معرفی مجموعه داستان “گفته بودی به هر حال” نوشته انسیه ملکان
مرثیهای برای آفتابگردانها
“گفته بودی به هر حال” نوشتهی انسیه ملکان، کتابی است با دوازده داستان کوتاه که در سال ۹۱ در ۱۱۰۰ نسخه از جانب نشر مروارید منتشر شده است. داستانهای این مجموعه حول محور زنی میگردد که در دورههای گوناگون زندگی و در شرایط و لحظات خاص ترسیم شده و اگر بخواهیم او را با حالتی کلی توصیف کنیم، باید بگوییم که او ایستاده است و با حسرت به گذشتهی از دسترفتهاش نگاه میکند. داستانهای این دفتر بریدههایی از احساسات نوستالژیک و آمیخته با احساسات زنانه است. برای نمونه در داستان نخست این مجموعه، “آفتابگردانها آفتاب گرفتهاند”، ما دختربچهای را میبینیم که به همراه مادر و مرد سمسار به زیرزمین خانهشان رفته تا مادر وسایل قدیمی خانه را به سمسار بفروشد. او با دیدن دوبارهی اشیا و لوازم آشنا به یاد گذشته میافتد و در این گذشته، پدر و خاطرهی نقاشی با او شکل میگیرد. سفیدخوانی متن و مرور خاطرات گذشته، فقدان پدر را نشان میدهد و خاطرهای که به شکلهای مختلف در جریان این معامله در ذهن او تکرار میشود، یاد روزگاری است که با پدر نقاشی میکند و پدر به او نقاشی یاد میدهد. سمسارِ چکمه به پا، نماد دیوی است که آمده تا با همان چکمههای روز برفی، روی حلقوم خاطرات کودکی او بایستد و جان آن همه خاطره و یاد چیزهای گذشته را از او سلب کند. مادر به این گذشته بیاعتناست یا در شرایطی قرار گرفته که مجبور به بیاعتنایی در قبال احساسات دخترش است. مرد سمسار، نگاهی عمیقن کاسبکارانه دارد و حتا وقتی آن نقاشیهای کذایی را میبیند، میخواهد روی آنها هم قیمت بگذارد و با خود ببردشان. راوی این داستان باید از دنیای کودکی و خیالات سبک بیرون بیاید و با خشنوت و زمختی زندگی بزرگسالی آشنا بشود. کمدی که او پیش از این در آن پنهان میشد، حالا درش شکسته است و این شکست استعارهای است از ویرانی باغهای خرّم و سرسبز کودکی.
این موتیف در داستان “رُزهای گچی خانهی مادربزرگ” به شکل دیگری تکرار میشود؛ مادربزرگ نمیخواهد خانهی قدیمی را خراب کنند و جایش آپارتمانی جدید بسازند. او دستخوش اندوهیادهای گذشته است و تحمل ویرانی خاطراتاش را ندارد. در داستان “رد نردهها”، همین فضای نوستالژیک به شکل دیگری تکرار میشود؛ مادربزرگ برای نوهاش از آداب و رسوم زندگی گذشته حرف میزند و یاد روزگار گذشته را تازه میکند…
سوالی که اینجا به ذهن میرسد این است؛ چطور میشود برای کتابی با این فضای نوستالژیک، ظریف و زنانه چنین جلدی در نظر گرفت؟ طرح روی جلد این کتاب کجای متن کتاب را در خود منعکس کرده است؟
داستان “آفتاب گردان ها افتاب گرفته اند” از این مجموعه داستان
مامان گفت: “هیس.”
هشت و نه و ده را توی دلم گفتم. بابا میگفت اگر اندازهی این پلهها بشوم دیگر بزرگ شدهام. هزار بار میشود که شمردمشان. با بابا پا جفت میکردیم و میشمردیم و میپریدیم. سُر خوردم، بازوی مامان را چنگ میزنم.
مامان گفت: “یواشتر.”
رد پوتینهای سمسار روی موزائیکهای زیرزمین جا انداخت. تا آن ته برف و گلها را برده است.
“چه بوی نمی. اَه اَه بوی گازوئیل مییاد.”
مامان با گوشهی روسری جلوی دماغش را گرفت. سمسار زُلزُل چشم انداخته است دور زیرزمین. چشمش لابد آن میزگرد را گرفته که پایهی منبتکاری دارد.
“اِ مامان اون قفسه که دو تا بلبل داشتیم.”
در کمد شکسته را از زمین بلند میکنم.
“یادش بهخیر چقدر توی این کمد از دستت قایم میشدیم.”
“بندازش اونور سر و صدا در نیار.”
سمسار صدای پایش مثل رژه پیچید توی زیر زمین، اینطرف و آنطرف سرک میکشد. ایستاد و در صندوقچهی چوبی را باز کرد. دست کشید روی مخمل زرشکی توی صندوق.
“اینم فروشیه؟”
مامان سرش را پایین آورد.
“نه مامان اینو که عزیز داده. مال منه. چیزام توشه.”
سرک میکشم توی صندوق. کاغذها و بریدههای روزنامه تویش است. چند نخ کاموا، یک جعبهی مداد سیاه نو و جعبهی آهنی خالی از مدادرنگی. خودنویس کهنهی شکسته، یک تسبیح بلند با دانههای چوبی، دو تا توپ تنیس.
“مامان عکسهایی که دنبالشون میگشتم. ایناهاش اینجان.”
مینشینم و پایم را گیر میدهم به دیوار. صندلی لقلق میخورد. توی عکس بابا دارد نقاشی میکشد.
“پرنده کشیدی؟”
“آره”
دست دراز کردم و قلممو را برداشتم.
“دست نزن!”
“میخوام رنگش کنم”
“الان نه!”
“میخوام رنگ کنم”
“الان نه!”
“میخوام رنگ کنم”
“نه باباجون آبی که نه، پرنده که آبی نمیشه”.
مامان گفت: “پاشو”
با گوشهی روسری جلوی دماغش را گرفت.
“چی؟”
“میگم پاشو از روی این خاکها. این صندلی هم پایهاش شکسته.”
بابا روی همین صندلی مینشست. خرمالوها لبهی پنجره قطار شده بودند.
“میخواد اینم ببره؟”
نوک پاهایم از سرما بیحس شده. باد میوزد میان یاس امینالدوله، کمرش از دیوار جدا شد. درخت خرمالو برگی برایش نمانده است.
مامان گفت: “اونورو دیدی؟ همشون بهدردبخورن.”
مثل اینکه سمسار گفته باشد. اینها چیزهای بهدردبخوری نیستن.
با پاهای گندهاش کارتونی را به جلو هُل میدهد و لبهای کلفتش را میجود. مو به تنم سیخ شد نَکِش روی زمین.
مامان گفت: “میخواهیم از اینجا برویم وگرنه نگهشون میداشتم.”
“نه مامان.”
مامان چشمهایش را گرد کرد. سمسار صدایش را صاف کرد. غبغب دوطبقهاش روی هم بالا و پایین رفت.
“مامان اینا یادگاریه.”
سوسکی از روی دیوار پر کشید و روی زمین افتاد. جهید به آنطرف. سمسار گفت: “همهش چند؟”
خم شد و کوزهی لاجوردی را بالا آورد.
بابا روی آن را خوشههای انگور نقاشی کرده. مثل اینکه انگورها از کوزه دارن میریزن بیرون.
بابا خندید از روی صندلی بلند شد و قلممو را دستم داد.
از روی صندلی بلند میشوم و میروم به گوشهی دیوار. سمسار پایش را روی سوسک گذاشت. اَه چندشم شد.
مامان گفت: “حالا با هم کنار میایم.”
کف دستهایم از خاک پاک کرده روی بوم میخارید.
از پنجره حیاط را میبینم. روی رَف پنجره پر از شاخههای یاس بودند.
دست میکشم روی ابرهای سفید.
“هنوز دست نزنیها، خشک نشده.”
نوک انگشتهایم سفید شد. بابا به لکههای سفید روی شلوارم نگاه کرد و چیزی نگفت.
سمسار گفت: “چیزی دستمو نمیگیره همشیره.”
مامان گفت: “اینا عتیقهست آقا.”
روی صندلی نشستهام و تاب میخورم. سمسار بالای سرم آمد و به نقاشیهای روی دیوار خیره شد. مامان به شانهام زد.
سمسار گفت: “نقاشیه؟ اصله؟ کار کیه؟”
مامان گفت: “پاشو برو بالا سرده.”
بوی یاس توی زیرزمین پیچید.
“از خط بیرون نزنهها.”
خورشید کج شد وسط آسمان، رنگ آبی رفت توی رنگ زرد.
“چیکار میکنی؟”
صدای خندهام توی زیرزمین میپیچد. مامان نگاهم کرد. سمسار صندوقچه را روی زمین میکشد و میبرد پای دیوار نزدیک پلهها. کوزهی لاجوردی را روی پله گذاشته.
“اینا رو بده من رنگ کنم.”
“نه دیگه بسه باباجون»
“فقط همین یه گل.”
“فوت نکن”
“چرا؟”
“رنگش پخش میشه.”
“ببین مامان آفتابگردانها نوی مزرعه زیر نور خورشید، آفتاب گرفتهاند.”
مامان گفت: “وقت گیر آوردی پاشو بریم بالا.”
سمسار صندوق را کول گرفته است و پلهها را بالا میرود. بومها را دسته میکنم روی هم. مامان نگاهم میکند.
“اینا رو میخوام.”
پلهها را میشمارم. دوازده، سیزده، چهارده.
آن بالا سمسار چراغ گردسوز را جلوی چشمانش بالا آورده است و به کندهکاریهای روی چراغ دست میکشد. مامان سر پله ایستاد و نفسش را بیرون داد.
هجده، نوزده، بیست…