به تو که جامعه اجازه انتشار نامه های عاشقانه به یار دربندت را نمی دهد.
خطاب این ستون همیشه به یک کس است و این بار خطاب، کسی نیست جز تو که نامه هایت خطاب به اوست که در اوین محبوس و چشم به راه نشسته. به تو که حسرت می خوردی به نامه های همه زنان و مردانی که عشق های مشروع شان را در روزهای حبس و انتظار برای مخاطبان بی شمارفریاد می زدند، اما عرف و بافت یک جامعه سنتی به تو فرصت فریاد زدن عاشقانه هایت برای مسافر اوین را نداد. به تو که به جرم نبودن نامت در شناسنامه او که در زندان چشم انتظار دیدار یار ماند، مغموم از لمس شیشه های اتاق ملاقات شدی. به تو که همپای عزیزت، در خیابان های شهر، حماسه ساختی و وقتی یکی از شما دو نفر را بردند، دیگری سهمی برای ابراز دلتنگی هم نیافت و چنان ساکت ماندی که انگار وجود نداری. برای تو که آن نماز جمعه سبز را برای نخستین بار در تاریخ اسلام سیاسی ایران شاید، نه به شکل مرد در پیش و زن در پس، که شانه به شانه و کنار هم اقامه کردی و همه آن حضور برابر را دیدند اما وقتی همراهت به بند شد، دیگر کسی قیام و قنوت های بی قرار و آن همه انتظار تو را ندید. برای تو که که عشق ممنوع تو خود دلیل کافی برای ممنوع بودن انتشار نامه های عاشقانه و ممنوع الملاقات یار دربندت است. اینجا ایران است و تو هنوز همسر و همراه قانونی و شرعی همراه دربندت نیستی، پس هم عاشقانه هایت را برای خودت نگهدار و هم آرزوی دیدار یار اوین را تا روزی که درهای زندان برای همیشه به روی زندانیان سبز گشوده شود، فراموش کن.
همراه سبز!
پیش از این در همین ستون برای نخستین بار نامه های همسران سیاستمردان دربند را با این عبارت که “ادبیات عاشقانه وارد ادبیات سیاسی این روزهای ایران شده است”، نوشته بودم. صحبت از حماسه های آفریده شده در خیابان نبود، صحبت از هروله های عاشقانه بود، صحبت از عاشقانه های سانسور شده در سیاست محافظه کارانه ایران بود. صحبت از صدای متفاوت زنان ایرانی بود که برخلاف تمامی این سالهایی که بر فضای سیاسی و اجتماعی ایران گذشت، مردان دربندشان را بی هیچ ابایی با واژه گان عاشقانه در صفحات محدود رسانه های عمومی مورد خطاب قرار می دادند. یعنی زنانی که ابراز رای و نظر سیاسی را حق خود دانستند و برایش بی پروا فریاد زدند، خواستن و عشق ورزیدن و به هم آغوشی طلبیدن همسران در حبس خویش را هم به همان سربلندی فریاد زدند. صحبت از زنانی بود که پرده نشینی تمام کردند. دانستند که اگر برای مرد دربند شان، دلتنگ و بی قرار اند، هیچ دلیلی ندارد که صورت پشت چادر سیاه پنهان کنند و سپیدی عشق را سانسور. در وهله نخست و در روزهایی که خیابان بوی خون می داد ابتدا آن مطلب در قاموس برخی از منتقدان، سرخوشی های نا مهم تعبیر شد اما رفته رفته برای همان “عاشقانه های سانسور شده زنان” فیلم ها و قصه ها ساختند و این یعنی جنبش سبز، مبارزه و زندگی را به یک اندازه مهم می شمارد.
همراه جوان!
خطاب آن یکی ستون که از “عاشقانه های سانسور شده” می گفت، همسر احمدی نژاد بود که در مقایسه با زنانی که هر روز با نامه های عاشقانه ابراز وجود می کردند، او به جای قرار گرفتن در کسوت بانوی اول ایران چنان می نمود که انگار وجود خارجی ندارد و حالا خطابم به تو و و همه کسانی است که هم مبارزه و هم زندگی برایتان به یک اندازه مهم است و برایش هزینه می دهید اما حالا رفتار رسانه و جامعه چنان است که گویی شما وجود خارجی ندارید. خطابش به ماست که مبادا طرح این موضوع به کنایه و طعنه، برای مان نا مهم تلقی شود وقتی اصحاب رسانه پای صحبت هر خانواده زندانی یا هر خانوانده جان باخته که می نشینند، پای عشقی هم درمیان است. عشق های رسمی مجال بروز و ظهور می یابند و دردها و دلتنگی هایشان را با جامعه قسمت می کنند و می شوند بخشی از تاریخ جنبش سبز اما آنچه هنوز محافظه کارانه و محتاطانه به آن نگریسته می شود، ماجرای همین عشق های ممنوع است.
آنگاه که برادر امیر جوادی فر، به زیبایی از عشق امیر به دختری سخن می گوید که بعد از روزهای جان باختن امیر در اثر شکنجه های کهریزک، او نیز همپا و همراه پدر و برادر امیر، گریسته و ایستاده است. آنگاه که خانواده دختر دستگیر شده در روز عاشورا از چشم انتظاری، پسر جوان برای مهمان این روزهای اوین می گویند و لابد او هم عاشقانه هایی برای این زندانی سبز نوشته است که هرگز مجال و مخاطبی برای دیده شدن نیافت. آنگاه که همکلاسی های ارسلان و همکاران ساسان از دختران چشم به راه مانده ای سخن می گویند که در کنار خانواده تا پای کابین ملاقات شاید بروند اما باز هم حکایت همان شناسنامه هاست که به این عشق ها رسمیت می دهد و حکایت رسانه هاست که تنها نامه های مجاز عاشقان را منتشر می کنند، غافل از اینکه چه خوشمان بیاید و چه خوشمان نیاید، بخش عظیمی از نسل جوان ایران، همین کسانی هستند که به عشق های ممنوع خود مومنانه وفادار مانده اند و باور دارند که آنها هم بخشی از جنبش سبز ایران هستند و باید که در فردایی آزاد و آباد دیده و شنیده شوند.
همراه و هم نسل سبز من!
این بار صحبت از توست که پرده نشین شده ای. یا ما در مقام رسانه و جامعه سانسورت کرده ایم یا تو هنوز در جامعه ای که آدم ها را به خاطر شخصی ترین انتخابش محاکمه و محکوم می کنند، جرات و جسارت گریستن با صدای بلند را هم نمی یابی. شاید هم خوب می دانی ممکن است کسانی هنوز در حوالی خودت باشند که هر صدایی از تو را می گذارند به حساب پر رویی های جوانانه و خط می کشند بر روی خرمن خاطرات نابی که سیاست خشک ایران را آراست در این روزها سبز. ما عادت نداشتیم که سیاستمداران مان دست همسران خویش را به همان گرمی و شیرینی بفشارند که ما اگر چنین می کردیم متهم به شکستن حریم اجتماعی بودیم. میرحسین دست زهرا رهنور را به همان سادگی فشرد و با او در همایش ها راه رفت و شاید همین شیوه او در قاموس خیلی از زنان و مردان محافظه کار ایران، زیاده روی های سرخوشانه تعبیر شود. اما فراموش نکنیم به رسمیت شناختن عشق های پاک و ناب و هیمن دلگرمی های کوچک خانوادگی است که خانه بزرگترمان ایران را سرپا و سرخوش نگاه می دارد.