صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دا نشور گرفته و به کند وکاو در ادبیات داستان ایران- داخل وخارج کشور- می پردازد.
در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی وآثار نویسنده.
داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه “ماه بر گور می تابید” از مجموعه تازه چاپ شده ی “مردی که گورش گم شد”، نوشته حافظ خیاوی اختصاص دارد.
تازه کردم؛ اما قدیر تا وقتی بیل را گذاشت کنار چاله ای که کنده بودیمف باز نایستاد، سنگ ها را یکی یکی برداشت و داد به من که بیرون ایستاده بودم. حالا باید جنازه ی مهدی قلی را بر می داشتیم و می بردیم.
قدیر ایستاده بود توی گودی قبرو نگاه می کرد به مهدی قلی که در کفن پیچیده بود. نه او حرفی میزد و نه من. صدای پارس سگ های کریم می آمد که توی باغش بسته بود و صدای آبی که از نهر پایین قبرستان می گذشت. قدیر سرش را آورد بالا و نگاه کرد به من. نورِ ماه توی چشم هایش افتاده بود و برق می زد. گفت: ”بپر پایین” با این که از مرده می ترسیدم، پریدم. شانه های مرده را گرفت، بلند کرد. من هم پاهایش را که به هم بسته شده بود. آوردیم بالا و گذاشتیم کنار گور. کمک کردم، انداختیم روی کول قدیر. بیل ها را برداشتم و از میان قبرها راه افتادیم به جایی که ماشینم را نگه داشته بودم. قدیر با این که مهدی قلی روی دوشش بود، خوب راه می رفت. قدش بلند بود و خیلی زور داشت. من که یادم نمی آید، یعنی توی این بیست و هفت، هشت سالی که با هم دوست و همسایه ایم، ندیده ام کسی قدیر را زده باشد. فقط یک بار قدیر را زدند. هم مرا زدند و هم قدیر را. وقتی که بچه بودیم و رفته بودیم توی باغ و داشتیم گیلاس می خوردیم. هر دو رفته بودیم بالا، بالای بالای درخت و بی خبر از آن که صاحب باغ همان مردی که الان روی دوش قدیر می رود، آن پایین پای درخت آمده و دارد ما را نگاه می کند. داد زد بیایید پایین.گفت که “ کاری باهاتان ندارم.” آمدیم با ترس، من حتا گریه می کردم. اما کار داشت با ما مهدی قلی.قدیر کنار قبری ایستاد. چمباته نشست و نگاه کرد به سنگ قبر. تکه سنگ ریزی را که روی قبر بود، برداشت و دو، سه بارزد روی سنگ قبر. پشتش به من بود و من نمی دیدم که لبش هم می جنبد یا نه. بعد بلند شد و راه افتاد. سنگ قبر را نگاه کردم: “ آرامگاه مرحومه مغفوره بانو رقیه…” خاله رقیه مرا هم مثل قدیر دوست داشت. درِ خانه ی خاله رقیه همیشه باز بود و از داهل خانه راه داشت به باغ عجم. ما می رفتیم توی حیاط، از دهلیز رد می شدیم می رفتیم توی باغ. بعضی وقت ها یخچالشان را که توی همان دهلیز بود، باز می کردیم و چیزی بر می داشتیم. شاید هر روز، هفت هشت بار از آن جا می گذشتیم.آن هم نه یکی دو تا که ده، پانزده تا بچه. بعضی وقت ها می دیدیم که حاله رقیه به سرش حنا می گذارد یا پشم می ریسد. یکی دو بار هم اسد دیده بود که خاله رقیه با میرزا رسول خوابیده اند زیر لحاف. این یکی را به قدیر نگفتیم. قدیر مهدی قلی را گذاشت پشت وانت. بیل ها را هم، من یواش گذاشتم و رفتیم نشستیم و راندم. گفته بودیم که می بریم خانه ی قدیر. قدیر از وقتی که خاله رقیه مرده بود، تنها می ماند. گفتم: ” قدیر زود ببریم و همین امشب کار را تمام کنیم.” قرار بود مردی مهدی قلی را ببُریم و بچپانیم توی دهانش و دسته بیلی هم فرو کنیم توی ماتحتش و ایستاده ببندیم به در خانه ی مهندس.
جنازه را گذاشتیم توی زیرزمین، آمدیم بالا. قدیر در زیر زمین را قفل کرد. می ترسید که سگ ها بروند سراغش. کلید را گذاشت بالای در و آمد کنار سگ ها که گوشه ی حیاط بسته بود. قدیر سه تا سگ داشت. اسمشان را گذاشته بود: جابر، تیمور و عوض. او سگ را از هر کسی که می گرفت نام صاحب سگ را می گذاشت روی سگ. من داشتم دست هایم را با صابون می شستم. قدیر دید که من چند بار هی صابون می زنم و می شویم. گفت: “ خودت را اذیت نکن. تو دریا هم بپری، این کثافتی که من میشناسم پاک نمی شود.” او دست هایش را نشست، رفتیم بالا.
چراغ را روشن نکرد. توی تاریکی نشستیم. گفتم: “دیر نشود قدیر، برویم سر وقتش.” چاقو را از جیبم درآوردم. گفت: “نمی خواهد.” گفت: “ ما اگر همان کار را که تو می گویی بکنیم، به هیچ درد نمی خورد.” گفت: “ جنازه را همین جا نگه می داریم. فردا مردم بعد از این که مراسم مسجد تمام شد، می روند سر خاک و می بینند که مرده ای توی قبر نیست. خیلی بهتر است. اگر مرده را ببندیم به در، فردا صبح مهندس یا زنش زودتر از همه می بینند، بدون آنکه کسی دیده باشد ومی برند و دوباره خاکش می کنند. زحمت مان هدر می رود. شاید آنقدر عجله کنند که حتا وقت نکنند دسته ها را از سوراخی که ما تپاندیم، در بیاورند.“
قدیر گفت: “ این کاری که تو می گویی، خیلی تکراری است. من دوست ندارم کار تکراری بکنم.“
من باید می رفتم خانه. بلند شدم و سوار شدم و راه افتادم. قرار شد فردا، هم مسجد برویم و هم سرِ خاک. با این که نصفه شب بود و از صبح بیدار بودم، ولی خوابم نمی آمد. نمی خواستم بروم خانه. گفتم بروم از شهر بیرون. بزنم به جاده و تا جایی که خواب نیامده رانندگی کنم. گفتم حالا با آن جنازه چه کار می خواهیم بکنیم؟ داشتم نقشه می کشیدم. گفتم جنازه را چند روز، همان جا نگه می داریم. بعد زنگ می زنیم به مهندس، می گوییم پدرتان پیش ماست. این قدر پول بیاویرد و جنازه را تحویل بگیرید. کاری که با جنازه ی یوسف کردند. آن ها زنگ نزدند. آمدند دم در خانه، در زدند. بی بی زینت آمد دم در. گفتند: “مادر، جنازه ی پسرت را آوردیم. باید این قدر پول بدهی، ( گفته بودند پول تیرهاست.) یک جعبه شیرینی هم بخری و بیایی جنازه را ببری.” بی بی زینت حالش بد شده بود. افتاده بود همان جا دم در. نامردها اقلا نمانده بودند که آبی، چیزی به سر و صورت بی بی بزنند. بی بی هر جور که شده با با ناله و نفرین، از این و آن پول جمع کرد، تا بتواند مرده ی یوسفش را بگیرد. هم من پول دادم و هم قدیر. جعبه شبرینی را هم من رفتم گرفتم. رفتم از قنادی هدایت گرفتم. یک جعبه دو کیلویی بستم و با بی بی رفتیم. یوسف اگر می ماند، نمی گذاشت ما این بلا را سر مهدی قلی بیاوریم. یوسف دختر مهندس، نوه ی مهدی قلی را دوست داشت. توی دانشگاه با هم توی یک کلاس بودند. نه من درس خواندم بعد از دیپلم و نه قدیر. ولی یوسف خواند و رفت دانشگاه. ولی بعید بود که مهندس پول بدهد. اگر هم راضی به پول دادن می شد، آن مقداری که ما می خواستیم نمی داد. نه او می داد و نه برادرانش و نه خواهرانش. کار دیگری هم می توانستیم بکنیم.اگر قدیر راضی می شد، زنگ می زدیم به نوه ی مهدی قلی. به دختر مهندس و به او می گفتیم که جنازه ی پدربزرگش را می دهیم، اگر او شب را در خانه ی قدیر، پیش من و قدیر و مرحوم پدربزرگش بماند.
آن روز از باغ که برگشتیم، زود نرفتیم خانه. آن قدر سر کوچه ماندیم تا غروب شد. هوا که تاریک شد، رفتیم. مهدی قلی گفته بود که اگر به کسی حرفی بزنیم، سرمان را می برد. مهدی قلی وقتی گفت که سرمان را می برد، باور کرده بودیم. مهدی قلی وقتی که نمرده بود، بیست، سی سال پیش، وقتی جوان بود و چهل، پنجاه سال بیشتر نداشت، توی شهر کسی نبود که که زورش به او برسد. نگاه که می کرد به چشم های آدم، از ترس مو بر تن هر کسی راست می شد. می گویند آن سال ها، یک بار نگاه کرده بود توی چشم بچه ی یکی از پسرعموهایش، بچه دو، سه روز نکشیده مرده بود. رفته بود دزدی خانه ی آن ها، به خیال آن که کسی در خانه نیست، اما وقتی می رود توی خانه، چشمش به پسربچه ی دو، سه ساله ای می افتد که تنها در خانه مانده بود. به ما هم که گفت شلوارهایمان را بکشیم پایین، ما هر دو با یکی از دست هایمان که نبسته بود، بند شلوارمان را چسبیده بودیم، تا زل زد به چشم ما، دیگر کاری از دست مان نیامد. گفت به کسی نگوییم، ما هم نگفتیم. نه من گفتم و نه قدیر؛ ولی خودش بعدها به چند نفر از دوست هایش که با هم نشسته بودند و عرق می خوردند گفته بود. و به گوش همه رسیده بود که مهدی قلی چه بر سر ما آورده است. مدتی با قدیر روی این که به کوچه و خیابان برویم نداشتیم.حتا وقتی که سال ها بعذ به همراه قدیر، جزوه ها و کتاب هایی را که رفقا می فرستادند، می خواندیم و آدم برای حزب جمع می کردیم، شنیدیم که بعضی از آن هایی که ماجرای پای درخت گیلاس به گوششان خورده بود، تا شنیده بودند ما هم هستیم، از خیر حزب و مارکس و مبارزه گذشته بودند. من و قدیر توی این همه سال هیچ وقت دور از هم نبودیم. توی محل فقط ما دو تا بودیم که دوستی مان از کودکی تا جوانی و تا امروز که هر دو کم کم داریم به سی سالگی می رسیم، پابرجا مانده بود. شاید مهدی قلی آن روز پای گیلاس ما را با جوالدوزش چنان به هم دوخته بود که نتوانیم از هم جدا شویم. داشت کم کم خوابم می گرفت. خیلی راه آمده بودم.باید بر می گشتم خانه و می گرفتم می خوابیدم تا فردا ظهر. اگر نمی رفتم و نمی خوابیدم، فردا نمی توانستم بروم مسجد. خواب، می ماندم. من و قدیر فردا باید فردا می رفتیم مسجد و با جماعت می رفتیم سرِ خاک و می دیدیم وقتی که آن همه آدم گور خالی را می بینند چه حالی پیدا می کنند.زیر چشمی نگاه می کردم به مهندس و به برادرانش. شاید تا حالا کسی توی این شهر به یاد نداشته باشد که مرده ای را همان شب اول گورش بردارند و ببرند.پیش آمده بود که مرده ای را درآورند و بیاورند پای دیوار، یا بیاویزند از درخت. می گویند توی سال های خیلی دور، حیدر خان چنین کرده بود و چند نفر دیگر را هم شنیده ام که نگذاشته اند مرده ها توی گورشان راحت بخوابند.
به خانه هم که رفتم نشد که بخوابم. آن قدر این دست و آن دست کردم، رفتم بیرون، آمدم خانه که ظهر شد و قدیر آمد دمِ در. گفتم: “قدیر، ناهار بخوریم برویم.” گفت: “دیر می شود.” گفت: “شب، خانه ی مهندس جای ناهار هم می خوریم.“
رفتیم. نشستیم توی مسجد. ملا ابراهیم رفته بود بالای منبر و داشت عذاب آخرت می گفت. گفتم: “از مهدی قلی چه خبر؟” گفت: “جایش امن است. ” گفتم: “بو نده یک وقت.” گفت: “هوا خیلی گرم نیست.” گفتم: “می خواهی وقتی رفتیم دور تا دورش یخ بگذاریم.” سینی چایی را گرفتند جلوی مان. من و قدیر هر دو چایی برداشتیم. چشت سرش جوانکی خرما آورد. من دو تا برداشتم. آنی هم که قدیر برداشته بود، من خوردم. ملا ابراهیم داشت می گفت که این مرحوم که خوشا به سعادتش وقتی مرد، آقازاده هایش بالا سرش بودند و با عزت و احترام توی قبر خاکش کردند و جنازه اش زیر آفتاب نماند، تو دست نااهلان نیفتاد. اما ابا عبدالله. من خنده ام گرفت. قدیر زد به پهلویم که نخندم. مجلس که تمام شد، بلند شدیم، همه آمدیم بیرون. اول بزرگترها و ریش سفیدها و حاجی، کربلایی ها رفتند، بعد ما. به پسرانش که دم در ایستاده بودند، گفتیم: “خدا رخمت کند.“
رفتیم و نشستیم توی اتوبوس. جماعت زیاد بود، دو، سه اتوبوس آورده بودند و به همه جا رسید که بنشینند. هم من و هم قدیر باز مثل دیشب که به قبرستان می رفتیم، حرف نمی زدیم. من دلم تاپ تاپ می تپید. رسیدیم به قبرستان. پیاده شدیم و داخل جمعیت راه افتادیم. نزدیک که می شدیم، بازوی قدیر را فشار دادم.. قدیر به من چشمک زد. جماعت ایستاد، رسیده بودیم به گور. من و قدیر زدیم بیرون، رفتیم نزدیک گور. صدای ملا ابراهیم بلند شد که شروع کرده بود به خواندن یاسین. جماعت را کنار زدیم و رفتیم کنار گور. دیدیم گور را پر کرده اند و حتا سنگ رویش گذاشته اند و اسم مرده را به همراه شعری رویش نوشته اند. دور و بر را نگاه کردم، گفتم شاید اشتباهی کنده ایم و بردهایم و آن مرده ای که توی زیرزمین خانه قدیر است، مرد دیگری است. برگشتیم. حتا نماندیم که فاتحه ی آخر را جلو در خانه مهندس بخوانیم. رفتیم خانه قدیر. قدیر در را باز کرد. نه او حال حرف زدن را داشت و نه من. نشستم توی خانه اش. قدیر گفت:“کاش تخم حرام را بسته بودیم به درختی توی خیابان.” سال ها منتظر مانده بودیم که مهدی قلی بمیردذ و الان مرده بود و مرده اش آن پایین توی زیرزمین روی دست مان مانده بود و اگر دو سهروز همان طوری همان جا می ماند، باد می کرد. گفت:“باید امشب ببندیم بهتبریزی جلوی مغازه ی حاج مهدی توی میدان اصلی شهر.” چاقو توی جیبم بود. رفتیم پایین. این بار در باز بود، قفل نکرده بود. تا رفتیم تو، سگ های قدیر آمدند پیشش. هر سه. داشتند دست های قدیر را می لیسیدند. من نرفتم تو. ماندم روی پله ها. از سگ های قدیر می ترسیدم. با این که خیلی نان جلویشان ریخته بودم، اما قابل اعتماد نبودند. قدیر داد زد:“بیا پایین ببین چی شده.” رفتم. سگ های قدیر مهدی قلی را خورده بودند. فقط تکه پاره هالی کفنش مانده بود. قدیر نشست. سگ ها داشتند دوروبر ما می پلکیدند. ترسیدم. گفتم نکند گوشت آدمیزاد زیر دندان شان مزه کرده باشد. نگاه کردم به قدیر. قدیر زد زیر خنده. شاید اولین بار بود که می دیدم قدیر می خندد. من هم شروع کردم به خندیدن. طوری می خندیدم که جابر، تیمور و عوض هاج و واج ما را نگاه می کردند. بعد بلند شدم و گفتم:“من می روم.” و رفتم.
سوار ماشین شدم و راه افتادم. بیل ها پشت وانت مانده بودند و یادم رفته بود بردارم. ماشین که می افتاد توی چاله ای، چیزی، صدای تق شان می آمد. گفتم بروم خانه و تخت بگیرم بخوابم. از وقتی که مهدی قلی مرده بود نخوابیده بودم.
♦ نگاه
”مردی که گورش گم شد” اولین مجموعه داستان حافظ خیاوی است. مجموعه ای که به عنوان اولین اثر داستانی یک نویسنده در برهوت داستان نویسی ایرانی ناشی از تشدید سانسورها و عدم دریافت مجوز توانست عنوان نخست جایزه “روزی روزگاری” سال 86 را از آن خود کند. به اعتقاد اغلب منتقدین کاربرد فضاهای محلی و بومی آمیخته به طنز و مرگ اندیشی و باور مرگ در کنار باورهای سخت مذهبی از دلایل موفقیت اولین مجموعه داستان خیاوی بوده است. در کنار این گزینه ها قابلیت پذیرش داستان ها به وسیله ی مخاطب عام و خاص را نیز باید به شمار دلایل موفقیت اولین مجموعه داستان خیاوی اضافه کرد.
”ماه بر گور می تابید” مانند سایر قصه های اولین مجموعه داستان حافظ خیاوی روایتی بر مبنای خاطره و با محوریت مرگ است. است. راوی که در طول روایت گمنام می ماند در شبی که شب اول قبر شخصی به نام مهدی قلی است و در حین نبش قبر او به همراه دوستش قدیر به گذشته می رود. مهدی قلی سال ها پبش به راوی و دوستش قدیر در پای درخت گیلاسی که متعلق به باغ او بوده است تجاوز کرده. و این مساله که قارا بوده راز بماند با افشاگری مهدی قلی، درحین مستی دهان به دهان می چرخد و…
راوی و قدیر سال هاست که با یکدیگر دوست هستند. از ماجراهای خواندن کتاب ها و جزوات کمونیستی به منظور آموزش و یارگیری برای حزب روی درخت گرفته تا نبش قبر مهدی قلی و رفت و آمدهای دونفره ی همیشگی این دو و جمله های کوتاه راوی که با ساختار “هم من و هم قدیر” با افعال منفی یا مثبت عامدانه و اگاهانه در چندجای داستان تکرار می شوند به خوبی می توان به این نکته پی برد: “ نه من گفتم و نه قدیر”، هم من پول دادم و هم قدیر”، “هم مرا زدند و هم قدیر را”، “هم من وهم قدیر را دعوت کرد” و… به نظر می رسد این دوستی پس از آن ماجرای تجاوز مهدی قلی به این دو نفر زمانی که کم سن و سال تر بوده اند شکل محکمتر و عمیق تری به خودش گرفته است. راوی اشاره ی طنزآلودی به این استحکام این دوستی دارد: “ من و قدیر توی این همه سال هیچ وقت دور از هم نبودیم. توی محل فقط ما دو تا بودیم که دوستی مان از کودکی تا جوانی و تا امروز که هر دو کم کم داریم به سی سالگی می رسیم، پابرجا مانده بود. شاید مهدی قلی آن روز پای گیلاس ما را با جوالدوزش چنان به هم دوخته بود که نتوانیم از هم جدا شویم.“
تم اصلی این داستان با حفظ ساختار روایت بر مبنای خاطره، مرگ است. راوی مدام خاطراتی را مرور می کند که طعم و بوی مرگ می دهند. روایت مرگ خاله رقیه و مرگ یوسف از این دست است.
گرایش راوی و نوع حکایت کردنش از خاطره ای تلخ و گزنده که اثرات سوء روانی آن از دروان نوجوانی بر ذهن و خاطره ی راوی و دوستش قدیرباقی مانده و در طول روایت به خوبی مشهود است از نقاط قوت داستان به شمار می آید. هر چند که ضعف خیاوی در پایان بندی داستان هایی که برای آنها پایانی در نظر گرفته است موفقیت داستان را در انتها در ذهن مخاطب خدشه پذیر می کند. شاید اگر این داستان مثل تعدادی از داستان های بدون پایان بندی این مجموعه به سرانجام مشخصی نمی رسید، بیشتر در ذهن کنجکاو و جست و جو گر خواننده می توانست رسوب کند.