سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دانشور گرفته و به کند و کاو در ادبیات داستانی ایران- داخل ‏و خارج کشور- می پردازد. در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره ‏زندگی و آثار نویسنده. داستان برگزیده این شماره به امیر حسین خورشیدفر اختصاص دارد.‏

sovashon707_1.jpg


‎ ‎داستان‎ ‎

‎ ‎فراموشی‎ ‎

یک نامه برایش نوشتم، سه صفحه. خیلی وقت است دل و دماغ نوشتن ندارم. خطم خوش نیست و مدت هاست که اگر ‏لازم شود چیزی بنویسم آن را در کامپیوتر تایپ می کنم، اما سر نامه ی ژیلا نمی دانم چطور شد، به سرم زد مثل قدیم ‏ها با مداد بنویسم. هوایی شدم. نوشتم حال مادر خوب است. گوشش خوب می شوند. چشمش خوب می بیند. قلبش بر ‏عکس تمام خواهر برادرهایش که سکته کرده اند مثل ساعت کار می کند. قرص های فشارخونی را هم که می فرستادی ‏دیگر نمی خورد. سرِخود نیست که نمی خورد. دکتر هم تایید کرده. راستی دکتر نهاوندی خدابیامرز شد، بعد از عمری ‏طبابت در ان ساختمان کهنه ی نمور که نصف بچگی مان را در راهروهایش سرفه کردیم و دور مادر چرخیدیم که دکتر ‏برایمان آمپول ننویسد. مادر را می برم پیش دکتر جوانی که از دوستانم است. خارج رفته و پزشکی خوانده و آمده اینجا ‏کار کند.بعدش نوشتم، به همین راحتی ژیلا، مادر حافظه اش را از دست داده.‏

چه جوری می نوشتم؟ می نوشتم آلزایمر که با شوهرش بروند، سروقت کتاب فرهنگ پزشکی، معنیش را بفهمند؟ نه، ‏نمی خواستم این جوری بشود. نمی خواستم شوهرش از کنار سر او سرک بکشد و همان موقع، شاید هم زودتر چون ‏زبان انگلیسی اش لابد از ژیلا بهتر است، دستگیرش بشود قضیه چیست. مادر دیگر هیچ چیز نمی فهمد و هیچ کس ‏نمی تواند این را توجیه کند. ژیلا تنها آدمی در دنیاست که به اندازه ی من از این قضیه سهم می برد. او هم مثل من نباید ‏این سردرگمی را با کسی تقسیم کند. هیچ کس نباید زیل را در اغوش بگیرد، برایش آب قند درست کند یا سیگار روشنی ‏دستش بدهد. نمی شود گفت این اتفاقی است که برای همه می افتد، چون واقعا برای همه نمی افتد. برایش نوشتم، نمی ‏دانم چکار کنم. نمی توانم حرف بزنم. برای این است که نامه نوشتم، تلفن نزدم. زنگ می زدم چه می گفت؟ چه جوری ‏حرف را از احوالپرسی می کشاندم به مادر، با آن تاخیر های احمقانه ای که توی تلفن راه دور است. حالم آشوب می ‏شود از این که فکر کنم سلام کرده ام و ژیلا ده ثانیه سکوت می کند تا جوابم را بدهد، چه برسد به این که ژیلا واقعاً ‏سکوت کند و من نفهمم این سکوت ژیلاست یا مال خط است و همین جور یک بند زر زر کنم. آن وقت ها که تمرین تاتر ‏می کردم، کارگردان ترکه ای که فرت و فرت سیگار می کشید، می گفت وقتی تماشاچی برای یک دیالوگ تان ریسه ‏رفت، صبر کنید خنده اش تمام شود، بعد بقیه دیالوگ را بگویید. نمی دانم این فقط برای خنده است یا نه. چه جوری به ‏ژیلا می گفتم که مادر اصلا دیگر آن آدمی که بود نیست. هیچ آدم دیگری هم نیست. از این سه ماه عذاب آور چه می ‏گفتم. کدامش را تعریف می کردم. پای تلفن برایش از مادر می گفتم که غافل شوی، لباس هایش را در می آورد، لخت ‏مادرزاد می شود و می رود توی ایوان می شاشد. می پرسیدم: “ ژیلا از وقتی خودت تنهایی حمام می روی، مادر را ‏برهنه دیده ای؟ همین را می گفتم واقعاً؟”‏

‏”کاش وقتی آمد کانادا می بردمش یک چک آپ کامل بکند.“‏

خوابم می آید. ساعت خواب و بیداریش عوض شده. از آن ور دنیا آمده. شش هفت ساعت در فرودگاه فرانکفورت معطل ‏شده اند. هواپیمایشان خراب شده. دخترکش سرما خورده و صدایش در نمی آید. فکر کنم بدجوری مریض است. سر ‏بزرگی دارد و پاهای لاغرش از لای چین چین های دامن بیرون زده. و حالا با دهان باز خوابیده و عروسک خرسش را ‏بغل کرده. ژیلا جلوِ من نشسته و با کمرویی پک می زند به وینستون قرمز تقلبی من.‏

می گویم: “این قدر سیگار نکش. برو بخواب.“‏

سیاهی چشمش تکان تکان می خورد. سرم زُق زُق می کند. مادر نیست که بگوید چشم هایم هم دودو می زند، رنگم هم ‏پریده. هر چه هست ربطی به مادر ندارد. به زن و زندگیم هم ربط ندارد. یاد روزی می افتم که مادر پیراهن مرا با بسته ‏ی سیگار و سه چهار تا شماره تلفن و یادداشت توی جیبم انداخته بود توی تشت آب و چنگ می زد. می خواهم برایش ‏تعریف کنم. ژیلا اشک هایش را با آستین پیراهنش می گیرد. آخرهای اسفند است و با یک پیراهن یک لا نشسته ایم در ‏ایوان و هر دو مورمورمان می شود از سرما. هنوز در سایه ی گوشه ی حیاط، لکه ی چرک و کدر برف، پای درخت ‏گردو مانده. دو چهارپایه گذاشته ایم کنار هم و زل زده ایم به سیاهی. پای من روی نرده های ایوان است. ژیلا زیر نور ‏لامپ ایوان نشسته و آرنجش را با دست دیگر گرفته و ساکت است. یکدفعه شروع می کند به حرف زدن. حتما می ‏خواهد به من قوت قلب بدهد. اما به نظر من بیشتر برای خودش است که نرود در فکر و خیال، توی هپروت. از ‏شوهرش می گوید. همان مرد عینکی سبیلو که من دو بار بیشتر ندیدمش. ده سال پیش که با هم آشنا شدند من زابل بودم. ‏ماموریت داشتم و بعد که آمدم، عقدش بود و بعد بهزاد دست زنش را گرفت و برد کانادا. آخرین بار که لمسش کرم وقتی ‏بود که گردنبندی را در مراسم عقد بستم به گردنش و بوسیدمش و روزی که می رفت، من دوباره ماموریت بودم. حال ‏دستش را گرفته ام توی دستم و رگ های مچش را با شست فشار می دهم. می گوید شوهرش شروع کرده به یک کار ‏تازه با چند تا ایرانی و مراکشی.می گوید آن ها، مراکشی ها، خلقیات شان خیلی شبیه ماست. مردمان گرم و اهل خانواده ‏ای هستند و چه می دانم اهل رقص و آواز. می گوید اگر بانک با وامشان موافقت کند فلان می شود و بهمان و پولدار می ‏شوند. حالا هم که شوهرش نیامده، نتوانسته بیاید که آن موقعیت کاری را از دست ندهد. فکر کنم بهزاد مهندس است. ‏نمی دانم چه رشته ای و حوصله ندارم بپرسم. دستش را از توی دستم بیرون می آورد و سیگار نصفه را با دست جپ ‏می گیرد. ایوان کناری، زنی آمده رخت ها را جمع کند، نصفه شبی. لابد بی خوابی به سرش زده. ژیلا را صدا می کنم. ‏سر بر می گرداند. زن رفته.‏

می گوید: “مرده؟”‏

‏” نه اونی که تو می بینی لباس رو بنده. منگی ژیلا؟ خوبی؟”‏

‏”عینک ندارم.“‏

عینکی شده. روی دماغ کوچک و گردش، حالا خطی می بینم.‏

‏”موافقی فردا صبح برویم تجریش؟”‏

‏”آره و گرنه مهسا دیوانه مان می کند. از اونجا گفته که می ریم ایران، ماهی بخریم.“‏

‏”ماهی داریم. تو آشپزخونه است. از پارسال عید زنده مونده.“‏

سیم آنتن همسایه را می کنم لای انگشت پایم. ژیلا دست می کند توی موهایش. موهایش آن وقت خرمایی بود. حالا کوتاه ‏کرده و رنگش مشکی مشکی ست. او هم در فکر موهای من است که از بالای شقیقه عقب نشینی کرده.‏

‏” یادته می گفتی آدم آلمانی بزنه کچل می شه؟ چون دور و بر رو ماشین می کنی، پر پشت می شه وسطای سر که بلند ‏می مونه در آینده می ریزه.“‏

می خندد یا گریه می کند، معلوم نیست. از بچگی اش این جوری ست. هق هق منقطعش شبیه خنده ی دختربچه هاست و ‏خنده اش شبیه هق هق زن ها.‏

‏” ژیلا می دونستی حافظه ی ماهی سه ثانیه است. یعنی هر چی ببینه تا سه ثانیه یادش می مونه، بعدش پر.“‏

رویش را بر می گرداندو سیگارش می افتد کف ایوان. رسیده به فیلتر. صدای خنده چند پسر جوان که از کوچه می ‏گذرند بلند است. دولا می شوم. یکیشان که عقب تر از بقیه آن هاست ایستاده و بالا ر نگاه می کند. مرا نه. مرا که در این ‏تاریکی تشخیص نمی دهد. یک چیزی هست مثل مه. تهران که مه نمی شود. اما هوا یک جوری سنگین است. خمیازه ‏می کشم و تازه می فهمم ژیلا گریه می کند. بلند می شوم. بند رخت را می گیرم. یک لحظه فکر می کنم الان است که با ‏تمام سنگینی ام بیفتم آن طرف و پرت شوم پایین. اما آب از آب تکان نمی خورد.‏

بریده بریده می گوید: “تو برو بخواب. من خوابم نمی آد.“‏

دخترک، مهسا یک ساعت که می گذرد جورش با من جور می وشد. می آید روی کولم و دست می زند به ماهی های ‏سفالی چراغ دیواری. مثل پر کاه است. چشم هایش مثل ژیلا گرد است و خاکستری و یک زنجیر طلا انداخته گردنش به ‏باریکی مو.شش ساله است. ژیلا می گوید فارسی خوب می داند اما من بیشتر ناله هایش را می شنوم تا حرف ‏زدنش.ژیلا از صبح که بیدار شده ویرش گرفته که ظرف های قدیمی مادر را بشوید. همان فنجان ها و پیاله ها و قوری ‏های قدیمی که یا ترک برداشته اند یا لب پر شده اند و گذاشته ایم توی ویترین برای قشنگی، چیده کف زمین و می ‏سابدشان. بعد هم می خواهد پرده ها را بشوید. پرده های توری سفید دوده گرفته اند. مثل دیوار ها، کنج ستون ها و ‏سجاف ها.‏

‏” اون سال که مامان اومده بود پیش ما پلیس فرودگاه گرفتش. می دونستی تو؟”‏

دولا می شوم که سرِ مهسا به چهارچوب در آشپزخانه نگیرد. به خودش رسیده ژیلا. برعکس دیشب حالا صورتش پرتر ‏و شاداب تر است.‏

‏” نه.“‏

‏” ما هر چقدر منتظر ماندیم مامان بیاد، نیومد. همه ی مسافر ها پیاده شده بودند. بالاخره پلیس فرودگاه بهزاد را صدا ‏کرد.“‏

‏” خوب.“‏

‏” بهزاد می ره، می بینه، چمدون مامان را باز کردن، توش گندم و شاهدونه بوده، واسه سبزه درست کردن روی کوزه. ‏پلیس فکر کرده مواد مخدره.“‏

می خندد. دخترک را پایین می گذارم. می دود به طرف میزی که تنگ ماهی روی آن است. رو پنجه می ایستد و دست ‏می زند به بدنه ی تنگ. قرار گذاشته ایم که بعد از ناهار برویم کرج و مادر را بیاوریم خانه برای عید و برای این مدت ‏که ژیلا ایران است.‏

‏” دفعه اول که قاطی کرد زنگ زد به من، گفت تو اومدی ایران، مهسا را گذاشتی و رفتی. مهسا تو خونه اش، همین جا ‏خوابیده. من تنها بودم. دلم هری ریخت. نمی دونم چه جوری اما به من الهام شد که چی شده. مثل سگ هایی که قبل از ‏زلزله می فهمند چه اتفاقی قراره بیافته. پا شده اومدم اینجا، دیدم تو آشپزخونه نشسته، صدای رادیو را آن قدر بلند کرده ‏که تا وسط کوچه می آد. در یخچال باز بود. آب کف آشپزخونه رو برداشته بود، مادر از پنجره بیرون رو نگاه می کرد. ‏مرا دید. چیزی نگفت. انگار نه انگار که من اینجام. گفتم پاشو بریم خونه ی من. بلند شد. چادرش رو هم سرش نکرد. ‏ایستاد دم در.“‏

ژیلا همان طور که گوشش با من است، سر مهسا را از یقه ی تنگ بلوز قرمز رد می کند. دخترک نق می زند. اما نای ‏گریه کردن ندارد. وسط حرفم سر بر می گرداند و مرا نگاه می کند. لمیده ام روی مبل کنار درگاه و چایی ام را مزمزه ‏می کنم. مهسا ایستاده رو به من و شکم برآمده اش را با دست می پوشاند. ژیلا می گوید: “ تو تصمیم داری چیکار ‏کنی؟”‏

‏”چی رو چکار کنم؟”‏

‏”برو اون جورابات رو از تو چمدون بیار.“‏

دختر سلانه سلانه از جلوی من می گذرد.‏

‏”زندگیت رو.“‏

‏” زندگیم رو می کنم. چیکار کنم.“‏

جدی نگاهم می کند. این نگاه کردنش با آن اخم و تخم برایم غریبه است.کِی دیده ام که خواهر کوچکم به من اخم کند و ‏سوال بپرسد.‏

‏”مریم خودش خواست طلاق بگیره. خودش کلافه بود. هر وقت بخواد بر می گرده. نخوادم که هیچی.“‏

بلند می شود و می رود دنبال مهسا.‏

اتوبان شلوغ است. مردم بقچه بندیل بسته اند که بروند شمال، برای عید. در صف طویل ماشین هایی هستیم که می ‏خواهند از عوارضی اتوبان بگذرند. شیشه را تا نیمه پایین کشیده ام و صدای موسیقی ماشین کناری را گوش می دهم. ‏مهسا بغل مادرش است. سر ناهار لیوان نوشابه را برگردانده روی پیراهنش و کلی گریه کرده. یک کشیده هم از ژیلا ‏خورده و حالا بق کرده و خیره خیره بیرون را نگاه می کند. مدی از ماشین جلویی پیاده می شود و کبریت می خواهد. ‏ژیلا دست می کند توی کیفش و فندک در می آورد. مرد سیگارش را روشن می کند. تشکری می کند. فندک روشن را ‏می گیرم جلوی صورت مهسا. اخمش باز می شود. فوت می کند. شعله خاموش می شود.‏

جیغ می زند: “باز بزن.“‏

ژیلا تشر می زند: “باز بزنین.“‏

دخترک خودش را جمع می کند.‏

‏”باز بزنین.“‏

فندک را روشن می کنم و ماشین را می گذارم توی دنده و راه می افتم. صف چند متری تکان می خورد.‏

می گوید صبح ها با مترو می رود سر کار. هر روز ساعت شش صبح با یکسری آدم تکراری روبرو می شود. گاهی ‏برای هم سر تکان می دهند و منتظر می شود که قطار بیاید. بعد ژیلا می نشیند تو قطار و هر ورز خوابش می برد. ‏کارش نمی دانم چیست. همان سال های اول که رفته بود خبردار شدم که مدرکی در رشته زیبایی یا چیزی شبیه آن ‏گرفته. لابد همان آرایشگری خودمان است. دو ماه گردن درد شدید می گیرد و هیچ دکتری نمی فهمد برای چیست. ‏آخرش هم به سر خودش می زند که شاید چون قدش کوتاه است، موقع خواب، گردنش روی صندلی مترو کج می شود. ‏حالا همه ی لباس هایش کلاه دارند که موقع خواب بگذارد پشت گردنش و توی مترو چرت بزند. می گوید آن جایی ها ‏نره غولند و مهسا هم با تغذیه آن جا قد بلند می شود، بر عکس پدر و مادرش. پک می زند به سیگار. لب هایش را که ‏رنگش فکر کنم از ماتیک است، به هم می مالد. بعد یک دفعه می پرسد: “چیزی نخریم واسشون؟”‏

‏” هر چی بخریم برای پرستارها دردسر می شود. اینا که خودشون نمی تونن بخورن.“‏

توی نخ فیلتر سیگارش هستم. می شود رنگ ماتیک آدم عین نارنجی فیلتر باشد؟

‏” من به عقلم اگه می رسید همون موقع تو کانادا یه دکتری چیزی…“‏

می پیچم به خروجی که می رود تا آسایشگاه. تا تپه ها، کاج کوتوله و کدر گذاشته اند و جاده مثل کرمی خزیده میان تپه ‏ها.‏

نمی دانم از بوی شاش آسایشگاه است یا دیدن مادر که حالش بد می شود. می دود و پرستار آن جا می بردش دستشویی، ‏مهسا هم دنبالش می دود. من از نیمه راه بر می گردم.‏

‏”ژیلا چی شده؟”‏

دست می اندازد دور کمر من. بغلش می کنم. سرش را می گذارد روی سینه ام و فشار می دهد. چشم هایم را می بندم. ‏مهس دارد شلوارم را می کشد و خودش را بین من و مادرش جا می کند. ژیلا حرفی می زند که نمی فهمم.‏

‏”هان؟ چی می گی عزیز جانم؟”‏

ناله می کند.‏

‏”چرا آخه بستنش؟”‏

روسریش می افتد. موهای سیاهش برق می زند.‏

سرم سنگین است. ژیلا گواهینامه رانندگی اش را نشانم می دهد. با آن عکس بدون حجاب شبیه هیچ کدام از کارت ‏شناسایی هایی که دیده ام نیست. موهای بلوندی دور صورتش را گرفته. می نشیند پشت رل و دخترکش که از مدر ‏ترسیده هم کنارش می نشیند و هنوز ننشسته کمربندش را می بندد. مادر وای وای می کند و وول می خورد. راه می افتیم ‏و ژیلا شروع می کند به حرف زدن. سیگاری روشن می کنم و آرام آرام پک می زنم. حرف هایش را می شنوم اما ‏جواب نمی دهم. از کارهایی می گوید که باید بکند. می خواهد دف بخرد و همین یک ماهی که ایران است، فشرده یاد ‏بگیرد. برای مهسا کتاب قصه ی فارسی بخرد که خواندن یاد بگیرد. از من می پرسد کدام آهنگ شهرام ناظری است که ‏می خواند: زلیخا سودای یوسف خویش بی…‏

می خواهد کاستش را بخرد ببرد آنجا برای بهزاد که در بزم های شبانه شان با ایرانی ها بگذارند و حال کنند و هزار ‏چیز دیگر. سر تکان می دهم. اما حواسم به مادر است که زیر چشمی به من نگاه می کند و چیز نا مفهومی زیر لب می ‏گوید. ژیلا یکدفعه می گوید: “ تمیز بود. خوب به شون می رسن.“‏

دنده عقب گرفته. برگشته و زل زده به من. می گوید: “ شایدم بهتره آدم تو پیری فراموشی بگیره. چون اگه بعدا بخواد یاد ‏این چیزا بیفته، خیلی براش سخته.“‏

ماهی توی پارچ بلوری که گل های نارنجی دارد یک دفعه جان می گیرد دخترک تکیه داده به کابینت ها و زیر چشمی ‏مرا نگاه می کند. از مادر می ترسد و طرفش نمی رود یا چسبیده به من یا بغل ژیلا می نشیند و جنب نمی خورد. تخت ‏مادر را گذاشته ایم توی اتاق نشیمن، کنار پنجره رو به کوچه که دلش باز شود. ساکت است. یک پارچه ی متقال سفید ‏دستش گرفته و از صبح گره اش می زند و باز می کند و گاهی ناله می کند. چیزی هم اگر خورده بالا آورده. راه گلویش ‏بسته است. ژیلا که اصرار داشت جلوِ مهسا سیگار نکشد بی خیال نشسته و جعبه دواهای مادر را می خواند و سیگار ‏می کشد. برایش چای می ریزم. لیوان شیر داغ دخترک را هم می دهم دستش و با من می آید بیرون. ژیلا می خواهد ‏همه چیز را درست کند. فکر می کند چیزی باید جبران شود. موهای مادر را کوتاه کرده و با موچین سبیل هایش را ‏گرفته و حمامش برده. در یک حوله پیچیده بودش که مرا صدا کرد بغلش کنم و بگذارمش روی تخت. مادر جیغ می زد ‏و فحش می داد و مرا به جا نمی آورد. اما حالا ساکت است. ناله هایش را کرده دعایش را هم خوانده و حالا زل زده به ‏سقف. قرار است بهزاد زنگ بزند. ژیلا هر چه زنگ زده اشغال بوده می گوید از خط هاست. شب عید است و مردم به ‏کس و کارشان زنگ می زنند. ویرش گرفته که از مریم بپرسد. می خواهد ته و توی زندگی ما را در بیاورد. بعد از ده ‏سال که برگشته دلش نمی آید چیزی را نشنیده باقی بگذارد و برود. می خواهد بداند تصمیم چیست. حالیش شده شاید، که ‏امیدی نیست من و مریم برگردیم سر زندگیمان. کمی هم غصه دار شده. می گوید فکر و خیال من و مادر از سرش ‏بیرون نمی رود و آن جا بیچاره اش می کند.‏

‏”اون چی؟ نمی خواد ازدواج کنه؟ اصلا ازش خبر داری؟”‏

‏” ختم آقای خاکسار دیدمش دم در مسجد. فکر نکنم که بخواد. فکر نکنم.“‏

‏”تو چی؟ تصمیم نداری بری؟”‏

‏”برم یا بیام؟”‏

‏”بیای. بیای پیش ما.“‏

از این که فکرش را می خوانم خوشم می آید. برایم آشناتر می شود و از او نمی ترسم. از حالا فکر رفتنش را می کند که ‏من را هم با خودش ببرد. چون در ایران دیگر چیزی برایم نمانده. زنم را طلاق داده ام و مادر را سپرده ام به یک ‏آسایشگاه خصوصی. کار دیگری هم نمی توانم بکنم. تلفن زنگ می زند. ژیلا نیم خیز می شود. من تکان نمی خورم که ‏خودش برود و گوشی را بردارد. بعید است کسی با من کار داشته باشد. شب عید است و مردم سرشان به کار خودشان ‏گرم است. دخترک هم به صدای زنگ از اتاق خواب آمده بیرون.‏

‏”بهزاده”‏

بلند می شوم و می روم کنار مادر. مرا می بیند و دستش را می گیرد طرفم. می خواهد بلند شود.‏

‏”کجا می خوای بری؟”‏

ناله می کند. حرف زدنش نامفهوم شده است. های و هویش به گوش آدم می رسد. ‏

‏”آقا آقا. اینجا خیسه.“‏

ملافه اش را کنار می زنم. خودش را خیس کرده و مرا نگاه میکند. طوری نگاه می کند انگار حواسش به من نیست. ‏انگار چیزی یادش رفته و دارد فکر می کند. شاید حالا که همه چیز از خاطرش رفته، مدام فکر می کند. یادش رفته که ‏پسر و دختری دارد. یادش رفته که رن است یا یادش رفته که هست.‏

‏”دست نمال. دستت رو نمال.“‏

دستش را می گیرم و می کشم کنار. هاج و واج نگاهم می کند. گرچه حالا دیگر همه اش هاج و واج است. ناشناس است ‏و نمی شناسد. لباسش بوی تندی می دهد. بلند می شوم و می روم به اتاق دیگر. ژیلا به طرفم بر می گردد. مهسا پشت او ‏قایم می شود. توی گوشی داد می کشد: “من نمی خندم.“‏

خندیدن. ژیلا چه جوری می خندد؟ شبیه زن های گنده و نرم و کسل و چرب؟یا شبیه دختر بچه ها؟شاید حالا مثل آن زن ‏هایی باشد که نای خندیدن ندارند. جیغ می زند. از اتاق می آیم بیرون. در را می بندم دخترک که تا نیمه اتاق آمده، وقتی ‏بی اعتنایی مرا می بیند، پیش مادرش بر می گردد. می روم به آشپزخانه و در را می کوبم به هم.‏

‏”اکه فلج شده بود، کور شده بود، چه می دونم از این مریضی هایی که همه پیر و پاتالا می گیرن، گرفته بود. پا درد ‏داشت، یه چیزی. اما اون دیگه مادر نیست. آخه مادر نه قیافه این رو داشت، نه این حرفا رو می زد، نه این کارا رو می ‏کرد. این پیره زن، آدم دیگه ای یه. یا حتا یه آدمه دیگه هم نیست. من نمی تونم باور کنم که تو خواهر من باشی. برای ‏این که من شماها رو نمی شناسم. به همین راحتی که می گم، نمی شناسمتون. مادر هیچی از گذشته نمی دونه. حرف می ‏زنه اما حتا یه کلمه از حرفاش به هم دیگه ربط نداره. وقتی جلو تلویزیون می شینه، فکر می کنه آدمای اون تو واقعی ‏آن، می خواد پاشه باهاشون بره. من رو اصلا نمی بینه. به من می گه آقا این کارو بکن، آقا اون کارو بکن. این مادر ‏نیست ژیلا. الکی خودت رو گول نزن.“‏

خشکش زده. دستکش های آشپزخانه را در می آورد و می گذارد روی پیشخان. صدایم را پایین می آورم و برافروختگی ‏ام فروکش می کند. از کنارش می گذرم و می روم به ایوان. شهر شل.غ است. ابر بزرگ و تیره ای سایه انداخته روی ‏شهر. حس می کنم الان است که ابر در خودش بجوشد و از دلش ماده ی مذابی فوران کند و روی سرمان بریزد و همه ‏چیز را محو کند. فکر می کنم آرام آرام غبار می شویم. ذره ذره حل می شویم و می رویم دنبال کارمان، مثل نقشی روی ‏دیوار که ساییده شده تا چیزی از آن نمانده. روی چهارپایه می نشینم. چهره ی مادر جلو چشمم است. دهان نیمه باز، لثه ‏های متورم و چشمان گودش را می بینم. چروک های صورتش مثل خراش های عمیقی است که هر لحظه در چهره اش ‏پیش می روند و او بی اعتنا، بی آنکه درد را بفهمد، توی خیالات فرو رفته. دست هایم را قفل می کنم جلوی سینه ام و ‏سرفه ام می گیرد. فقط می خواهم به ژیلا حالی کنم که نمی تواند بیاید و یک دفعه همه چیز را درست کند. اصلا نباید از ‏این خیال ها که می شود همه چیز را سرجایش مرتب کرد و رفت به سرش را بدهد. نمی شود به من زور چپان کرد که ‏مادر کادر است و تو پسرشی و این خواهرت است که آمده و این ها همه اش عادی است. عین زندگی همه. عین زندگی ‏عادی آدم های دیگر که مریض می شوند و خارج می روند و بر می گردند. اصلا من یادم نیست مادر قبل از این که ‏قاطی کند، کی بود، چه کار می کرد. من فقط یادم است که یک روز زمان توی کله اش ریخت به هم. یعنی همه آن چیز ‏هایی که ما مطمئن بودیم هسن و ما داریم زندگیمان را می کنیم چون آن ها هستند، دیگر نبود. نه من بودم نه تو بودی نه ‏هیچ کس دیگر و مادر حالش خوب بود. قلبش مثل ساعت کار می کرد و چشم هایش می دید.‏

حال مهسا خوب نیست. از صبح هر چه خورده استفراغ کرده. مادر هم اذیت می کند. ویرش گرفته مهمان دارد و باید ‏برود و دخترک هنوز از مادر می ترسد. هر چه هم ژیلا می گوید مامانی است و عید دو سال پیش آمد پیشمان به ‏خرجش نمی رود. دخترک خسته شده و حوصله اش هم سر رفته. همبازی هم ندارد، طفلک. هر چه خواستیم با ماهی و ‏عروسک سرگرمش کنیم، نشد. ژیلا به بهزاد زنگ می زند، شاید حرف زدن با پدرش آرامش کند. دخترک نق می زند و ‏اشک می ریزد. دو سال دیگر سال تحویل است و مجری تلویزیون راه و بیراه تبریک می گوید. با یک کت و شلوار ‏خردلی نشسته وسط یک سفره ی هفت سین شلوغ پلوغ و مرتب شعر می خواند و تبریک می گوید. آخرش هم می گوید ‏همه ی ملت نیت کنند که فال حافظ بگیرد و ژیلا را می بینم که گوشی به دست چشم هایش را بسته و لب هایش تکان می ‏خورند. به اتاق دیگر می روم. تن مادر یک پیراهن نو کرده. از آنجا آورده. از همان پیراهن هایی ست که زن های مسن ‏دوست دارند. یک رنگ قهوه ای تیره دارد با گل های یشمی درهم. به مادر نگاه می کنم. من این زن را می شناسم؟ ‏صندلی را برمی گردان و کنار تختش می نشینم. سیگاری روشن می کنم. صدای جیغ مهسا از آن اتاق می آید. با پدرش ‏حرف می زند. سیگار خشک شده و تلخ است. ژیلا کورمال کورمال بیرون می آید. باز هم عینکش را نزده. خودش هم ‏نونَوار شده. پیراهن سفید قشنگی پوشیده. می آید و رو به روی من می نشیند. یک نوار آبی رنگ افتاده روی صورتش. ‏چشم های شفافی دارد. این لُپ ها را وقتی که بزرگ و برآمده بود من فشار داده ام. تازه چند تار موی سفید لای موهای ‏بالای سرش می بینم. دست دراز می کند و سیگارم را می گیرد.‏

‏”فرهود.“‏

‏”ها؟”‏

‏”مامان داره نگاهت می کنه.“‏

آرام بر می گردم. پیره زن واقعاً دارد مرا نگاه می کند مثل یک آدم که به یک آدم دیگر نگاه می کند. دودی که ژیلا ‏بیرون می دهد صورتش را معوج می کند. لبخند می زند.‏

‏”ما شبیه هم هستیم؟”‏

‏”چه جور هم. حلال زاده ایم دیگه.“‏

‏”آره مامان؟ راس می گه؟”‏

ژیلا از حرف خودش با من می خندد.‏

‏”به نفع شه یادش نیاد.“‏

می خندد. دو لا می شود. صدای خنده اش را خوب می شنوم. مثل دخترکی که زا زور قلقلک مچاله شده. خاک سیگارش ‏روی زمین می ریزد اما اعتنا نمی کند. پک دیگری می زند. یک باره دلم می خواهم بگویم، ژیلا بخند. آن صدای خنده، ‏این چشمان کشیده کوچکت، آن صدای ناواضح مقطع و آن کلمات نامفهومی را که می گویی خوب می شناسم. آرام آرام ‏منظره ی پشت سرش در تاریکی فرو می رود و من از تمام جهان فقط ژیلا را می بینم. مثل فیلمی که همه جایش تار ‏است، جز هنرپیشه ی زنش که گرچه دیگر از آن هنرپیشه های خوشگل نیست اما زنده و حقیقی ست. دست دراز می ‏کنم. سیگار را جلو می آورد اما مچش را می گیرم. ژیلا چشم می دوزد در نگاه من. می گویم: “ما خیلی شبیه هم هستم ‏ژیلا. خیلی.“‏

sovashon707_2.jpg

‎ ‎نگاه‎ ‎

‎ ‎تابو شکنی‎ ‎

‏”زندگی مطابق خواسته تو پیش می رود” ده داستان کوتاه دارد. محور اصلی داستان ها روایت هایی از زندگی روزانه ‏قشر اجتماعی متوسط شهرنشین ایران است. نکته جالب در داستان های این مجموعه که توانست در اغلب جوایز ادبی ‏برگزار شده در سال 86 برنده یا نامزد دریافت جایزه باشد تمایل نویسنده در سه داستان این مجموعه برای به تصویر ‏کشیدن روابط و تمایلات عاطفی و بعضا عاشقانه بین افراد با وابستگی های نسبی درجه یک در یک خانوده است. مساله ‏ای که به نظر می رسد در محدوده داستان های شهری این چندسال اخیر نوعی سنت شکنی و ابداع باشد.‏

‏”فراموشی” از جمله این داستان هاست. داستان روایت زندگی مرد جوانی است که خودش قصه اش را روایت می کند. ‏مادر، دچار فراموشی شده است و در آسایشگاه بستری است. ژیلا خواهر کوچک راوی برای تعطیلا ت عید به همراه ‏دختر کوچکش مهسا به ایران آمده است. از لابلای دیالوگ های راوی و ژیلا و مونولوگ های راوی، که همراه با ‏ظرافتی خاص بیان شده اند می توان به این کشش عاطفی خاص راوی به خواهرش پی برد.‏

همان ابتدای داستان که راوی نوشتن نامه با مداد را بر خلاف عادتش به تایپ کردن ترجیح می دهد و توجه ویژه راوی ‏به ترسیم جزییات چهره و اخلاق ژیلا –خواهرش- در ادامه روایت گذشته و حال او در کنار استفاده از جمله هایی نظیر: ‏‏”هیچ کس نباید ژیلا را در آغوش بگیرد، برایش آب قند درست کند یا سیگار روشنی دستش بدهد” برای بیان احساس ‏مالکیت نسبت به ژیلا که تنها می توان نوع آن را ناشی از نگاه عاشقانه دانست، این گمان که خواهر برای وی حایز ‏اهمیت به خصوصی است را تقویت می کند.‏

در دو داستان دیگر این مجموعه نیز این نوع کشش عاطفی و روابط عاشقانه ای که تا پبش از این در داستان نویسی ‏ایران به نوعی تابو بوده اند دیده می شود؛ یکی داستان “روح” که روایت عشق ناکام خواهری تازه بالغ به برادر مرده ‏اش است و دیگری داستان “ زندگی مطابق خواسته‌‌ تو پیش می رود”، که روایت عشقِ دخترِ جوانِ 15-16 ساله ای به ‏عموی روشنفکر و عکاسش است.‏

بسیاری از منتقدین عقیده دارند که داستان های این مجموعه می تواند به راحتی خواننده را به یاد فضای داستان های ‏مدرن امریکایی می اندازد. خورشیدفر در این باره گفته است که با اینکه “کارور” داستان نویس محبوب او نیست ولی ‏داستان های “همسایه” (که در سال 82 برنده ی مسابقه داستان کوتاه هدایت شد) و نیز خود داستان “زندگی مطابق ‏خوسته تو پیش می رود” را به تاثیر از فضای داستانی ریموند کارور نوشته است. با این وجود باید گفت که موفقیت ‏مجموعه داستان خورشیدفر بیشترتحت تاثیر خلق فضایی بوده است که زندگی شهری جامعه ایرانی را در فضاهایی ‏ملموس برای مخاطب به تصویر کشیده است. خورشیدفر در عین استفاده از تکنیک های داستان نویسی از آن ها در حد ‏مطلوب و مورد نیاز بهره گرفته و به همین دلیل توانسته است مخاطب خود را به خوبی حفظ کند و در عین حال در ‏جوایز ادبی سال گذشته با استقبال منتقدین مواجه شود. این مجموعه داستان در چاپ اول سه بار با اصلاحیه وزارت ‏ارشاد مواجه شد و یک سال و نیم در انتظار مجوز بود. اما برای چاپ دوم پیشاپیش یک اصلاحیه‌ جدید شامل بیست و ‏شش مورد اصلاح و حذف یک ‌داستان (شاید علفزارهای آسمانی) برای ناشر ارسال شده است. ‏

sovashon707_3.jpg

‎ ‎در باره نویسنده‎ ‎

‎ ‎امیر حسین خورشیدفر: اولین مجموعه داستان‎ ‎

امیر حسین خورشیدفر داستان نویس ایرانی در ۱۱ اسفند ۱۳۵۹ در تهران متولد شد و در رشته طراحی صنعتی تحصیل ‏کرد‎.‎‏ وی به ‌غیر از دوره‌های حوزه‌ هنری، کارگاه داستان‌نویسی نرفته‌ است. تا به حال چندین دوره کلاس‌های نقد ادبی ‏و تاریخ نقد را گذرانده و بعد از چندین سال سابقه‌ کار در مطبوعات، برای اولین بار در سال هشتاد کتابی در زمینه‌ ‏کودکان چاپ کرد که این اتفاق بعد از آن سه‌بار دیگر هم تکرار شد؛ کتاب‌های کودک “‌داستانی از اولین روزهای ‏زمین”‌، “‌پسری که هیچ ستاره ای نداشت”، “‌باران” و “‌روزی که آسمان شکست” از سوی نشر ماهریز منتشر شد‎.‎

اولین مجموعه داستان وی به نام “زندگی مطابق خواسته تو پیش می‌رود” از این نویسنده از طرف نشر مرکز منتشر ‏شد. این مجموعه در جایزه‌های گام اول، روزی روزگاری (به صورت مشترک)، ‌مهرگان و بنیادگلشیری (بخش ‏مجموعه داستان اول) به عنوان بهترین مجموعه داستان سال ۱۳۸۵ برگزیده شد و در جوایز ادبی منتقدان و نویسندگان ‏مطبوعات و جایزه کتاب سال - بخش ادبیات داستانی هم نامزد بود‏‎.‎