فیلمنامه چهره پنهان نوشته اورهان پاموک برنده جایزه نوبل، توسط عمر کارور به فیلم برگردانده شده و پر جایزه ترین و مشهورترین اثر تاریخ سینمای ترکیه به شمار می رود.
این ترجمه متعلق به یک سال قبل و پیش از این است که نویسنده جایزه نوبل راببرد. به همین اندازه هم در وزارت ارشاد اسلامی متوقف ماند و سرانجام به آن اجازه چاپ داده نشد.
هنر روز که پیش از این رمان همسایه ها اثر جاودانه زنده یاد محمود احمد را در بخش “چاپ ویژه” منتشر کرده بود، اکنون این فیلم نامه رادر اختیار خوانندگان خود می گذارد.
چهره پنهان شامل چهار فصل است که هر فصل آن در دو هفته منتشر خواهد شد. در انتهای کتاب نیز یادداشت نسبتاً بلند اورهان پاموک و بررسی فیلم ساخته شده بر اساس این فیلمنامه از نظر خوانندگان خواهد گذشت.
چهره پنهان
فیلمنامه
اورهان پاموک
ترجمه امیر عزتی
“هزاران هزار راز فاش خواهد شد، آن گاه که چهره پنهان آشکار شود”
شیخ فریدالدین عطار
منطق الطیر
فصل چهارم، بخش اول
شهر ِ دل ها
نمای عمومی شهر ِ دل ها…
در جلو[پیش زمینه] روی تپه برج ساعت، در پشت[پس زمینه] شهر…
عکاس، در کوچه های شهر راه می رود.
از یک پیچ می پیچد.
برج ساعت در برابرش ظاهر می شود.
نمای برج…
عکاس در کوچه ای دیگر در حال راه رفتن است.
به محض پدیدار شدن برج ساعت در مقابلش، می ایستد.
عکاس در کوچه ای فرعی تر راه می رود.
انگار عصبی است، ناراحت است.
وقتی چرخیده و به پشت سرش نگاه می کند باز هم برج ساعت را می بیند، بیشتر ناراحت می شود.
در کوچه ای دیگر در برابر یک مغازه مردی در حال کار با چرخ نخ ریسی است.
عکاس به او نزدیک می شود.
عکاس: در این شهر کوچه ای که در آن برج ساعت دیده نشود، وجود ندارد؟
مرد چرخ کار: نیست. تنها جایی که در آن برج ساعت دیده نمی شود داخل خود برج ساعت است…
نمای برج از داخل کوچه.
عکاس به برج نگاه می کند.
عکاس: این طرف ها ساعت ساز هست؟
مرد چرخ کار: جلوتر، سمت راست…
عکاس در محله های حومه شهر پیش می رود.
به محض رسیدن به یک پیچ می ایستد، حیرت زده است.
پوستری روی دیوار، تابلوی ترافیک که روی زمین افتاده، توپ هایی که داخل یک کیسه توری قرار دارند، تمامی این مکان مغازه ساعت سازی شهرِ شهرها و کوچه ای را که در آن قرار داشت، به یاد می آورد.
اتومبیل زن به رنگ آبی رویا نیز کمی جلوتر در گوشه ای توقف کرده است.
عکاس به اتومبیل نزدیک می شود، انگار سحر شده است.
عکاس در اتومبیل نشسته است.
با رادیوی آن ور می رود. به طلسم بسته شده به آینده دست می زدند.
کمی جلوتر یک بچه لی لی بازی می کند.
سمسار دوره گردی با صدایی شبیه به آن چه در شهرِ شهرها صدا می زد، در کوچه صدا زدن است.
سمسار: سمساریه… کهنه می خریم، سمساریه…
ناگهان از سمت چپ اتومبیل زن ظاهر شده، عبور می کند.
به شکلی مصمم در طول کوچه می رود و دور می شود.
عکاس، متعجب و حیرت زده رفتن زن را دنبال می کند.
از اتومبیل خارج شده و به دنبال زن به راه می افتد.
انگار در یک رویا، قبل از این که به زن برسد، بدون این که حضور خود را به زن بنمایانند پشت سر او راه می رود.
یک لحظه با دیدن چیزی سر جایش میخکوب می شود.
ساعت ساز از گوشه ای بیرون می آید.
ساعت ساز، به طرف زن می رود.
در دستانش بسته ای دارد.
در کنار پیاده رو به هم می رسند.
ساعت ساز بسته ای را که در دست دارد به زن نشان می دهد.
عکاس در چهارچوب یک در مخفی شده و آنها را نگاه می کند.
زن و ساعت ساز پاکت را باز می کنند.
زن چیزی را که درون قوطی قرار دارد و دیده نمی شود، در دست می گیرد.
با کمک یکدیگر، با نگرانی دو نفر که مسئولیتی را میان خود تقسیم می کنند، با حرکاتی دقیق چیزی را کهدرون قوطی است بررسی می کنند.
مانند زن و شوهری به نظر می رسند که با فرزندان شان سرگرم هستند.
عکاس با رنج و پریشانی نپیوستن به آنها، نگاه شان می کند.
مشخص است که میان زن و ساعت ساز دنیای مشترکی موجود است، که عکاس خارج از آن قرار دارد.
عکاس، درست در لحظه ای که می تواند ببینید درون بسته چیست که این همه توجه زن و ساعت ساز را به خود جلب کرده، یک کامیون از میان شان عبور می کند.
دقیقاً کامیونی مانند آن چه در شهر شهرها هنگام گم کردن رد ساعت ساز توسط زن از مقابل شان گذشت، یک کامیون قرمز رنگ.
کامیون به راه خود ادامه داده و از کادر خارج می شود، زن و ساعت ساز ناپدید شده اند.
عکاس تعجب می کند.
بسته شدن در یک خانه را می بیند.
به طرف در دویده، بر در می کوبد.
در باز می شود: یک پیرزن ظاهر می شود، در دستش یک سطل مسی.
پیرزن: آآ، تو شیرفروش نیستی.
عکاس: کسی آمد تو!
عکاس از در به داخل دراز شده و به چپ و راست نگاه می اندازد، اما کسی را نمی بیند…
پیرزن: تو چکاره ای پسرم؟[با کی کار داری]
عکاس، برای دریافتن این که زن و ساعت ساز به کجا رفته اند، تلاش می کند.
به طرف انتهای دیگر کوچه می دود.
درکوچه ای خالی پیش می رود.
بار دیگر پیچ دیگری را رد می کند، هیچ کس را نمی بیند.
برمی گردد، هنگام وارد شدن به کوچه ای دیگر…
کمی جلوتر، راه رفتن ساعت ساز و وارد شدنش از یک در را می بیند.
با قدم های بلند خود را به آن در می رساند.
با دقت و آرام آرام وارد می شود.
در به یک باغچه باز می شود.
عکاس از چند پله بالا می ود. در میان درخت ها وگیاهان به پیش می رود.
شانه های ساعت ساز که پشت به او نشسته وارد نقطه دیدش می شود.
در برابر ساعت ساز نیز کسی دیگر قرار دارد.
در همان لحظه پا روی یک لامپ شکسته[در فیلم استکان] می گذارد.
به صدای شکستن شیشه، زوجی که جلوتر در میان شمدها نشسته اند، وحشت می کنند.
برگشته، نگاه می کنند.
این زوج، ساعت ساز و زن نیستند… احتمالاً زوج عاشقی هستند که مخفیانه با هم ملاقات می کنند.
عکاس می فهمد که دوباره زن و ساعت ساز را گم کرده است.
با نا امیدی و بدشانسی هاج و واج می ماند.
به عقب، به کوچه بازمی گردد.
در کوچه همان دختر، دقیقاً مانند آن چه در شهر شهرها درکوچه مقابل مغازه ساعت سازی بود، لی لی بازی می کند.
توپ هایی در میان کیسه توری، در برابر مغازه بقالی به همان شکل آویزان است.
لحظه سحرآمیزی که عقل و حافظه را مختل به هم می ریزد…
نیمه شب.
عکاس، به تنهایی در یک میخانه است. میزها جمع شده، صندلی ها روی میز ها گذاشته شده اند.
عکاس در پشت میزش خسته و از پا افتاده نشسته است.در برابرش یک شیشه خالی راکی.
یک گارسون اطراف را جمع می کند، صندلی ها را روی میزها برمی گرداند.
به عکاس نزدیک می شود، در گوش اش، اننگار عذرخواهی می کند زمزمه می کند.
گارسون: داریم می بندیم!
شب.
عکاس، تک و تنها در کوچه های تاریک و خالی شهر دل ها پرسه می زند.
احساس افسردگی، تنهایی و درماندگی.
به محض گذشتن از یک پیچ باز برج ساعت در برابرش چونان یک روح ظاهر می شود.
با حیرت و وحشت زده به برج ساعت نگاه می کند…
در قهوه خانه سحرخیزها
صبح.
عکاس که شب را در قهوه خانه آدم های سحرخیز گذرانده، سر روی میزی گذاشته و خوابیده است.
روز در قهوه خانه سحرخیزها آغاز شده: آدم هایی که اولین چایی شان را می خورند، اولین سیگارشان را می کشند، وراجی کنندگان…
آدم های منزوی شهر دل ها… مردانی فقیر، خسته، با صورت هایی اصلاح نشده…
روی دیوار تصاویر منظره، عکس هایی از کشتی گیران قدیمی… حال و هوایی خارج از زمان…
تیتر روزنامه ای که یک پیرمرد می خواند از حمله چین به ژاپن خبر می دهد…
عکاس خود را به تمامی به دست خواب سپرده، با تکان خوردن میز بیدار می شود.
پشت میزش مردی با ریخت و لباس آدم های جاهل مسلک، کلاه کپی به سر، با کت آبی تیره نشسته است.
متوجه بیدار شدن عکاس می شود، می خندد.
مرد کت آبی: صبح بخیر…[به شاگرد قهوه چی] دو تا چایی دم کشیده برای ما…
از جیبش نامه ای در می اورد، بی صدا می خواند.
قهوه چی دو چای آورده و روی میز می گذارد.
مرد کت آبی، از جیبش نان خشخاشی گرد و کوچکی[به ترکی Simit] بیرون می آورد. دو نیمه کرده و نصف آن را به طرف عکاس دراز می کند.
عکاس بی میل است، نمی گیرد. چایی خود را هم می زند.
مرد کت آبی از این حرکت رنجیده. با لحنی پند آموزانه حرف می زند.
مرد کت آبی: اگر با غم نجنگی تا آخر عمر یقه ات را ول نمی کنه… مثل یک مریضی خطرناک…اگر سر خم کنی، غم می خورد تمام ات می کند…[جرعه ای از چایی خود می نوشد] من سال ها باهاش کلنجار رفتم!
از درسی که داده خشنود است. بلند می شود.
مرد کت آبی: امروز روحم آزاد می شه!
خم می شود، از صندلی کناری یک ساعت رومیزی بزرگ برمی دارد، از قهوه خانه خارج می شود.
عکاس، ابتدا بی تفاوت است.
اما با دیدن مرد از پشت ویترین که با ساعت بزرگ در بغل از قهوه خانه خارج شده و دور می شود، به خود می آید. یک لحظه مردد است.
به سرعت بلند شده به دنبال مرد به راه می افتد.
عکاس که از قهوه خانه خارج شده، به محض عبور از یک پیچ مرد کت آبی را در انتهای دیگر کوچه ای تنگ می بیند.
مرد ساعت به بغل از پیچی عبور کرده و ناپدید می شود.
عکاس بی صدا دویده، به دنبال او می رود.
عکاس، ورود مرد کت آبی را به یک زمین حیاط مانند می بیند.
با دقت او را نگاه می کند و سعی می کند دیده نشود.
از ترس این که مرد را گم کند، یک قدم در میان دویده و پیش می رود.
مرد کت آبی به محله های حومه شهر دل ها رسیده است.
از یک سربالایی بالا می رود، از پیچی می گذرد، سپس با قدم هایی مصمم از پیچی دیگر عبور می کند.
به دنبال وی عکاس که با دقت او را تعقیب می کند… اطراف خلوت است… صدای پارس سگ به گوش می رسد.
عکاس، از جایی که پنهان شده، نزدیک شدن مرد کت آبی را به دری در انتهای کوچه می بیند.
در باز می شود، مرد کت آبی داخل می شود.
این بار دم در مرد درشت هیکل ظاهر می شود.
عکاس پنهان می شود.
مرد درشت هیکل، کوچه را ورانداز کرده و به داخل باز می گردد.
عکاس، از گوشه ای که مخفی شده بود، خارج و به طرف در راه می افتد.
عکاس به در نزدیک می شود.
یک ساعت روی در آویزان است.
عکاس، جسارت خود را جمع کرده و بر در می کوبد.
دیگر تصمیم خود را گرفته است: یک بار دیگر در را می کوبد.
پشت دری باز شده مرد درشت هیکل پدیدار می شود.
حالتی تهدید آمیز و ترسناک دارد.
مرد درشت هیکل: بله؟
عکاس، یک لحظه مکث می کند.
عکاس: آمدم سفره دلم را باز کنم…[در یک لحظه متوجه می شود] برای ساعت ها… قصه ای دارم…
عکاس، یک لحظه مرد درشت هیکل مقابلش را به یاد می آورد: او همان مردی است که در شهر غریب ها از زن محافظت می کرد.
مرد درشت هیکل: از کجا؟
عکاس جسورانه حرف می زند.
عکاس: از جایی دور… به شهر دل ها…
خانه دل ها
مرد درشت هیکل، عکاس را به داخل راه می دهد. در بسته می شود.
مرد درشت هیکل در جلو، عکاس در پشت سر از پله ها[بالا رفته] به یک پاگرد می رسند…
مرد درشت هیکل راه را نشان می دهد. عکاس وارد یک اتاق می شود.
عکاس در اتاق، بی قرار، برای درک ان چه در حال رخ دادن است می کوشد.
در داخل اتاق، دوازده نفر روی صندلی نشسته اند…
مردها، چند زن، با پوشش روستایی، آدم هایی با لباس افرادی که شغل هایی پیش پا افتاده دارند…
آدم های غمگین، رنج دیده، نا امید، سالخورده… در دستان همه، ساعت هایی قرار دارد که با خود آورده اند.
انتظار می کشند.
عکاس، نگران، نا آرام، بدون این که ارتباطی با آنها برقرار کند در اتاق انتظار بالا و پایین می رود.
به دری که از آن داخل شده نگاه می کند.
به محض ندیدن مرد درشت هیکل اتاق را ترک می کند.
عکاس بار دیگر در پاگرد قرار دارد.
پله هایی را می بیند که به بالا و پایین راه دارند.
در برابرش نیز دری دیگر.
پس از لحظه ای تردید پله هایی را که بالا می روند را انتخاب می کند.
از پله ها به دقت و آرام آرام بالا می رود.
در بالا، از پشت دری باز به داخل نگاه می کند.
ابتدا حیرت می کند، اما به دقت داخل را نگاه می کند…
یک میز، که ساعت ساز شق و رق پشت آن نشسته است.
پوشش میزی که در پشت آن نشسته و پرده پشت سر، مانند [اشیای]کاست ویدیوی است که عکاس در شهر غریب ها تماشا کرده است.
در برابر ساعت ساز یک دوربین فیلمبرداری، و در پشت دوربین شانه های کسی که مشغول ثبت تصویر است دیده می شود.
چراغی روشن می شود.
ساعت ساز یک لحظه فکر می کند.
با آسودگی کسی که به صبحت در برابر دوربین خو کرده، حرف می زند.
ساعت ساز: معنایی را که در چهره خود گم کرده ایم، فقط با یاد آوردن آن پیدا می کنیم… با پیدا کردن دوران خوش از دست رفته… با یادآوری درد…با به زبان آوردن آن… با جستجو به دنبال چرخ های ساعت پنهان در روح خودمان… ساعت ها به یاد می آورند….
با اتمام حرف هایش به سمت چپ برمی گردد، مرد مسنی را که ساعت به بغل منتظر نوبت خویش بوده، به سر میز دعوت می کند.
ساعت ساز: بفرمایید.
ساعت ساز جای خود را مرد مسن می دهد، و اتاق کوچک فیلمبرداری را ترک می کند.
به نزدیک دوربین رفته دستورهایی برای فیلمبرداری می دهد.
ساعت ساز:[مرد مسن] حاضر هستید آقا؟ [به فیلمبردار] شروع کنید.
پیرمرد به شکلی عاریتی پشت میز قرار گرفته، در برابرش ساعتی را که در دست داشت، قرار داده است.
با صدایی بی قرار و متزلزل، صمیمانه شروع به درد دل و روایت قصه خود می کند.
پیرمرد: در زندگی دخترم را بیش از هر چیز دوست داشتم… بیشتر از هر چیز دخترم را… دختر قشنگم را…. اما او هم مثل مادرش، یک روز مرا ترک کرد و رفت… یک روز صبح وقتی از رخت خوابم بلند شدم دیدم، اتاقش خالی است خالی خالی….
ساعت ساز از چشمی کوچک دوربین تصویر را کنترل می کند… دستی بر شانه فیلمبردار کشیده و محل فیلمبرداری را ترک می کند.
ساعت ساز:[به فیلمبردار زمزمه می کند] ادامه بدید.
عکاس با دیدن خروج ساعت ساز از اتاق به سرعت جا عوض می کند.
ساعت ساز با رسیدن به پاگرد، جایی که لحظه ای قبل عکاس در آنجا مخفی شده بود توقف می کند. انگار به چیزی مشکوک شده است.
با حرکتی شبیه آن چه هنگام خروج از مغازه اش در شهر شهرها انجام داده بود، در جیب هایش به دنبال چیزی می گردد.
راه افتاده و خارج می شود.
عکاس، با سراسیمگی برای فرار از چشم ساعت ساز وارد اتاق دیگری شده است.
در اینجا هم، مانند اتاقی که ابتدا وارد شده بود، ابتدا متوجه وقایعی که در حال رخ دادن است، نمی شود.
صدای گفتگوهایی که مرتباً در هم می رود از اتاق به گوش می رسد…
عکاس در تلاش برای فهمیدن گویی سحر شده با کنجکاوی در اتاق جلو می رود.
روی صندلی هایی که با فاصله از هم چیده شده اند آدم هایی غمگین و رنجدیده نشسته اند.
در برابر هر کدام، همان گونه که در محل فیلمبرداری بود یک میز، روی میزها هم ساعتی که با خود آورده اند.
همه قصه خود را، درد خود را بر زبان می آورند، سفره دل خود را باز می کنند… مشخص است که از این مکان برای تمرین قبل از فیلمبرداری استفاده می شود…
عکاس همزمان با جلو رفتن در اتاق به کسانی که در حال تعریف کردن قصه خویش هستند گوش می دهد.
در میز اولی مردی پنجاه تا پنجاه و پنج ساله کارگر مآب با سبیل هایی بزرگ نشسته است. کسی که سال ها کار کرده، فرسوده شده است. لباس هایش رنگ پریده، ساده و تمیز.
- چون که به زبان خودم نمی توانم حرف بزنم… چون وقتی به زبان خودم حرف می زنم می گویند که با زبان کس دیگری حرف می زنی.. من هم دوباره یک تقاضانامه دیگر دادم… چون نمی توانستم زبان خودم را فراموش کنم… چون اگر زبان خودم را فراموش کنم هرگز نمی توانم زبان کس دیگری را هم به یاد بیاورم… یک تقاضانامه دیگر دادم… چون نمی توانستم درد خودم را به زبان بیاورم… اگر درد خودم را به زبان می آوردم…
در میز کناری زنی میان سال و خانه دار، روسری به سر قصه خود را تعریف می کند:
- بین شیر آب زیر درخت و پنجره آشپزخانه یک سربالایی طولانی بود… از پنجره آشپزخانه ام شیر آب را می دیدم. شیر آب پایین بود. موقع بالا رفتن از سربالایی با سطل های پر از آب در دست، با خودم فکر می کردم کاش خانه پایین بود… سربالایی را نه پر که خالی ها بالا می رفتم.
در میز سوم، جوانی اندکی شبیه به عکاس که شهری بودنش مشخص است، قصه خود را تعریف می کند:
- شب گذشته باز هم تو را در رویا دیدم. اگر کسی مثل من دوست داشته باشد، دوست داشته شدن به همان شکل را هم تصور می کند… با این مثل یک امید زندگی می کند… با این مثل یک افتخار زندگی می کند… در رویایم، رویایی که من تو شده بودم…
عکاس در میز چهارم مردی که از قهوه خانه سحرخیزها تعقیب کرده بود؛ مرد کت آبی را می بیند.
ساعت بزرگ خود را روی میز گذاشته است. حرف می زند.
مرد کت آبی: برای این که مغلوب غم نشوم سال ها موقع غروب به قهوه خانه رفتم… صبح قبل از این که غم به سراغم بیاد خودم را به کار سپردم… سال ها…
مرد کت آبی، به محض دیدن عکاس، انگار دوستی را دیده باشد تبسم می کند.
مرد کت آبی: می دانستم می آیی.. بیا بنشین…
از جای خود بلند می شود، از شانه عکاس که مردد است، گرفته او را پشت میز می نشاند.
پشنت میز نشستن عکاس را بی قرار می کند. برای یک لحظه به مرد جوانی که در میز کناری سفره دل خود را گشوده، گوش می دهد.
مرد کت آبی: ساعت ات کجاست؟
عکاس یک لحظه مردد است سپس ساعت پدرش را به یاد می آورد.
ساعت را از جیب بغلی خود بیرون می آورد.
مرد کت آبی: آن را نزدیک قلبت بگیر، تا چهره ات حرف بزند…
عکاس با دقت به ساعت زنجیردار پدرش نگاه کرده و به یاد می آورد… حالا دیگر برای دردل کردن آماده است…
ادامه دارد….