صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل و خارج کشور- می پردازد. در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به امیر حسین خورشیدفر اختصاص دارد.
داستان
فراموشی
یک نامه برایش نوشتم، سه صفحه. خیلی وقت است دل و دماغ نوشتن ندارم. خطم خوش نیست و مدت هاست که اگر لازم شود چیزی بنویسم آن را در کامپیوتر تایپ می کنم، اما سر نامه ی ژیلا نمی دانم چطور شد، به سرم زد مثل قدیم ها با مداد بنویسم. هوایی شدم. نوشتم حال مادر خوب است. گوشش خوب می شوند. چشمش خوب می بیند. قلبش بر عکس تمام خواهر برادرهایش که سکته کرده اند مثل ساعت کار می کند. قرص های فشارخونی را هم که می فرستادی دیگر نمی خورد. سرِخود نیست که نمی خورد. دکتر هم تایید کرده. راستی دکتر نهاوندی خدابیامرز شد، بعد از عمری طبابت در ان ساختمان کهنه ی نمور که نصف بچگی مان را در راهروهایش سرفه کردیم و دور مادر چرخیدیم که دکتر برایمان آمپول ننویسد. مادر را می برم پیش دکتر جوانی که از دوستانم است. خارج رفته و پزشکی خوانده و آمده اینجا کار کند.بعدش نوشتم، به همین راحتی ژیلا، مادر حافظه اش را از دست داده.
چه جوری می نوشتم؟ می نوشتم آلزایمر که با شوهرش بروند، سروقت کتاب فرهنگ پزشکی، معنیش را بفهمند؟ نه، نمی خواستم این جوری بشود. نمی خواستم شوهرش از کنار سر او سرک بکشد و همان موقع، شاید هم زودتر چون زبان انگلیسی اش لابد از ژیلا بهتر است، دستگیرش بشود قضیه چیست. مادر دیگر هیچ چیز نمی فهمد و هیچ کس نمی تواند این را توجیه کند. ژیلا تنها آدمی در دنیاست که به اندازه ی من از این قضیه سهم می برد. او هم مثل من نباید این سردرگمی را با کسی تقسیم کند. هیچ کس نباید زیل را در اغوش بگیرد، برایش آب قند درست کند یا سیگار روشنی دستش بدهد. نمی شود گفت این اتفاقی است که برای همه می افتد، چون واقعا برای همه نمی افتد. برایش نوشتم، نمی دانم چکار کنم. نمی توانم حرف بزنم. برای این است که نامه نوشتم، تلفن نزدم. زنگ می زدم چه می گفت؟ چه جوری حرف را از احوالپرسی می کشاندم به مادر، با آن تاخیر های احمقانه ای که توی تلفن راه دور است. حالم آشوب می شود از این که فکر کنم سلام کرده ام و ژیلا ده ثانیه سکوت می کند تا جوابم را بدهد، چه برسد به این که ژیلا واقعاً سکوت کند و من نفهمم این سکوت ژیلاست یا مال خط است و همین جور یک بند زر زر کنم. آن وقت ها که تمرین تاتر می کردم، کارگردان ترکه ای که فرت و فرت سیگار می کشید، می گفت وقتی تماشاچی برای یک دیالوگ تان ریسه رفت، صبر کنید خنده اش تمام شود، بعد بقیه دیالوگ را بگویید. نمی دانم این فقط برای خنده است یا نه. چه جوری به ژیلا می گفتم که مادر اصلا دیگر آن آدمی که بود نیست. هیچ آدم دیگری هم نیست. از این سه ماه عذاب آور چه می گفتم. کدامش را تعریف می کردم. پای تلفن برایش از مادر می گفتم که غافل شوی، لباس هایش را در می آورد، لخت مادرزاد می شود و می رود توی ایوان می شاشد. می پرسیدم: “ ژیلا از وقتی خودت تنهایی حمام می روی، مادر را برهنه دیده ای؟ همین را می گفتم واقعاً؟”
”کاش وقتی آمد کانادا می بردمش یک چک آپ کامل بکند.“
خوابم می آید. ساعت خواب و بیداریش عوض شده. از آن ور دنیا آمده. شش هفت ساعت در فرودگاه فرانکفورت معطل شده اند. هواپیمایشان خراب شده. دخترکش سرما خورده و صدایش در نمی آید. فکر کنم بدجوری مریض است. سر بزرگی دارد و پاهای لاغرش از لای چین چین های دامن بیرون زده. و حالا با دهان باز خوابیده و عروسک خرسش را بغل کرده. ژیلا جلوِ من نشسته و با کمرویی پک می زند به وینستون قرمز تقلبی من.
می گویم: “این قدر سیگار نکش. برو بخواب.“
سیاهی چشمش تکان تکان می خورد. سرم زُق زُق می کند. مادر نیست که بگوید چشم هایم هم دودو می زند، رنگم هم پریده. هر چه هست ربطی به مادر ندارد. به زن و زندگیم هم ربط ندارد. یاد روزی می افتم که مادر پیراهن مرا با بسته ی سیگار و سه چهار تا شماره تلفن و یادداشت توی جیبم انداخته بود توی تشت آب و چنگ می زد. می خواهم برایش تعریف کنم. ژیلا اشک هایش را با آستین پیراهنش می گیرد. آخرهای اسفند است و با یک پیراهن یک لا نشسته ایم در ایوان و هر دو مورمورمان می شود از سرما. هنوز در سایه ی گوشه ی حیاط، لکه ی چرک و کدر برف، پای درخت گردو مانده. دو چهارپایه گذاشته ایم کنار هم و زل زده ایم به سیاهی. پای من روی نرده های ایوان است. ژیلا زیر نور لامپ ایوان نشسته و آرنجش را با دست دیگر گرفته و ساکت است. یکدفعه شروع می کند به حرف زدن. حتما می خواهد به من قوت قلب بدهد. اما به نظر من بیشتر برای خودش است که نرود در فکر و خیال، توی هپروت. از شوهرش می گوید. همان مرد عینکی سبیلو که من دو بار بیشتر ندیدمش. ده سال پیش که با هم آشنا شدند من زابل بودم. ماموریت داشتم و بعد که آمدم، عقدش بود و بعد بهزاد دست زنش را گرفت و برد کانادا. آخرین بار که لمسش کرم وقتی بود که گردنبندی را در مراسم عقد بستم به گردنش و بوسیدمش و روزی که می رفت، من دوباره ماموریت بودم. حال دستش را گرفته ام توی دستم و رگ های مچش را با شست فشار می دهم. می گوید شوهرش شروع کرده به یک کار تازه با چند تا ایرانی و مراکشی.می گوید آن ها، مراکشی ها، خلقیات شان خیلی شبیه ماست. مردمان گرم و اهل خانواده ای هستند و چه می دانم اهل رقص و آواز. می گوید اگر بانک با وامشان موافقت کند فلان می شود و بهمان و پولدار می شوند. حالا هم که شوهرش نیامده، نتوانسته بیاید که آن موقعیت کاری را از دست ندهد. فکر کنم بهزاد مهندس است. نمی دانم چه رشته ای و حوصله ندارم بپرسم. دستش را از توی دستم بیرون می آورد و سیگار نصفه را با دست جپ می گیرد. ایوان کناری، زنی آمده رخت ها را جمع کند، نصفه شبی. لابد بی خوابی به سرش زده. ژیلا را صدا می کنم. سر بر می گرداند. زن رفته.
می گوید: “مرده؟”
” نه اونی که تو می بینی لباس رو بنده. منگی ژیلا؟ خوبی؟”
”عینک ندارم.“
عینکی شده. روی دماغ کوچک و گردش، حالا خطی می بینم.
”موافقی فردا صبح برویم تجریش؟”
”آره و گرنه مهسا دیوانه مان می کند. از اونجا گفته که می ریم ایران، ماهی بخریم.“
”ماهی داریم. تو آشپزخونه است. از پارسال عید زنده مونده.“
سیم آنتن همسایه را می کنم لای انگشت پایم. ژیلا دست می کند توی موهایش. موهایش آن وقت خرمایی بود. حالا کوتاه کرده و رنگش مشکی مشکی ست. او هم در فکر موهای من است که از بالای شقیقه عقب نشینی کرده.
” یادته می گفتی آدم آلمانی بزنه کچل می شه؟ چون دور و بر رو ماشین می کنی، پر پشت می شه وسطای سر که بلند می مونه در آینده می ریزه.“
می خندد یا گریه می کند، معلوم نیست. از بچگی اش این جوری ست. هق هق منقطعش شبیه خنده ی دختربچه هاست و خنده اش شبیه هق هق زن ها.
” ژیلا می دونستی حافظه ی ماهی سه ثانیه است. یعنی هر چی ببینه تا سه ثانیه یادش می مونه، بعدش پر.“
رویش را بر می گرداندو سیگارش می افتد کف ایوان. رسیده به فیلتر. صدای خنده چند پسر جوان که از کوچه می گذرند بلند است. دولا می شوم. یکیشان که عقب تر از بقیه آن هاست ایستاده و بالا ر نگاه می کند. مرا نه. مرا که در این تاریکی تشخیص نمی دهد. یک چیزی هست مثل مه. تهران که مه نمی شود. اما هوا یک جوری سنگین است. خمیازه می کشم و تازه می فهمم ژیلا گریه می کند. بلند می شوم. بند رخت را می گیرم. یک لحظه فکر می کنم الان است که با تمام سنگینی ام بیفتم آن طرف و پرت شوم پایین. اما آب از آب تکان نمی خورد.
بریده بریده می گوید: “تو برو بخواب. من خوابم نمی آد.“
دخترک، مهسا یک ساعت که می گذرد جورش با من جور می وشد. می آید روی کولم و دست می زند به ماهی های سفالی چراغ دیواری. مثل پر کاه است. چشم هایش مثل ژیلا گرد است و خاکستری و یک زنجیر طلا انداخته گردنش به باریکی مو.شش ساله است. ژیلا می گوید فارسی خوب می داند اما من بیشتر ناله هایش را می شنوم تا حرف زدنش.ژیلا از صبح که بیدار شده ویرش گرفته که ظرف های قدیمی مادر را بشوید. همان فنجان ها و پیاله ها و قوری های قدیمی که یا ترک برداشته اند یا لب پر شده اند و گذاشته ایم توی ویترین برای قشنگی، چیده کف زمین و می سابدشان. بعد هم می خواهد پرده ها را بشوید. پرده های توری سفید دوده گرفته اند. مثل دیوار ها، کنج ستون ها و سجاف ها.
” اون سال که مامان اومده بود پیش ما پلیس فرودگاه گرفتش. می دونستی تو؟”
دولا می شوم که سرِ مهسا به چهارچوب در آشپزخانه نگیرد. به خودش رسیده ژیلا. برعکس دیشب حالا صورتش پرتر و شاداب تر است.
” نه.“
” ما هر چقدر منتظر ماندیم مامان بیاد، نیومد. همه ی مسافر ها پیاده شده بودند. بالاخره پلیس فرودگاه بهزاد را صدا کرد.“
” خوب.“
” بهزاد می ره، می بینه، چمدون مامان را باز کردن، توش گندم و شاهدونه بوده، واسه سبزه درست کردن روی کوزه. پلیس فکر کرده مواد مخدره.“
می خندد. دخترک را پایین می گذارم. می دود به طرف میزی که تنگ ماهی روی آن است. رو پنجه می ایستد و دست می زند به بدنه ی تنگ. قرار گذاشته ایم که بعد از ناهار برویم کرج و مادر را بیاوریم خانه برای عید و برای این مدت که ژیلا ایران است.
” دفعه اول که قاطی کرد زنگ زد به من، گفت تو اومدی ایران، مهسا را گذاشتی و رفتی. مهسا تو خونه اش، همین جا خوابیده. من تنها بودم. دلم هری ریخت. نمی دونم چه جوری اما به من الهام شد که چی شده. مثل سگ هایی که قبل از زلزله می فهمند چه اتفاقی قراره بیافته. پا شده اومدم اینجا، دیدم تو آشپزخونه نشسته، صدای رادیو را آن قدر بلند کرده که تا وسط کوچه می آد. در یخچال باز بود. آب کف آشپزخونه رو برداشته بود، مادر از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. مرا دید. چیزی نگفت. انگار نه انگار که من اینجام. گفتم پاشو بریم خونه ی من. بلند شد. چادرش رو هم سرش نکرد. ایستاد دم در.“
ژیلا همان طور که گوشش با من است، سر مهسا را از یقه ی تنگ بلوز قرمز رد می کند. دخترک نق می زند. اما نای گریه کردن ندارد. وسط حرفم سر بر می گرداند و مرا نگاه می کند. لمیده ام روی مبل کنار درگاه و چایی ام را مزمزه می کنم. مهسا ایستاده رو به من و شکم برآمده اش را با دست می پوشاند. ژیلا می گوید: “ تو تصمیم داری چیکار کنی؟”
”چی رو چکار کنم؟”
”برو اون جورابات رو از تو چمدون بیار.“
دختر سلانه سلانه از جلوی من می گذرد.
”زندگیت رو.“
” زندگیم رو می کنم. چیکار کنم.“
جدی نگاهم می کند. این نگاه کردنش با آن اخم و تخم برایم غریبه است.کِی دیده ام که خواهر کوچکم به من اخم کند و سوال بپرسد.
”مریم خودش خواست طلاق بگیره. خودش کلافه بود. هر وقت بخواد بر می گرده. نخوادم که هیچی.“
بلند می شود و می رود دنبال مهسا.
اتوبان شلوغ است. مردم بقچه بندیل بسته اند که بروند شمال، برای عید. در صف طویل ماشین هایی هستیم که می خواهند از عوارضی اتوبان بگذرند. شیشه را تا نیمه پایین کشیده ام و صدای موسیقی ماشین کناری را گوش می دهم. مهسا بغل مادرش است. سر ناهار لیوان نوشابه را برگردانده روی پیراهنش و کلی گریه کرده. یک کشیده هم از ژیلا خورده و حالا بق کرده و خیره خیره بیرون را نگاه می کند. مدی از ماشین جلویی پیاده می شود و کبریت می خواهد. ژیلا دست می کند توی کیفش و فندک در می آورد. مرد سیگارش را روشن می کند. تشکری می کند. فندک روشن را می گیرم جلوی صورت مهسا. اخمش باز می شود. فوت می کند. شعله خاموش می شود.
جیغ می زند: “باز بزن.“
ژیلا تشر می زند: “باز بزنین.“
دخترک خودش را جمع می کند.
”باز بزنین.“
فندک را روشن می کنم و ماشین را می گذارم توی دنده و راه می افتم. صف چند متری تکان می خورد.
می گوید صبح ها با مترو می رود سر کار. هر روز ساعت شش صبح با یکسری آدم تکراری روبرو می شود. گاهی برای هم سر تکان می دهند و منتظر می شود که قطار بیاید. بعد ژیلا می نشیند تو قطار و هر ورز خوابش می برد. کارش نمی دانم چیست. همان سال های اول که رفته بود خبردار شدم که مدرکی در رشته زیبایی یا چیزی شبیه آن گرفته. لابد همان آرایشگری خودمان است. دو ماه گردن درد شدید می گیرد و هیچ دکتری نمی فهمد برای چیست. آخرش هم به سر خودش می زند که شاید چون قدش کوتاه است، موقع خواب، گردنش روی صندلی مترو کج می شود. حالا همه ی لباس هایش کلاه دارند که موقع خواب بگذارد پشت گردنش و توی مترو چرت بزند. می گوید آن جایی ها نره غولند و مهسا هم با تغذیه آن جا قد بلند می شود، بر عکس پدر و مادرش. پک می زند به سیگار. لب هایش را که رنگش فکر کنم از ماتیک است، به هم می مالد. بعد یک دفعه می پرسد: “چیزی نخریم واسشون؟”
” هر چی بخریم برای پرستارها دردسر می شود. اینا که خودشون نمی تونن بخورن.“
توی نخ فیلتر سیگارش هستم. می شود رنگ ماتیک آدم عین نارنجی فیلتر باشد؟
” من به عقلم اگه می رسید همون موقع تو کانادا یه دکتری چیزی…“
می پیچم به خروجی که می رود تا آسایشگاه. تا تپه ها، کاج کوتوله و کدر گذاشته اند و جاده مثل کرمی خزیده میان تپه ها.
نمی دانم از بوی شاش آسایشگاه است یا دیدن مادر که حالش بد می شود. می دود و پرستار آن جا می بردش دستشویی، مهسا هم دنبالش می دود. من از نیمه راه بر می گردم.
”ژیلا چی شده؟”
دست می اندازد دور کمر من. بغلش می کنم. سرش را می گذارد روی سینه ام و فشار می دهد. چشم هایم را می بندم. مهس دارد شلوارم را می کشد و خودش را بین من و مادرش جا می کند. ژیلا حرفی می زند که نمی فهمم.
”هان؟ چی می گی عزیز جانم؟”
ناله می کند.
”چرا آخه بستنش؟”
روسریش می افتد. موهای سیاهش برق می زند.
سرم سنگین است. ژیلا گواهینامه رانندگی اش را نشانم می دهد. با آن عکس بدون حجاب شبیه هیچ کدام از کارت شناسایی هایی که دیده ام نیست. موهای بلوندی دور صورتش را گرفته. می نشیند پشت رل و دخترکش که از مدر ترسیده هم کنارش می نشیند و هنوز ننشسته کمربندش را می بندد. مادر وای وای می کند و وول می خورد. راه می افتیم و ژیلا شروع می کند به حرف زدن. سیگاری روشن می کنم و آرام آرام پک می زنم. حرف هایش را می شنوم اما جواب نمی دهم. از کارهایی می گوید که باید بکند. می خواهد دف بخرد و همین یک ماهی که ایران است، فشرده یاد بگیرد. برای مهسا کتاب قصه ی فارسی بخرد که خواندن یاد بگیرد. از من می پرسد کدام آهنگ شهرام ناظری است که می خواند: زلیخا سودای یوسف خویش بی…
می خواهد کاستش را بخرد ببرد آنجا برای بهزاد که در بزم های شبانه شان با ایرانی ها بگذارند و حال کنند و هزار چیز دیگر. سر تکان می دهم. اما حواسم به مادر است که زیر چشمی به من نگاه می کند و چیز نا مفهومی زیر لب می گوید. ژیلا یکدفعه می گوید: “ تمیز بود. خوب به شون می رسن.“
دنده عقب گرفته. برگشته و زل زده به من. می گوید: “ شایدم بهتره آدم تو پیری فراموشی بگیره. چون اگه بعدا بخواد یاد این چیزا بیفته، خیلی براش سخته.“
ماهی توی پارچ بلوری که گل های نارنجی دارد یک دفعه جان می گیرد دخترک تکیه داده به کابینت ها و زیر چشمی مرا نگاه می کند. از مادر می ترسد و طرفش نمی رود یا چسبیده به من یا بغل ژیلا می نشیند و جنب نمی خورد. تخت مادر را گذاشته ایم توی اتاق نشیمن، کنار پنجره رو به کوچه که دلش باز شود. ساکت است. یک پارچه ی متقال سفید دستش گرفته و از صبح گره اش می زند و باز می کند و گاهی ناله می کند. چیزی هم اگر خورده بالا آورده. راه گلویش بسته است. ژیلا که اصرار داشت جلوِ مهسا سیگار نکشد بی خیال نشسته و جعبه دواهای مادر را می خواند و سیگار می کشد. برایش چای می ریزم. لیوان شیر داغ دخترک را هم می دهم دستش و با من می آید بیرون. ژیلا می خواهد همه چیز را درست کند. فکر می کند چیزی باید جبران شود. موهای مادر را کوتاه کرده و با موچین سبیل هایش را گرفته و حمامش برده. در یک حوله پیچیده بودش که مرا صدا کرد بغلش کنم و بگذارمش روی تخت. مادر جیغ می زد و فحش می داد و مرا به جا نمی آورد. اما حالا ساکت است. ناله هایش را کرده دعایش را هم خوانده و حالا زل زده به سقف. قرار است بهزاد زنگ بزند. ژیلا هر چه زنگ زده اشغال بوده می گوید از خط هاست. شب عید است و مردم به کس و کارشان زنگ می زنند. ویرش گرفته که از مریم بپرسد. می خواهد ته و توی زندگی ما را در بیاورد. بعد از ده سال که برگشته دلش نمی آید چیزی را نشنیده باقی بگذارد و برود. می خواهد بداند تصمیم چیست. حالیش شده شاید، که امیدی نیست من و مریم برگردیم سر زندگیمان. کمی هم غصه دار شده. می گوید فکر و خیال من و مادر از سرش بیرون نمی رود و آن جا بیچاره اش می کند.
”اون چی؟ نمی خواد ازدواج کنه؟ اصلا ازش خبر داری؟”
” ختم آقای خاکسار دیدمش دم در مسجد. فکر نکنم که بخواد. فکر نکنم.“
”تو چی؟ تصمیم نداری بری؟”
”برم یا بیام؟”
”بیای. بیای پیش ما.“
از این که فکرش را می خوانم خوشم می آید. برایم آشناتر می شود و از او نمی ترسم. از حالا فکر رفتنش را می کند که من را هم با خودش ببرد. چون در ایران دیگر چیزی برایم نمانده. زنم را طلاق داده ام و مادر را سپرده ام به یک آسایشگاه خصوصی. کار دیگری هم نمی توانم بکنم. تلفن زنگ می زند. ژیلا نیم خیز می شود. من تکان نمی خورم که خودش برود و گوشی را بردارد. بعید است کسی با من کار داشته باشد. شب عید است و مردم سرشان به کار خودشان گرم است. دخترک هم به صدای زنگ از اتاق خواب آمده بیرون.
”بهزاده”
بلند می شوم و می روم کنار مادر. مرا می بیند و دستش را می گیرد طرفم. می خواهد بلند شود.
”کجا می خوای بری؟”
ناله می کند. حرف زدنش نامفهوم شده است. های و هویش به گوش آدم می رسد.
”آقا آقا. اینجا خیسه.“
ملافه اش را کنار می زنم. خودش را خیس کرده و مرا نگاه میکند. طوری نگاه می کند انگار حواسش به من نیست. انگار چیزی یادش رفته و دارد فکر می کند. شاید حالا که همه چیز از خاطرش رفته، مدام فکر می کند. یادش رفته که پسر و دختری دارد. یادش رفته که رن است یا یادش رفته که هست.
”دست نمال. دستت رو نمال.“
دستش را می گیرم و می کشم کنار. هاج و واج نگاهم می کند. گرچه حالا دیگر همه اش هاج و واج است. ناشناس است و نمی شناسد. لباسش بوی تندی می دهد. بلند می شوم و می روم به اتاق دیگر. ژیلا به طرفم بر می گردد. مهسا پشت او قایم می شود. توی گوشی داد می کشد: “من نمی خندم.“
خندیدن. ژیلا چه جوری می خندد؟ شبیه زن های گنده و نرم و کسل و چرب؟یا شبیه دختر بچه ها؟شاید حالا مثل آن زن هایی باشد که نای خندیدن ندارند. جیغ می زند. از اتاق می آیم بیرون. در را می بندم دخترک که تا نیمه اتاق آمده، وقتی بی اعتنایی مرا می بیند، پیش مادرش بر می گردد. می روم به آشپزخانه و در را می کوبم به هم.
”اکه فلج شده بود، کور شده بود، چه می دونم از این مریضی هایی که همه پیر و پاتالا می گیرن، گرفته بود. پا درد داشت، یه چیزی. اما اون دیگه مادر نیست. آخه مادر نه قیافه این رو داشت، نه این حرفا رو می زد، نه این کارا رو می کرد. این پیره زن، آدم دیگه ای یه. یا حتا یه آدمه دیگه هم نیست. من نمی تونم باور کنم که تو خواهر من باشی. برای این که من شماها رو نمی شناسم. به همین راحتی که می گم، نمی شناسمتون. مادر هیچی از گذشته نمی دونه. حرف می زنه اما حتا یه کلمه از حرفاش به هم دیگه ربط نداره. وقتی جلو تلویزیون می شینه، فکر می کنه آدمای اون تو واقعی آن، می خواد پاشه باهاشون بره. من رو اصلا نمی بینه. به من می گه آقا این کارو بکن، آقا اون کارو بکن. این مادر نیست ژیلا. الکی خودت رو گول نزن.“
خشکش زده. دستکش های آشپزخانه را در می آورد و می گذارد روی پیشخان. صدایم را پایین می آورم و برافروختگی ام فروکش می کند. از کنارش می گذرم و می روم به ایوان. شهر شل.غ است. ابر بزرگ و تیره ای سایه انداخته روی شهر. حس می کنم الان است که ابر در خودش بجوشد و از دلش ماده ی مذابی فوران کند و روی سرمان بریزد و همه چیز را محو کند. فکر می کنم آرام آرام غبار می شویم. ذره ذره حل می شویم و می رویم دنبال کارمان، مثل نقشی روی دیوار که ساییده شده تا چیزی از آن نمانده. روی چهارپایه می نشینم. چهره ی مادر جلو چشمم است. دهان نیمه باز، لثه های متورم و چشمان گودش را می بینم. چروک های صورتش مثل خراش های عمیقی است که هر لحظه در چهره اش پیش می روند و او بی اعتنا، بی آنکه درد را بفهمد، توی خیالات فرو رفته. دست هایم را قفل می کنم جلوی سینه ام و سرفه ام می گیرد. فقط می خواهم به ژیلا حالی کنم که نمی تواند بیاید و یک دفعه همه چیز را درست کند. اصلا نباید از این خیال ها که می شود همه چیز را سرجایش مرتب کرد و رفت به سرش را بدهد. نمی شود به من زور چپان کرد که مادر کادر است و تو پسرشی و این خواهرت است که آمده و این ها همه اش عادی است. عین زندگی همه. عین زندگی عادی آدم های دیگر که مریض می شوند و خارج می روند و بر می گردند. اصلا من یادم نیست مادر قبل از این که قاطی کند، کی بود، چه کار می کرد. من فقط یادم است که یک روز زمان توی کله اش ریخت به هم. یعنی همه آن چیز هایی که ما مطمئن بودیم هسن و ما داریم زندگیمان را می کنیم چون آن ها هستند، دیگر نبود. نه من بودم نه تو بودی نه هیچ کس دیگر و مادر حالش خوب بود. قلبش مثل ساعت کار می کرد و چشم هایش می دید.
حال مهسا خوب نیست. از صبح هر چه خورده استفراغ کرده. مادر هم اذیت می کند. ویرش گرفته مهمان دارد و باید برود و دخترک هنوز از مادر می ترسد. هر چه هم ژیلا می گوید مامانی است و عید دو سال پیش آمد پیشمان به خرجش نمی رود. دخترک خسته شده و حوصله اش هم سر رفته. همبازی هم ندارد، طفلک. هر چه خواستیم با ماهی و عروسک سرگرمش کنیم، نشد. ژیلا به بهزاد زنگ می زند، شاید حرف زدن با پدرش آرامش کند. دخترک نق می زند و اشک می ریزد. دو سال دیگر سال تحویل است و مجری تلویزیون راه و بیراه تبریک می گوید. با یک کت و شلوار خردلی نشسته وسط یک سفره ی هفت سین شلوغ پلوغ و مرتب شعر می خواند و تبریک می گوید. آخرش هم می گوید همه ی ملت نیت کنند که فال حافظ بگیرد و ژیلا را می بینم که گوشی به دست چشم هایش را بسته و لب هایش تکان می خورند. به اتاق دیگر می روم. تن مادر یک پیراهن نو کرده. از آنجا آورده. از همان پیراهن هایی ست که زن های مسن دوست دارند. یک رنگ قهوه ای تیره دارد با گل های یشمی درهم. به مادر نگاه می کنم. من این زن را می شناسم؟ صندلی را برمی گردان و کنار تختش می نشینم. سیگاری روشن می کنم. صدای جیغ مهسا از آن اتاق می آید. با پدرش حرف می زند. سیگار خشک شده و تلخ است. ژیلا کورمال کورمال بیرون می آید. باز هم عینکش را نزده. خودش هم نونَوار شده. پیراهن سفید قشنگی پوشیده. می آید و رو به روی من می نشیند. یک نوار آبی رنگ افتاده روی صورتش. چشم های شفافی دارد. این لُپ ها را وقتی که بزرگ و برآمده بود من فشار داده ام. تازه چند تار موی سفید لای موهای بالای سرش می بینم. دست دراز می کند و سیگارم را می گیرد.
”فرهود.“
”ها؟”
”مامان داره نگاهت می کنه.“
آرام بر می گردم. پیره زن واقعاً دارد مرا نگاه می کند مثل یک آدم که به یک آدم دیگر نگاه می کند. دودی که ژیلا بیرون می دهد صورتش را معوج می کند. لبخند می زند.
”ما شبیه هم هستیم؟”
”چه جور هم. حلال زاده ایم دیگه.“
”آره مامان؟ راس می گه؟”
ژیلا از حرف خودش با من می خندد.
”به نفع شه یادش نیاد.“
می خندد. دو لا می شود. صدای خنده اش را خوب می شنوم. مثل دخترکی که زا زور قلقلک مچاله شده. خاک سیگارش روی زمین می ریزد اما اعتنا نمی کند. پک دیگری می زند. یک باره دلم می خواهم بگویم، ژیلا بخند. آن صدای خنده، این چشمان کشیده کوچکت، آن صدای ناواضح مقطع و آن کلمات نامفهومی را که می گویی خوب می شناسم. آرام آرام منظره ی پشت سرش در تاریکی فرو می رود و من از تمام جهان فقط ژیلا را می بینم. مثل فیلمی که همه جایش تار است، جز هنرپیشه ی زنش که گرچه دیگر از آن هنرپیشه های خوشگل نیست اما زنده و حقیقی ست. دست دراز می کنم. سیگار را جلو می آورد اما مچش را می گیرم. ژیلا چشم می دوزد در نگاه من. می گویم: “ما خیلی شبیه هم هستم ژیلا. خیلی.“
نگاه
تابو شکنی
”زندگی مطابق خواسته تو پیش می رود” ده داستان کوتاه دارد. محور اصلی داستان ها روایت هایی از زندگی روزانه قشر اجتماعی متوسط شهرنشین ایران است. نکته جالب در داستان های این مجموعه که توانست در اغلب جوایز ادبی برگزار شده در سال 86 برنده یا نامزد دریافت جایزه باشد تمایل نویسنده در سه داستان این مجموعه برای به تصویر کشیدن روابط و تمایلات عاطفی و بعضا عاشقانه بین افراد با وابستگی های نسبی درجه یک در یک خانوده است. مساله ای که به نظر می رسد در محدوده داستان های شهری این چندسال اخیر نوعی سنت شکنی و ابداع باشد.
”فراموشی” از جمله این داستان هاست. داستان روایت زندگی مرد جوانی است که خودش قصه اش را روایت می کند. مادر، دچار فراموشی شده است و در آسایشگاه بستری است. ژیلا خواهر کوچک راوی برای تعطیلا ت عید به همراه دختر کوچکش مهسا به ایران آمده است. از لابلای دیالوگ های راوی و ژیلا و مونولوگ های راوی، که همراه با ظرافتی خاص بیان شده اند می توان به این کشش عاطفی خاص راوی به خواهرش پی برد.
همان ابتدای داستان که راوی نوشتن نامه با مداد را بر خلاف عادتش به تایپ کردن ترجیح می دهد و توجه ویژه راوی به ترسیم جزییات چهره و اخلاق ژیلا –خواهرش- در ادامه روایت گذشته و حال او در کنار استفاده از جمله هایی نظیر: ”هیچ کس نباید ژیلا را در آغوش بگیرد، برایش آب قند درست کند یا سیگار روشنی دستش بدهد” برای بیان احساس مالکیت نسبت به ژیلا که تنها می توان نوع آن را ناشی از نگاه عاشقانه دانست، این گمان که خواهر برای وی حایز اهمیت به خصوصی است را تقویت می کند.
در دو داستان دیگر این مجموعه نیز این نوع کشش عاطفی و روابط عاشقانه ای که تا پبش از این در داستان نویسی ایران به نوعی تابو بوده اند دیده می شود؛ یکی داستان “روح” که روایت عشق ناکام خواهری تازه بالغ به برادر مرده اش است و دیگری داستان “ زندگی مطابق خواسته تو پیش می رود”، که روایت عشقِ دخترِ جوانِ 15-16 ساله ای به عموی روشنفکر و عکاسش است.
بسیاری از منتقدین عقیده دارند که داستان های این مجموعه می تواند به راحتی خواننده را به یاد فضای داستان های مدرن امریکایی می اندازد. خورشیدفر در این باره گفته است که با اینکه “کارور” داستان نویس محبوب او نیست ولی داستان های “همسایه” (که در سال 82 برنده ی مسابقه داستان کوتاه هدایت شد) و نیز خود داستان “زندگی مطابق خوسته تو پیش می رود” را به تاثیر از فضای داستانی ریموند کارور نوشته است. با این وجود باید گفت که موفقیت مجموعه داستان خورشیدفر بیشترتحت تاثیر خلق فضایی بوده است که زندگی شهری جامعه ایرانی را در فضاهایی ملموس برای مخاطب به تصویر کشیده است. خورشیدفر در عین استفاده از تکنیک های داستان نویسی از آن ها در حد مطلوب و مورد نیاز بهره گرفته و به همین دلیل توانسته است مخاطب خود را به خوبی حفظ کند و در عین حال در جوایز ادبی سال گذشته با استقبال منتقدین مواجه شود. این مجموعه داستان در چاپ اول سه بار با اصلاحیه وزارت ارشاد مواجه شد و یک سال و نیم در انتظار مجوز بود. اما برای چاپ دوم پیشاپیش یک اصلاحیه جدید شامل بیست و شش مورد اصلاح و حذف یک داستان (شاید علفزارهای آسمانی) برای ناشر ارسال شده است.
در باره نویسنده
امیر حسین خورشیدفر: اولین مجموعه داستان
امیر حسین خورشیدفر داستان نویس ایرانی در ۱۱ اسفند ۱۳۵۹ در تهران متولد شد و در رشته طراحی صنعتی تحصیل کرد. وی به غیر از دورههای حوزه هنری، کارگاه داستاننویسی نرفته است. تا به حال چندین دوره کلاسهای نقد ادبی و تاریخ نقد را گذرانده و بعد از چندین سال سابقه کار در مطبوعات، برای اولین بار در سال هشتاد کتابی در زمینه کودکان چاپ کرد که این اتفاق بعد از آن سهبار دیگر هم تکرار شد؛ کتابهای کودک “داستانی از اولین روزهای زمین”، “پسری که هیچ ستاره ای نداشت”، “باران” و “روزی که آسمان شکست” از سوی نشر ماهریز منتشر شد.
اولین مجموعه داستان وی به نام “زندگی مطابق خواسته تو پیش میرود” از این نویسنده از طرف نشر مرکز منتشر شد. این مجموعه در جایزههای گام اول، روزی روزگاری (به صورت مشترک)، مهرگان و بنیادگلشیری (بخش مجموعه داستان اول) به عنوان بهترین مجموعه داستان سال ۱۳۸۵ برگزیده شد و در جوایز ادبی منتقدان و نویسندگان مطبوعات و جایزه کتاب سال - بخش ادبیات داستانی هم نامزد بود.