دو داستان کوتاه طنز از آنتوان چخوف
ترجمهی حمیدرضا آتشبرآب و بابک شهاب
داستان خارجی در اولیس منتشر میشود
برادر
دختری جوان نزدیک پنجره ایستاده بود و غوطهور در فکر به سنگفرش کثیف خیابان نگاه میکرد. پشت سرش جوانی با لباس کارمندی ایستاده بود که سبیلهایش را میکند و با صدای لرزان میگفت:
خواهر، یه کمی عاقل باش! هنوزم دیر نیس! بیا و لطفی به ما کن! زنِ این آردفروش شکمگندهی بیشرم نشو! این خیکی لعنتی رو ولش کن که میخوام سر به تنش نباشه! این کارو بکن!
داداش! نمیتونم، بهش قول دادم.
التماست میکنم! به فکر آبرومون باش! تو یه اصیلزادهی شریف و تحصیلکردهای ولی اون یه کواس فروش دهاتی و بیحیاس! بیحیا! تو سادهدلی، میفهمی! اون سر و کارش با کواس مزخرف و ماهی گندیدهس! شارلاتانه! دیروز تو بهش قول دادی، ولی اون همین امروز پنج کوپک سر آشپزمون کلاه گذاشت! رس مردم بدبختتو میکشه! پس آرزوهات چی شدن؟ ها؟ آخ خدا! آخه تو که میشکا تریخ خوستاف رو دوست داشتی و آرزوت این بود که به اون برسی! اونم که تو رو دوست داره…
خواهر ناگهان بغضاش ترکید. چانهاش به لرزش افتاد و اشک در چشمهایش حلقه زد. معلوم بود که برادرش دست روی نقطهی حساسی گذاشته است.
- هم خودت رو از بین میبری، هم میشکا رو… اون طفلی که از غصه افتاده به عرقخوری! خواهر، ای خواهر! حرص پولهای کثیف و داشتن طلا و جواهر کورت کرده. میخوای واسه پول، زن یه آدم کودن بشی… یه خوک… یه بیسواد… کسی که فامیلیش رو هم نمیتونه بنویسه! “میتری نکلایف”. میشنوی؟ “نِ”… نکلایف… الاغ! پیر خرفت نابهکار… بیا و لطفی بکن!…
صدای برادر لرزید و دورگه شد. به سرفه افتاد، چشمهایش را پاک کرد و چانهاش ارزیدن گرفت.
داداش، بهش قول دادم… راستش از این فقر خسته شدم.
حالا که اینطوریه بذار بگم! نمیخواستم خودم رو پیش تو خراب کنم، ولی میگم… بهتره آدم بیآبرو بشه تا این که پرپرشدنِ خواهرش رو ببینه… ببین کاتیا، من یه رازی رو از این تاجر میدونم… اگه تو هم اون رو بدونی، حتما جوابش میکنی. حالا این راز رو میفهمی… میدونی یه روز تو چه جای کثیفی دیدمش؟ ها؟ میدونی؟
تو چه جایی؟
برادر دهانش را باز کرد تا پاسخ دهد اما حرفش بریده شد. پسر جوانی چوخا به تن و با چکمههایی کثیف، در حالی که کیسهای بزرگ در دست داشت، به اتاق وارد شد. او صلیبی کشید و نزدیک در ایستاد. بعد خطاب به برادر گفت:
- میتری ترنتیچ به شما سلام رساندند و فرمودند که روز یکشنبه را به شما تبریک عرض کنم… این کیسه را هم امر کردند به خود شما بدهم.
برادر رو ترش کرد، کیسه را گرفت، بخ داخلش نگاهی انداخت و لبخندی حقارتامیز بر چهرهاش نشست.
- این چیه دیگه؟ حتما چیز مزخرفیه… هوم… عینهو کلهقنده…
کلهقند را از کیسه بیرون کشید، سرپوش آن را درآورد و با انگشتانش چند ضربه به آن زد.
- هوم… قند کدوم کارخونهس؟ مال بابرینسکه؟ حالام شد یه چیزی… این چیه، نکنه چایه؟ چه بوی گندی میده… این گوشهم که پرِ ساردینه… میخواد دل دختر رو به دست بیاره… نه پسر خوب! این قدرام که فکر میکنی ساده نیستیم! آخه واسه چی این قهوه شکریها رو تو کیسه چپوندی؟ من که اهل قهوه نیستم. چیز مضریه… واسه اعصاب خوب نیس… خب دیگه، تو هم برو! یه سلامی برسون!
پسر جوان از اتاق خارج شد. خواهر به طرف برادر پرید و دستش را گرفت… حرفهای برادر تاثیر عمیقی روی خواهر گذاشته بودند. اگر یک کلمهی دیگر هم میگفت… آنوقت تاجر کارش ساخته بود!
خب بگو! کجا دیدیش؟
هیچ بابا! شوخی کردم… هرکاری میخوای بکن!
و بار دیگر با انگشت به کلهقند زد.
گفتوگوی غازها
در آسمان آبی، غازهای وحشی در صفی دراز به رسم هرسالهی خود کوچ میکردند. غازهای پیر – یعنی مشاوران دولت غازها- جلوتر میپریدند، پشت سر خانوادههاشان بودند و در پیشان ستادیها و دفتردارها. پیرها هن و هنکنان برای مشکلات روز راه حل مییافتند، زنها سرگرم صحبت دربارهی مد بودند و غازهای جوان در ته این صف برای یکدیگر لطیفههای رکیک تعریف میکردند و هی غر میزدند. آنها فکر میکردند که سرعت پیرها از آنچه طبیعت مقرر کرده کمتر است…
وقتی هم ذخیرهی لطیفههای رکیکشان به پایان میرسید، میگفتند:
- این چهجور پروازکردنه! آخه کی اینجوری پرواز میکنه! اینهمه که اومدیم، هنوزم به دریای سیاه نرسیدیم! هی شما، عالیجنابا! آخرش میخواین درست حسابی پرواز کنین یا نه!
اما پیرها که معقولتر بودند، جور دیگری فکر میکردند. مثلا یکی از پیرها که اسامی ناراضیها را یادداشت میکرد، گفت:
غاز غازویچ! من که اصلا نمیفهمم برا چی داریم پرواز میکنیم! داریم به غرب میریم، به این جهنم غریب، به دیار اپرتها! البته که اپرت چیز خوبیه، حتی ضروریه، ولی فکر میکنم شمشم با من موافق باشین که اپرت هنوز برا ما زوده! برا ما و شما ترانهی “از اون بدو تولد / همهی ما پاک هستیم» بازم یه معنیای داره، ولی برا عقلهای ناپخته یه چیز مهلکه.”
عالیجناب! از صمیم قلب خوشحالم که شمام در غم من شریکین. طبیعت ما رو مجبور به پرواز میکنه، ولی منطق میگه: آخه کجا داریم میریم؟ بایس زمستون رو همینجا سر میکردیم، هم جا فراوونهو هم غذاهای لذیذ، عادات معاشرت غاز ها هم که خوبه. شما این غازهای اهلی رو نگاه کنین! ببینین چه خوشبختن… خونه و زندگیشون همینجاس… اینجا هم غذای مجانی دارن، هم آب، هم پهن که توش چیزای زیادی پیدا میشه، و هم میتونن همسرای زیادی اختیار کنن که یه رسم قدیمیه… گذشتهشونم که پر از افتخارات تاریخیه! اگه اونا امپراتوری روم – این ترویجکنندهی افکار فاسد – رو نجات نمیدادن، دیگه هیچ رقیبی توی تاریخ نداشتن! دقت کنین که چه سیر و راضیان، و چه زنای محجوبی دارن!
در این موقع یکی از غازها که از همان دستهی جوانها بود، خودش را قاطی بحث کرد:
ولی عالیجنابا! اونا به خاطر همین رفاه ظاهری قیمت گزافی رو بایس بپردازن. اونا استقلال رو فروختن. عالیجنابا از اونا خوراک «غاز و کلم» درست میکنن، از چربیشونم استفاده میکنن و پرهاشون رو هم میکنن!
اگه مغزت پر از این چیزها نبود، با بزرگترهات اینجوری حرف نمیزدی! اسمت چی بود؟
و همینطور ادامه داشت.
غازها با موفقیت به مقصد رسیدند. هیچ اتفاق خاصی هم نیفتاد. تنها یک بار وقتی که غازهای پیر چشمشان به مادهغاز اهلی و جوانی افتاد، چشمکی زدند، ملچ ملوچی کردند، و پول خوراک غازهای دیگر را برداشتند و فرود آمدند، - که آن هم طولی نکشید. ماده غاز پولها را گرفت اما به تمایل غازهای پیر پشت کرد. توجیه او فقط باکرگیاش بود.
آنتون پاولوویچ چِخوف در ۱۸۶۰ به دنیا آمد. او در زمان حیاتش بیش از ۷۰۰ اثر ادبی آفرید. چخوف را مهمترین داستانکوتاهنویس میدانند. او در زمینهی نمایشنامهنویسی هم آثار برجستهای از خود به جا گذاشتهاست تا آنجا که پس از شکسپیر او را بزرگترین نمایش نامهنویس نامیدهاند. چخوف در ۱۹۰۴ هنگامی که چهل و چهار ساله بود، بر اثر ابتلا به بیماری سل درگذشت.