شنید، تا دروباز کرد دید یه کله گنده اومد لای در، از ترسش اومد دروببنده که نصف نوک آقا جغده گیر کرد لای در و نوکش کج شد. آقای شاعر گفت: بگو بینم، تو کی هستی و چی می خوای؟ گفتش که من علی مطهری هستم و بابام بالای خونه بابات لونه داشت. آقای شاعر بهش احترام کرد و بهش جای خواب و یه چیکه آب داد و جغده هم موند.

شب همگی خوابیدن و صبح علی الطلوع بیدار شدن. آقای شاعر دو تا نون آورد و یک کمی دون، دو تا قند آورد با یه نعلبکی چایی، دو تا شاخ نعناع آورد با سه تا تربچه. همه صبحانه خوردن و وقت رفتن شد.

مارمولک گفت: “ من که فیس فیس می کنم برات، شما رو رئیس می کنم برات، بذارم برم.” آقای شاعر گفت: نه، تو بمون. مارمولک موند و یک صندلی از عالم غیب برای شاعر آورد و نشوندش روی صندلی، شاعر هم اول شروع کرد شعر خوندن، بعدش ساکت نشست.

بعدش خرگوشه یک لباس سفید تمیز پوشید و گفت “ من که دنگ و دنگ می کنم برات، نطق قشنگ می کنم برات، بذارم برم؟ شاعر که روی صندلی خیلی بهش خوش گذشته بود از مارمولک پرسید ” بره یا بمونه؟” گفت بمونه. شاعر گفت، تو هم بمون.

بعدش گربه هه اومد و با دم نرم و نازکش که توی کاسه رنگ افتاده بود چند تا نقاشی خوشگل کشید و گفت “ من که چیز و چیز می کنم برات، نقاشی تمیز می کنم برات، بذارم برم؟” آقای شاعر گفت، نه اتفاقا من خودم از همه بهتر نقاشی می کنم، تو هم بمون.

چند دقیقه گذشته بود که آقا کلاغه قارقار کنان اومد و گفت “ من که قار و قار می کنم برات، ملتو بیدار می کنم برات، بذارم برم؟” آقا شاعره از مارمولک پرسید، کلاغه بره یا بمونه؟ مارمولک گفت، بمونه ولی زیاد قارقار نکنه، بذاره ملت بخوابن. اونم گفت، تو هم بمون.

هنوز چند دقیقه نگذشته بود که گنجشک ناطق اومد و یک نطق غرا کرد و گفت: “ من که جیک و جیک می کنم برات، خودمو کوچیک می کنم برات، بذارم برم؟” آقاشاعره که دیگه خیلی از گنجیشکه خوشش اومده بود، گفت نه نه نه نه، تو هم بمون.

بعدش، زنبوره اومد و ویزی دور و بر آقای شاعر که حالا دیگه همه بهش می گفتن رئیس، گشت و گفت “ من که ویز و ویز می کنم بهت، ویرانه رو را خونه  می کنم برات، بذارم با خودش برم؟” رئیس گفت: نه بمون که می خوام برات یک زن هم بگیرم. زنبوره هم موند.

بعد ببعی اومد خودش رو مالید به پای رئیس و گفت: “ من که بع و بع می کنم واست، بی بی  طمع می کنم واست، بذارم برم؟” آقای رئیس گفت نه تو هم بمون که ما هر چی گوسفند داشته باشیم بهتره.

خلاصه وقت غذاخوردن شد. اونهایی که طرف راست سفره نشسته بودن دعوا کردن با اونهایی که طرف چپ سفره نشسته بودن، چند تایی شروع کردن سروصدا کردن و آواز خوندن، گربه هه با دم نرم و نازکش همه جا رو رنگ سبز زد، کلاغه و ننجونش چنان قاروقاری راه انداختن که صداش گوش فلک رو کر می کرد.

در همین موقع جوجه پرطلایی اومد و گفت: “ قربان! من که پت و پت می کنم برات، ملتو  رو ساکت می کنم برات، بذارم برم؟” رئیس خیلی خوشحال شد. گفت: نه نه نه نه، تو باید حتما بمونی که موندنت هزار تا فایده داره. برو مجلس رو ساکت کن.

غروب شد و آقا جغده هویی کشید و اومد سراغ رئیس و گفت “ من که هو و هو می کنم برات، قانونو وتو می کنم برات، بذارم برم؟” رئیس بادی به غبغب انداخت و گفت: نه، تو هم بمون.

شب شد و هی باد اومد، صدای جیغ و داد اومد

تو خونه شد هیاهو، یکی بگه حق ما کو

بیرون هوای جنگی، جنگی و تیرتفنگی

شاعر ما آقا شد، صبح حق ما ملا شد

هنوز اول صبح نشده بود که صدا اومد تق و تق و تق. رئیس رفت دروباز کرد و دید آقا خرسه پشت در وایستاده. گفت : تو کی هستی و واسه چی اومدی؟ خرسه گفت: “ با داد و بیداد اومدم، از فیروزآباد اومدم، قربون بند کیفتم، تا پول داری رفیقتم.” بعدش گفت: یه جای خواب می خوام، با یک چیکه آب، با سی درصد سهام ایران خودرو، با چهل درصد سهام مخابرات، با پنجاه درصد سهام تراکتورسازی، با شصت درصد سهام فوتبال بازی، با هشتاد درصد مجلس، با نود درصد آب و هوا. رئیس گفت: خیلی کوچولویی اینا رو هم می خوای؟ خونه من جا نداره، تو هم اومدی به این گندگی؟” گفت: عوضش مخلصتم. آقا گفت بیاتو. خرسه گفت: یه خاله سوسکه هم با منه که اومده کنیزی تو بکنه. آقا تا چشمش به خاله سوسکه افتاد یک دل نه صد دل عاشقش شد. خاله سوسکه هم اول دست آقا رو بوسید، بعد پای آقا رو مالید، بعد دو تا هاله نور براش ول کرد، بعد سه تا گوجه سه هزارتومنی و سه تا خیارشور بهش داد. آقا هم گفت: بیا تو که تو همونی که دلم می خواستت.

خاله سوسکه اومد و با خرسه و رئیس تا صبح حرف زدن، صبح فردا هوا آفتابی شد. آقا گفت: اهم اهم( همه ساکت موندن) دوباره گفت: اوهوم اوهوم! بعدش گفت: نخود نخود هر کی بره خونه خود، اینجا خونه خودی یه، نه خونه نخودی یه.

اول از همه خرگوشه گفت: “ من که دنگ و دنگ می کردم همه اش، نطق قشنگ می کردم همه اش، منم برم؟ آقا گفت: تو که از همه زودتر، برودیگه برنگردی. خاتمی  رفت.

دوم از همه گربه اومد که همه جا رو سبز کرده بود، گفت: “ من که اهل چیزم، اهل عدل  و تمیزم، بذارم برم؟” رئیس گفت: برو تا هر چی سگه به جونت ننداختم. موسوی هم رفت.

بعدش، گنجشکه اومد و گفت: “ من که جیک و جیک می کردم برات، خودمو کوچیک می کردم برات، بذارم برم؟” آقا رئیسه یک لحظه فکر کرد، اما سوسکه زیر گوشش یک چیزی گفت. آقا گفت: بله بله بله بله، تو هم برو. ناطق هم رفت.

بعدش، کلاغه اومد با دوستاش و گفت: “ من که قار و قار می کردم همه اش، ملتو بیدار می کردم همه اش، بذارم برم؟” رئیس که خیلی از صدای قارقار کلافه بود و شین و کافش قاطی شده بود، گفت: زودتر برو که دیگه صدای قارقارتو نشنوم. کروبی هم دست ننجونش رو گرفت و رفت روی پشت بوم و قار و قار همه ملتو خبر کرد.

بعدش زنبوره اومد و گفت: “ من که ویز و ویز می کنم برات، ویرانه تمیز می کنم برات، بذارم برم؟” رئیس بهش گفت: بله بله بله بله، تو هم برو. بعد دست کرد زیر تشکچه، یک زنبور تمیز و خندان بیرون کشید و گذاشت جای آقا زنبوره. بهش گفت حالا به همه نیش بزن. شاهرودی هم رفت.

مارمولک داشت برای خودش راه می رفت و اصلا به روی خودش نمی آورد. رئیس گفت: اوغور بخیر! کجا داری می ری؟ مارمولک گفت: “ من که فیس و فیس کردم واست، خودتو  رئیس کردم  واست، بذارم برم؟” رئیس یک فکری کرد و یک چیزی زیر گوش خاله سوسکه گفت و به مارمولک گفت: برو دم در وایستا، تا ببینم چه خبره. هاشمی هم رفت دم در وایستاد یه لنگی.

اینجوری که شد ببعی اومد و بع و بع کرد و گفت: “ من که بع و بع می کردم برات، بدون طمع می کردم برات، بذارم برم؟” رئیس گفت: “ ببعی که حرف می زنه، خودش یه جور دشمنه، ببعی باهوش نمی خوایم، بجز درازگوش نمی خوایم.” باهنر هم از خونه رفت بیرون و توی مجلس و خیابون سفیل و سرگردون شد.

آقاجغده نوک کج شو درآورد از زیر پرش و زیر بغل گرفت کتاب پدرشو و گفت: “ اینهمه هوهو کردم، قانونو وتو کردم، حالا برم.” رئیس گفت: تو هم برو جلو بوق بزن. مطهری هم رفت نشست بالای ویرانه ای که از صبح تا شب مردم توش کتک می خوردن.

جوجه پرطلایی اومد نزدیک آقای رئیس و گفت: “ من که جیک و جیک می کردم، بزرگ و کوچیک می کردم، من که قد قدا می کردم، شما رو خدا می کردم، پائیزو بهار می کردم، مجلسو مهار می کردم، منم برم؟” آقای رئیس با یه چشم بهش نگاه کرد و گریه کرد و با اون یکی چشم به خرسه و سوسکه نگاه کرد و خندید و گفت: “ تو هم یه کم بلا بودی، همیشه تو دست و پا بودی، جوجه ریزه میزه، یه ذره زیادی تیزه، آدم تیز نمی خوایم، این همه میز نمی خوایم، تو هم برو.” لاریجانی هم از خونه اومد و رفت بیرون.

بعد رئیس نگاهی به خرسه و سوسکه کرد و گفت: حالا شما از جون من چی می خواین؟

خاله سوسکه اومد و گفت: “ من که جیر و جیر می کنم برات، دشمنو اسیر می کنم برات، دشمنو شیر می کنم برات، خورد و خمیر می کنم برات، بذارم برم؟” رئیس گفت: “ نه نه نه نه” بعد هم سوسکه با همون دست و پای لاغر پشمالوش افتاد بجون آقا و حالا نماچ کی بماچ.

بعد خرسه اومد و گفت: “ من که بنگ و بنگ می کنم برات، تیر و تفنگ می کنم برات، بذارم برم؟” رئیس گفت: تو هم بمون.

و اون سه تا موندن و همدیگه رو ماچ کردن و لیس زدن و قربون همدیگه رفتن.

بالا رفتیم ماست بود، قصه ما راست بود. زن الهام فاطی بود، یه راست افراطی بود.