روزی در اواخر خرداد 80 بود که دبیر انجمن اسلامی دانشگاه علامه وارد دفتر شد و گفت بچه های انجمن علوم اجتماعی برای جلسه ی به دانشکده اقتصاد می آیند و چند دقیقه بعد دختری سبزه رو، حدوداً 20 ساله با کوله پشتی مشکی وارد دفتر شد و خودش را معرفی کرد: نفیسه زارع کهن دانشجوی رشته ی روزنامه نگاری هستم. صداقت، بی آلایشی و مهربانی نفیسه، آغازگر دوستی عمیقی میان مان شد، دوستی که 8 ساله ادامه داشته و مملو از خاطره های تلخ و شیرین است. همراهی با نفیسه در این 8 سال، از انجمن دانشگاه علامه تا نشست های تحکیم و روزنامه گلستان ایران، تا اندرونی خانه ، همه اش شور و سر زندگی بود. مهربان دختر پرشوری که زندگیش سراسر وقف دوست داشتن دیگران و خدمت به آنان بود و گویی مادری برای همه را از آن سن کم برگزیده است. خرداد 82 بود که نفیسه و حجت با بازداشت سراسری دوستان تحکیمی مان، از اعضای کمیته ی پیگیری امور دانشجویان بازداشتی شدند.چشمان نگران و مضطر نفیسه، غم خواری همه را می کرد. غصه دار عبدا..مومنی، مهدی امینی زاده، رضا عامری نسب و…بود تا آنکه حجت نیز بازداشت شد. نفیسه پر تحرک، پر انرژی، دغدغه دار و سکینه ی بر قلوب نگران دوستان، و ما هم نگران او بودیم. هر باری که به خانه شان زنگ می زدیم و مجالی برای گفتگو با مادرش می یافتیم، آرامشی وصف ناپذیر از پی مهربانی مادرش می یافتیم، مادر همه مان بود. مادرش دلسوخته از فراغ همسر شهیدش و مفتخر به تقدیم سرمایه ی زندگیش در راه میهن، مدام دلشوره ی دخترش، نفسش را داشت و گاها گله می کرد، از این همه شلوغی و تحرک دخترش و وقتی که دل نگرانی مادر را به او می گفتیم با آن خنده ی ملیحش می گفت حتما از دلش در می آورم. چه ایام بدی بود آن خرداد پر حادثه، آیدین تازه عروس ما هنوز به خانه ی بخت نرفته، مهدی اش را دربند یافت و نفیسه دل نگران همه، تا اینکه تک تک بچه ها آزاد شدند و گشایشی بعد از آن همه دشواری پدیدار شد. مدتی کوتاه اما فراموش ناشدنی در کنار نفیسه به روزنامه ی گلستان ایران رفتیم که ساختی دانشجویی داشت و در سرتاسر کشور منتشر می شد.
بعد از آزادی بچه ها و تعطیلی روزنامه، میهمان سفره ی افطاری عبدا… بودیم. میهمانی در نمازخانه خوابگاه دانشجویی علامه که به زحمت همسر فداکار عبدالله مجالی برای دوباره دیدن همه ی دوستان فراهم شده بود، سفره افطار پهن بود که دهان به دهان گشت و همه فهمیدند که آقای حجت اله شریفی و خانم نفیسه زارع کهن مصمم به همراهی هم تا پایان عمر شده اند و تصمیم به ازدواج دارند. و چقدر همه شاد و خوشحال بودیم، خبر ازدواج نفیسه (دختر کوچک خانه، فرزند شهیدی که هیچ وقت حاضر به استفاده از امتیازاتش نبود) با پسری فهمیده و مهربان و خوش ذوق که او هم سری پر شور و ذهنی خلاق داشت موجی از شادی به میانمان آورد. چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی! آن شب قدر، چقدر همه مان شاد و خرسند بودیم. سال بعد سال عروسی ها بود: من و هادی، نفیسه و حجت، تمام مراسم ها با فاصله ی اندک برگزار می شد. چشم های مادر صبور نفیسه چه دیدنی بود آن شب عروسی، گویی جانش آرام یافته و خاطرش آسوده، از سامان زندگی فرزند و تودیع امانت همسر شهیدش به اهلش، (که ان الله یامرکم ان تؤدوا الامانات الی اهلها ) ، چند روز بعد از ماه رمضان همان سال، 30 آبان 83 مهربان مادرمان از میان ما رفت. گویی مادر دیگر انتظار و توقعی از این دنیا جز سامان نفیسه را نداشت و چه آرام پر کشید و رفت و ما و نفیسه را از سایه سارش محروم کرد. مادری که سایه اش بر سر همه ی دوستان نفیسه بود، نفس حقش و دعای نافذش بدرقه ی همه بود، سرمایه ی بود که رفتنش آتشی بر دل های همه ی دوستان انداخت. روزهای بدی شد. نفیسه داغدار مادر و بی سایه ی پدر ، تنها ، همه را غمزده کرده بود و چه صبوری داشت نفیسه ی ما و چقدر حجت همزبانی، همدلی و همراهی کرد در تسکین این درد.
نفیسه به ادوار رفت، روزنامه نگاری حرفه ای و صاحب اعتبار در میان دوستان تحکیمی مان شد، فعال و پر انرژی و همچنان ایستاده بر سر آرمان های روزگار دانشگاه، در کنارش به تحصن برای گنجی می رفتیم و تمام راه پله های بیمارستان میلاد رو چند بار بالا و پائین می کردیم. چه سخت کتکی خورده بودند حجت و نفیسه در تجمع گنجی، دستگیری مهندس موسوی و اعتصاب غذای ادوار، همه جا بود و خسته ناپذیر می نمود. از جنبش زنان تا جنبش دانشجویی، از کنشگران تا انجمن صنفی روزنامه نگاران، تا مهربانی برای خانواده های زندانیان، همواره فعال بود. نه جویای نام و نه ادعایی، بلکه همه اش فروتنی و مهربانی بود و البته فراغی میان حجت و نفیسه در مبارزه و تلاش برای آرمانهای مشترک، در دادن هزینه و رنج نبود. و چه حکمتی است در هم دوشی در زندان، گویی پیمان همراهیشان در هر ظرف و زمانی معتبر و صادق است.
مدتی همه دچار یکنواختی و رکود شدیم، به قول او دچار روزمرگی، تا آنکه امیدی سبز بر دلهامان جوانه زد و قرارمان شد تا سبز باشیم. دوباره قرارمان شد همه با هم، کاری کنیم کارستان، برای کشورمان ، خودمان ، فرزندانمان، و برای تعهد به آرمان هایمان، تا به بی تفاوتی و بی توجهی متهم نشویم، تا مسولانه از سردی زمستان، تازه گی بهار را برون آوریم، دوباره بسازیم وطن را، شوری سبز بر پا شد، ما و نفیسه، همه دلهامان را نو کردیم و به رنگ بهار در آمدیم تا بهاری دوباره بر پا کنیم. شب ها با چه شوری خیابان ها را می گشتیم و چه امیدی از امیدواری مردم به دلهایمان افتاده بود و چقدر نفیسه مان بی تاب بود، اما چه زود بهارمان را خزان کردند و ندای مان را به خاک و خون کشیدند و شورمان را به استهزا گرفتند و خس و خاشاک نامیدنمان، چند ماهی آواره گی ، غصه ، اضطراب با نفیسه داشتیم. دو سه هفته ی دوستان همیشه همراه، بی خبر از هم، آواره، اما امیدوار به نتیجه ی تلاش نسل جوان، امیدوار به آگاهی مردم و سبز شدن دل های مردمان و چه سخت روزهایی همه داشتیم و داریم از پی این همه ظلم و تعدی به شرف و ایمان و انسانیت مان
عصر 13 آبان تلفنم زنگ زد و یک خبر کوتاه چند کلمه ای از ایمان کافی بود که بغض فروخفته مان بشکند و نگرانی مان به واقعیت تبدیل شود. خبر ایمان این بود که ساعتی پیش “ حجت و نفیسه بازداشت شدند”. یک ماه گذشته از آن حادثه، یک ماه بی خبری از او که دربند شده، هوای سرد اوین با ضعف جسمانی، دوری ندیدن معشوقه که عادت به دوریش را نداشته، نه پیغامی، نه خبری، ضعف بدنی و رقت جلدی و دلتنگی از حجت و خبرهای از فشار و آزارش، نگرانی مان را صد چندان نموده است. مدتی است که از او بی خبریم و نیست تا بنشینیم و دلداری کنیم همدیگر را، نیست تا از او آرام شویم . یک ماهی است که ازاو بی خبریم و ما عادت این همه دوری و بی خبری را از او نداریم. چند روزی است که بی نفیسه، خاطراتمان را دوره میکنم و به این فکر می کنم که چه خوب قدردان زجر پدرش شدند چه نیکو حرمت خون پدرش را داشته اند و چه شایسته ، شایستگیش را ارج نهاده اند؟ به راستی گناه او، حجت و صدها جوان دربند دیگر این سرزمین چیست ؟ البته آگاهی، تعهد به میهن و صداقت شاید کافی است. مانده ام سخت عجب که از چه روی، نفیسه ها و حجت ها که جز عشق به میهن، و آزادیخواهی و حق جویی و سرافرازی کشور دغدغه و سودای ندارند باید میهمان سلول های انفرادی اوین باشند؟ به گمانم گناه شماهایی که در بندید و مایی که چشم انتظار آزادی شمایم ، سبز بودن ماست و عشق به وطن .
می دانم که او و حجت این مرحله از زندگی را هم با سربلندی خواهند گذراند. و دوباره با انگیزه ی نو و تجربه ی تازه و اعتباری افزون به میان ما خواهند آمد و دوباره آموختن و دوست داشتن و با هم بودن را تجربه خواهیم کرد و سیاهی و ننگ بر چهره ی دشمنانان خواهد ماند چرا که حجت و نفیسه این راه را انتخاب کرده اند و آنان دیگر راه سیاهی و تباهی را بر خود پیش گرفته اند. گریزی جز امید نیست و بضاعتی جز دعا . می دانم که زود و سرافراز باز خواهید گشت. ما دعا می کنیم . خدا با صابرین است .