رنج دوران برده ایم

عیسی سحرخیز
عیسی سحرخیز

تازه به برنامه ی روزنامه‌خوانی روزانه پرداخته بودم که باز خبر آوردند که زیر هشت صدایت می‌کنند. فکر کردم که می‌خواهند به داروخانه بروم و داروهای کمیاب و خاصی را که رویا آورده بود تحویل بگیرم، اما با تعجب دیدم که نوارهای درسی و موسیقی درخواستی را آورده‌اند و واکمن و هدفون- و البته دارو هم ساعتی بعد رسید.

تحویل نوارها و رساندن آن ها به حسینیه شور و شفعی وصف نشدنی در میان دوستان به وجود آورد، به ویژه کرمی خیرآبادی که یک رادیو ضبط قدیمی دارد و حسابی حوصله‌اش از شنیدن نوارهای تکراری سال‌های گذشته سر رفته است. از همان دقایق اول نوارها یکی پس از دیگری در ضبط او نشست و صدای خواننده‌های مختلف در حسینیه پیچید!

جالب اینجا بود که نه تنها بداقی در برابر صدای بلند ضبط که برای شنیده شدن توسط دیگران هر لحظه بلندتر می‌شد واکنشی نشان نداد، نه ارژنگ که به صدا حساس است. او هم چیزی نگفت و اعتراضی نکرد، حتی وقتی صدای شجریان در حسینیه پیچید  نوعی توجه و ابراز رضایت را در چهره ی داوودی می شد دید.  ماجرا داشت به خیر و خوشی می‌گذشت و امیدوار می‌شدیم که بتوان با ضبط صوت کرمی در ساعاتی خاص نوارهای ارسالی را دسته جمعی گوش کنیم که یک باره ماجرای غیرمترقبه ای پیش آمد و محیط زندگی مان باز دستخوش تشنج شد؛- گویا قرار نیست روزی را بدون مساله و بحث و درگیری بگذرانیم.

نوار “مستان سلامت می‌کنند” کار گروهی پورناظری در ضبط بود و شنوندگانش رو به فزونی. طبرزدی هم زمان با گوش کردن و لذت بردن داشت تعریف می کرد که خاطره‌ای شیرین از این نوار در دوران حبس سال ۸۳ دارد؛ زمانی که با احمد باطبی هم بند بودند و این آهنگ را می‌ شنیدند. دیگران هم در میان حرف های او هر کدام به خاطراتی متفاوت اشاره می کردند. محمودیان از رفتنش به تالار وحدت می‌گفت به همراه همسر سابقش!  تعریف می کرد که “بچه را - زینب- تحویل این و آن داده‌ بودیم و خود را برای تماشای یک کنسرت حسابی آمده کرده بودیم. به تالار وحدت که رسیدیم فهمیدیم  کنسرت ویژه زنان است و ورود مردان ممنوع!” عملیات تحویل زینب را با آب و تاب شرح می داد و انتقال خاله خانم به تالار وحدت و در نهایت حسرت پرداخت بیهوده ی سی هزار تومان پول بلیت را خوردن.

مهدی کنسرتی دیگر را با این برنامه اشتباه  گرفته بود که خودم حاضر و ناظر بر اجرای آن بودم و مبهوت کار فوق‌العاده گروه و هم خوانی آنان با دو خواننده ی زن- نجمه تجدد و مریم ابراهیم‌پور، یکی با صدایی زیر و دیگری با نغمه‌ای بم. در این میان یک باره داوود به حسینیه وارد شد و بساط نماز مغرب و عشا را باز کرد و پس از چندی لب به اعتراض گشود. عاقبت هم نفهمیدم نیت واقعی‌اش از اعتراض چه بود، صدای رسای زنان در میان هم خوانی و حرام بودن آن یا بالا بودن صدای ضبط صوت! اما هر چه بود محور اعتراض این بود که صدای موسیقی حواسم را پرت کرده و نمازم را خراب!

   بی اختیار و  بی توجه به تجارب گذشته و بگو مگوهای پیشین، با شوخی و جدی گفتم : “مساله ی مهمی نیست، نمازت را کمی به تاخیر بینداز تا پخش این نوار تمام شود!” این حرف را که شنید لحن اعتراض‌آمیزش بلندتر شد. به صورت جدی گفت: می‌خواهم سریال “زیر هشت” را نگاه کنم و البته بعدش …- “فاصله‌ها”- که نام دومی را نگفت. نگاهی به ساعت انداختم دیدم بیست دقیقه‌ای به ساعت ده شب باقی مانده است. سوال کردم که آیا ده دقیقه وقت برای نماز خواندنت کافی است؟ پاسخ مثبت داد. فرصت‌طلبی کردم و باز با لحنی نیمه جدی و نیمه شوخی، نیمی خواهش و نیمی تقاضا عنوان کردم که کافی است تو ده دقیقه نمازت را به تاخیر بیندازی. تا ده دقیقه دیگر نوار هم به انتها می‌رسد و همه راضی خواهیم بود. یک باره با رفتار و گفتاری غیرقابل انتظار و لحنی تهاجمی خطاب به من گفت: “تو آدم لجوج، سالوس و… هستی”. من هم که این رفتار را دیدم، روی دنده ی لج افتادم و واکنش نشان دادم که “ هیچ اشکالی ندارد، من هم می‌روم سرنماز”.

از جا که بلند شدم، او از کرمی ‌خواست  صدای ضبط را کوتاه کند- در حالی که هفت هشت نفر داخل سالن مشغول گوش دادن به آن بودند. خودم هم به سمت یک لنگه میز پینگ پنگ سابق رفتم که حالا تبدیل شده است به میز تحریر و جای نماز نشسته ی من و البته محل بازی شطرنج و… - قامت بستم برای نماز عشا. هم زمان داوود هم صدای بلند الله اکبرش در سکوت ناگهانی حسینیه پیچید. بعد از نماز  نوبت من بود که بی جهت رفتار تهاجمی داشته باشم. او از در حسینیه که وارد شد با این پرسش غیرمنتظره از جانب من مواجه شد که “کتاب کیش شخصیت بنی‌صدر یادت هست؟” در حالی که به دنبال یافتن این معما بود که چه وقت طرح این پرسش است، آن هم در میان جمع، به گفتن این جمله بسنده کرد که “یک چیزهایی!”  به طور قطع و یقین انتظار نداشت که در برابر این حرف بگویم که “بنی‌صدر وقتی این کتاب را منتشر کرد، همه گفتند در مورد خودش نوشته است، حرف‌هایی که تو زدی هم بیشتر به خودت می‌خورد که خودخواه و… هستی و توجه نکردی که چه تعدادی از بچه ها دارند نوار را گوش می‌کنند و…” این حرف و کلام، مانند جرقه‌ای بود در انبار باروت. داوود یک باره چون ترقه منفجر شد. پس از بگومگویی کوتاه از تکیه کلام همیشگی‌اش استفاده کرد که “ تو عددی نیستی که …” من که دیدم همه نگاه‌ها به سوی ما برگشته است و هستند کسانی که از درگیری ما خوشحال می‌شوند، یک باره، خواسته و ناخواسته فتیله ی اعتراض هایم را پایین کشیدم.

البته خدا هم خودش کمک کرد. انگار سطلی آب یخ روی آتش درونم ریخته‌ باشند، تنها گفتم که “من حرفی با تو ندارم، می‌خواهم کتاب بخوانم، پس شما هم وقتی به تماشای سریال زیر هشت  می نشینید، صدای تلویزیون تان را به اندازه ی ضبط پایین بیاورید!”

 داوود هم پس از رد و بدل چند کلمه با کرمی به زاغه‌اش رفت و در آن جا آرام گرفت. من هم لای کتاب “هوای تازه” جورج اورول را که مدت زیادی است روی دستم مانده، باز کردم و به خواندن صفحات بعدی پرداختم. نیم ساعتی که گذشت، در حالی که صدای بلند سریال زیر هشت در حسینیه پیچیده بود و من بر خلاف انتظار دیگران واکنشی نشان نداده بودم، منصور نزدم آمد و تشکر کرد. علت را که پرسیدم، گفت: “به خاطر شکیبایی ات، بچه‌ها از شکیبایی تو شاد شدند!”- لابد دوستان با توجه به اخلاق تند من انتظار داشتند که با بالا رفتن صدای تلویزیون رفتاری تقابلی از خود نشان دهم. سری تکان دادم و چشمانم را بر خطوط سطرهای بعد کتاب دوختم.

رسیدن نوار‌ها، همزمان شده است با وفات محمد نوری ‌در سن ۸۱ سالگی. نکتهٔ جالب این است که در این زمان خاص مهتاب نوار “جاودانه با عشق” را در کنار ۱۲ نوار دیگر قرار داده و برایم فرستاده است. این اولین نواری است که نوری پس از سال‌ها- حدود بیست سال- در اولین کار پس از انقلابش، در دوران آزادی‌های سال‌های اول اصلاحات- به بازار عرضه کرده و آهنگ “کهکشان عشق” آن حسابی گل کرده است.

شنیدن دوباره شعرها و نغمه‌های درون  این نوار، در دل من آتشی خاص افروخته است. یک بار دیگر سفر کرده ام به زمان و دوره‌ای خاص؛- نو شدن دولت و رویدادهای پیرامون من. جزئیات ماجرایش در جایی دیگر آمده است، داستان و نوشته‌ای که پس از سال‌ها هنوز قابل انتشار نیست! از هر سو دستور رسیده است که از چاپش خودداری کنم، هر چند که خوب می دانم در داخل کشور اجازه ی چاپ چنین کتابی، با چنان محتوایی، داده نمی‌شود. با وجود گذشت زمان و پایان رسیدن دوران اصلاحات، دوستان نزدیک و دیگرانی که تا حدی درگیر ماجراهای آن هستند هنوز که هنوز است، تذکر می دهند که “صلاح نیست که چاپش کنی، حتی در خارج از کشور!” توصیه آن ها هر یک به دلیلی خاص و مخصوص به خود است و هرکس با در نظر داشتن مصلحتی!

 به هر حال نوار رسیده است، آن هم در دورانی که پس از یک عمر ممنوع‌الفعالیت بودن محمد نوری، حالا دارند از او پس از مرگش تقدیر و تجلیل می‌کنند تا بار دیگر ثابت شود که ایرانی ها مرده پرست هستند!  حالا هر شبکه ی تلویزیونی را که می‌زنی سرود وطن‌ نوری با شعر نادر ابراهیمی طنین‌انداز می‌شود:

ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس / چه سفرها کرده ایم، چه سفرها کرده ایم.

ما برای بوسیدن خاک سر قله ها/  چه خطرها کرده ایم، چه خطرها کرده ایم.

ما برای آن که ایران خانه خوبان شود/ رنج دوران برده ایم، رنج دوران برده ایم.

ما برای آن که ایران ایران گوهری تابان شود/ خون دل ها خورده ایم/ خون دل ها خورده ایم.

 واکمن ارسالی خاصیت مهم دیگری هم دارد، با دو موج رادیو یی اش- اف ام و ای.ام. حالا دیگر وابستگی ما به کرمی خیرآبادی کاهش پیدا خواهد کرد، برای شنیدن خبرهای خاص! در این شرایط من می‌توانم آخر شب اخبار رادیو … را در تختم گوش کنم و کرمی هم در نیمه شب، در ساعات خاموشی. با این تحول او دست کم از شر حضور بی موقع من راحت خواهد شد و مزاحمت‌های سیاسی ما برای پی بردن به آخرین تحولات داخلی.

 

دوشنبه صبح عصر دوشنبه ۱۱/۵/۸۹ هواخوری حسینیه بند۳ کارگری، زندان رجایی شهر

 

پس از نگارش:

باید اعتراف کنم که شایعه ساخته شده توسط خودم در خصوص بریدن پانزده ماه حبس و پنج سال محرومیت، در جریان یک بازی تبلیغاتی و جنگ روانی، در جامعه حسابی جا افتاده و اکنون به صورت یک خبر نسبتا موثق مطرح است؛ حتی در شرایطی که مهدی و خانم ستوده دائم می‌گویند  باید منتظر خبر رسمی و ابلاغ آن بود!

 هدف من از این کار جا انداختن خبر چنین رای سبکی در جامعه بود و هدف اصلی ترش نوعی اعمال فشار روانی برای سرعت بخشیدن به صدور رای دادگاه و کش ندادن آن چون موارد بسیار دیگر. اکنون تا حدودی هدف اصلی تحقق یافته است، هدف فرعی هم مهم نیست و زیادش حکم صادره افزایش می یابد و می‌شود سه سال حبس؛ حداکثر ممکن برای دو اتهام.