مانلی

نویسنده

سروده هایی از مزدک موسوی و مریم مهر آذر

رد خون است روی پیرهنت

روزهای بی دلیل…

روزها بی دلیل می گذرند: ساده… بی اتفاق… تکراری

دلت از هرچه هست خسته شده ، دل به اعجاز آسمان داری

مثل یک ابر مست باران زا که نشسته میان پیرهنت

به خودت - خیس و خسته - می چسبی، گیج و دیوانه وار می باری

این بهانه ست! شانه ات باید چیزی از جنس آسمان باشد

یا نه! سیصد چهارصد ایوب توی قلب خودت نگه داری

بی شک این بغض ها غریزی نیست…. بس کن ارثیه پدرها را

چشم از هرچه پنجره… بردار! تو منو روی شونه هات داری

شعر چیزی به جز تلنگر نیست: در سرت اتفاق می افتد

که تمام گذشته هایت را واژه واژه به یاد می آری

شعر تن پوش واقعاً خوبیست روی لبهای پر حرارت تو

جان به لب می شوی ، نمی میری! لب به لب می شوی، نمی باری

مرز پیراهنت مشخص نیست توی این روزهای خون آلود

توی جغرافیای عریانیت سیب سرخ هبوط می کاری

مثل تاریخ بی هویت من خزرت تکه پاره خواهد شد

و خلیجت (که فارس دیگر نیست): سهم قلیان نقش قاجاری

تقدیم به برادرم آریا…

 احساس می کنم نفسم را گرفته اند

وَ چشمهای ملتمسم را گرفته اند

 حالا که نیستی همه ی شحنه های شهر

من را - که بی تو هیچ کسم را - گرفته اند

 و توی انفرادی سلولی از اوین

به اعتراف: باشه… بَــسَــم… را گرفته اند

 در انقطاعی از کلمات نگفته ام

شاید به انتها نرسم را گرفته اند

 من زنده ام برادر خونی! قسم به شعر

هر چند حس و حال قسم را گرفته اند

 وقتی غزل سرودی و یک شعر ِ تر شدی

در چشم من ببیم: نفسم را گرفته اند

 

پیش از تو کسی را نمی شناختم…

مریم مهر آذر

 

 

نام ِتو دهانی آغِشته به خون است

که کبوتری در آن

فرزندانش را به سُکوت دعوت می‌کند

وقـتی با نفـَس‌هایت - بادهای گرم ِجُنوب -

با پیراهنت ـ سپید ـ درلانه‌ی جُغدها قدم بر می‌داری

نام ِتو گـُلی است

 نام  ِتو را دیوارهای ِ شهر

با خطی مَهیب و مهیِّج

در صورت ِعابران سُرفه می‌کنند

پیش از تو کسی را نمی‌شناختم

که نامش او را ترک کرده باشد

از مجموعه شعر « بر میز  بی گلدان»