با تو قدم می‌زنم همه دنیا را

ماندانا صادقی
ماندانا صادقی

هیچ وقت نشده که قبل از خرداد برای سومین روز نازنینش چیزی بنویسم اما حالا که دارم “پیش روی” را می‌خوانم، دلم می‌خواهد چیزی برای خرمشهر بنویسم، چیزی برای بچه‌هایش، برای کوچه‌هایش. برای دردی که خیابان‌هایش می‌کشند، برای این رود که عاشقشم.

خیلی دوست دارم از خواب آن روزهایم بنویسم. چند ساله بودم؟ چند سال پیش بود؟ چند نفر بودند؟ ۱۰ نفر؟ ۱۵ نفر؟ یا کمتر؟ از ۱۰ نفر که کمتر نبودند. خوب یادم هست سرزده رفته بودم، داشتند غذا می‌خوردند، ایستاده غذا می‌خوردند، عذرخواهی کردم، از دیدن آن همه مرد تعجب کرده بودم، ریش‌های بلند داشتند، موهای بلند، اما لباس‌هایشان جورواجور بود. بعضی‌ها لباس سربازی تن‌شان بود و بعضی لباس‌های معمولی همان روزها. آنجا که بودم، یک جایی بود مثل شبستان مسجد طاری خانه یا مسجد وکیل، شاید هم یک زیر زمین بود با طاق کوتاه. وقتی معذرت خواهی کردم و خواستم برگردم، گفتند بیا تو. خجالت می‌کشیدم یا می‌ترسیدم ؟!
آنها می‌خندیدند و حرف می‌زدند صورت یکی‌شان هنوز واضح است توی ذهنم تا حالا (شاید تا همیشه)، قد بلندی داشت و یک لیوان توی دستش گرفته بود (یعنی داشت چای بعد از غذایش را می‌خورد؟! یا اصلا غذا نخورده بود و داشت چای می‌خورد؟!) آنجا، قدم خیلی کوتاه‌تر از قد معمولی‌ام بود. نشستم روی یک سکو. وقتی نشستم گفتند ما همان‌هایی هستیم که 45 روز مقاومت کردیم. دیوار‌ها آجری بودند و سقف کوتاه. بعضی‌ها سرشان راخم کرده بودند. ترسیده بودم از این حجم شگفتی. از اینکه چطور من؟ چرا من دارم اینها را می‌بینم؟برایم خیلی حرف زدند. اما زیاد می‌خندیدند، بین خودشان. توی خواب هم می‌فهمیدم که اینجا، جای عجیب و غریبی است. توی خواب دلم نمی‌خواست از آنجا بروم. از پیش بچه‌های خرمشهر که می‌دانستم غیر از اینجا هیچ جای دیگری هم نیستند و با دست خالی کوچه‌های خرمشهر را عقب عقب رفته بودند تا رسیده بودند به این ور پل. نخوابیده بودند و فقط ژسه داشتند. همه می‌گفتند که فقط ژسه داشتند.از خواب که بلند شدم، تنم می‌لرزید. گرمم بود. آب می‌خواستم وتشنه نبودم. دلم می‌خواست پتو را از خودم جدا نکنم شاید بروم توی خواب. اما… بیداری چیز وحشتناکی بود بعد از آن خواب که آنها یکهو خداحافظی کردند، گفتند قطار آمده. گفتند تو برو، ما هم داریم می‌رویم. گفتند دوباره می‌آیند. دوباره می‌آیند؟ آخ!چرا نگفتند کی؟ یاکجا؟ از همان روزها تا حالا. با خودم فکر می‌کنم که چرا نپرسیدم؟چرا مرا نبردند؟قطار کجا می‌رفت؟یعنی آنکه قدش بلند بود و لیوان توی دستش و سرش را خم کرده بود بابت کوتاهی سقف، کی بود؟

منبع: اعتماد، سوم خرداد