همسایه‌ها بر زمین سوخته

نویسنده
هوشنگ گلشیری

» نیم نگاه

ناقل هر سه رمان؛ اول شخص مفرد است: در همسایه‌ها “خالد” است که از کودکی به نوجوانی و بالاخره به هژده سالگی می‌رسد و از زندان به سربازی برده می‌شود؛ در داستان یک شهر، همان«خالد» است که فاقد هر نوع گذشته یی، جز خاطرات سیاسی و به خصوص وقایع «لشگر دو زرهی» است که اکنون دوره‌ی تبعیدش را در «بندرلنگه» می‌گذراند. ظاهرا هم، باید گذشته‌ی شخصی اش را در همسایه هاجست، گرچه «خالد» همسایه‌ها از تحصیلات کلاسیک برخوردار نبود و از زندان، یک راست به سربازی برده شد و«خالد» داستان یک شهر، افسر وظیفه یی است که سرباز صفرشده است و به «بندرلنگه» تبعید شده است. در زمین سوخته«خالد»ی هست که برادر ناقل است اما ناقل در ادامه‌ی حیات «خالد» داستان یک شهر فاقد هم، گذشته‌ی شخصی و هم، سیاسی است که در حال حاضر در «اهواز» گذرانی دارد و تنها یک بار، آن هم با یادداشت برادرش می‌فهمیم که چیزی به اسم گذشته داشته است و ما تا گذشته یی برای او بسازیم؛ باید به یاد داشته باشیم که او را در همسایه‌ها و داستان یک شهر- گرچه به اسم «خالد»- دیده ایم یا اصلا همو است که نه ناقل همسایه‌ها و داستان یک شهر که نویسنده‌ی آن هاست. پس می‌بینیم گرچه سه رمان، از یک نظرگاه نقل می‌شود- اول شخص مفرد- اما ناقل؛ در طی سه رمان«متحول» می‌شود.

همسایه ها: «خالد» با شروع رمان، «چهارم را تمام کرده است و دیگر مدرسه نگذاشته اندش»(ص 15) پدرش«استاد حداد»، آهنگری است مذهبی که دیگر، کارش رونقی ندارد و دارد اسرارقاسمی می‌خواند تا بل که با چله نشینی هم شده، گره از کارش گشوده شود، بالاخره هم، راهی «کویت» می‌شود.«خالد» مادری هم دارد و خواهری کوچک تر و این‌ها در خانه های اجاره یی با همسایه های دیگری زندگی می‌کنند که هر کدام، سرگذشتی دارند: «بلورخانم» و«امان آقا»ی قهوه چی؛ «محمدمکانیک» و زن و بچه اش،«رحیم خرکچی» با دو پسرش«ابراهیم» و «حسنی» و زنی که می‌میرد و«رحیم خرکچی»،«رضوان» را می‌گیرد؛ «خواج توفیق» تریاکی و زن اش «آفاق» که قاچاقچی است و دختر ترشیده شان «بانو»؛«صنم» و پسرش «کرمعلی»؛«هاجر» و بچه‌ی ریقونه اش و شوهرش «ناصردوانی» که «کویت» رفته و بعد برمی گردد؛«عموبندر» و سرانجام «ملا احمد» و زن و پنج بچه اش از جمله دختری به اسم«لیلا» که پس از کشته شدن «رضوان» و زندانی شدن«رحیم خرکچی» و سرگردان یا دزد شدن«حسنی» و «ابراهیم»؛ جای آن‌ها را می‌گیرند.

در این میان؛ جز پسران ساکن این خانه، همبازی های دیگری هم هستند و«خالد» از این مجموعه است که گزارش می‌دهد: از چله نشینی پدر و کفتربازی خود و بازی های آن چنانی با«بانو» در آب حوض و بعد، وسوسه های«بلورخانم» تا جای شلاق های «امان آقا» را نشان اش بدهد و بالاخره اولین تجربه‌ی هم بسترشدن. از تریاک کشیدن مدام «خواج توفیق» نیز می‌گوید و صبر و برد باری «عمو بندر» و بالاخره از«کرمعلی» که مدام شرط می‌بندد تا نعلبکی را درسته، توی دهان اش بچپاند و یک بار بالاخره نعلبکی دردهان اش می‌شکند و نیز از«محمد مکانیک» که از جنم دیگری است و اسرارقاسمی خواندن پدر را نمی پسندد و رک و صریح در برابر پدر و نیز افاضات «خواج توفیق» می‌ایستد. از«ابراهیم» نیز می‌گوید که کم کم پایش به کوچه باز می‌شود و حسابی ولگرد و بالاخره دزد از کار در می‌آید. «رحیم خرکچی» هم که «رضوان» را می‌گیرد تا سامانی بگیرد، «رضوان» آن کاره، از کار در می‌آید و در مراسم عروسی«کرمعلی» و«بانو» بالاخره با

 ضربه‌ی چپق «رحیم» کشته می‌شود و«رحیم خرکچی» به زندان می‌افتد.

بیرون از خانه، دیگرانی هم هستند: «خاله رعنا» و دختر و پسرش. با رفتن پدر به «کویت»؛ پای «خالد» به بیرون دایره‌ی محدود خانه بازمی شود. شیشه یی شکسته می‌شود و پای«خالد» به شهربانی می‌رسد و این جا آغاز گره خوردن «خالد» است با دنیای دیگر، با آدم های سیاسی که ازهمان جنم«محمد مکانیک» اند. اما همه، نام های مستعار دارند: «پندار»،«شفق»،«پیمان» و«بیدار».«خالد» که شاگرد قهوه خانه‌ی «امان آقا» شده است؛ رابطه هم پیدا می‌کند، اعلامیه پخش می‌کند و به شعارنویسی می‌افتد. شانزده ساله است و نخست وزیری «رزم آرا» است. در میتینگ هم شرکت می‌کند. پایش در می‌رود و در گریز از دست پلیس به خانه‌ی «سیه چشمی» پناه می‌برد وعاشق می‌شود.«خالد» حالا دیگر، کتاب‌هایی خوانده است: فولاد چه گونه… یا مثلا جامعه شناسی «احمد قاسمی» یا اصول فلسفهی «ژرژپولیتسر» یا حتا وظیفه‌ی ادبیات«گورکی». شک ها، قدم به قدم رفع می‌شود. مثلا این شک که چرا همیشه باید یک عکس، با آن سبیل مشخص بر جبین روزنامه های حزبی باشد و یا آن دل نگرانی که چرا آدم‌هایی ازجنم «پندار» و «بیدار» و«شفق» و«پیمان» فقط «نفت جنوب» را ملی می‌خواهند یا آن که این «بالا» که همه چیز را می‌داند؛ کیست؟ پس دیگر، حسابی توجیه می‌شود و خود، رابط کارخانه‌ی ریسندگی با حزب می‌شود. اما آن دیگران( اهالی خانه، به غیر از «محمد مکانیک»، هم چنان خفت و خیز خودشان را دارند)همه وهمه، پشت سر رییس تازه‌ی دولت اند و ملی شدن نفت را در همه جای «ایران» می‌خواهند و زدن نوار«صنعت نفت باید ملی شود» بر سینه، کم کم دارد همه گیر می‌شود. می‌ماند خودی ها. همان آدم های نام مستعاری که به قول ناقل تا مبادا شناخته شوند، نواری برسینه ندارند و درتدارک اعتصاب کارخانه‌ی ریسندگی اند. بالاخره «خالد» هنگام حمل چمدان اعلامیه و کتاب؛ دستگیر می‌شود. اما از شهربانی فرارمی کند. ولی «علی شیطان»- پلیسی که سلف ساواکی های بعدی است- وقتی می‌بیند«خالد»؛ خیال همکاری با او را ندارد، دست گیرش می‌کند و دوره‌ی انفرادی و شکنجه و زندان شروع می‌شود.

«خالد» درعمومی؛ با زندانیان عادی رو به رو می‌شود. آدم‌هایی هم چون «رحیم خرکچی»،«ناصرابدی»،«غلام قاتل»،«ناپلئون ابدی»،«اسی سرخو» و «رضی جیب بر» و… اما او که حسابی مقاومت کرده است؛ رابط جدیدی پیدا می‌کند. کتاب می‌خواند، پس در ادامه‌ی فعالیت های حزبی، به فکر تدارک اعتصاب غذا می‌افتد. با ورود «پندار» به رییس زندان، اتمام حجتی داده می‌شود. درست روز بیست و پنجم خرداد ماه یک هزار و سیصد و سی و یک. «خالد»؛ هژده ساله است. همه به استثنای یازده نفر، به اعتصاب غذا دست می‌زنند و در شورشی که در می‌گیرد «ناصرابدی» کشته می‌شود و«خالد» به انفرادی می‌افتد و بعد از سه ماه و نیم سر کردن در انفرادی؛ از زندان آزاد می‌شود تا مامورین نظام وظیفه، او را به سربازی ببرند.

در این خلاصه؛ البته بسیاری از وقایع فرعی آن خانه، از قلم افتاده است. یا از زندانیان عادی، از شکنجه گران، بازپرس ها، از پلیس‌ها و یا نمونه های دیگری از آن آدم های نام مستعاری؛ حرفی زده نشده. با این همه، از همین خلاصه می‌توان دریافت که «خالد» از یک تیپ ساده؛ به یک تیپ سیاسی آرمانی تبدیل می‌شود. داستان یک شهر: توالی نقل حوادث این رمان؛ مطابق با توالی حوادث واقعی نیست، اما خلاصه‌ی حوادث؛ با توجه به تسلسل زمانی آن ها، این است که با لو رفتن سازمان نظامی، «خالد» که این جا؛ افسر وظیفه است، همراه با دوازده نفر از دوستان اش دست گیر می‌شود. البته «نصرت» رابط او با حزب، فرار کرده است. این سیزده نفر؛ ابتدا به «فرمانداری نظامی» وبعد به زندان«لشگر دو زرهی» منقل می‌شوند و این جاست که شاهد شکنجه و مقاومت دیگران می‌شوند. از آدم های غیرمشهورگرفته تا «سرهنگ سیامک» و«مبشر» و«سرگرد وکیلی»- در کتاب؛ «سرگرد وکیل»- «ستوان واله» و«محقق» و دیگران- در کتاب؛ گاه نام‌ها تغییری اندک یافته است و گاه؛ زمان و ترتیب اعدام ها، مغایر با واقعیت تاریخی است- اما گروه سیزده نفری؛ به این جا و آن جا تبعید می‌شوند. ناقل با سه نفر از دوستان اش به «بندرلنگه» می‌آیند که پس از مدتی، تنها«خالد» در«بندرلنگه» می‌ماند.

گذران«خالد» که سرباز صفر شده است؛ در«بندرلنگه» تنه‌ی اصلی رمان است و ما بیش تر؛ از او می‌شنویم: از رابطه اش با سربازی به اسم«علی» و آشنایی هایش با گروهبان ها؛ مثلا«مرادی» و«راضی»، سربازان و افسران و مهم تر از همه؛ مردم محل، تیپ های ساده یی چون«قدم خیر»،«انورمشهدی»، «ممدو»،«طلا»، «محمدنور» و دیگران. به شهادت ناقل؛ کار«خالد» فقط این است که صبح؛ سری به پادگان بزند، حاضری بدهد و بعد؛ به بازار برود یا به قهوه خانه ی«انورمشهدی» و بعد برگردد تا با«علی» فکری برای ناهار بکنند و بعد ازظهر بخوابند وعصر هم، بروند «پشته»عرق بخورند و گاهی هم، همراه «علی» به «باغ عدنانی» بروند و تریاکی بکشند. این دایره‌ی تکرار را تنها سه چیز می‌شکند: یکی آشنایی با «شریفه» است که تازه به «بندرلنگه» آمده است و «خالد» را فتنه‌ی خود کرده و «علی» را دل نگران؛ تا جایی که بی محابا عرق می‌خورد و تریاک می‌کشد و از کودکی اش می‌گوید. دوم؛ بازداشت های گاه گاهی «خالد»، آن هم به خاطرشک و تردیدهای سرهنگ و دیگران که به غلط فکر می‌کنند فعالیت‌هایی دارد. سوم؛ خاطرات گذشته است. همان شرح و تفصیل وقایع «لشگردو زرهی». بالاخره هم، جنازه‌ی «شریفه» پیدا می‌شود و«علی» را هم، قاچاقچی‌ها می‌کشند و«خالد» در خرت و پرت های «علی»؛ قابی را که به گردن «شریفه» بوده، می‌بیند و در عکسی خانوادگی؛ تصویر«علی» را کنار«شریفه» تشخیص می‌دهد و می‌فهمد که «علی» و «شریفه»؛ برادر و خواهر بوده اند. […]

 زمین سوخته: ناقل در این جا«خالد» نیست. اما هر کس هست؛ سنی از او گذشته است و ساکن«اهواز» است. مادری دارد و برادرانی از جمله «خالد» و«شاهد» و «صابر» و«محسن» و نیز کس و کارهای دیگری. زمان شروع رمان؛ اواخر شهریورماه ۱۳۵۹ است. آغاز حملهی «عراق» به «ایران». جنگ، شروع میشود و پس از بمباران‌ها و حملهی تانک‌ها به «اهواز» و خبرهایی از دیگر جبهه‌ها و مثلا؛ مقاومت مردم «خرمشهر» و بالاخره سقوط آن.«اهواز» کم کم خلوت میشود و در خانه نیز؛ جز ناقل و«خالد» و«شاهد» کسی نمانده است. «خالد» کشته میشود و «شاهد»هم که کارش دارد به جنون میکشد؛ از«اهواز» میرود اما ناقل میماند تا به نزدیکی های همان قهوه خانه یی برود که هر روز به آن جا سری میزد. به میان تیپ های ساده یی که ناقل همسایه‌ها و داستان یک شهر در ارائهی آن‌ها قدرت داشت: «ننه باران»، پسر«ننه باران»،«عادل» و به خصوص «کل شعبان» و زن و دو دخترش و«رستم افندی» و«امیرسلیمان» و «گلابتون» و «حوری» و دیگران. در این فاصله؛ با پسر«ننه باران» آشنا میشویم و رشادت هایش و«بابا اسمال» که گاوهای بی صاحب را جمع کرده است. علفی از صحرا آورده، شیرشان را خیرات میکند. بالاخره هم، وقتی شهر، دیگر حسابی خلوت شده است؛ ناقل به خانه برمی گردد و با دیدن لباس های برادر شهیدش دل شوره میگیرد و با انفجارعظیمی بی حس میشود. وقتی به حوالی قهوه خانه میرسد؛ میفهمیم که اغلب آن آدم ها؛ با یک موشک نیروهای عراقی نابود شده اند و زمان؛ اواخر پاییز ۵۹ است.

خلاصه کنیم: در همسایه‌ها ناقل متحول میشود. کودکی ساده با روابطی حسی و عاطفی، تیپی ساده به آدمی سیاسی تبدیل میشود و در آخر رمان، درست یکی دو ماه پیش و پس سی تیر۱۳۳۱یک آدم تمام عیارحزبی است. تیپی سیاسی آرمانی. در داستان یک شهر ناقل در«عین» و حتا در«نقل» واقعیت موجود؛ آدمی است معروض حوادث زندگی آدم های عادی و گرفتارچنبره‌ی مناسبات و روابط حاکم بر «بندرلنگه» و حتا به دور ازعوالم سیاست اما در«ذهن»؛ گزارشگر حماسه های مقاومت است و یکی- دو خیانت و بریدن و لودادن، با این همه؛ فاقد هر نوع گذشته‌ی شخصی. در زمین سوخته؛ ناقل با وجود تعلق به خانواده یی، هم چنان فاقد هر گونه گذشته‌ی شخصی است. در ضمن؛ گذشته‌ی سیاسی نیز ندارد. پس؛ تنها، گزارشگر اکنون است. اما آن وقایعی که تیپ سیاسی حزبی شده‌ی همسایه‌ها و دو پاره شده‌ی داستان یک شهر می‌خواهد ببیند یا متعهد به گزارش آن بخش‌هایی از واقعیت موجود است که آدم‌هایی از جنم او- فاقد گذشته و دارای یک بینش سیاسی خاص- باید ببیند.