سووشون ♦ هزار و یک شب

نویسنده
بهاره خسروی

‏صفحه جدید هنر روز نام خود را از رمان مشهور سیمین دا نشور گرفته و به کند وکاو در ادبیات داستان ‏ایران- داخل وخارج کشور- می پردازد.‏

در هر شماره ابتدا داستانی را می خوانید، سپس نگاهی به آن و در پایان یادداشتی در باره زندگی وآثار ‏نویسنده. ‏

داستان برگزیده این شماره به داستان کوتاه “ماه بر گور می تابید” از مجموعه تازه چاپ شده ی “مردی که ‏گورش گم شد”، نوشته حافظ خیاوی اختصاص دارد.‏

sovashon1.jpg

تازه کردم؛ اما قدیر تا وقتی بیل را گذاشت کنار چاله ای که کنده بودیمف باز نایستاد، ‏سنگ ها را یکی یکی برداشت و داد به من که بیرون ایستاده بودم. حالا باید جنازه ی مهدی قلی را بر می ‏داشتیم و می بردیم.‏

قدیر ایستاده بود توی گودی قبرو نگاه می کرد به مهدی قلی که در کفن پیچیده بود. نه او حرفی میزد و نه من. ‏صدای پارس سگ های کریم می آمد که توی باغش بسته بود و صدای آبی که از نهر پایین قبرستان می ‏گذشت. قدیر سرش را آورد بالا و نگاه کرد به من. نورِ ماه توی چشم هایش افتاده بود و برق می زد. گفت: ‏‏”بپر پایین” با این که از مرده می ترسیدم، پریدم. شانه های مرده را گرفت، بلند کرد. من هم پاهایش را که به ‏هم بسته شده بود. آوردیم بالا و گذاشتیم کنار گور. کمک کردم، انداختیم روی کول قدیر. بیل ها را برداشتم و ‏از میان قبرها راه افتادیم به جایی که ماشینم را نگه داشته بودم. قدیر با این که مهدی قلی روی دوشش بود، ‏خوب راه می رفت. قدش بلند بود و خیلی زور داشت. من که یادم نمی آید، یعنی توی این بیست و هفت، هشت ‏سالی که با هم دوست و همسایه ایم، ندیده ام کسی قدیر را زده باشد. فقط یک بار قدیر را زدند. هم مرا زدند و ‏هم قدیر را. وقتی که بچه بودیم و رفته بودیم توی باغ و داشتیم گیلاس می خوردیم. هر دو رفته بودیم بالا، ‏بالای بالای درخت و بی خبر از آن که صاحب باغ همان مردی که الان روی دوش قدیر می رود، آن پایین ‏پای درخت آمده و دارد ما را نگاه می کند. داد زد بیایید پایین.گفت که “ کاری باهاتان ندارم.” آمدیم با ترس، ‏من حتا گریه می کردم. اما کار داشت با ما مهدی قلی.قدیر کنار قبری ایستاد. چمباته نشست و نگاه کرد به ‏سنگ قبر. تکه سنگ ریزی را که روی قبر بود، برداشت و دو، سه بارزد روی سنگ قبر. پشتش به من بود و ‏من نمی دیدم که لبش هم می جنبد یا نه. بعد بلند شد و راه افتاد. سنگ قبر را نگاه کردم: “ آرامگاه مرحومه ‏مغفوره بانو رقیه…” خاله رقیه مرا هم مثل قدیر دوست داشت. درِ خانه ی خاله رقیه همیشه باز بود و از داهل ‏خانه راه داشت به باغ عجم. ما می رفتیم توی حیاط، از دهلیز رد می شدیم می رفتیم توی باغ. بعضی وقت ها ‏یخچالشان را که توی همان دهلیز بود، باز می کردیم و چیزی بر می داشتیم. شاید هر روز، هفت هشت بار از ‏آن جا می گذشتیم.آن هم نه یکی دو تا که ده، پانزده تا بچه. بعضی وقت ها می دیدیم که حاله رقیه به سرش حنا ‏می گذارد یا پشم می ریسد. یکی دو بار هم اسد دیده بود که خاله رقیه با میرزا رسول خوابیده اند زیر لحاف. ‏این یکی را به قدیر نگفتیم. قدیر مهدی قلی را گذاشت پشت وانت. بیل ها را هم، من یواش گذاشتم و رفتیم ‏نشستیم و راندم. گفته بودیم که می بریم خانه ی قدیر. قدیر از وقتی که خاله رقیه مرده بود، تنها می ماند. گفتم: ‏‏” قدیر زود ببریم و همین امشب کار را تمام کنیم.” قرار بود مردی مهدی قلی را ببُریم و بچپانیم توی دهانش و ‏دسته بیلی هم فرو کنیم توی ماتحتش و ایستاده ببندیم به در خانه ی مهندس.‏

جنازه را گذاشتیم توی زیرزمین، آمدیم بالا. قدیر در زیر زمین را قفل کرد. می ترسید که سگ ها بروند ‏سراغش. کلید را گذاشت بالای در و آمد کنار سگ ها که گوشه ی حیاط بسته بود. قدیر سه تا سگ داشت. ‏اسمشان را گذاشته بود: جابر، تیمور و عوض. او سگ را از هر کسی که می گرفت نام صاحب سگ را می ‏گذاشت روی سگ. من داشتم دست هایم را با صابون می شستم. قدیر دید که من چند بار هی صابون می زنم و ‏می شویم. گفت: “ خودت را اذیت نکن. تو دریا هم بپری، این کثافتی که من میشناسم پاک نمی شود.” او دست ‏هایش را نشست، رفتیم بالا.‏

چراغ را روشن نکرد. توی تاریکی نشستیم. گفتم: “دیر نشود قدیر، برویم سر وقتش.” چاقو را از جیبم ‏درآوردم. گفت: “نمی خواهد.” گفت: “ ما اگر همان کار را که تو می گویی بکنیم، به هیچ درد نمی خورد.” ‏گفت: “ جنازه را همین جا نگه می داریم. فردا مردم بعد از این که مراسم مسجد تمام شد، می روند سر خاک و ‏می بینند که مرده ای توی قبر نیست. خیلی بهتر است. اگر مرده را ببندیم به در، فردا صبح مهندس یا زنش ‏زودتر از همه می بینند، بدون آنکه کسی دیده باشد ومی برند و دوباره خاکش می کنند. زحمت مان هدر می ‏رود. شاید آنقدر عجله کنند که حتا وقت نکنند دسته ها را از سوراخی که ما تپاندیم، در بیاورند.“‏

قدیر گفت: “ این کاری که تو می گویی، خیلی تکراری است. من دوست ندارم کار تکراری بکنم.“‏

من باید می رفتم خانه. بلند شدم و سوار شدم و راه افتادم. قرار شد فردا، هم مسجد برویم و هم سرِ خاک. با این ‏که نصفه شب بود و از صبح بیدار بودم، ولی خوابم نمی آمد. نمی خواستم بروم خانه. گفتم بروم از شهر ‏بیرون. بزنم به جاده و تا جایی که خواب نیامده رانندگی کنم. گفتم حالا با آن جنازه چه کار می خواهیم بکنیم؟ ‏داشتم نقشه می کشیدم. گفتم جنازه را چند روز، همان جا نگه می داریم. بعد زنگ می زنیم به مهندس، می ‏گوییم پدرتان پیش ماست. این قدر پول بیاویرد و جنازه را تحویل بگیرید. کاری که با جنازه ی یوسف کردند. ‏آن ها زنگ نزدند. آمدند دم در خانه، در زدند. بی بی زینت آمد دم در. گفتند: “مادر، جنازه ی پسرت را ‏آوردیم. باید این قدر پول بدهی، ( گفته بودند پول تیرهاست.) یک جعبه شیرینی هم بخری و بیایی جنازه را ‏ببری.” بی بی زینت حالش بد شده بود. افتاده بود همان جا دم در. نامردها اقلا نمانده بودند که آبی، چیزی به ‏سر و صورت بی بی بزنند. بی بی هر جور که شده با با ناله و نفرین، از این و آن پول جمع کرد، تا بتواند ‏مرده ی یوسفش را بگیرد. هم من پول دادم و هم قدیر. جعبه شبرینی را هم من رفتم گرفتم. رفتم از قنادی ‏هدایت گرفتم. یک جعبه دو کیلویی بستم و با بی بی رفتیم. یوسف اگر می ماند، نمی گذاشت ما این بلا را سر ‏مهدی قلی بیاوریم. یوسف دختر مهندس، نوه ی مهدی قلی را دوست داشت. توی دانشگاه با هم توی یک کلاس ‏بودند. نه من درس خواندم بعد از دیپلم و نه قدیر. ولی یوسف خواند و رفت دانشگاه. ولی بعید بود که مهندس ‏پول بدهد. اگر هم راضی به پول دادن می شد، آن مقداری که ما می خواستیم نمی داد. نه او می داد و نه ‏برادرانش و نه خواهرانش. کار دیگری هم می توانستیم بکنیم.اگر قدیر راضی می شد، زنگ می زدیم به نوه ‏ی مهدی قلی. به دختر مهندس و به او می گفتیم که جنازه ی پدربزرگش را می دهیم، اگر او شب را در خانه ‏ی قدیر، پیش من و قدیر و مرحوم پدربزرگش بماند.‏

آن روز از باغ که برگشتیم، زود نرفتیم خانه. آن قدر سر کوچه ماندیم تا غروب شد. هوا که تاریک شد، رفتیم. ‏مهدی قلی گفته بود که اگر به کسی حرفی بزنیم، سرمان را می برد. مهدی قلی وقتی گفت که سرمان را می ‏برد، باور کرده بودیم. مهدی قلی وقتی که نمرده بود، بیست، سی سال پیش، وقتی جوان بود و چهل، پنجاه ‏سال بیشتر نداشت، توی شهر کسی نبود که که زورش به او برسد. نگاه که می کرد به چشم های آدم، از ترس ‏مو بر تن هر کسی راست می شد. می گویند آن سال ها، یک بار نگاه کرده بود توی چشم بچه ی یکی از ‏پسرعموهایش، بچه دو، سه روز نکشیده مرده بود. رفته بود دزدی خانه ی آن ها، به خیال آن که کسی در ‏خانه نیست، اما وقتی می رود توی خانه، چشمش به پسربچه ی دو، سه ساله ای می افتد که تنها در خانه مانده ‏بود. به ما هم که گفت شلوارهایمان را بکشیم پایین، ما هر دو با یکی از دست هایمان که نبسته بود، بند ‏شلوارمان را چسبیده بودیم، تا زل زد به چشم ما، دیگر کاری از دست مان نیامد. گفت به کسی نگوییم، ما هم ‏نگفتیم. نه من گفتم و نه قدیر؛ ولی خودش بعدها به چند نفر از دوست هایش که با هم نشسته بودند و عرق می ‏خوردند گفته بود. و به گوش همه رسیده بود که مهدی قلی چه بر سر ما آورده است. مدتی با قدیر روی این که ‏به کوچه و خیابان برویم نداشتیم.حتا وقتی که سال ها بعذ به همراه قدیر، جزوه ها و کتاب هایی را که رفقا می ‏فرستادند، می خواندیم و آدم برای حزب جمع می کردیم، شنیدیم که بعضی از آن هایی که ماجرای پای درخت ‏گیلاس به گوششان خورده بود، تا شنیده بودند ما هم هستیم، از خیر حزب و مارکس و مبارزه گذشته بودند. ‏من و قدیر توی این همه سال هیچ وقت دور از هم نبودیم. توی محل فقط ما دو تا بودیم که دوستی مان از ‏کودکی تا جوانی و تا امروز که هر دو کم کم داریم به سی سالگی می رسیم، پابرجا مانده بود. شاید مهدی قلی ‏آن روز پای گیلاس ما را با جوالدوزش چنان به هم دوخته بود که نتوانیم از هم جدا شویم. داشت کم کم خوابم ‏می گرفت. خیلی راه آمده بودم.باید بر می گشتم خانه و می گرفتم می خوابیدم تا فردا ظهر. اگر نمی رفتم و ‏نمی خوابیدم، فردا نمی توانستم بروم مسجد. خواب، می ماندم. من و قدیر فردا باید فردا می رفتیم مسجد و با ‏جماعت می رفتیم سرِ خاک و می دیدیم وقتی که آن همه آدم گور خالی را می بینند چه حالی پیدا می کنند.زیر ‏چشمی نگاه می کردم به مهندس و به برادرانش. شاید تا حالا کسی توی این شهر به یاد نداشته باشد که مرده ‏ای را همان شب اول گورش بردارند و ببرند.پیش آمده بود که مرده ای را درآورند و بیاورند پای دیوار، یا ‏بیاویزند از درخت. می گویند توی سال های خیلی دور، حیدر خان چنین کرده بود و چند نفر دیگر را هم شنیده ‏ام که نگذاشته اند مرده ها توی گورشان راحت بخوابند.‏

به خانه هم که رفتم نشد که بخوابم. آن قدر این دست و آن دست کردم، رفتم بیرون، آمدم خانه که ظهر شد و ‏قدیر آمد دمِ در. گفتم: “قدیر، ناهار بخوریم برویم.” گفت: “دیر می شود.” گفت: “شب، خانه ی مهندس جای ‏ناهار هم می خوریم.“‏

رفتیم. نشستیم توی مسجد. ملا ابراهیم رفته بود بالای منبر و داشت عذاب آخرت می گفت. گفتم: “از مهدی ‏قلی چه خبر؟” گفت: “جایش امن است. ” گفتم: “بو نده یک وقت.” گفت: “هوا خیلی گرم نیست.” گفتم: “می ‏خواهی وقتی رفتیم دور تا دورش یخ بگذاریم.” سینی چایی را گرفتند جلوی مان. من و قدیر هر دو چایی ‏برداشتیم. چشت سرش جوانکی خرما آورد. من دو تا برداشتم. آنی هم که قدیر برداشته بود، من خوردم. ملا ‏ابراهیم داشت می گفت که این مرحوم که خوشا به سعادتش وقتی مرد، آقازاده هایش بالا سرش بودند و با ‏عزت و احترام توی قبر خاکش کردند و جنازه اش زیر آفتاب نماند، تو دست نااهلان نیفتاد. اما ابا عبدالله. من ‏خنده ام گرفت. قدیر زد به پهلویم که نخندم. مجلس که تمام شد، بلند شدیم، همه آمدیم بیرون. اول بزرگترها و ‏ریش سفیدها و حاجی، کربلایی ها رفتند، بعد ما. به پسرانش که دم در ایستاده بودند، گفتیم: “خدا رخمت کند.“‏

رفتیم و نشستیم توی اتوبوس. جماعت زیاد بود، دو، سه اتوبوس آورده بودند و به همه جا رسید که بنشینند. هم ‏من و هم قدیر باز مثل دیشب که به قبرستان می رفتیم، حرف نمی زدیم. من دلم تاپ تاپ می تپید. رسیدیم به ‏قبرستان. پیاده شدیم و داخل جمعیت راه افتادیم. نزدیک که می شدیم، بازوی قدیر را فشار دادم.. قدیر به من ‏چشمک زد. جماعت ایستاد، رسیده بودیم به گور. من و قدیر زدیم بیرون، رفتیم نزدیک گور. صدای ملا ‏ابراهیم بلند شد که شروع کرده بود به خواندن یاسین. جماعت را کنار زدیم و رفتیم کنار گور. دیدیم گور را پر ‏کرده اند و حتا سنگ رویش گذاشته اند و اسم مرده را به همراه شعری رویش نوشته اند. دور و بر را نگاه ‏کردم، گفتم شاید اشتباهی کنده ایم و بردهایم و آن مرده ای که توی زیرزمین خانه قدیر است، مرد دیگری ‏است. برگشتیم. حتا نماندیم که فاتحه ی آخر را جلو در خانه مهندس بخوانیم. رفتیم خانه قدیر. قدیر در را باز ‏کرد. نه او حال حرف زدن را داشت و نه من. نشستم توی خانه اش. قدیر گفت:“کاش تخم حرام را بسته بودیم ‏به درختی توی خیابان.” سال ها منتظر مانده بودیم که مهدی قلی بمیردذ و الان مرده بود و مرده اش آن پایین ‏توی زیرزمین روی دست مان مانده بود و اگر دو سهروز همان طوری همان جا می ماند، باد می کرد. ‏گفت:“باید امشب ببندیم بهتبریزی جلوی مغازه ی حاج مهدی توی میدان اصلی شهر.” چاقو توی جیبم بود. ‏رفتیم پایین. این بار در باز بود، قفل نکرده بود. تا رفتیم تو، سگ های قدیر آمدند پیشش. هر سه. داشتند دست ‏های قدیر را می لیسیدند. من نرفتم تو. ماندم روی پله ها. از سگ های قدیر می ترسیدم. با این که خیلی نان ‏جلویشان ریخته بودم، اما قابل اعتماد نبودند. قدیر داد زد:“بیا پایین ببین چی شده.” رفتم. سگ های قدیر مهدی ‏قلی را خورده بودند. فقط تکه پاره هالی کفنش مانده بود. قدیر نشست. سگ ها داشتند دوروبر ما می پلکیدند. ‏ترسیدم. گفتم نکند گوشت آدمیزاد زیر دندان شان مزه کرده باشد. نگاه کردم به قدیر. قدیر زد زیر خنده. شاید ‏اولین بار بود که می دیدم قدیر می خندد. من هم شروع کردم به خندیدن. طوری می خندیدم که جابر، تیمور و ‏عوض هاج و واج ما را نگاه می کردند. بعد بلند شدم و گفتم:“من می روم.” و رفتم.‏

سوار ماشین شدم و راه افتادم. بیل ها پشت وانت مانده بودند و یادم رفته بود بردارم. ماشین که می افتاد توی ‏چاله ای، چیزی، صدای تق شان می آمد. گفتم بروم خانه و تخت بگیرم بخوابم. از وقتی که مهدی قلی مرده ‏بود نخوابیده بودم.‏

‏ ‏

khayavi.jpg

‏♦ نگاه

‏”مردی که گورش گم شد” اولین مجموعه داستان حافظ خیاوی است. مجموعه ای که به عنوان اولین اثر ‏داستانی یک نویسنده در برهوت داستان نویسی ایرانی ناشی از تشدید سانسورها و عدم دریافت مجوز توانست ‏عنوان نخست جایزه “روزی روزگاری” سال 86 را از آن خود کند. به اعتقاد اغلب منتقدین کاربرد فضاهای ‏محلی و بومی آمیخته به طنز و مرگ اندیشی و باور مرگ در کنار باورهای سخت مذهبی از دلایل موفقیت ‏اولین مجموعه داستان خیاوی بوده است. در کنار این گزینه ها قابلیت پذیرش داستان ها به وسیله ی مخاطب ‏عام و خاص را نیز باید به شمار دلایل موفقیت اولین مجموعه داستان خیاوی اضافه کرد. ‏

‏”ماه بر گور می تابید” مانند سایر قصه های اولین مجموعه داستان حافظ خیاوی روایتی بر مبنای خاطره و با ‏محوریت مرگ است. است. راوی که در طول روایت گمنام می ماند در شبی که شب اول قبر شخصی به نام ‏مهدی قلی است و در حین نبش قبر او به همراه دوستش قدیر به گذشته می رود. مهدی قلی سال ها پبش به ‏راوی و دوستش قدیر در پای درخت گیلاسی که متعلق به باغ او بوده است تجاوز کرده. و این مساله که قارا ‏بوده راز بماند با افشاگری مهدی قلی، درحین مستی دهان به دهان می چرخد و…‏

راوی و قدیر سال هاست که با یکدیگر دوست هستند. از ماجراهای خواندن کتاب ها و جزوات کمونیستی به ‏منظور آموزش و یارگیری برای حزب روی درخت گرفته تا نبش قبر مهدی قلی و رفت و آمدهای دونفره ی ‏همیشگی این دو و جمله های کوتاه راوی که با ساختار “هم من و هم قدیر” با افعال منفی یا مثبت عامدانه و ‏اگاهانه در چندجای داستان تکرار می شوند به خوبی می توان به این نکته پی برد: “ نه من گفتم و نه قدیر”، ‏هم من پول دادم و هم قدیر”، “هم مرا زدند و هم قدیر را”، “هم من وهم قدیر را دعوت کرد” و… به نظر می ‏رسد این دوستی پس از آن ماجرای تجاوز مهدی قلی به این دو نفر زمانی که کم سن و سال تر بوده اند شکل ‏محکمتر و عمیق تری به خودش گرفته است. راوی اشاره ی طنزآلودی به این استحکام این دوستی دارد: “ ‏من و قدیر توی این همه سال هیچ وقت دور از هم نبودیم. توی محل فقط ما دو تا بودیم که دوستی مان از ‏کودکی تا جوانی و تا امروز که هر دو کم کم داریم به سی سالگی می رسیم، پابرجا مانده بود. شاید مهدی قلی ‏آن روز پای گیلاس ما را با جوالدوزش چنان به هم دوخته بود که نتوانیم از هم جدا شویم.“‏

تم اصلی این داستان با حفظ ساختار روایت بر مبنای خاطره، مرگ است. راوی مدام خاطراتی را مرور می ‏کند که طعم و بوی مرگ می دهند. روایت مرگ خاله رقیه و مرگ یوسف از این دست است. ‏

گرایش راوی و نوع حکایت کردنش از خاطره ای تلخ و گزنده که اثرات سوء روانی آن از دروان نوجوانی ‏بر ذهن و خاطره ی راوی و دوستش قدیرباقی مانده و در طول روایت به خوبی مشهود است از نقاط قوت ‏داستان به شمار می آید. هر چند که ضعف خیاوی در پایان بندی داستان هایی که برای آنها پایانی در نظر ‏گرفته است موفقیت داستان را در انتها در ذهن مخاطب خدشه پذیر می کند. شاید اگر این داستان مثل تعدادی ‏از داستان های بدون پایان بندی این مجموعه به سرانجام مشخصی نمی رسید، بیشتر در ذهن کنجکاو و جست ‏و جو گر خواننده می توانست رسوب کند.‏