زندگی در بهشت اجباری

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

احساس و نیاز بی‌پایانی به آرامش دارم. این را با ذره ذره ی وجودم و تک‌تک مولکول‌هایم حس می‌کنم. شاید به این دلیل است که هر روز بیشتر خود را طالب و مشتاق گم شدن در بهشت اجباری می‌بینم و زندگی کردن در آن جا، حتی اگر به اندازه ی ساعتی بیشتر باشد.

 حسی درونی ـ- درست یا غلط-ـ این فکر را دائم به من تحمیل می‌کند که این وضع چندان دوام نخواهد آورد. اگر اوضاع بر وفق مرادم بود، شاید در دوران بازنشستگی، زندگی داوطلبانه ای در این محل را برمی‌گزیدم. اکنون اگرچه بازنشسته شده‌ و به دورانی رسیده‌ام که سال ها انتظارش را داشتم، اما دست سرنوشت تاس زندگی را به گونه ای دیگر ریخته است. 

 زمانی منتهای آرزویم این بود که روزی یا شبی، فارغ از دنیای کار و سیاست، با حجمی عظیم از کتاب- ادبیات و هنر، شعر و رمان و…- به گوشه‌ی خلوتی، چه فرق می‌کند در دل جنگل یا کنار دریا، در دل دشت یا کوهپایه‌ای سرسبز، بگریزم و در دل طبیعت زندگی خاصی را پی بگیرم. اکنون، البته به گونه ای دیگر به آرزوی دیرینه‌ام رسیده ام- اتفاقا در همان سن و سال مطلوب. در این وضعیت، روزنامه را هم که باز ‌کنی، یکی از شرایط کسب معافیت فرزندان گرفتن کفالت، رسیدن سن پدر به ۵۹ سالگی است یا داشتن بیماری و مشکلات جسمی و… اکنون در آستانه ی دستیابی به شرط اول هستم و دومی را با این صندلی چرخدار و دردهایی که می‌آیند و می‌روند و تمام شدنی هم نیستند، مدت ها است که کسب کرده ام.

 اما بیش از این ها، آن حس خلا و نیاز به خلوت است که هر روز بیشتر مرا به سوی بهشت اجباری می‌کشاند و این نیمکت آهنین که اکنون بعدازظهرها وقتی لحظاتی بر روی آن دراز می‌کشم، خورشید از میان برگ‌های بید با چشم‌هایم قایم باشک بازی می‌کند؛ چون ستاره‌های چشمک زن در شب‌های سیاه کویر، یا برقله‌ها، در آسمان صاف و بدون ابر.

 شاید حق با آن پیرمرد کارمند بانک کتاب ”یک نوع مردن” است که در لحظاتی ظاهر می‌شود و به جوان سیاسی حزبی-قهرمان داستان- این نکته را یادآور می‌شود: ”چیزهایی که در کتاب‌ها [در مورد بازنشستگان] می‌نویسند واقعیت ندارد، اینکه می‌توانید سالخوردگان به مشاغل ناچیزشان می‌آویزند، چون پس از سال‌ها خدمت نمی‌دانند با آزادی‌شان چه کنند، واقعیت ندارد. دروغ بزرگی است فقط دیوانه‌ها و احمق‌ها هستند که نمی‌دانند با آزادی‌شان چه کنند. مردم فکر می‌کنند که آزادی یعنی فریاد زدن، یعنی نشان دادن نقض‌ قوانین و اجراکنندگان این قانون‌ها. اما آزادی یعنی تنهایی شدید و مجال فراوان برای به خاطر آوردن خود، و بخصوص داشتن امکان‌های بسیار برای مطیع نبودن. موضوع این نیست که انسان بتواند کاری بکند، بلکه این است که انسان بداند می‌تواند این کار را بکند”. بله، مساله این است که انسان بداند می‌تواند آزادانه کاری انجام دهد، حتی اگر این کار در جایی چون زندان، چیزی نباشد جز این که خودخواسته اتاق رئیس زندان یا مسوول بند را ترک کند و…

 احساس و نیاز بی پایان این روزهایم به آرامش، و زودتر خود را رساندن به بهشت اجباری، صبح زود مرا کشاند به زیر هشت، برای پیگیری و انجام چند کار ناتمام، تا زمان فراغت زودتر از راه برسد. خوشبختانه گرامی هم صبح خیلی زود آمده بود و راحت‌تر می‌شد او را دید و بعد راهی شد به سمت بهداری؛ برای کار فیزیوتراپی روزانه و کنکاش در مورد ماجرای دیروز بعدازظهر- رادیولوژی و عکسبرداری از قفسه سینه.

 دیروز تازه از هواخوری به حسینیه بازگشته بودم که خبر آوردند که ”نام ترا می‌خوانند، برای رادیولوژی”. با بهت و حیرت فراوان راهی بهداری شدم و اتاق رادیولوژی. مسؤول مربوطه داشت با تلفن صحبت می‌کرد و سراغ کسی را می‌گرفت. با عبور من از برابر اتاق پذیرش، به فرد آن سوی سیم گفت که ”آمد”. روی صندلی چرخدار منتظرش ماندم. با تکه کاغذهای رنگارنگ، جدا شده از ورق‌های باطله- یک رو سفید- وارد شد.

 فرمانی که صادر کرد، بخشی از کنجکاوی‌ام را بر طرف کرد: ”لطفا، بالا تنه‌ را لخت کنید و منتظر بمانید”. پس این بار نوبت عکسبرداری از قفسه سینه است و بخشی از ماموریت دو هفته پیش پزشک قانونی. پرسید که چه مشکلی پیش آمده؟ گفتم: ”نمی‌دانم. شما بفرمایید! شما مرا فراخوانده‌اید”. باز سوالش را تکرار کرد، این بار جدی تر: ”مشکل چیست؟” پاسخ دادم : ” لابد در مورد شکستگی استخوان قفسه سینه است”. با تعجب نگاهی به من انداخت و ویلچیری که با آن به بهداری آمده و خود را لنگ لنگان را کشانده بودم درون اتاق رادیولوژی. زیاد منتظرش نگذاشتم: “ فکر می‌کنم مساله عکسبرداری از قفسه سینه‌ام باشد، برای حادثه ۱۵ ماه پیش، شکستگی استخوان، در زمان دستگیری و بازداشت توسط ماموران وزارت اطلاعات استان مازندران”. از چهره‌ای که در هم کشید معلوم شد بیشتر شگفت‌زده شده است. طرح سوال بیشتر را جایز ندانست، لابد موکول ‌کرد به آینده ی نزدیک؛ نتیجه ی عکس ها.

 بالا تنه را لخت کردم و چانه را محکم چسباندم به فلز سرد. یک عکس از روبه ‌رو گرفت و یک عکس از پهلو. دقایقی بعد، وقتی عکس ها را یکی یکی قرار داد روی شیشه ی قاب فلزی روشن شده با چراغ مهتابی و خیره شده به آن ها، باز چهره درهم کشید. در برابر سوالم در خصوص نتیجه ی رادیولوژی که ”چیزی مشخص است؟” ترجیح داد سکوت کند. تنها گفت : ”به پزشک معالج امروزتان خواهم نوشت.“ موضوع بغرنج تر شد: ”پزشک معالج امروز؟!“ نگاهی به تکه کاغذ سفید رنگ کوچک انداخت و تاریخ نگاشته شده بر روی گوشه سمت راست آن: ”بله، امروز”. با لحنی معترض گفتم که ”ولی من امروز معاینه نشده‌ام. احتمال دارد که دستور پزشک قانونی باشد؟” در حالی که آماده می‌شد برای خروج از اتاق و قفل کردن آن پشت سر خود، زمزمه کرد: ”ممکن است”. 

 حال، امروز باید از اصل ماجرا سر در می‌آوردم، با رفتن نزد دکتر رجبی، رئیس بهداری. او صدوردستور توسط نماینده ی پزشک قانونی را تایید کرد، ولی از دیگر موارد اطلاعی نداشت، از جمله زمان دقیق انجام تست ورزش برای مشخص شدن شرایط بیماری قلبی و ام.آر.ای برای روشن شدن وضعیت مهره های کمر و دیسک. با این وجود تاکید کرد که در این موارد نیز باید منتظر ارسال پاسخ دادستانی بمانند. پیش از مراجعت این اطمینان خاطر را نیز به من داد که محل جوش خوردگی تا پانزده ماه بعد هم باقی می‌ماند.

 پیش از آنکه راهی بهداری شوم، مباحثاتم با گرامی خوب پیش نرفت. ضرورت ملاقات مینا را درروز پنجشنبه مطرح کردم. نسبتش را پرسید. توضیح دادم که خواهرزنم است. باز تمسک جست به رعایت قانون و مقررات: ”نمی‌شود، مجاز نیست، اگر مادر زن بود، می‌شد”. با لحنی معترضانه واکنش نشان دادم: ”این که نزد شما آمدن و مجوز گرفتن نمی‌خواست و…“ مجبور شد توضیح دهد که ”این کار در حیطه ی اختیارات من نیست.“ نه گذاشتم و نه برداشتم، گفتم: ”پس باید مستقیما به حاج کاظم مراجعه کنم. دیگر فرصتی باقی نیست و جا برای نامه نگاری های معمول نمی ماند. فردا روز ملاقات است. نمی توانم چون دیگر موارد منتظر بمانم. طی یک دو ماه گذشته خیلی موارد را یادداشت کرده اید، اما وقتی مراجعه می کنیم می گوئید که جوابش را نگرفته‌اید، حال انتظار دارید من منتظر این یکی هم بمانم؟”

 کلمات دیگری نیز بین ما رد و بدل شد، با تاکید بر روی ناتوانی او در اموری این چنینی و دست روی دست گذاشتنش در موارد جزیی؛- جاهایی که در حیطه ی اختیارات و جزو وظایف رئیس بند است. با دلخوری از اتاقش خارج شدم.ساعتی بعد، پس از بازگشت به زیر هشت، پیش از زدن تلفن از پاسدار بند خواستم که تلفن رئیس زندان و دفتر او را برایم بگیرد. این کار را هم موکول کرد به صدور مجوزرئیس بند. وقتی سراغ گرامی را گرفتم گفتند رفته است. بی‌خیال شدم، از اندک وقت سهمیه تلفن صبح، بخشی را صرف گرفتن شماره مستقیم رئیس زندان کردم. صدور مجوز تایپ باز موکول شد به آینده. اما آقا سید به صورت تلفنی خودش مجوز ملاقات با مینا را به نیابت از حاج کاظم صادر کرد، شاید هم با اشاره‌ ی او.

 پیش از رفتن به هواخوری، حشمت جلوی راهم سبز شد، با این خبر که نامش در پیام مهدی کروبی نبوده است. از ماجرا ابراز بی‌اطلاعی کردم، با این تاکید که ما خبر را منتشر نکرده‌ایم، لابد دفتر حاج آقا تنظیم کرده و تنها نام افرادی را که صحبت کردند، افزوده است! نظر من این بود که بهتر است خودش تماس مستقیم داشته باشد، چون هنوز اعلام حمایت‌ها ادامه دارد.

 در هواخوری مشغول خواندن کتاب بودم و گپ و گفتی با بداقی که عموشعبان، باغبان جهاد، خبر آورد که ترا نگهبانی می‌خواهند. این وقت روز، این نوع صدا کردن، غیرمنتظره است. در حالی که پای راستم را دنبال خودم می‌کشیدم، راهی اتاق نگهبانی شدم. گرامی پشت میز نشسته بود، نگهبان دو شیفت پیش که پریروز تذکر داده بود که باید برای بعدازظهرها مجوز داشته باشی، ایستاده در کنار او. گمان بردم که شکایتی جدید ارائه شده است.

 اما او صحبت بردن شکایت نزد رئیس را در برابرم نهاد: ” حال از من شکایت می‌کنی؟”- البته با خنده ای بر لب. انگار نه انگار که همین چند ساعت پیش دلخور از اتاقش بیرون زده‌ بودم. شگفت زده پرسیدم: ”من، شکایت از شما؟ به رئیس؟ حاج کاظم؟” زیاد منتظرم نگذاشت: ”به خواهر زنت بگو که برای ملاقات فردا بیاید. آنجا (دفتر رئیس زندان) بودم که زنگ زدی”. توضیح دادم که: “شما گفتید نمی‌شود. مقررات اجازه نمی‌دهد، من هم راهی دیگر را برگزیدم و…”. از در آشتی درآمد که ”فردا، خودم صبح زود می‌آیم، اما اگر هم نبودم؛ بگو بچه‌ها به من زنگ بزنند”.

 بعد هم خبر خوش دیگری را مطرح کرد؛ صدور دستور تحویل فرش ماشینی درخواستی، البته در صورت موجود بودن در فروشگاه زندان. در نهایت مژده ی دیگری هم داد: ”در مورد تلفن عید فطر هم دستور لازم داده‌ام، زیر شیشه میز افسر نگهبان است”. در مقابل این پرسش که مگر تعطیلی عید سه روز نیست، توضیح داد که خودش تمام این روزها در زندان حاضر خواهد بود. این حرف بیانگر اعلام موافقت برای تکرار شدن تلفن اضافه ی عید بود در روزهای بعد.

 در زمان خروج خبر خوب دیگری را مطرح کرد: ”با کار کردن باستانی هم موافقت شده است؛ بعد از رادپور و سلیمانی”. آیا داشت به صورت غیرمستقیم اعلام می کرد که دستور مجوز تایپ تو هم در راه است؟ وقتی بحث مجوز بعدازظهرهای هواخوری را مطرح کردم باز موکول کرد به هفته ی بعد. با این وجود پذیرفت که مجوز خاص فردی برای امروز عصر من صادر کند، به نگهبان حاضر.

 وقتی به حسینیه بازگشتم به شوخی به مسعود گفتم: “چرا حال که مجوز کار تو صادر شده است تا لنگ ظهر خوابیده‌ای؟! توضیح داد که حاضر شده بوده به آهنگری برود، اما باز سر تلفن با مصطفی درگیر شده‌اند و بگو مگو و هل و هل کاری، نتیجه هم گزارش پاسدار بند و شکایتش از مصطفی. با این وضعیت خدا کند که مشکلی برای کار کردن باستانی پیش نیاید و دیگران نیز متضرر نشوند. این مجوز می‌توانست و می‌تواند راهگشای شکستن محدودیت تلفن مسعود باشد، دست کم تا زمانی که در محیط کارگری حضور دارد و تلفن آزاد محل در دسترس وی.

 صبح زود فرصتی هم دست داد برای تماسی کوتاه، با دوستی عزیزتر. اما با شگفتی دیدم که دوست دیگری -ـ همکلاسی دوران دانشجویی او-ـ گوشی را برداشت. به شوخی گفتم:“ یادت می‌آید یک ماه پیش از انتخابات، اصفهان آمده بودم. فرصت دیدار دست نداد، تلفنی با هم صحبت کردیم. حالا شانزده ماه گذشته و این تلفن اتفاقی!“ خندید. بعد، آن دوست را یافتم، روی تلفن همراه. ماجرای مکالمه ی خود را شرح دادم. نمی دانم چرا متوجه ی منظورم نشد وخوشحال پرسید: ”پس بالاخره آزادت می‌کنند؟” توضیح دادم که ماجرای تلفن ربطی به این مسائل ندارد. خبری از آزادی نیست؛ ”مگر فراموش کرده ای که در آخرین دیدار چه گفتم: اگر مرا بگیرند حالا حالاها برنمی‌گردم”.

به این دلیل است که به گمانم در ابتدای راه قراردارم. باید بیش از هر چیز دل ببندم به همین بهشت اجباری و زندگی میان مدت در آن. زندگی‌ای که اگر در آن امید باشد و نگاه به آینده خوش بینانه باشد، می‌تواند هر نقطه و مکانی زیبا باشد، حتی اگر نامش زندان رجایی شهر باشد؛- آن هم در جایگاه یک زندانی سیاسی- مطبوعاتی.

 نوار ”چشم براه” ناظریان را از میان جعبه ی نوارها برمی‌دارم، می‌روم به بستر. تا نوبت اشعار نیما و شفیعی کدکنی برسد، تمام وجودم را می سپارم به شعر ابتدای نوار. حتی نمی‌دانم شاعرش کیست. هر چه هست زیباست، در بستر یک زندگی زیبا.

نیمه شب چهارشنبه ۱۷/۶/۸۹ ساعت ۲۴ حسینیه بند۳ کارگری رجایی شهر 

 

زندگی زیباست

زیباست، ای زیبا پسند

زنده اندیشان به زیبا می‌رسند

آن‌قدر زیباست، زیباست این بی‌بازگشت

کز برایش می‌توان از جان گذشت.

مردن عاشق نمی‌میراندش

در چراغی تازه می‌گیراندش!