شعر زنان امروز
رویا زرین: شکننده است
شکننده است نور
شکننده است استخوان
شکننده است سکوتی که با کرشمه ی مادینه سوسک
می شکند
در کنج
می ایستد
وحجم پیچ خورنده ی رنج را
با زجاجیه می بلعد
شهادتی در کار نیست
ثبتی در کار نیست
تاریخی در کار نیست
فردا پنج شنبه است
پنج شنبه اند از این پس تمام فرداها
پس من حجمی شکنند ه ام از نور و استخوان و سکوت
و فرصت کوتاهی
برای گوارش ناگوارم
وای
چه شاخک های منعطفی داری دختر
چه هیبت برخورنده ای داری دختر
چه در سر داری دختر؟
شاخک هایش را مماس دیوار می کند
برود؟ بماند؟
سرد است سنگ
و تاریکی از همه جا فرو می افتد
مثل پلک های هلاک
درآرزوی پرنده شدن
مینا مومنیپور: نبودنت
وارد میشود
با خیال تو روی صندلی حرف میزند
تمام تماشاچیان خلاصه میشوند
در او که…
حرف میزند
تماشاچیان نبودنت را بهتر از او میبینند
و گوشهایش را که از سکوت پراند
میشنوند
میبینند
این زن بازیگر خوبی نیست
حتا وقتی نقشی را
به کارگردانی تو بازی میکند
و به اندازهی تمام دستها
دست میخورد
بازی تمام میشود
نه تو هستی
نه صحنهای
نه نقشی
و کسی که برایش بازی کنم
لیلا حکمتنیا: بدون خطاب دیگری
چهگونه گیجگاهِ زمینی در واقعیت سیاه یا سفید و دنیا گورخر است
چهگونه نقطهی ثقل زمینی که از هر سو بروم به کفنات برمیگردم، ای واقعیتِ یکجانشینشده!
هنوز سر میرود از زمین، عفونت رگهای ازهمدریده… زنده بمانم برای قرائتی دیگر؟
انتخاب دیگری مانده مگر جز جهازت که هزارویک شب زخم در بستر رودخانههای نرفته است
ای مولدشده برای تمام مازادها، برگرد و زن را ببین با جنینهایِ در فقدان مُردهاش
بایست با درهای گشوده به روی جزامخانهیی که منام
آیا آغوشات به استتار این همه زخمِ روبازمانده میآید در این تعفن؟
ای سعی مدام برای پاککردن خاطرهی جمعی آنهمه پمپاژ
شبیه گناه اولیه به یادت نمیآورم، اما مثل اشاعهیی مدام دویدهیی در زندگیام
بتادین را بریز روی سینک، انارها را له کن در دست: خون چیزی است شبیه این فرزندانام
به اندازهی تحلیلرفتن چند تن خیره شو به چشمهای فروکشکرده در حدقهیی ممکن به تصور
ای فرزندانام که چشمهایتان را بعد از بوسیدن، سپردهام به پوسیدن
ولعِ مقبرهی خانوادگی با بخارِ کیسههایِ آب اشباع ای فرزندانام
عمو زنجیربافِ فسیلشده در لایهلایهی کوه را تا صدای سگزوزه ای فرزندانام
ای فرزندانام که چشمهایتان را بعد از بوسیدن، سپردهام به پوسیدن
از مختصری سکوت میان این همه صدای از دسترفته در این عزا به من برگرد
انتظارِ الک سخت است
نور شو، باریکه شو، از اینهمه حفره به شکل وانمودشده فرو بریز
فرو بریز تا صدایی داشته باشی شبیه همه، شبیه همهمه…
ای خلخالهای برپا
ای آلارمهای صبحِ پادگان… برپا
در سرت شیهههای ونگوگ وقتی با گوش قالبگرفته غائله را ختم کرد
در سرت ونگونگ مقطع یک فصل گریهی بچههایی که بچهات نیستند مکندهاند برای سینههای رگکرده
در سرت انگِ اغراقِ یک ابتذال برای تبدیل “یک” به “عدد کثرت” در این همه فقدان
بگو چهگونه این همه از تو بریدهاند بدون اختگی و لختگی؟
شبانگاه است و برای تیترهای خبر هم که شده حرف بزن، ای خانهزادترین درد ممکن!
آزاده صالحیان: هاجر
دامناش را که گرفت
بالا
پرتاش کرد از خوابمان
پایین
گفت: “شاخکاش تیز بودن!”
ما هاج وُ واج بودیم لای ملحفه
گفت: “باید بفهمه که نباس ریزریز بریزه پشت پنجره!”
هاجر را نگاه میکردیم
با “لبخند”ش
که داشت خیابان را بغل میکرد
میگذاشت آن طرفِ خودش
بعد راهاش را
میکشید
با قلممویی
که از موهایش بود
پارسال، قبلِ اینکه “چهارراه”اش کنند!
- هاجر، مراقب باش، دامنت زیادی بُلن…
افتاد
باران پُر شد در خوابهامان
هاجر
هاجر
هاجر
شر
شر
- ها
باران پُر شد در چشمهامان
- جوانه نزدیم!
باران پُر شد در دهانمان
- جوانه نمیزنیم؟!
و پرندهیی که آویزان بود از حلقمان
خواند:
ها
ها
ها
بُغضمان پرید در خیابان
خیابان افتاد روی هاجر
هاجر، تو راست میگفتی، باید عصای خیابان را میآوردیم.
هاجر، باید عینکشو نو میکردیم!
- هاجر، تو بگو به نظرت نباید یه ویلچیر میآوردیم براش؟!
موهای باد را گرفت، هُلاش داد وسطِ خواب
ملحفه را انداخت روش
خوابم نمییاد آقا!
زیادی خیابونا رو وجب میکنی!
داشتم بازی میکردم آقا!
با موهای پریشون؟ نمیگی درختا هوس کنن بخوان بیان تو خوابت؟!
- هاجر، بلند شو!
دندانِ این خواب را بکن!
دامناش را گرفتیم
- بکارش توی باغچه، شاید فردا آدمآهنیهای زیادی از خواب بزنن…
پرتاش کردیم از خوابمان
بیرون
افتادیم
توی دُرشکهیی که میرفت کابل
موهای زنی که باد را بسته بود به بُمبهای صوتی
قیچی کنیم!