نامه ی فرزاد کمانگر به دانش آموزانش
کاش می شد دست در دست هم می رقصیدیم…
نوزدهم اردیبهشت ماه، نخستین سالروز مرگ معلم آزاده ایست که در روزگار بی تفاوتی آدمهایش، آمد و از انسانیت گفت، زندگی وقف آرمان و اندیشه کرد و سر آخر نیز به جرم هویدا کردن اسرار، سر سبز را فدای زبان سرخ کرد و ایستاده رفت… در نخستین سالروز کوچ بی بازگشت او و در حالی که مردم ایران زمین، این روز را روز “ معلم آزاده ” نام نهاده اند، صفحات چاپ دوم این هفته را به مطالبی به قلم او و سروده ای باب مرگ پر نشانه و اشاره اش، اختصاص داده ایم. دو یادداشت از فرزاد کمانگر که هر دو در روزگار محبوس بودنش در زندان های جمهوری اسلامی نگاشته شده اند، و سروده ای از یدالله رویایی در سوگ این به معنا “ معلم ” ایران را در ادامه ی مطالب این بخش از پی بگیرید…
بچه ها سلام،
دلم برای همه شما تنگ شده، اینجا شب و روز با خیال و خاطرات شیرینتان شعر زندگی می سرایم، هر روز به جای شما به خورشید روزبخیر می گویم، از لای این دیوارهای بلند با شما بیدار می شوم، با شما می خندم و با شما می خوابم. گاهی «چیزی شبیه دلتنگی» همه وجودم را میگیرد.
کاش می شد مانند گذشته خسته از بازدید که آن را گردش علمی می نامیدیم، و خسته از همه هیاهوها، گرد و غبار خستگیهایمان را همراه زلالی چشمه روستا به دست فراموشی می سپردیم، کاش می شد مثل گذشته گوشمان را به «صدای پای آب» و تنمان را به نوازش گل و گیاه میسپردیم و همراه با سمفونی زیبای طبیعت، کلاس درسمان را تشکیل می دادیم و کتاب ریاضی را با همه مجهولات، زیر سنگی می گذاشتیم چون وقتی بابا نانی برای تقسیم کردن در سفره ندارد چه فرقی می کند، پی سه ممیز چهارده باشد یا صد ممیز چهارده، درس علوم را با همه تغییرات شیمیایی و فیزیکی دنیا به کناری می گذاشتیم و به امید تغییری از جنس «عشق و معجزه» لکه های ابر را در آسمان همراه با نسیم بدرقه می کردیم و منتظر تغییری می مانیدم که کورش- همان همکلاسی پرشورتان- را از سر کلاس راهی کارگری نکند و در نوجوانی از بلندای ساختمان به دنبال نان برای همیشه سقوط ننماید و ترکمان نکند، منتظر تغییری که برای عید نوروز یک جفت کفش نو و یک دست لباس خوب و یک سفره پر از نقل و شیرینی برای همه به همراه داشته باشد.
کاش می شد دوباره و دزدکی دور از چشمان ناظم اخموی مدرسه الفبای کردیمان را دوره می کردیم و برای هم با زبان مادری شعر می سرودیم و آواز می خواندیم و بعد دست در دست هم می رقصیدیم و می رقصیدیم و می رقصیدیم.کاش می شد باز در بین پسران کلاس اولی همان دروازه بان می شدم و شما در رویای رونالدو شدن به آقا معلمتان گل می زدید و همدیگر را در آغوش می کشیدید، اما افسوس نمی دانید که در سرزمین ما رویاها و آرزوها قبل از قاب عکسمان غبار فراموشی به خود می گیرد، کاش می شد باز پای ثابت حلقه “عمو زنجیرباف” دختران کلاس اول می شدم، همان دخترانی که می دانم سالها بعد در گوشه دفتر خاطراتتان دزدکی می نویسید کاش دختر به دنیا نمی امدید.
می دانم بزرگ شده اید، شوهر می کنید ولی برای من همان فرشتگان پاک و بی آلایشی هستید که هنوز «جای بوسه اهورا مزدا» بین چشمان زیبایتان دیده می شود، راستی چه کسی می داند اگر شما فرشتگان زاده رنج و فقر نبودید، کاغذ به دست برای کمپین زنان امضاء جمع نمی کردید و یا اگر در این گوشه از «خاک فراموش شده خدا» به دنیا نمی آمدید، مجبور نبودید در سن سیزده سالگی با چشمانی پر از اشک و حسرت «زیر تور سفید زن شدن» برای آخرین بار با مدرسه وداع کنید و «قصه تلخ جنس دوم بودن» را با تمام وجود تجربه کنید. دختران سرزمین اهورا! فردا که در دامن طبیعت خواستید برای فرزندانتان پونه بچینید یا برایشان از بنفشه تاجی از گل بسازید حتماً از تمام پاکی ها و شادی های دوران کودکیتان یاد کنید.
پسران طبیعت آفتاب! میدانم دیگر نمیتوانید با همکلاسیهایتان بنشینید، بخوانید و بخندید چون بعد از «مصیبت مرد شدن» تازه «غم نان» گریبان شما را گرفته، اما یادتان باشد که به شعر، به آواز، به لیلاهایتان، به رویاهایتان پشت نکنید، به فرزندانتان یاد بدهید برای سرزمینشان برای امروز و فرداها فرزندی از جنس «شعر و باران» باشند به دست باد و آفتاب میسپارمتان تا فردایی نه چندان دور درس عشق و صداقت را برای سرزمینمان مترنم شوید.
رفیق، همبازی و معلم دوران کودکیتان
فرزاد کمانگر – زندان رجایی شهر کرج
9اسفند 1386