بوف کور به داستان ایرانی اختصاص دارد
اشاره:
منصوره شریفزاده متولد ۱۳۳۲ نویسنده و مترجم ادبیات ایرانی است. نخستین رمان او با عنوان چنار دالبتی در سال ۱۳۸۱ منتشر شد.
«دست شما درد نکند. چرا زحمت کشیدهاید؟»
راضیهخانم سبد سبزی را به دست مهری داد و گفت: «یک دسته هم خرفه هست. گفتم دوست داری، گذاشتم.»
مهری در را بیشتر باز کرد: «حالا چرا تشریف نمیآورید تو؟»
راضیهخانم وارد شد: «والله چی بگویم، این بچهها بس که به سر و کول هم میپرند، میترسم یک دقیقه تنهایشان بگذارم.»
راضیهخانم چادرش را روی دستهی صندلی گذاشت. مهری به آشپزخانه رفت. چای ریخت. چای را با بیسکویت جلو راضیهخانم گذاشت.
بایستی برای شام مرغ بار میگذاشت. عموجان آن شب به خانهاش میآمد. راضیهخانم بلند شد: «بده من پاک کنم.»
مهری گفت: «به خدا اگر بگذارم!»
«پس حداقل اجازه بده شیشهها را یک دستمال بکشم.»
«اصلا دلم نمیخواهد به زحمت بیفتید.»
راضیهخانم از کنار آشپزخانه سطل بزرگی را برداشت. رو کرد به مهری و گفت: «آنقدر مادرت به گردن من حق دارد…»
چند لحظه مکث کرد. بعد گفت: «اگر پدرت آنطور جوانمرگ نمیشد، مادرت حالا حالاها…»
با بالِ روسریاش نم چشمانش را گرفت: «مرا ببخش ناراحتت کردم، چه کار کنم؟ نمیتوانم جلو خودم را بگیرم.»
سطل را پر از آب و پودر شستوشو کرد و با دستمال بزرگی به پاک کردن پنجرهها پرداخت.
مهری سینی مرغ را روی میز گذاشت و شروع کرد به تکهتکه کردن آن. راضیهخانم گفت: «الهی بمیرم! از صبح با بچههای مردم سروکله میزنی، حالا هم که وقت استراحتت است، باید تازه بروی توی آشپزخانه.»
مهری تکههای مرغ را توی قابلمه انداخت: «زنعمو و دخترها رفتهاند شمال. دیدم تنهاست تعارف کردم.»
راضیهخانم آهسته گفت: «مادرت اهل حرف نبود، اما از این عمویت… چهطوری بگویم! یکجوری پرهیز میکرد. مخصوصا بعد از فوت پدرت.»
چشمان ریز و مشکیاش را تنگتر کرد: «بدت نیاید ها! اما من هم ازش اصلا خوشم نمیآید.»
مهری سرش را پایین انداخت. چند پیاز برداشت، خرد کرد و توی قابلمه ریخت. راضیهخانم داشت یکریز حرف میزد. چشمهای مهری سوخت. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
راضیهخانم گفت: «چه پیاز تندی!»
مهری درِ قفسه را باز کرد. شیشهی زردچوبه را برداشت. یک سوسک عسلیرنگ روی در شیشه بود. مهری شیشه را انداخت و جیغ کشید. راضیهخانم دوید: «طوری که نشدی؟»
مهری مشت گرهکردهاش را به طرف سوسک گرفت: «روی در شیشه بود.» سوسک آن بالا ایستاد و شاخکهای بلند و قهوهایاش را تکانتکان داد. راضیهخانم گفت: «تو را به خدا، فکری برای این کثافتها بکنید. پایین هم پُر شده.»
مهری لبهایش را به هم فشرد و گفت: «ده دفعه سم ریختهام، اما انگار اینها ضد سم شدهاند.»
راضیهخانم به سوسک که حالا خودش را به سقف رسانده بود، اشاره کرد و گفت: «آخر مادرجان، اینها که سوسک معمولی نیستند. ببین هم کوچکترند هم فرزتر. تا یک چیزی برمیداری بکشیشان، میبینی غیب شدهاند.»
مهری به بالهای عسلیرنگ سوسک خیره شده بود: «عموجان میگوید اینها آلمانیاند.»
«الهی ذلیل بشوند که سوسکهاشان را فرستادهاند اینجا!»
راضیهخانم جارو و خاکانداز را برداشت. شیشهها را جمع کرد و توی سطل ریخت: «وای! مرغت دارد میسوزد.»
مهری به طرف گاز دوید. از پارچ کمی آب توی قابلمه ریخت. نمک و فلفل هم به آن اضافه کرد. بعد در قابلمه را بست و شعلهی گاز را کم کرد. راضیه خانم چایش را سر کشید و یک بیسکویت برداشت. همانطور که از آشپزخانه بیرون میرفتند، گفت: «تو را به خدا اگر کار دیگری داری رودربایستی نکن.»
«همینطوری هم کلی خجالتم دادید.»
راضیهخانم چادرش را برداشت و روی سرش انداخت. در را باز کرد و گفت: «حتما یک قاشق عسل بگذار دهنت. از خستگی رنگ به صورتت نمانده.»
راضیه خانم را، از وقتی یادش میآمد، توی این خانه دیده بود. شوهرش از دوستان پدرش بود. زمان جنگ، مأموریت داشت برای سربازها آذوقه ببرد که وانتش رفت روی مین و بعد از آن فلج شد.
عموجان به محض اینکه وارد شد، گفت: «اینها هنوز اینجا مینشینند؟»
عموجان حتما راضیهخانم را توی حیاط دیده بود. مهری گفت: «کجا را دارند بروند؟»
عموجان خندید: «آخر میترسم بعد از چند سال مدعی شوند.»
و همانطور که کتش را درمیآورد، گفت: «آدم عاقل مستأجرش را یک سال یا حداکثر دو سال نگه میدارد. بعد از آن خطرناک است.»
عموجان درشتهیکل بود، با موهای مجعد قهوهای و ابروهای پرپشت. درست برعکس پدرش که لاغراندام بود و موهای مشکی داشت.
عموجان شروع کرد به زمزمهی آهنگی که پدر صفحهاش را داشت. آهنگ مال یکی از خوانندههای قدیمی بود که صدایش انگار از ته چاه درمیآمد. پدرش میگفت: «صفحه خراب شده، وگرنه صدای خوبی دارد.»
صدای عمو زیر بود و مهری ترجیح میداد عموجان اصلا نخواند، اما عمو جان اصرار داشت چهچهه هم بزند. مهری صدای پدرش را خیلی دوست داشت. صدایش، اگرچه کمی گرفته بود، اما گرمی خاصی داشت که وقتی آواز میخواند، آدم احساس آرامش میکرد.
به آشپزخانه رفت تا چای تازهای دم کند. در قوطی چای افتاده بود و توی قوطی یک سوسک نسبتا درشت میچرخید. جیغ کشید. عموجان به آشپزخانه دوید. سوسک را به دو انگشت گرفت و درحالیکه میخندید، پنجره را باز کرد و بیرونش انداخت.
آسمان نیلی شده بود. از لابهلای برگهای سوزنی کاج افق را میدید که به رنگ سرخ درآمده بود. داغی هوا هنوز حس میشد، اما مثل ظهر دمکرده و نفسگیر نبود.
«میشنوی، عمو؟»
پنجره را بست و به طرف عموجان رفت. عموجان گفت: «شنیدهام سرخپوستهایی هستند که سوسک میپرستند. شاید باور نکنی، اما زنها و دخترهایشان سوسکهایی به سر و لباسشان وصل میکنند که از عقیق جگری است، درست عین این سوسکهای درشت خودمان.»
مهری قوطی چای را توی سطل خالی کرد. عمو جان گفت: «من توی این گرما چای نمیخورم.»
کاسهی چینی گلسرخی را از روی قفسه برداشت و تویش فوت کرد: «گل که نمیریزی، پس حداقل کمی آب خنک بیاور.»
اشارهاش به مادر مهری بود که همیشه این کاسه را پر از گل یاس میکرد و از عطرش تمام خانه پر میشد. مهری از این و آن شنیده بود که عموجان قبل از پدر خواستگارش بوده.
کاسه را خوب شست و پر از آب کرد و کمی شربت بهلیمو رویش ریخت. چند تکه یخ هم انداخت و خوب آن را بههم زد.
عموجان به دیوار تکیه داده بود و نور ضعیفی از شیشههای رنگی بالای در، کنارش روی دیوار افتاده بود. کاسه را گرفت و با انگشت اشارهاش یخها را توی ظرف جابهجا کرد. گفت: «یادش به خیر، آن روزها…!»
آهی کشید.
مهری نگران بود که یخها محکم به دیوارهی ظرف بخورند و آن را بشکنند.
عموجان چند جرعه پشت سر هم نوشید: «پدرت خودش را دستیدستی کشت. من بارها بهش گفتم این راه و رسم زندگی نیست، اما مگر گوشش بدهکار بود!»
«ولی مادر میگفت به طور مرموزی کشته شد.»
«مادرت بیدلیل به این و آن مشکوک بود…»
کاسهی چینی را روی میز گذاشت. دانههای درشت عرق روی پیشانیاش نشسته بود. با کف دست عرقش را گرفت و انگشتانش را به هم مالید: «وقتی کسی هنرمند میشود، همهی کارهایش به نظر خودش درست میآید، درحالیکه باید واقعبین بود.»
هوا تاریک شده بود. مهتابی را روشن کرد. عموجان به پنکهی سقفی اشاره کرد: «هوا حسابی گرم شده.»
پنکه را هم روشن کرد. عموجان دوباره زیر آواز زد. مهری کاسهی خالی را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک سوسک درحالیکه کپسول تخمش را پشتش حمل میکرد، بهسرعت از روی گاز رد شد. مهری کاسه را شست. درِ قفسهی ظرفها را باز کرد. بلورهای لبکنگرهای سبزرنگ را بیرون آورد. یک لحظه چشمش به قدح مرغی مادر افتاد که وقتی مهمان داشتند، آن را پر از شربت سرکه انگبین میکرد و وسط سفره میگذاشت. بشقابها و ظرفهای دیگر را هم بیرون آورد و روی میز چید.
زیر مرغ را خاموش کرد. تکههای مرغ را توی دیس گذاشت و رویشان سس ریخت. دورش را با هویج پخته و سبزی تزیین کرد. سوپ را توی کاسه ریخت. سالاد و سبزی را هم از یخچال درآورد و سر میز برد.
عموجان تکهی بزرگ ران را توی بشقابش کشید. بعد گفت: «فکر نمیکردم دست پختت اینقدر خوب باشد. بس که کتاب میخوانی، آدم باور نمیکند که پختوپز هم بلد باشی.»
لبخند زد: «با این صورت لاغر و استخوانی، با این چشمهای گودافتاده، من خیلی نگرانت هستم.»
مهری کمی سوپ توی ظرف ریخت. عموجان با خنده گفت: «دخترعموهات رفتهاند خداد تومان دادهاند موهایشان را فر کردهاند. مادرشان میگوید جوانند دیگر. میگویم مگر این مهری طفلک، جوان نیست. از صبح تا شب کار میکند، آن هم سر و وضعش است.»
در حرفهای عموجان کنایههای زنعمو را احساس میکرد.
عموجان ران مرغ را برداشت و با دندان تکهای از گوشتش را کند. با دهن پر گفت: «اگر من میخواستم مثل پدرت زندگی کنم، تا حالا صدتا کفن پوسانده بودم.»
پیشانیاش را خاراند. با چشمان ریزش نگاهی به بالا کرد. چشمهایش پر از رگههای قرمز بود: «حالا که یک عمر نقاشی کرد، کجا را گرفت؟ اگر این چندتا تابلو هم نبود، انگار اصلا نبوده.»
بغض گلوی مهری را میفشرد. اگر پدرش زنده بود تا حالا حتما کلی تابلو کشیده بود. آنهایی را هم که داشتند، به خاطر مخارج بیماری مادر مفت از دست دادند.
تکهای نان برداشت و گاز زد. لقمه از گلویش پایین نمیرفت. با چند جرعه آب آن را فرو داد. صدای یکنواخت پنکهی سقفی گوشش را آزار میداد.
عموجان انگشت اشارهاش را به طرفش گرفت و چند بار تکانتکان داد: «اشکال پدرت این بود که به حرف احدی گوش نمیکرد.»
مهری سرش را پایین انداخت و چند قاشق از سوپش را بهزور فرو داد. عمو جان لقمهی نیمجویدهاش را فرو برد و با صدای بلند گفت: «مادرت زن خوبی بود، اما یک عیب بزرگ داشت. آن هم قبول کردن تمام گفتههای پدرت بود.»
مادر با آن چشمهای درشت مشکی و موهای بلند بافته، دم در ایستاده بود؛ دستهایش پر بود از گلهای یاس.
از در نیمهباز اتاق به جای خالی قابش خیره شده بود که پدر روزهای اول ازدواجشان کشیده بود. مهری این تابلو را خیلی دوست داشت و روزی که مجبور شدند آن را هم بفروشند، تا غروب گریه کرد. با انگشت قطره اشکی را که گوشهی چشمش جمع شده بود، پاک کرد.
«حواست کجاست، عمو؟»
به صورت عموجان نگاه کرد. عموجان با انگشت اشارهاش، چند نقاشی پدر را که روبهروی پنجره بود، نشان میداد: «گفتم اینها را کی زدهای اینجا؟»
«تازگی از توی صندوقچهی مادر پیدا کردهام.»
چهار نقاشی آبرنگ پدر را قاب کرده بود و به ترتیب کنار هم زده بود. یکی از نقاشیها کودکیِ خودش بود، با چشمهای درشت مشکی و مژههای برگشته و موهای بافتهشده با روبان سفید. دو نقاشی دیگر طبیعت بیجان بود. در یک نقاشی هم مردی بود با چشمانی ریز و سرخشده که گرهی میان ابروان پرپشتش انداخته بود و سنگ بزرگی را بالای سرش گرفته بود، انگار آن را بر سر خودش میزد.
عموجان هم داشت همان تابلو را نگاه میکرد. برگشت و مهری را نگاه کرد. صورتش گرفته بود. گفت: «به جای اینها یک تابلو قشنگ بزن.»
سرش را تکان داد. کمی سوپ توی کاسهی بلور جلوش ریخت و قاشق قاشق شروع به خوردن کرد. مهری کمی آب خورد. عموجان ظرف سوپ را به لبهایش نزدیک کرد. نوک تارهای سبیلش در سوپ فرو رفته بود. مهری به نقشهای برودریدوزی رومیزی خیره شده بود. عموجان ظرف خالی سوپ را توی بشقابش گذاشت. خلال دندانی برداشت و همانطور که دندانهایش را خلال میکرد، گفت: «من فکر میکنم که اینجا دیگر به درد تو نمیخورد.»
مهری به پشتی صندلی تکیه داد. دستهایش را قلاب کرد و در دامنش گذاشت. عموجان گفت: «باید یک فکر اساسی کرد.»
بعد پرسید: «تو چند سالت است، عمو؟»
«بیستوپنج سال.»
«خُب، این خانه خیلی قبل از تو ساخته شده، دیگر حالا وقتش است که از اینجا دل بکنی.» خودش را جلوتر کشید و آهسته گفت: «تو بگذار به عهدهی من. من هم یک آپارتمان نقلی قشنگ برایت پیدا میکنم. بقیهی پولش را هم میاندازم توی کار.»
خندید و گفت: «بعدش میتوانی یک عمر با خیال راحت زندگی کنی.»
عموجان از جا بلند شد. به طرف پنجره رفت. چند لحظه پشت پنجره ایستاد. بعد برگشت و به طرف یکی از کتیبهها رفت. انگشتش را روی گچکاری دور کتیبه کشید: «چه خاکی هم گرفته.»
سرش را خاراند و همانطور که برمیگشت، گفت: «این ساختمان با اینهمه اتاق به چه درد تو میخورد؟»
سر جایش نشست. صندلیاش را جلوتر کشید. صدایش را پایین آورد: «اگر پدرت فقط یک بار به حرف من گوش داده بود، تو حالا توی قصر بودی.»
بارها در ذهنش، خانهای را مجسم کرده بود با آشپزخانهای از موزاییکهای سفید و کفپوشی از سنگ مرمر. هربار سوسکی را میدید که از پرده یا دیوار بالا میرفت، آرزوی بودن در چنین خانهای آن هم با پنجرههای فلزی و توریهای محکم در ذهنش جان میگرفت.
عموجان چند سرفه کرد. دستمال سفیدش را بیرون آورد. دهانش را پاک کرد. دستمال را دوباره توی جیبش گذاشت: «فقط کافی است چند وقتی بیایی خانهی ما پیش دخترها.»
دخترعموها را خیلی دوست داشت، اما زنعمو از همان اول دوستش نداشت. انگار همهچیز را دربارهی مادرش میدانست. وقتی به خانهشان میرفتند، به اتاق دخترعموها میرفت که پر از عروسکهای موطلایی بود. یک روز که داشت با عروسک مو طلایی کوچکی بازی میکرد، زنعمو آمد تو، عروسک را از دستش گرفت و توی قفسه گذاشت. بعد همانطور که دندانهایش را روی هم میسایید، به دخترها گفت: «اینها که مال بازی نیست!»
«حواست هست عمو؟ فقط باید چند وقت مهمان ما باشی.»
«نه عموجان، متشکرم… خیلی ممنونم.»
عموجان لبخند زد: «تعارف نکن دختر، من صلاح تو را میخواهم.»
هردو ساکت شدند. مهری آرامآرام سوپش را میخورد. عموجان سرش را پایین انداخته بود و با انگشتانش آهسته روی میز میزد. مهری کاسهی خالی سوپ را عقب زد و با دستمال دهانش را پاک کرد.
عموجان از جا بلند شد. سرفهای کرد و با صدای بلند گفت: «من معتقدم، آدم باید به فکر آیندهی بچههایش باشد.»
چند قدم برداشت و به طرف دیوار روبهرو رفت: «آن خدابیامرز خیلی زحمت کشید، ولی چه فایده…؟ با اینها که نمیشود زندگی کرد.»
جلو نقاشی دیواری پدر ایستاده بود. مهری هم بلند شد و کنارش ایستاد: «ولی عموجان، این نقاشی خیلی ارزشمند است.»
«من که اصلا سر درنمیآورم.»
زمینهی تابلو لاجوردی بود با خطوطی درهم پیچیده که توفان را نشان میداد. در بالای تابلو، خورشید بزرگی بود که در پس غبار توفان، کمرنگ به نظر میرسید و نمیتوانست فضای پایین تابلو را که تیره بود، روشن کند. حتی نوک برجی که تا بالای تابلو ادامه داشت، در تاریکی گم بود.
عموجان برگشت. مهری هم به دنبالش رفت. کنار میز که رسیدند، عموجان روی شانهاش زد: «مدتهاست توی فکرم که تو چرا باید جُور بچههای مردم را بکشی؟»
کمی مکث کرد: «الان دخترعموهای تو دارند توی شمال کیف میکنند. آنوقت تو اینجا از صبح تا شب عرق میریزی. انصاف نیست.»
و با لبخند گفت: «باید از فردا بروم دنبال کار این خانه.»
مهری کلافه شده بود. از جا بلند شد و به سوی پنجره رفت. پردهها را کنار زد و پنجره را باز کرد. نسیم خنکی همراه با عطر گل یاس به صورتش خورد. نفس عمیقی کشید. احساس کرد بوی گلها از هر شب بیشتر شده است. کنار پنجره تکیه داد و نگاهش را به اتاق کشاند. یکی از نقاشیها کمی کج بود، همان که مردی را با سنگی در دست نشان میداد. جلو رفت. قاب را صاف کرد. با سر انگشت گرد و خاکش را گرفت. خوب که دقت کرد، دید پایین تابلو، طرح مردی است افتاده بر زمین که کنار سرش، طرف راست، لکهای سرخ مثل خون بر زمینهی سبز تابلو جاری شده بود. رنگآمیزی سر و تن مرد ناتمام بود. مهری با انگشت اشاره این قسمت را خوب پاک کرد. لکه روشن و شفاف شد. انگار که تازه باشد.
زانوهایش لرزید. دستهایش را به هم قفل کرد. رویش را برگرداند. عمو با چشمهای از حدقه درآمده، به او خیره شده بود.
به طرف میز رفت. سوسکی شاخکهایش را توی سوپ فرو کرده بود. مهری قاشقی برداشت. سوسک روی لبهی طلایی ظرف حرکت کرد و در طرف مقابل دوباره شاخکهایش را توی سوپ فرو برد. مهری با تمام زوری که داشت، محکم روی سوسک کوبید.