رئیس دانشگاه، آدم دولت نیست
پشتکار همایون خیری در به روز کردن “آزادنویس” قابل تحسین است. آخرین نوشته او در واکنش به نامه روسای چند دانشگاه ایران به رئیس دانشگاه کلمبیای نیویورک تنظیم شده است:
واقعأ از نامهی رؤسای دانشگاهها باید حیرت کرد. چرایش در این است که بر خلاف نظام آموزشی ایران که رئیس یک مرکز علمی را دولت منصوب میکند و دانشگاهیان در واقع کارمندان وزارت علوم هستند و مثل همهی کارمندها آقا بالاسر اداری دارند، لااقل در غرب اوضاع کاملأ فرق میکند و رئیس دانشگاه منتخب خود دانشگاهیان هست و با وجود اینکه اثر حرفش تا حکومت و دولت هم میرسد اما اصولأ آدم دولتی نیست.
اینکه یک آدم دانشگاهی به یک مقام دولتی انتقاد خیلی خیلی تند و جدی بکند هیچ ربطی به مردم کشور میزبان یا میهمان ندارد. رئیس دانشگاه که آدم دولتی نیست که بترسد از اینکه حقوقش را قطع کنند. مدعو دانشگاه را هم که به زور نیاوردهاند برای پرسش و پاسخ.
اگر بنا بود این احترامات فائقهی دولتی تا توی دانشگاه هم تسری پیدا کند آنوقت کل جامعهی دانشگاهی دنیا باید کار و زندگیشان را تعطیل میکردند و دنبال حکومتها راه میافتادند ببینند امروز میل رئیس حکومت به بادنجان خوردن است یا نه!
آدم متعجبتر میشود که همین شش تا رئیس دانشگاه که خیلی نگران برخورد رئیس کلمبیا با احمدی نژاد هستند چطور هیچ ککشان گزیده نشد از دستگیری بی دلیل چهار تا از دانشگاهیهایی که برای دیدار آمده بودند ایران؟
تحقیر احمدی نژاد درست نبود
نظر “مجید زهری” در حاشیه سخنرانی آقای احمدی نژاد در دانشگاه کلمبیا؛ چیز دیگری ست:
دیدید رئیس دانشگاه کلمبیا احمدینژاد را چطور معرفی کرد؟ مخم واقعاً سوت کشید! فکر میکنم چنین معرفیای، در تاریخ دانشگاههای آمریکا آنهم از یک به هر حال رئیس جمهور، بیسابقه باشد.
برخورد تند و بدور از شأن آکادمیک رئیس دانشگاه - به نظر من- به این دلیل بود که به ارباب جمعی آمریکا حالی کند هر چند که برای سخنرانی دعوتاش کردهاند، امّا فاصلهشان را هم با او حفظ میکنند. یعنی یکجور رفع شرّ از سر خود و پیشگیری از عواقب بعدی.
باور کنید تا این لحظه همینطور دارم خودم را میخورم. مردمی که همین 28 سال پیش، به هر کجای دنیا میتوانستند بدون ویزا مسافرت کنند، امروز چنین به گند کشیده میشوند. من از احمدینژاد خوشم نمیآید، امّا تحقیر نیز بر روحم خراش میاندازد. یعنی حساباش را که بکنی، آخر سر من و تو ایرانی هستیم که چوب تحقیر طرفین را میخوریم.
چینی ها با شصت میلیارد دلار چه کردند، ما چه کردیم؟
باورش تلخ و دشوار است اما نویسنده وبلاگ “مقالات سیاسی و اجتماعی” به مقایسه جالبی دست زده. او می نویسد دولت چین با مبلغ 60 میلیارد دلار، یعنی تقریبا معادل همان افزایش درآمد نفت دولت ایران در یک سال؛ پروژه های زیر را اجرا کرده است و در آخر می پرسد آیا وقت آن نرسیده که دولتمردان ما از خواب بیدار شوند:
احداث ۱۶۲۰۰۰ کیلومتر راه یعنی معادل چهار بار کره زمین از خط استوا؛ احداث ۱۵۰۰۰ کیلومتر بزرگراه، احداث فرودگاهی جدید در شهرهای بزرگ چین، اتصال شانگهای به پکن و ادامه آن به تبت از طریق راه آهن سریع ( ت . ژ . و )، احداث مجتمع بازیهای المپیک سال ۲۰۰۸، احداث ۱۳۰۰۰ کیلومتر راه آهن جدید، احداث سد سه تنگ برای منحرف ساختن آب از رود یانگ تسه به رود زرد.
اگر اینها امروز بروند، شکم هم را پاره می کنیم!
دویست و هفتمین نامه از “نامه های ایرونی” خطاب به هما خانم نوشته شده است که باید یک بلاگر دیگر باشد:
ببین هما خانم! من در آستانه ی انقلاب، همین یک مثقال اطلاعات تاریخی امروز را هم نداشتم. امروز اما با تجربه های دردناک و مصیبت بار خودمان و مشاهده ی روزگار همسایه هامان، اینقدر می دانم که از این دو راه، “انقلاب” یا “قهر انقلابی”، راهی به دهی نخواهیم برد.
آنکه می گوید “اینها بروند، ما می آییم درستش می کنیم”، یا خیلی که با انصاف باشد، می گوید “اینها بروند، ملت خودش درست می کند”، نه تاریخ می داند و نه حتی سه متر آن طرف تر از بینی اش، افغانستان و عراق را می بیند.
دیگر باید فهمیده باشیم که این یک آرزوست. با خودمان که تعارف نداریم، داریم؟ ما در آن جزیره نه حزب و تشکلی داریم و نه اهل قانون و قانونمندی هستیم تا صبورانه بنشینیم و تشکل درست کنیم، نه برنامه ای و روشی برای آینده تهیه دیده ایم و نه اصولن پراکتیک اجتماعی داریم. پس اگر “اینها” همین امروز هم بروند، همه شکم یکدیگر را پاره می کنیم.
نیاز تبلیغاتی خورخه زاپاترو به سلام جورج بوش
“نگاهی از دور” به مقایسه رفتار خورخه لوئیز زاپاترو و آقای احمدی نژاد، اولی در مواجهه با پرچم ایالات متحده و دومی با خانم لورا بوش در نشست عمومی سازمان ملل متحد پرداخته و عکس هایی از دو صحنه جذاب و به یاد ماندنی مربوط به این وقایع هم، ضمیمه نوشته اش کرده است. نویسنده چنین می نویسد:
این هم آقای زاپاترو در سال ۲۰۰۳ که در اپوزیسیون بود، در یک مراسم رژه نظامی، درست هنگام عبور پرچم آمریکا، مینشیند(قبل از آن مانند دیگران ایستاده بود) و پس از آن دوباره میایستد.
بعد که نخست وزیر میشود و در مراسمی مانند دیروز، ناچار به رعابت تشریفات و پروتکل، دوباره همین عکس و همان رفتار کودکانه، در اخبار و تفسیر ها مطرح میشود.
دیروز در تمام کانال ها و در تمام برنامه های خبری و تاک شو ها، صحنه دست دادن آن دو را چندین بار نشان دادند. آقای بوش با خونسردی کامل به آقای زاپاترو نزدیک میشود و در حالی که دستش را بطرف او دراز میکند به اسپانیایی میگوید.
ـ سلام.چطوری؟
ـ خیلی خوب
بعد به انگلیسی ادامه میدهد: خوشحالم که دوباره می بینمت. و برای سلام کردن به دیگران، دور میشود
آقای زاپاترو هم میگوید ممنونم و بلافاصله با لبخند رضایت و فاتحانه رویش را به روزنامه نگاران برمیگرداند که آن لحظه را ثبت کنند. میداند که برای سیاست داخلی و خارجی و حزبی به آن نیاز دارد.
آی که رییس دولت بودن چه کار سختی هست، آدم باید اول گفتار و رفتارش را بسنجه و این از همه بر نمیاد.
اصلا هم خنده دار نبود!
نویسنده وبلاگ “آذرستان” در باره تئاتری می نویسد که این روزها در تهران با استقبال مواجه شده است. اما او از این زاویه به این تئاتر پرداخته که چرا در حالی که این یک نمایش تلخ و متاثر کننده بوده است، در برخی لحظات بینندگان را به خنده وا می داشته:
کوارتت یک نمایش شسته رفته است با دیالوگ نویسی عالی. بازی ها - که نمی شود گفت بازی، به شکل معمول آن - هم بسیار خوب اند.
متن هیچ خنده دار نبود و من هم مثل آقای کوهستانی تعجب کردم از این همه قهقهه ای که مردم می زدند به کلماتی که از دهان پسیانی و معجونی بیرون می آمد.
تعریف کشتن چهار نفر آدم به هرنحوی که باشد اصلا خنده دار نیست. شاید برای تماشاگر، فضا به دلیل چیدمان غیرمعمولش اصلا واقعی نبود. اگر بازیگران در حال زار زدن همان دیالوگ ها را می گفتند مطمئنا همه همزاد پنداری (همذات پنداری احتمالا) می کردند و اشک هم می ریختند.
تماشاگر ایرانی تئاتر مدرن را نمی شناسد و آن را جدی نمی گیرد و قتلی که در چنین تئاتری روایت می شود هم برای او جدی نیست و چه بسا بیشتر مضحک است که چهارنفر جلوی چهار دوربین که به مثابه چهار بازجو یا شنونده اند، بنشینند و با چنین جرییاتی شرح واقعه کنند. این نظر من است.
کسی که می رنجاند، کیفر می بیند
“محمد آقازاده” در وبلاگ شخصی اش به روایت خیابان دانشگاه در روزهای نخست انقلاب پرداخته است:
سال پنجاه وهشت دور وبر دانشگاه تهران حال و هوای دیگری داشت.این خیابان برای خودش هایدپارکی شده بود.البته زنده تر و پرجاذبه تر.گروه گروه آدمهادراین خیابان جمع می شدند با هم بحث می کردند. یکی مجاهد بود، یکی فدایی، دیگری لیبرال و گروهی هم حزب اللهی.هیچ کس نمی توانست آن دیگری را قانع کند. هرکس حرف خودش را می زد.روزهای عجیبی بود. تنها کسانی که آن فضا را دیدند می توانند حس کنند که چقدر زندگی متفاوتی را تجربه می کردیم. آزادی مطلق.
درآن روزها فردی بود که توجه مرا بر انگیخت.در مجادله حرف نداشت.همه رادر بحث ازدم تیغ می گذراند. معلوم بود کتابخوان است و همه نحله های فکری را می شناسد. توجه من به او بخاطر توانایی اش در بحث کردن و قدرت اش درله حریفش نبود.او اعتقادی نداشت.تنها عاشق بحث بود.
کسی که دیگران را با حرفهایش می رنجاند در نهایت از زمانه کیفر می بیند. دراین مورد تردید ندارم.
یک توک پا تا پارک دانشجو
نظر “آلوچه خانوم” درهمین ارتباط: مستر پرزیدنت خوش تیپ! شما که شکر خدا به قول خودتون در سعد آباد بیتوته نکردی، پاستور نشین هستی، لطفا یه توک پا تشریف ببر پارک دانشجو. اونوقت بگو ما در ایران همجنسگرا نداریم!
دیشب دیدم سخنرانی شما در مجمع عمومی به صورت زنده پخش می شد. هر چقدر فکر کردم دیدم مگه دیوانه ام کلوزآپ شما رو قبل از خواب ببینم و به صورت زنده در جریان آخرین ندونم کاری که در حق ما انجام می دین قرار بگیرم؟!
جاتون خالی زدم mbc2 و پائیز در نیویورک رو دیدم. فیلمش قدری هندیه اما هرچی باشه، تماشای کلوزآپ های ریچارد گیر و وینونا رایدر اونهم با موهای کوتاه مشکی؛ هم حظ بصری داره و هم اجر معنوی. می دونید چرا می گم اجر معنوی ؟ وقتی بچه ام با گریه بیدار شد، اونقدر اعصابم راحت بود برای آروم کردنش. حالا فکر کنید در حال تماشای شما و شنیدن کلام گهر بارتون بودم و بچه هم می زد زیر گریه نصفه شبی!
هیچکس را در حال تعظیم نمیبینید
“کافی شاپ” عنوان تغییر یافته وبلاگی به نام قهوه خانه است. نویسنده در یکی از آخرین پست هایش از ایمیلی خبر می دهد که به دستش رسیده . مضمون جالبی دارد و در نتیجه مشاهده و بررسی نقوش برجسته در تخت جمشید به دست آمده است:
در حکاکی های تخت جمشید هفتاد و دو ملت با لباسهای خاص خود بر سنگها حک شده اند. این ملل علیرغم استقلال و تبعیت از حکومت خود در واقع جزو امپراطوری ایران محسوب میشدند. در این تصاویر نمایندگان این ملل هدایای خود را برای پادشاه ایران می آورند. جالب اینکه در این تصاویر:
هیچکس عصبانی و یا خشمگین نیست.
هیچکس سوار بر اسب در برابر پیاده ها نیست.
هیچکس را در حال تعظیم نمیبینید.
هیچکس سر افکنده و شکست خورده نیست.
هیچ قومی بر قوم دیگر برتر نیست.
هیچ تصویری خشونت را حتی در قالب جنگ با دشمن تایید و یا تحسین نمیکند.
هیچکس برده دیگری نیست.
آنچه میخواهم نتیجه گیری کنم این است که در ایران باستان افراد به ذاته محترم شمرده میشدند و قومیت و نژاد مایه برتری یا مباهات نبود. به راستی چقدر از این اندیشه ها بعد از ۲۵۰۰ سال در فرهنگ و تفکر ما باقی مانده است؟
یونانی ها و ما
“میداف” عنوان وبلاگی ست که نویسنده در آخرین پست اش به شرح نمایش فیلم اسکندر از یک شبکه آلمانی ومشاهدات و استنتاج های خودش از داستان و طراحی صحنه و لباس و شخصیت پردازی ها در این فیلم پرداخته. این نوشته طولانی تر از آن است که بشود آن را منتشر کرد و نقل بخش کوتاهی از آن هم مفید فایده نیست. بنابراین خودتان بروید و بخوانید.
در باره پناهندگی
وبلاگ “پناهندگی” با این شعار که پناهندگی یک حق است نه یک امتیاز، وبلاگی ست که به متقاضیان پناهندگی اطلاعات و خدمات می دهد. اگر مایل به مطلع شدن از مسائل مربوط به این امر هستید، این وبلاگ محل مناسبی برای دریافت مشاوره هایی در این زمینه است.
قلیان الکترونیکی!
هیچوقت چیزی درباره قلیان الکترونیکی چیزی شنیده بودید؟! اگر نه و می خواهید درباره اش به اطلاعاتی دست پیدا کنید به وبلاگ “شرح” بروید. حکایت البته حکایت طنز است اما از اسم و رسم این قلیان، پیداست که بن مایه های سیاسی دارد این طنز.