وبگرد

نویسنده

سها سیفی

 

خدا با صابرین است

اکبر منتجبی در وبلاگ اش؛ در زمینه خبر مبهم این روزهای وب سایت های سیاسی در زمینه رفع توقیف و سپس توقیف هم میهن توضیحاتی روشن کننده داده است:

فکر می کنم لازم است کمی درباره هم میهن توضیحاتی بدهم. متاسفانه در چند روز پیش یکی دو خبرگزاری درباره هم میهن خبر هایی را منتشر کردند که تنظیم خبر آن دارای اشکال اساسی بود و این تصور را پیش آورد که روزنامه هم میهن رفع توقیف شده است. خبر را ابتدا در سایت بازتاب دیدم با این تیتر که مرتضوی هم میهن را توقیف کرد. فکر می کنم به نقل از خبرگزاری مهر. خبر حکایت از آن داشت که روزنامه در این چند روز رفع توقیف شده و دوباره دادستان تهران آن را توقیف کرده و پرونده به دادگاه تجدید نظر رفته است.

درواقع ماجرا به این بر می گشت که پس از آنکه روزنامه هم میهن در اسفند سال پیش در دادگاه تبرئه و سپس رفع توقیف شد، دادگاه سیصد هزارتومان مدیر مسئول را جریمه کرد. آقای کرباسچی همان زمان به این جریمه اعتراض کرد. با این حال چون روزنامه رفع توقیف شده بود منتشر شد. که با ۴۴ شماره در خدمت بودیم. حالا آن اعتراض آقای کرباسچی به جریمه را فرستادند به دادگاه تجدید نظر پس هیچ ارتباطی به این شماره جدید ندارد و روزنامه اصلا در این روزها رفع توقیف نشده است.

اما پرونده جدید همچنان در جریان است. شنیدم دیروز آقای کرباسچی بازپرسی داشته است. نکته جالب این جاست که دو مورد از شکایت ها مربوط به مطالب اصولگرایان است. یکی مطلب آقای علی مطهری ( فرزند شهید مطهری و برادر خانم آقای علی لاریجانی ) است. مطلب دوم نیز یادداشت حجت الاسلام رسول جعفریان است که از سیاست های دولت آقای احمدی نژاد انتقاد کرده بود. رسول جعفریان یکی دو سال یش کتاب جریان های مذهبی و سیاسی را منتشر کرده بود که رهبری بر آن حاشیه هایی نوشته اند.

با این حال جلسات بازپرسی ادامه دارد و شکایات مطرح می شود. اما ما منتظر خبرهای خوش هستیم و می دانیم که خدا با صابرین است.

 

پرم از یک احساس بد از دست دادن، از دست رفتن

لیلی نیکونظر در وبلاگ “لولیان” از گفتگوی تلفنی خود با اسفندیار منفردزاده خبر می دهد؛ بخشی از اظهارنظرهای وی در این مکالمه تلفنی را هم منتشر کرده است:

“اسفندیار منفرد زاده” دوست داشت حرف بزند. می‌خواست حرف بزند، نفی کند، اثبات کند. حرص می‌خورد، عصبی می‌خندید، غمگین می‌شد، دلتنگ… و من؛ اینجا مثل کسی که عمری تشنه پرسیدن و شنیدن بوده، فقط می‌پرسیدم.

قبل از هر چیز با عنوان “ترانه سرا” مشکل دارد. اعتقاد دارد ترانه سرا یعنی کسی که هم شعر می‌گوید و هم ملودی شعرها را می‌سازد و شعر قبل از آنکه براش آهنگی ساخته شود فقط شعراست؛ شعر ِ ترانه، شعر ِدر انتظار ِ ترانه شدن.می‌گوید ما در تاریخ ترانه، یکی دو ترانه سرا بیشتر نداشته‌ایم؛ یکی “عارف قزوینی” و آن‌یکی “علی‌اکبر شیدا” شاید. می‌گوید قبل از هر چیز باید نحوه‌ی درست استفاده از واژه‌ها را یاد بگیرید.

می‌گوید برای چه کسی آهنگ بسازم؟ کدام‌شان را قبول دارم؟….. برای اینها که می‌روند “دبی” آهنگ نمی‌سازم. شما می‌دانید دبی چه خبر است؟ تا وقتی اوضاع سیاست این‌شکلی‌ست، آهنگ نمی‌سازم. برای کدام‌ ِ این خواننده‌ها آهنگ بسازم؟ اینها هیچ‌کدام اصلا نمی‌فهمند چه می‌خوانند. این شعرهایی که می‌خوانند حرف خودشان نیست، حرف شاعر است که در دهان‌ اینها گذاشته است.

می‌گوید نمی‌گذارند شما عاشق شوید. نمی‌گذارند از دیدن هم و نفس کشیدن در کنار هم و از پیش هم بودنتان لذت ببرید. عشق‌های زمانه‌ی ما زیبا بود، عشق‌های دوره‌ی شما همه‌اش Bed time است. معلوم است که نمی‌توانید عاشقانه بگویید وقتی از هم تنفر دارید.

نکته‌های برجسته همین‌ها بودند یا شاید باز هم بود و من الان فراموش کرده‌ام. بقیه‌اش هم آوردنی نیست؛ می‌ماند برای خودم. فقط اینکه کاش اوضاع طور دیگری بود. پرم از یک احساس بد ِ از دست دادن، از دست رفتن. وقتی که دیگر منتظر آمدن کسی نیستم، منتظر اتفاقی… و همه چیز عمیقن مایوس‌کننده است و باید دل‌مان بسوزد به خاطر این وضعیت؛ غربت‌ ما اینجا و غربت آنها آنجا… حس و حال نوشتن ندارم. کاشکی همه چیز طور دیگری بود.

 

رفتن و ترک کردن ایران

نویسنده وبلاگ “از پشت یک سوم” از مهاجرت رو به اوج اخیر از ایران می نویسد و گلایه می کند:

دارم عقاید نئوکانتی محسن نامجو رو گوش می‌کنم. نه فقط اون، که آهنگ های ترنج، جبر جغرافیایی، گیس، کز بلبلان و چند تای دیگه‌اش هم خیلی قشنگه. راست و دروغش رو نمی‌دونم ولی خب شنیدم ایشون هم بار و بندیل و چمدون‌هاشون رو بسته و از این ولایت کوچ کردند.

رفتن تک تک آدمهایی که از این سرزمین میرن ناراحتم میکنه. اگه یکی دو سال پیش بود می‌تونستم برای هر کدوم‌شون یه مرثیه سرایی درست و حسابی راه بندازم و جوری بنویسم که اشک همه‌تون رو دربیاره ولی نمی‌دونم الان دیگه پوستم کلفت شده یا دیگه حال و حوصله ابراز احساسات اونچنانی رو ندارم.

آره، داشتم می‌گفتم که کوچ آدمهایی که دیده و ندیدمشون ناراحتم میکنه، حالا یکی میشه مثل محسن نامجو که میره و من از رفتنش خوشحال میشم، چون شاید با رفتنش بتونم کارهای بیشتر و بهتری ازش گوش کنم و یکی هم میشه مثل دوست و رُفقایی که شکرخدا همه‌شون الاماشالله چند تا شماره و آدرس وکیل و چهار پنج تا فایل پُر شده و نشده توی سفارت‌خونه‌های استرالیا و انگلیس و کانادا و نمیدونم کدوم ناکجاآباد دارند.

رفتن و دارن میرن و قطعاً خواهند رفت و ازین‌پس؛ علی میمونه و حوضش. علی‌یی که روز به روز داره تنها و تنهاتر میشه و حوضی که آبش هیچ نشونی از اون زلالی قدیم رو نداره. این پروسه رفتن و تَرک کردن، نمیدونم قراره تا کی و تا کجا ادامه داشته باشه. کمااینکه قطعاً تا بشر بوده، مهاجرت بوده و تا مهاجرت هست؛ ریش‌ریش شدن این دل صاحب مرده هست و ادامه داره.

 

ما تهرانی های امکانات زده!

نویسنده وبلاگ “صفحه سیزده”T اگر چه می خواهد به مسافرت برود، اما می نویسد که مقصدش کردستان است و برای یک سفر مردم شناسانه:

امشب می‌روم کردستان. این چند وقتِ اخیر آن‌قدر درباره‌ی کردستان و مردم‌اش حرف‌های جالبی شنیدم که کنجکاوی‌ام برای دیدن ِ آن‌جا صد برابر شد. سفر رفتن‌های این‌مدلی، یعنی به قصد مردم شناسی و تحقیق درباره‌ی فرهنگ و آداب و رسوم ِ قوم‌های ایرانی، همیشه برایم نقطه‌ی عطف بوده است. دیدن نوع زندگی متفاوت ِ مردم ِ غیر تهرانی خیلی چیزها به آدم یاد می‌دهد.

خصوصاً برای من و امثال من، که تهران‌زده شده‌ایم و به زندگی در تهران و شلوغی‌اش اعتیاد پیدا کرده‌ایم. و من این اعتیاد را درست زمانی درک کردم که سه‌روز در یک مجتمع ساحلی ِ خالی از سکنه در شمال زندگی کردم و روز چهارم احساس می‌کردم سکوت و آرامش ِ آن‌جا برایم غیرقابل تحمل شده است.

حالا با این همه توصیفاتی که درباره‌ی کردستان و غرب ایران شنیده‌ام، شدیداً هیجان سفر دارم. دوست دارم از نزدیک ببینم زن‌هایی را که می‌گویند عصرها با لباس محلی و آرایش کرده راه می‌افتند در کوچه و خیابان‌ و خرید می‌کنند. یا دانش‌آموزانی که در مناطق محروم ِ آن‌جا زندگی می‌کنند و رتبه‌های سه‌رقمی کنکور را می‌آورند و غیرمستقیم دهن‌کجی می‌کنند به رتبه‌های چهاررقمی ما تهرانی‌های امکانات زده!

 

در غرب سیستم از مردم باهوشتر است و در ایران مردم از سیستم باهوشتر!

نویسنده وبلاگ “آوای موج” به شمردن برخی تفاوت های ایران با دیگر نقاط دنیا پرداخته و به موارد جالبی اشاره دارد:

هربار که میروم ایران باز یک چیزهایی برایم تازه و جالب جلوه می کنند. دو سه نمونه اش اینهاست:

یکی از تفاوتهای ایران و غرب بطور خیلی خلاصه در اینست که در غرب سیستم از مردم باهوشتر است و در ایران مردم از سیستم باهوشتر. برای همین است که در غرب اگر خدای نکرده یک کارت گیر کند دیگر اسیر این منشی هایی می شوی که مثل ربات می مانند و فکر کردن را بلد نیستند ولی در ایران کمتر کسی به سیستم اعتنا دارد و اصلا سیستم قرار نیست که کار کسی را راه بیندازد. در نتیجه اگر کارت گیر کند، در ایران به مراتب راحت تر مسئله حل می شود. چون مردم راههای دور زدن سیستم را خوب بلدند و مثل این غربیهای بی دست و پا، در مقابل سیستم زانو نمی زنند.

در راستای سهمیه بندی بنزین و صدور کارت سوخت هوشمند هم ایران صاحب هوشمندترین پمپ بنزینهای دنیا شده است. خداییش منکه پمپ بنزین به این پیشرفته گی که در هر لحظه آنلاین باشد و مصرف بنزین هر کس را در اقصی نقاط کشور محاسبه کند ندیده ام.

در ضمن مردم ما هوشمند تراز این پمپ بنزینهای هوشمند هستند. چونکه می توانند سر این سیستم رو هم کلاه بگذارند. تازه کلی هم کار درست شده برای یک عده مردم که بنزین آزاد بفروشند. چند نفری را دیدم که یک مارک آژانس روی ماشین مدل بالایشان چسبانده بودند و از سهمیه بنزین آژانس استفاده می کردند. خیلی راحت گفتند که یک صاحب آژانس آشنایی داشتند و آن مارک را در یک هدیه متقابل گرفته اند!

دوسه تا از خیلی پولدارها را دیدم که اصلا یک تاکسی زرد رنگ خریده بودند و در گوشه ای از حیاط منزل پارک کرده بودند و فقط از باک بنزینش استفاده می کردند. بعضی راننده تاکسیها هم نصف روز کار می کردند و نصف سهمیه بنزین را می فروختند. کشاورزها هم غالبا نصف سهمیه بنزین آبیاری شان را به مدد باران های نسبتا مکرر امسال می فروختند. خلاصه با این تدابیر؛ خلوتی خیابانها که در آغاز سهمیه بندی محسوس بود تقلیل پیدا کرده و الان شاید حدوداَ ده درصد خلوت تر از سابق شده باشد.

یکی دیگر از دیدنیهای جالب؛ دیدن دخترها در پوشش حجاب برتر یعنی این چادر ملی بود. این چادر ملی یک چادر مانتو مانند است که آستین سر دوزی شده حاشیه دار خوشگل دارد و در واقع مانتو است به اضافه یک مقنعه سر هم.

اما دیدنیهای زیر این چادر جالب بود. چون چادر است و نه لزوما مانتو؛ جلویش کمی تا قسمتی باز بود و لباسهای زیر چادر را می شد دید. خیلی ها را دیدم که در زیر شلوار پاچه کوتاه پوشیده بودند (و البته بی جوراب) و تی شرتهای شیک رنگی و کفشهای آخرین مدل. این ترکیب به همراه آن صورت قاب شده در قالب زمینه مشکی چادر با چشم و ابروی آرایش کرده و زیبا؛ دخترها را لعبتی کرده بود با آن چادر ملی! حیف که دوربینم همراهم نبود.

 

اساسا کی به کی ست؟!

پرستو دو کوهکی؛ در وبلاگ “زن نوشت” سوژه خوبی برای برای روزنامه نگاران حوزه اجتماعی پیشنهاد داده است که تعقیب و پیگیری اش می تواند به نتایج جالبی منتهی شود:

لای روزنامه‌هایی که از دکه‌ی روزنامه‌فروشی سرِ کوچه‌مان می‌گیریم، معمولاً کاغذهای آگهی می‌گذارند. گذشته از اینکه این کار غیرقانونی است، آگهی خاصی که امروز لای کیهان بود، توجه‌برانگیز بود: “مجتمعِ قرآنی… کلاس‌های آمادگی دوره‌های فراگیرِ دانشگاهِ پیام‌نور را برگزار می‌کند”. بله. مؤسسه‌ی آموزش قرآن.

یکی از نزدیکانِ من که عضو هیأتِ علمی دانشگاه است و علاقه‌مند به داشتنِ آموزشگاهی با زمینه‌ی مشترک می‌گوید مجوز گرفتن برای تأسیس آموزشگاه‌ تأییدشده‌ی وزارت علوم برای شهروندان عادی به‌شدت دشوار است. گزینش‌های معمول و پروسه‌ی طولانی یک ساله برای صدورِ مجوز که هیچ؛ باید از سه نفر مؤسس، دستِ‌کم دو نفر عضو هیأت‌علمی دانشگاه‌های معتبر کشور باشند و ساختمانی مجزا با زیربنای هزار مترمربع در تهران برای آموزشگاه خریده باشند.

به نظرم سوژه‌ی خوبی ست برای روزنامه‌نگارانِ شاغل در حوزه‌های اجتماعی. که چه می‌شود که مؤسسه‌های آموزش قرآن، برای فعالیتِ دیگری ثبت شده‌اند اما کارِ دیگر می‌کنند. و آیا مراحل مجوز گرفتن را طی کرده‌اند؟ و کلان‌تر: در آموزشگاه‌های دوره‌های فراگیر اساساً کی به کیست؟

 

تمرین می کنم شبیه حرف هایم بشوم

نویسنده وبلاگ “روزن”؛ صمیمانه یک اعتراف می کند:

بارها توی این چند سال وب لاگ نویسی با خودم فکر کردم که چرا دوست ندارم آدرس اینجارو به اقوام و یا بعضی از همکارانم بدم.دوستان که هیچ، تقریبا همشون دارند ولی همکار و قوم و خویش یکم فرق داره.

یکی از دلایلش اینه که اون چیزی که در منظر بقیه هستم نیستم. بیشتر از نظر مذهبی و اعتقادی. نمی تونم توی یک خانواده مذهبی سنتی خیلی از عقایدمو که تو کنکاش های این چند سالم بدست آوردم، جایی عنوان کنم.

من اینجا اونی هستم که بیشتر دلم میخواد باشم.یه جور تمرین. یه جور مرور. یه جور تعیین مسیر که از روی آموزه ها و اهداف و آرزوهام، اینجا قسمتیش چکیده میشه.

قبلا وقتی یه قرار وبلاگی میذاشتم گاهی با خودم درگیر می شدم که تا چه حد تو اون قالبی که می خواستم بهش برسم نزدیک شدم و آیا الان این شخص داره فکر می کنه من چقدر تو نوشته هام ادعاها داشتم و الان اون طور نیستم؟ به خودم می گفتم آیا واقعا اینطوره؟

بعدش با خودم فکر کردم من دارم تمرین می کنم که شبیه حرفهایی بشم که ادعاشو می کنم و بهشون فکر می کنم.آدم ها گذری هستند ولی تکلیف من با خودمه که مهم تره.

 

غریبه نوازیم اما به خودی رحم نمی کنیم

نویسنده وبلاگ “راه من” دلش از نامهربانی یا خودی ها پر است:

ما اصولآ آدم‌هایی هستیم که قرار نیست نگاه‌مان را انسانی کنیم. دوست داریم انسان‌ها مطابق نگاه ما رفتار کنند. نمی‌دانم حس بدی‌ست که می‌بینی دائم از فضل و ادب و هنر ایرانی و اسلامی! برایت سرهم می‌کنند اما یک جو درستی توی وجودشان نیست. همه‌ی ما مصداق این ضرب‌المثلیم: “مرگ حقه برای همسایه”.

به تمام ابعاد وجودی آدم‌ها بند می‌کنیم. در حالی که خودمان سرتاپا مزخرفیم. یک صحنه در فیلم سربازهای جمعه‌ی مسعود کیمیایی هست که اندیشه فولادوند میگه: “ما وقتی تو خودمون حرف می‌زنیم، گندمون در میاد”.

این ما شامل همه نمی‌شود البته. بین این ما هستند عده‌ای که آنقدر دوست‌داشتنی به دنیا نگاه می‌کنند که می‌خواهی این دنیا با همه‌ی بدی‌هایش بماند. واقعآ احترام به شخصیت آدم‌ها را کجا می‌توان آموخت؟

با این دیدگاه‌های سطحی به هیچ جا نخواهیم رسید هرچقدر هم که عالم و ادیب و دانشمند باشیم باید مقبول بیفتیم که نیستیم. این روزها ما غریبه‌نوازیم؛ اما به خودی رحم نمی‌کنیم. از مردم عادی‌مان بگیر تا مثلآ دولتمردان نمی‌دانم. کابوس بدی‌ست…