با رسیدن روزهای سرد پاییز، نسیمی گرم با فیلم های خوب اروپایی و مستقل های آمریکایی وزیدن گرفته است که اکران سینماهای کشورهای مختلف را رنگین کرده اند. این هفته نیز با انتخاب هفت فیلم به پیشواز اکران هفته رفته ایم….
فیلم های روز سینمای جهان
در ساحل زندگی/ در آستانه بهشت Auf der anderen Seite
نویسنده و کارگردان: فاتیح آکین. موسیقی: شانتل. مدیر فیلمبرداری: رینر کلاوسمان. تدوین: اندرو برادلی. طراح صحنه: سیرما برادلی، تامو کونز. بازیگران: نورگول یشیل چای[آیتن ئوزتورک]، باکی داوراک[نژات آکسو]، تونچل کورتیز[علی آکسو]، هانا شیگولا[سوزان اشتاب]، پاتریزیا زیولکوسکی[لوته اشتاب]، نورسل کئوسه[یتر]. 122 دقیقه. محصول 2007 آلمان، ترکیه. نام دیگر: The Edge of Heaven، Yasamin kiyisinda. نامزد نخل طلا و برنده جایزه بهترین فیلمنامه از جشنواره کن، برنده جایزه لینو بروکا از جشنواره سینه مانیلا.
آلمان.علی آکسو، بیوه مردی ترک تبار و بازنشسته پس از آشنایی با فاحشه ای به نام یتر از وی می خواهد در ازای مبلغی ماهیانه با وی زندگی کند. علی می پندارد با این کار چاره ای برای تنهایی خود خواهد یافت، اما پسرش نژات-استاد ادبیات دانشگاه- چندان رضایتی از تصمیم وی ندارد. اما زمانی که درمی یابد یتر پولی را که از راه کسب می کند به ترکیه می فرستد تا دخترش بتواند در دانشگاه به تحصیل ادامه دهد، شروع به خوش رفتاری با وی می کند. اما مدتی بعد، یتر در پی دعوایی با علی تصادفاً کشته می شود و این اتفاق باعث می شود تا میان پدر و پسر از نظر روحی و جسمی فاصله بیفتد. نژات برای یافتن آیتن-دختر یتر- به ترکیه می رود و سپس تصمیم به ماندن در آنجا می گیرد. پس از آشنایی با کتابفروشی آلمانی تبار که قصد برگشتن به کشورش را دارد، خانه های خود را معاوضه می کنند. او در جستجوی آیتن که مدتی پیش از بستگان خود جدا شده، اما خبر ندارد که او یک فعال سیاسی چپ گراست و برای فرار از چنگ پلیس ترکیه به آلمان سفر کرده است.
آیتن که در آلمان بی پول و بی پناه مانده، با دختری آلمانی و دانشجو به نام لوته آشنا می شود. زیبایی آیتن و تفکر سیاسی وی نظر لوته را جلب کرده و پس از درک موقعیت آیتن، او را به خانه خود می برد. لوته به رغم برخورد سرد مادرش از آیتن می خواهد تا در نزد وی اقامت کند. آیتن می پذیرد و تقاضای پناهندگی سیاسی می کند. در طول این مدت وابستگی شدیدی میان دو دختر پدید می آید. ولی تقاضای آیتن رد شده و به ترکیه بازگردانده و زندانی می شود. لوته برای کمک به آیتن، به ترکیه می رود. همزمان علی نیز از سوی دولت آلمان به پلیس ترکیه تسلیم می شود و پس از آزادی به دهکده زادگاه خود بازمی گردد. ولی زمانی که درمی یابد رهانیدن آیتن کار چندان ساده ای نیست، برای رهایی از هزینه سنگین هتل با نژات-که به تازگی با او آشنا شده- هم خانه می شود. اما بعد بر اثر تصادفی وحشتناک کشته می شود و مادرش سوزان برای اتمام کاری که دخترش آغاز کرده بود، به ترکیه می رود. در آنجا نزد نژات منزل می کند و آشنایی با او در نژات تاثیری بزرگ می گذارد. مدتی بعد، نژات برای یافتن پدرش به دهکده می رود…
چرا باید دید؟
سه سال قبل بود که جهان فاتح آکین را با فیلم در برابر دیوار شناخت. فیلمی که او را یک شبه تبدیل به امید سینمای آلمان کرد. جنجال هایی نیز آفرید که ناشی از حضور سی بل ککیللی[بازیگر ترک تبار و مشهور فیلم های پورنوی آلمانی] در یکی از نقش های اصلی فیلم بود. دریافت انبوهی از جوایز بین المللی انتظارها از فیلمساز جوان را بسیار بالا برد و حضورش در پروژه تصاویری از اروپا در همین سال و سپس ساخت مستند چشمگیر عبور از پل:صدای استانبول[در همین صفحه معرفی شد] بر بیراه نبودن این امید صحه گذاشت. و اینک پس از سه سال تازه ترین فیلم بلند او به نمایش در آمده که گویا قرار است دومین بخش از تریلوژی باشد که با در برابر دیوار آغاز شده بود. خود آکین درباره فیلم که در جشنواره کن به شدت مورد استقبال قرار گرفت و نماینده سینمای آلمان در مراسم اسکار بعدی خواهد بود، چنین می گوید: “در ساحل زندگی به نظر خود من از نظر فلسفی و سیاسی ادامه در برابر دیوار است. وقتی فیلمبرداری در برابر دیوار تمام شد 29 ساله بودم، امروز 32 ساله ام و یک پسر دارم. در جشنواره کن عضو هیئت داوران بودم، با فیلم ام دنیا را گشتم و چیزهایی دیدم و تجربه کردم که باید در باره آنها فیلم بسازم. در ساحل زندگی متاثر از وقایع سه سال گذشته است. حوادثی هراس انگیزی که در صحنه سیاسی دنیا به وقوع پیوسته-11 سپتامبر و پس از آن- و گفت و گوهای ترکیه برای ورود به اتحادیه اروپا از جمله اینها هستند که در این فیلم به آن پرداخته ام.
دیدگاه شخصی من نسبت به ورود ترکیه به اتحادیه اروپا “بله، فوراً” یا “نه خیر، اگر عضونشود خیلی بهتر است” در نوسان است. دلایلی هم در مغزم شکل گرفته که با تفکر چپ گرایانه من ربط پیدا می کند، مثل “اتحادیه اروپا یک ترکیب امپریالیستی است” یا “هدف اتحادیه اروپا کمک به جهانی سازی اقتصادی و فرهنگی است”.
می دانم که رسیدن ترکیه امروز به یک جامعه صد در صد متمدن، استاندارهای حقوق بشر، دانش اکولوژیک و سیستمی که فرصت های برابر تحصیلی و شغلی را در اختیار مردم بگذارد و رسیدن به استاندارهای اروپا یک آرزوی دور است. رابطه میان ترکیه و اروپا به نظر من مثل یک رابطه عاشقانه پر تنش میان دو انسان است. مثل عشق میان لوته و آیتن، یا آیتن و سوزان، یا برخورد نژات با رابطه علی و یتر که می تواند نمونه های خوبی باشند. کلمه کلیدی عفو و چشم پوشی است. چون بخشش همزمان پذیرش فرد مقابل با تمامی اشتباهات اش است.
شعرگونه بودن فیلم با پیشرفت های شخصی من در ارتباط است. سینمای آمریکای لاتین که به تازگی آن را کشف کرده ام و طرز برخورد و تفکر تهیه کننده های امروز تاثیر بزرگی در این اتفاق داشتند. گیلرمو آریه گا، فیلمنامه نویس فیلم های بزرگی مثل عشق یک هرجایی است و 21 گرم به من الهام داد. دیدگاه فیلمسازی ام را تغییر داد. مادر تو را هم… و خاطرات موتورسیکلت به من ثابت کرد که سینمای سیاسی و آینده نگرانه هنوز در دنیا مورد توجه و ارزشیابی قرار می گیرد.
آبستن بودن همسرم و تولد پسرم امکان فکر کردن به زندگی و مرگ را فراهم کرد. قویاً به این اعتقاد دارم جایی که نوزادان از آنجا می آیند، همان جایی است که بعد از مرگ خواهیم رفت. از فکر ساختن فیلمی خوش بینانه نسبت به مرگ خیلی خوشم می آید. در خواب مرگ دلالت بر تغییر دارد. ورود به زندگی تازه، یک دگرگونی بنیادین، یک استحاله است. بر خلاف فرهنگ های زیادی که مرگ را چیزی منفی و بد تصویر می کنند، به نظر من مرگ نماینده امید است.
فیلم من نشان می دهد که مرگ چگونه درام هایی پیچیده و حل ناشدنی خلق می کند. دوست داشتم درباره این ایده های فلسفی و سیاسی یک فیلم خیلی مهیج، مفرح و ارزشمند بسازم.
با توجه به اهمیت این فیلم و کارنامه فاتیح اکین به زودی پرونده ویژه ای در این باره منتشر خواهیم کرد. تا آن روز شانس تماشای در ساحل زندگی را برایتان آرزمندم.
ژانر: درام.
تبهکار آمریکایی American Gangster
کارگردان: رایدلی اسکات. فیلمنامه: استیون زیلیان بر اساس مقاله The Return of Superfly نوشته مارک جیکابسن. موسیقی: مارک استریتنفیلد. مدیر فیلمبرداری: هریس سویدس. تدوین: پیترو اسکالیا. طراح صحنه: آررتور مکس. بازیگران: دنزل واشنگتن[فرانک لوکاس]، راسل کرو[زیچی زابرتز]، چیوتل اجیوفر[هیوی لوکاس]، جاش برولین[کارآگاه تروپو]، لیماری نادال[اوا]، تد لوین[لو توباک]، آرمان آسانته[دومینیک کاتانو]، جان اوریتز[خاویر ریویرا]، جان هاوکز[فردی اسپیرمن]،RZA[موزس جونز]، کوبا گودینگ جونیور[نیکی بارنز]، رابی دی[ماما لوکاس]، کامون[ترنر لوکاس]. 157 دقیقه. محصول 2007 آمریکا. نام دیگر: The Return of Superfly، Tru Blu.
دهه 1960، آمریکا. پذیرفتنش برای هر کسی مشکل بود که فرانک لوکاس-راننده و مباشر سر بزیر و ساکت یکی از تبهکاران هارلم- تبدیل به بزرگ ترین فروشنده مواد مخدر آمریکا شود. اما زمانی که رئیس بر اثر سکته قلبی فوت کرد، تصمیم گرفت تا امپراطوری خود را بنا کند. از این رو همه دلالان مواد مخدر را دور زد و به ویتنام رفت. جایی که می توانست با کمک دوستی ارتشی، از افراد کومین تانگ هروئین خالص و ارزان خریداری کند. با کمک همین دوست و با استفاده از هواپیماهای ارتشی مواد را به آمریکا حمل و توزیع کرد. در مدت زمانی کوتاه با فروش ارزان مواد خالص تر توانست بازار فروش هروئین را قبضه کند، ولی کمتر کسی از وجود وی خبر داشت. هوشمندی لوکاس باعث شد تا چهره یک مرد خانواده مودب را تا لحظه دستگیری حفظ کند. برای این کار و حمایت از خودش مبالغ هنگفتی به بزرگان مافیا داد، اما دست تقدیر پلیسی فساد ناپذیر به نام ریچی رابرتز را سر راه وی قرار داد. ریچی رابرتز که در پی ماموریتی مبلغ یک میلیون دلار را کشف و به اداره تسلیم کرده بود، با وجود شهرت نیک ریچی، همسرش تقاضای طلاق کرد و از سوی همکاران نزدیکش نیز طرد شد. چون می توانست بدون این که روح کسی خبردار شود، این پول ها را تصاحب کند. ولی ریچی که از سوی مافوق هایش مسئول یافتن روسای باند فروشنده مواد مخدر شده بود، دست از دنبال کردن سر نخ هایش برنداشت. او یقین داشت که مافیا در این کار دست دارد، اما زمانی که دریافت سیاه پوستی خوش ظاهر و دور از هر نوع سوءظن همه سر نخ ها را در دست دارد، شگفت زده شد.
در ابتدای دهه 1970، وقتی ارتش آمریکا تصمیم به خروج از ویتنام گرفت، لوکاس برای انتقال بزرگ ترین و آخرین محموله مواد به آنجا رفت. ولی ریچی که از طریق خبرچین هایش باخبر شده بود، در آمریکا انتظار بازگشت وی و رسیدن محموله را می کشید که درون تابوت های سربازان کشته شده جاسازی شده بود. سرانجام ریچی توانست لوکاس را دستگیر کند. دادگاه وی را به 70 سال زندان محکوم کرد، ولی همکاری لوکاس با ریچی برای دستگیری بیش از 100 تبهکار بزرگ باعث شد تا چند سال بعد از زندان آزاد شود.
چرا باید دید؟
فرانک لوکاس نمونه کسانی است که می خواهند در زندگی کسی باشند، بنابر این کاری می کند که تا آن روز هیچ سیاهپوستی نکرده است: قرار گرفتن در نوک هرم تبهکاری… و چون هیچ کس بودن یک سیاه پوست را در راس یک تشکیلات بزرگ قاچاق مواد مخدر باور نمی کند، در امنیت خواهد بود. او به رویای آمریکایی باور دارد: “ایجا خونه منه. وطن منه. فرانک لوکاس از هیچ کس فرار نمی کنه. اینجا آمریکاست…” او خیلی زود تبدیل به الگوی اعضای خانواده اش می شود، چون موفقیت او را به چشم دیده اند: “من نمی خواهم دیگه بیس بال بازی کنم. من می خواهم کاری را بکتم که شما می کنید عمو فرانک، من می خواهم مثل شما بشم”. این در حالی است که یک نفر در این شهر باور دارد “فرانک لوکاس خطرناک ترین آدمی است که در خیابان های این شهر راه می رود”…
فرانک لوکاس متولد 1930 واشنگتن، کارولینای شمالی امروز اسیر صندلی چرخدار است. اما زمانی سلطان بی تاج و تخت هارلم بود. نزدیک به یک دهه بزرگ ترین تشکیلات سازمان یافته ورود و توزیع مواد مخدر به آمریکا را داشت و به ادعای خودش روزی فقط 1 میلیون دلار از فروش هروئین در خیابان 116 به دست آورده بود. فرانک در سال 1975 در نیوجرسی دستگیر شد و یک سال بعد به 70 سال زندان محکوم گشت. اما همکاری با پلیس، مدت محکومیت وی را به شش سال تقلیل داد. در 1981 به شکل مشروط آزاد شد، اما سه سال بعد دوباره به خاطر قاچاق مواد مخدر دستگیر و به مدت 7 سال زندانی شد. لوکاس در 1991 دوباره آزاد شد و اکنون زندگی به دور تبهکاری را می گذراند، اما به ادعای کارآگاه رابرتز و دادستان وی زمانی یکی از بزرگ ترین تشکیلات تبهکاری-حتی بزرگ تر از مافیا، چون حمایت مافیا را نیز با پول خریده بود- را رهبری می کرد. داستان زندگی چنین مردی دستمایه آخرین فیلم سر رایدلی اسکات است. محصولی 100 میلیون دلاری که ابتدا قرار بود آنتوان فوکوآ آن را بر اساس فیلمنامه تری جورج بسازد، اما فیلمنامه وی رد و کار به زیلیان سپرده شد. فرانک لکاس و ریچی رابرتز واقعی به عنوان مشاور پروژه استخدام شدند و اسکات ساخت فیلم را بر عهده گرفت. دنزل واشنگتن نیز به ملاقات لوکاس واقعی رفت تا نقش را با کمک وی بسازد. کمکی موثر که به یکی از بهترین نقش آفرینی های واشنگتن منتهی شد و پس از اتمام فیلم اتومبیل رولزرویسی جهت تشکر از محل دستمزد 40 میلیون دلاریش برای او خریداری کرد.
تبهکار آمریکایی در کارنامه اسکات که تا امروز سه بار نامزد اسکار بهترین کارگردانی بوده و ده هاجایزه بین المللی دریافت کرده، فیلم مهمی است. تقریباً به همان اندازه که پدرخوانده در کارنامه کاپولا اهمیت دارد. اما بر خلاف پدرخوانده قطب مثبتی نیز در ماجرا حضور دارد که نماینده قانون است[هر چند از نظر اخلاقی و به عنوان یک شوهر یا پدر صلاحیت چندانی ندارد]. هر دو نفر دارای نقاطط قوت و ضعف هایی هستند که مبارزه میان آنان را جذاب می کند. هر دو می خواهند کسی شوند و به اصولی وفادارند. هر دو خانواده خویش را قربانی کار خود می کند و در نهایت به نوعی کنار هم می ایستند. اسکات با مهارتی ناشی از چند دهه کار با ارزش توانسته چالش های درونی و بیرونی هر دو شخصیت اصلی فیلمش را به تصویر بکشد و آن قدر در این کار موفق بوده که تماشاگر گذشت ساعت ها را فراموش می کند. طراحی صحنه و لباس فیلم به جز مواردی اندک بسیار دقیق و تماشایی است. اما آن چه بر ارزش فیلم می افزاید بازی واشنگتن، کارگردانی اسکات و تدوین فوق العاده اسکالیاست که در مراسم اسکار بعدی از نامزدهای اصلی خواهند بود. درباره این فیلم بیشتر خواهیم نوشت.
ژانر: جنایی، درام، مهیج.
اهریمن مقیم: انهدام Resident Evil: Extinction
کارگردان: راسل مالکاهی. فیلمنامه: پل دابلیو. اس. اندرسون. موسیقی: چارلی کلوزر. مدیر فیلمبرداری: دیوید جانسون. تدوین: نیون هاوی. طراح صحنه: یوجینو کابالرو. بازیگران: میلا یووویچ[آلیس]، عوده فهر[کارلوس الیویرا]، الی لارتر[کلر ردفیلد]، ایان گلن[دکتر آیزاکز]، آشانتی[پرستار بتی]، مایک اپس[ال. جی.]، کریستوفر ایگان[میکی]، اسپنسر لاک[کی-مارت]، جیسون اّمارا[آلبرت وسکر]. 95 و 93 دقیقه. محصول 2007 فرانسه، استرالیا، آلمان، انگلستان، آمریکا. نام دیگر: Resident Evil 3، Resident Evil: Afterlife.
چند سال بعد از فاجعه شهر راکون، آلیس تنها مانده و تبدیل به مایه دردسر شده است. او سعی دارد تا زنده مانده و کمپانی آمبرلا را که توسط آلبرت وسکر شرور اداره می شود، نابود کند. محقق ارشد کمپانی آمبرلا دکتر آیزاکز است که در شرارت دست کمی از رئیس خود ندارد و در آزمایشگاهی زیر زمینی سرگرم کار است. آلیس در گذر از صحرای نوادا و شهر لاس وگاس بار دیگر با کارلوس و گروهش برخورد می کند که حفاظت از کاروانی به رهبری کلر ردفیلد را بر عهده دارند. آلیس به آنها برای انهدام انبوه زامبی ها کمک می کند، اما وجود خود او نیز می تواند برای آنان خطرناک باشد. چون دکتر آیزاکز از طریق ماهواره موفق به ردیابی او می شود. آلیس که محل آزمایشگاه را کشف کرده، به آنجا می رود تا آیزاکز را نابود کند. در آنجا می فهمد که خون وی تنها سازنده پادزهر برای مقابله با ویروس مرگبار تی است، که باعث مرگ میلیون ها انسان شده است…
چرا باید دید؟
اهریمن مقیم یا خطر میکربی[Biohazard] یکی از پدیده های فرهنگی روزگار ماست. یک بازی ویدیویی که اولین بار در 1996 منتشر شد و بعدها تبدیل به قصه مصور، رمان و سه فیلم هالیوودی[تا امروز] شده است. تاکنون 15 نسخه از این بازی عرضه شده و فیلم های ساخته شده بر اساس این بازی پول و شهرت برای سازندگان آن به ارمغان آورده است. سهم اصلی این موفقیت به میلا یووویچ بازیگر اصلی فیلم تعلق دارد. اولین قسمت این پروژه سینمایی 5 سال قبل توسط پل اندرسون و دومین قسمت آن دو سه سال قبل به کارگردانی الکساندر ویت تولید شد. هر دو نفر کارگردان های شناخته شده ای نبودند، اما راسل مالکاهی پیشینه ای طولانی تر و مثبت از آنها دارد. تبحر او در ساختن فیلم های پر حادثه در ژانر علمی تخیلی یا فانتزی[مانند های لندر/کوه نشین] سبب انتخا او برای کارگردانی قسمت فعلی است و در مقایسه با دو نفر قبلی حاصل کار به مراتب تماشایی تر است.
اهریمن مقیم از عناصر گونه ترسناک، پیرنگ بسیار پر پیچ و خم و صحنه های اکشن چشمگیر بهره مند است که دوستدارن و تحسین کنندگان زیادی دارد. مضمون آخر زمانی آن توانسته در میان منتقدان سینما طرفدارانی برای خود دست و پا کند تا آن را متاثر از فضای ملتهب سیاسی دنیای امروزی و خطر قریب اولوقع یک فاجعه زیست محیطی و انسانی ارزیابی کنند. وقوع حوادثی چون 11 سپپتامبر نیز مفسران آن را صاحب دلایلی عینی کرده است. درچنین شرایطی نمی توان و نباید از کنار چنین پدیده ای بی اعتنا گذر کرد. محبوبیت بی چون و چرا بازی و فیلم پر از خشونت آن و استقبال جوانان که تولید قسمت های بعدی را تضمین می کند[قسمت بعدی در سال آینده به نمایش در خواهد آمد]، بر اهمیت آن می افزاید. اهریمن مقیم تا این لحظه اولین سه گانه سینمایی بر اساس یک بازی ویدیویی است که تماشاگرانش را به مبارزه ای خشن و قاطع با حملات تروریستی میکربی فرا می خواند. چیزی که در زمانه امری محتمل است و می تواند دنیا را به سوی آخر زمان هدایت کند. اما اهریمن مقیم می گوید پس از اخر زمان نیز می تواند انهدامی دیگر در راه باشد. پس فاجعه بزرگ تر از این حرف هاست. گفتن این که لشگر زامبی ها یا صاحبان کمپانی آمبرلا سمبل چه کسانی هستند، بیهوده است. تشویق به عمل گرایی مدت زمان زیادی است که در فیلم های هالیوودی تبلیغ می شود. بنابر این عرض خود نمی بریم و زحمت شما هم نمی داریم. اگر شما هم از دوستداران این بازی/فیلم هستید، برای دیدن ساخته 45 میلیون دلاری مالکاهی بشتابید. ولی اگر تاکنون با این پدیده آشنا نبودید، یقیناً قسمت سوم در مقایسه با دو فیلم پیشین نقطه آشنایی بهتری است!
ژانر: اکشن، ترسناک، علمی تخیلی، مهیج.
خرد شده Shattered
کارگردان: مایک بارکر. فیلمنامه: ویلیام موریسی. موسیقی: رابرت دانکن. مدیر فیلمبرداری: اشلی راو. طراح صحنه:راب گری. بازیگران: پیرس برازنان[تام رایان]، ماریا بلو[ابی رندال]، جرارد باتلر[نیل رندال]، کلودت مینک[جودی]، کریس آستویان[دانیل]، سامانتا فریس[دایان]. 98 دقیقه. محصول 2007 کانادا، انگلستان. نام دیگر: Butterfly on a Wheel.
نیل و ابی زندگی زناشویی خوب و موفق دارند. آنها با دختر کوچک شان سوفی زندگی آرامی را می گذرانند تا این که یک روز سوفی ربوده می شود. آنها چاره ای ندارند جز این که با رباینده وی کنار بیایند. شخصی که خود را تام معرفی می کند و ظاهر یک روان پریش را دارد. تام ابتدا تمامی موجودی حساب بانکی آنان را مطالبه کرده و آتش می زند. سپس از ابی می خواهد تا مدارکی را به یکی از روسای شوهرش رسانده و در نتیجه کارنامه شغلی وی را تباه کند. ساعت های سختی بر ابی و نیل سپری می شود، تام هر لحظه از آنان می خواهد تا کاری دیگر صورت دهند در حالی که هدف وی از این اعمال روشن نیست. به نظر می رسد که تام قصد آزمودن نیل را برای انجام خواسته نهایی خود دارد. آخرین مقصد آنها خانه ای ییلاقی و مجلل است، در آنجا تام از نیل می خواهد تا زنی را که در آنجا سکونت دارد به قتل برساند. چون تنها در این صورت سوفی به آنها بازگردانده خواهد شد…
چرا باید دید؟
مایک بارکر متولد 1965 انگلستان از 1992 شروع به فیلمسازی کرده و با فیلم دار و دسته جیمز[1997] شناخته شد. درخشش این فیلم در جشنواره های دینارد و مونترال و موفقیت فیلم بعدی او –کشتن یک پادشاه- نشان از دل بستگی او به ژانر تریلر داشت. آخرین فیلم او نشان می دهد که پس از یک دهه و نیم کسب تجربه در این زمینه به مهارتی در خور دست یافته و قصه ای نه چندان پر پیچ و خم را به خوبی روایت می کند. بدون شک اگر کارگردانی بارکر نبود، حاصل کار می توانست یک فیلم زیر استانداردهای معمول و تماشانکردنی باشد. اما ارادت او به استادی چون هیچکاک و تلاش وی برای خلق هیجانی معقول سبب می شود تا به آینده کاری وی امیدوار باشیم.
خرد شده یک فیلم کوچک به معنای هالیوودی آن است. یک محصول 20 میلیون دلاری که تا آخرین سکانس های فیلم بیننده را درگیر خود می کند. بزرگ ترین مزیت فیلم نه دلیل اصلی تام برای کودک ربایی و نابودی مرحله به مرحله زندگی نیل و ابی، بلکه دیدگاه اخلاقی حاکم بر فیلم است. تام آدم کش نیست، ولی انتقام فریب خوردن خود را به شکلی ماهرانه می گیرد. ابی نیز در پایان با وجود وقوف به خیانت شوهر، او را می بخشد. اما این تریلر اخلاقی سوالی مهم تر برای بیننده و شخصیت هایش طرح می کند: آیا برای نجات خود یا فرزندتان حاضر به قتل انسان بیگناه یگری هستید؟
پاسخ به چنین سوالی راحت نیست. بارکر و فیلمنامه نویس اش عفو را پیشنهاد می کنند، ولی از لذت انتقام نیز نمی گذرند. در تماشای این فیلم که نام دوم خود را از انجیل گرفته و بر مقدس بودن پیمان زناشویی تاکید دارد، باید به مکانیسم خلق هیجان آن دقت کنید و بس! چون می تواند مشوق خیلی ها برای انتقام فردی باشد. مخصوصاً کسانی که آموزه های اخلاقی مذهب کورشان کرده است!
نقطه قوت دیگر فیلم بازی برازنان است که در نقشی دور از ابر جاسوس قرن بیستم-جیمز باند- می درخشد. بازی ماریا بلو نیز قابل اعتناست. می ماند هنرنمایی باتلر در نقش مردی ضعیف که پس از بازی در 300 می تواند چالشی برای او بوده باشد.
ژانر: جنایی، درام، مهیج.
این جهان آزاد…/جهان آزادی است… It’s a Free World..
کارگردان: کن لوچ. فیلمنامه: پل لاورتی. موسیقی: جورج فنتون. مدیر فیلمبرداری: نایجل ویلوگبی. تدوین: جاناتان موریس. طراح صحنه: فرگوس کلگ. بازیگران: کایرستون ویرینگ[آنجی]، جولیت الیس[رز]، لسلاو ژورک[کارول]، جو استیفلیت[جمی]، کالین کوگلین[جف]، ریموند میرنز[اندی]، فرانک گیلهولی[درک]، دیوید دویل[تونی]، مگی راسل[کتی]، داود راستگو[محمود]، مهین امین نیا[همسر محمود]. 96 دقیقه. محصول 2007 انگلستان، ایتالیا، آلمان، اسپانیا. نام دیگر: These Times. برنده سه جایزه و نامزد شیر طلایی جشنواره ونیز.
آنجی، دختر زیبای لندنی که در یک آزانس کاریابی کار می کند به علت رفتار غیر مودبانه اش در ملاعام با یکی از روسایش اخراج می شود. کار وی در این آژانس مصاحبه افرادی از کشورهای اروپای شرقی و انتقال آنان به انگلستان جهت کار است. کاری که چندان هم قانونی نیست. پس از رفتار غیر منصفانه صاحبان آزانس با او، آنجی تصمیم می گیرد تا آژانس خود را در ایست اند برپا کرده و با معرفی خارجیان بی پناه به صاحبان حرف در آمدی برای خود فراهم کند. چون باید هزینه زندگی خود و فرزندش را تامین کند. آنجی با کمک رز شرکت کاریابی کوچکی به راه می اندازد و در مدت زمانی کوتاه موفق می شود تا سر و صورتی به اوضاع خود بدهد. همزمان با پسری از اهالی اروپای شرقی نیز رابطه ای عاشقانه برقرار می کند و به نظر می رسد که اوضاع رو به بهبود است. اما آشنایی وی با مردی ایرانی به نام محمود که پس رد شدن تقاضای پناهندگی سیاسی شان، زندگی مخفیانه ای را می گذراند همه چیز را عوض می کند. آنجی بعد از ملاقات با همسر و دو دختر محمود که در بیغوله ای زندگی می کنند، آنها را به خانه خود می برد. مدتی بعد نیز مدارک شناسایی جعلی برای وی تهیه کرده و او را سر کار نیز می فرستد. در حالی که رز از این تصمیم وی راضی نیست. اما به نظر می رسد که آنجی بر خلاف روسای سابق خود نمی تواند در برابر بدبختی دیگران بی تفاوت باقی بماند….
چرا باید دید؟
کن لچ صرفاً یک فیلمساز یا کارگردانی صاحب سبک و علاقمند به حوادث سیاسی و اجتماعی نیست. او وجدان بیدار و اگاه زمانه ماست. مردی که فارغ از هر مرز و جغرافیایی انسان بودن را می جوید و تبلیغ می کند. شیفته اردوگاه چپ است و ناقد سر سخت جهان سرمایه داری که آن را باعث بدبختی انسان بسیاری می داند. آخرین فیلم او نیز به رغم ظاهر جمع و جور و کم هزینه اش، فیلم بزرگی است. فیلمی که به معضل کاریابی در جوامع سرمایه داری می پردازد و انگشت روی نکته حساسی چون کارگردان خارجی، مهاجر یا پناهندگان و افراد فاقد اجازه اقامت می گذارد. طبیعی است که در چنین پروسه ای آن چه روی می دهد سوء استفاده کارفرمایان، دلال ها و واسطه ها-همچون شرکت های کاریابی- از موقعیت اسف بار چنین انسان هایی است. کسانی که به دلیل جنگ، سرکوب، موقعیت نابسامان اقتصادی یا سیاسی کشور خود تن به گریز یا مهاجرت داده اند.
اما لوچ از انتقاد به خود نیز روی گردان نیست. شخصیت اصلی فیلم او دختری است که بعد از مزاحمت جنسی روسایش رانده می شود. اما او نیز در آغاز کار با همان بی رحمی با کارگران مهاجر برخورد می کند که روسای سابقش می کردند. تنها یک اتفاق باعث می شود تا وی انسانیت از دست رفته را بازیابد و آن برخورد با پناهنده ای ایرانی و خانواده اوست. کن لوچ از سقوط اخلاقیات دنیای غرب سخن می گوید، در جایی که دنیای سرمایه داری آن را جهان آزاد می نامند. اما هیچ کس در این جهان آزاد نیست. هر کس به نوعی اسیر سیستم سرمایه داری است و می تواند تبدیل به کارفرما یا واسطه ای جابر یا قربانی این سیستم شود. آنجی و رز هر قربانی و در دقایقی جابر هستند. لوچ در این فیلم کسانی را در برابر آنجی قرار می دهد که در این هرج و مرج موجود در بازار کار حاضر به انجام هر کاری در ازای تکه نان هستند. اما آشنایی با محمود تلنگری است که به روح آنان وارد می شود. آنجی-که خود در زندگی خانوادگی مشکلات فراوان دارد- ابتدا برای او مدارک هویت جعلی و سپس کار تهیه می کند. او را به خانه خود می برد و به زودی دوستان محمود نیز تبدیل به ارباب رجوع آنجی می شوند. آنها برای کمک به دیگر انسان ها از اصول اخلاقی و قوانین جامعه سرمایه داری عدول می کنند و حرف اصلی لوچ نیز همین است. آیا زمان آن نرسیده تا در این قوانین و قراردادهای اجتماعی تجدید نظر شود؟ آیا زمان آن نرسیده که همگی برای دست یافتن به انسانیت کم رنگ شده خود، این قوانین را زیر پا بگذاریم؟
این جهان آزاد یک درام خوش ساخت از کارگردانی فهیم و متعهد به معنای واقعی کلمه است. واقعاً جای خوشحال است که هنوز فیلمسازانی چون لوچ با سماجت باورهای نیک و انسانی خود را در فیلم هایشان بازتاب می دهند. متشکریم آقای لوچ و خوشحالیم از این که هنوز هستید…
ژانر: درام.
فرشتگان نابود کننده Les Anges exterminateurs
نویسنده و کارگردان: ژان کلود بریسو. موسیقی: ژان موسی. مدیر فیلمبرداری: ویلفرد سمپه. تدوین: ماریا لوییزا گارسیا. طراح صحنه: ماریا لوییزا گارسیا. بازیگران: فردریک وان دن دریشه[فرانسوا]، لیز بلینک[ژولی]، ماروسیا دوبری[شارلوت]، ماری آلن[استفانی]، رافائله گودن[شبح اول/ربه کا]، مارگرت زنو[شبح دو]، سوفی بونه[همسر فرانسوا]، ژان سلار[مادربزرگ فرانسوا]، ویرژینی لگی[ویرزینی]. 100 دقیقه. محصول 2006 فرانسه. نام دیگر: The Exterminating Angels.
فرانسوا- کارگردانی در پنجمین دهه زندگی خویش- با دیدن مادربزرگ محبوبش در خواب بیدار می شود. مادربزرگ متوفی حامل اخطاری برای است، اما دو فرشته رانده شده که در آنجا حضور دارند با دستورات خود فرانسوا را به سوی دردسری بزرگ سوق یم دهند. فرانسوا سرگرم جست جو برای یافتن بازیگرانی جهت فیلم تازه خویش است. سه دختر که باید در برابر دوربین وی با همدیگر عشق بازی کرده و به اوج لذت جنسی برسند، اما یافتن سه فرد مناسب کار ساده ای نیست. هدف فرانسوا از ساخت فیلم درک روحیات زنان و طرز تلقی شان نسبت به شور جنسی است. اما پروژه وی بعد از برخورد با ویرژینی که به وی می گوید برای اولین بار در مقابل دوربین وی انزال را تجربه کرده، اندکی تغییر جهت می دهد. سپس ژولی موطلایی و شارلوت مو خرمایی وارد پروژه می شوند. سومین نفر نیز استفانی است و به نظر می رسد که فرانسوا بازیگران خود را یافته است. پس از تمرین سه دختر در برابر چشمان وی، فرانسوا به خانه بازگشته و با همسرش عشق بازی می کند. اما همسرش از او می خواهد تا دیر نشده، دست از دنبال کردن پروژه بردارد. اما فرانسوا به رغم مزاحمت های دوست پسر یکی از دخترها-که پلیس هم هست- تصمیم قاطع به ساخت فیلم گرفته است تا این که یکی از دخترها تلفنی به او خبر می دهد که احساس دلبستگی شدیدی به یکی دیگر از دخترها پیدا کرده…
چرا باید دید؟
ژان کلود بریسو متولد 1944 پاریس، نویسنده، تهیه کننده، تدوینگر، فیلمبردار و کارگردان فرانسوی است. در فمیس[ایدک] درس خوانده و از میانه دهه 1970 شروع به فیلمسازی کرده است. اغلب فیلم هایش به موضوع جنسیت می پردازند و بازتاب درگیری های ذهنی خود او هستند. کسی که تا امروز دو بار به خاطر ایجاد مزاحمت جنسی برای بازیگران زن فیلم هایش به زندان تعلیقی و جریمه سنگین مادی محکوم شده است. فیلم هایش ساختاری تجربی دارند و همواره کم هزینه و مستقلند. مانند همین آخری که با هزینه ای معادل 600 هزار دلار ساخته شده است. یعنی یک دهم هزینه تبلیغات یک فیلم هالیوودی!
مهم ترین فیلم های کارنامه اش خشم و هیاهو[1988] و کارهای محرمانه[2002] هستند که دو جایزه از جشتواره کن نیز نصیب اش کرده اند و همچنین فیلم سلین [1992]که نامزد دریافت خرس طلایی جشنواره برلین بوده است. فیلم هایش نه پرخاش جویی و غرابت کارهای کاترین بریا را دارد و نه همچون فیلم های پازولینی مشمئز کننده است. نوعی چشم چرانی و کنجکاوی شدید فرانسوی توسط کسی که به جای فیزیولوزیست یا روانکاو شدن، دوربین به دست گرفته و زن ها به نظرش پیچیده ترین و قابل مطالعه ترین موجودات دنیا به شمار می روند. فرشتگان نابود کننده نیز به نوعی خود زندگی نامه بریسو است که همواره کوشیده لذت جنسی در میان زنان را درک کند. اما او هم مانند دو فرشته رانده شده ای که با سوق دادن شخصیت های به سوی عشق در صدد نابودی شان هستند، به این عقیده که عشق نجات بخش ایمان دارد. در پایان فیلم نیز می بییم که دو فرشته مغضوب دستان همدیگر را می گیرند و تو گویی عشقی میان شان به وجود آمده. چیزی بر خلاف فرامینی که از سوی خدا-یا شیطان؟!- به آن دو داده شده بود. فرشتگان نابود کننده مطالعه ای در باب ریاکاری درسکس نیز هست و از سویی به اعتماد میان بازیگر و کارگردان نیز می پردازد. تابوهای بسیاری را در هم می شکند[چیزی که حتماً حسادت و تحسین بریا را برخواهد انگیخت] و درد و خشونتی را که در روابط جنسی وجود دارد، آشکار می کند. فرشتگان نابودکننده یکی از فیلم های واقعاً جسورانه و دوست داشتنی زمان ماست که سبب می شود تریلرهایی هالیوودی چون غریزه اصلی بسیار بسیار کمرنگ دیده می شوند!
شهامت بریسو در پرداختن به چنین فیلمی ستودنی است. او با گرو گذاشتن تمامی اعتبار هنری و موقعیت اجتماعی خود یکی از بهترین حدیث نفس های یک دهه اخیر را ساخته است. یقین دارم کمتر کارگردانی در دنیا یافت می شود که هموچون او شهامت در میان گذاشتن رویاهای شریرانه و سکسی اش را با دیگران داشته باشد!
ژانر: درام، فانتزی، سکسی.
وظیفه شهروندی Civic Duty
کارگردان: جف رنفرو. فیلمنامه: اندرو جوینر. موسیقی: تری هاد، الی کرانتزبرگ. مدیر فیلمبرداری: دیلن مک لئود. تدوین: اریک همربرگ، جف رنفرو. طراح صحنه: تیلر جونز. بازیگران: پیتر کراوس[تری آلن]، کاری متچت[مارلا آلن]، ریچارد اسکیف[تام هیلاری مامور FBI]، خالد ابوالنقی[گیب حسن]، ایان تریسی[ستوان رندال لوید]. 98 دقیقه. محصول آمریکا، انگلستان، کانادا. نامزد جایزه بهترین تدوین صدا از مراسم لئو.
تری الن حسابداری خبره پس از اخراج از شرکت محل کارش مجبور به گذراندن ساعت های بیشتری در خانه اش می شود. او سعی دارد تا کار دیگر و بهتری برای خود دست و پا کند تا همسر دوست داشتنی اش کاری و خانه اش را از دست ندهد. همزمان گیب حسن جوانی خاورمیانه ای تبار به آپارتمان همسایگی آنان اثاث کشی می کند. تری که هر روز اخباری مبنی بر حرکت های تروریستی و هشدارهای بوش برای مقابله با آنها را می شنود، نیمه شبی در اثر بی خوابی متوجه ریختن زباله در ساعت 3 صبح توسط گیب می شود. این کار او را مشکوک کرده و خود را موظف می داند بر حسب وظیفه شهروندی رفتار شبهه انگیز وی را گزارش کند. کاری از این کار وی چندان رضایتی ندارد، اما تری سرانجام با FBI تماس می گیرد. ماموری به نام تام هیلاری به ملاقات وی آمده و از توجه او قدردانی می کند. ولی به وی توصیه می کند ادامه کار را به او و همکارانش بسپارد. تری که با گذشت هر لحظه از رفت و آمدهای مشکوک به آپارتمان حسن و کندی کار مامورین FBI ناراضی است، تصمیم می گیرد تا خود دست به اقدام بزند. وقتی به سراغ حسن می رود با در باز آپارتمان مواجه شده و با اندکی کنجکاوی لوازم آزمایشگاهی را مشاهده می کند. تری با کنار هم چیدن شواهد به دست آمده، یقین می کند که حسن در صدد آغاز اقدامی تروریستی است. اما هیلاری به او می گوید که اطلاعات به دست آمده در مورد حسن خلاف این را ثابت می کند و اگر بیش از این در زندگی شخصی حسن دخالت کند مجبور به بازداشت وی خواهد شد. همزمان کاری نیز که از رفتار عصبی شوهرش به تنگ آمده، وی را ترک می کند و همین امر باعث می شود تا تری بیش از بیش دچار دردسر شود….
چرا باید دید؟
جامعه آمریکا بعد از انهدام برج های تجارت جهانی و اعلام جنگ بوش به محورهای شر در زمانه ما، چهره عوض کرد. دیگر از رویای آمریکایی نشان چندانی در فیلم ها دیده نمی شود. آمریکا در خط مقدم مبارزه با تروریسم بنیادگرانه اسلامی قرار دارد و بدیهی است که متحمل تلفت سنگینی نیز بشود. اما کسانی در آمریکا و دیگر کشورها هستند که رفتار جورج بوش و اعلام جنگ او را کاری نابخردانه و تبلیغات او را به حال مردم آمریکا مضر می دانند!
آنان چنین استدلال می کنند که بمباران رسانه ای مردم با تصاویر بن لادن و سخنان جورج بوش در مذمت تروریسم بینادگرایانه یا توجیه لشگرکشی به افغانستان و عراق منجر به ایجاد توهمی شدید نزد آنها شده و راه را به سوی یک توهم همه جانبه و فراگیر باز خواهد کرد. به این وسیله مفهوم امنیت فردی و اجتماعی در کشور آمریکا نیز متزلزل و زیر سوال خواهد رفت. این واقعه راه را به سوی پدیده Vigilantism باز می کند که هر کس با برداشتن سلاح تصمیم به اجرای قانون خواهد گرفت. وظیفه شهروندی بر اساس چنین تفکری شکل گرفته و بر خلاف دیگر فیلم های رایج ضد تروریستی آمریکایی نگاهی منطقی و خوش بینانه تر به شرقی ها را توصیه می کند. اما به دلیل زیاده روی و تاکید بیش از حد روی پریشانی قهرمان فیلمش و آشفتگی ذهنی او از پس بیکاری و نا امنی اقتصادی پس از آن، از سوی دیگر بام به زمین می افتد. تنها نتیجه گیری حاصل از تماشای وظیفه شهروندی این همانی تری آلن و جورج بوش است و این که هر دو دچار توهم یا حداقل زیاده روی و اغراق در مورد خطر تروریسم هستند!
برادر رنفرو که اولین فیلمش یک ممیز صفر نیز قصه ای درباره تروریسم داشت و در جشنواره سندنس نیز خوش درخشید، با دومین فیلمش نشان می دهد که سخت دلمشغول این تم مهم است. و چه بسا که در آینده نیز فیلم دیگری با همین سوژه بسازد. اما چنین طرز تلقی ساده لوحانه ای نسبت به سیاست های بوش یا خوش بیی مفرطی که به مسلمانان در فیلم دوم او دیده می شود، وظیفه شهروندی را زیر سوال می برد. وظیفه شهروندی فیلمی خوش ساخت با ارجاعاتی به پنجره عقبی هیچکاک و سقوط جوئل شوماکر است و نشان می دهد که طبقه متوسط میان سال آمریکایی هر لحظه می تواند دچار توهم و پریشانی روحی شده و دست به نابودی کسانی بزند که آشفتگی اقتصادی و اجتماعی خود را نتیجه حضور و رفتار آنان می داند. اگر مایکل داگلاس در سقوط به سراغ سیاه ها و اوباش نئونازی می رفت تا شهرش را پاک سازی کند، این بار تری آلن به سراغ همسایه مسلمان خود می رود. داگلاس نتوانست در سقوط از مرگ رهایی پیدا کند و الن نیز در این فیلم سر از تیمارستان در می آرود. شاید این واقعه ای محتمل برای آمریکایی هاست.
هر چند با حرف های رنفرو موافق نیستم و اتحاد و اتفاقی جهانی علیه هر گونه تروریسم –به خصوص نوع مذهبی و بنیادگرایانه اش را- ضروری می دانم و یقین دارم که صلح در زمانه ما ممکن نخواهد بود مگر در سایه مبارزه با ترویسم، با این وجود توصیه می کنم وظیفه شهروندی را ببیند. شاید شما هم وظیفه شهروندی خود را پس از دیدن این فیلم جدی بگیرید. تری آلن وظیفه شهروندی خود را می شناسد، شما چطور؟
فراموش نکنید همه ما شهروند یک کره خاکی هستیم، مرزهای سیاسی را فراموش کنیم. چون در صورت بروز جنگی جهانگیر هیچ کس در هیچ کجا در امان نخواهد بود!
ژانر: درام، مهیج.