همچون همیشه خبر کوتاه، ساده و غمناک بود: ثمین باغچه بان آهنگساز، مولف و مترجم ایرانی در ۲۹ اسفندماه ۱۳۸۶ و در سن ۸۳ سالگی بر اثر عارضه قلبی در استانبول ترکیه درگذشت. مرد آرام که به ناگزیر جلای وطن کرده بوده، در تبعید خودخواسته رفت و یاران را پریشان واگذاشت. سال ها قبل آمدن نوروز را سروده و سرانجام با نوروز رفت. یادی از او کرده ایم که رنگین کودکی همه ما بود…
به یاد ثمین باغچه بان
مرد آرام
خبر را که شنیدم، تمام خانه های ذهنم، از یاد رنگین کمون پر شد. صدای دلنشینی که درکودکی، همیشه تا خواب بدرقه ام کرده بود و بارها در جوانی، طعم “سادگی” را دوباره و چند باره بر من چشانیده بود.
حس و حال “گربه ای که مادره” را برایم صدا شده بود و شیرینی انتظار را وقتی “نوروز تو راهه” به یاد طنز تلخ عزیز نسین می افتم، که اگر به فارسی ترجمه نشده بودند شاید هیچ گاه فارسی زبانان را به دنیای اعجاب انگیز خنده و فراموشی نمی کشاند.
یک نثر شیرین و صمیمی به خاطرم می آید، در مطلبی که چند سال پیش در روزنامه همشهری خوانده بودم. متن دو نامه. نامه ثمین باغچه بان به محمد رضا درویشی و جواب وی.
به یاد باغچه بان میافتم. ثمینی که سال ها بود، تنهایی اختیار کرده بود و دیگر برای کودکان رنگین کمون لالایی نمی گفت.
سراغ کامپیوتر می روم، تا حس و حال و دلتنگی ام را بنویسم، لابه لای صفحات بی و بو خاطره اینترنت اما، همان نامه قدیمی را پیدا می کنم و با خود می اندیشم هیچ قلمی، نمی تواند شیوا تر و بهتر از کلام خود استاد، از کودکی و بزرگی یک انسان بگوید و ظرافت های روانی یک شخصیت را آشکار کند. پس قلم زمین می گذارم و تنها نامه را از پی می آورم.
ثمین باغچه بان 45 سال قبل در بلوچستان
پژوهشگر و هنرمند گرامی، درویشی عزیز !
جلد اول “دائره المعارف سازهای ایران” و “موسیقی و خلسه – بلوچستان” را خیلی وقت قبل از این، خواهرم برایم آورد. می گفت کتاب های دیگری هم لطف کرده بودید، اما چون با هواپیما سفر می کرد و غیر از آن، با مچ دردی که دارد، حمل چمدان سنگین برایش ممکن نیست و نتوانسته بود آنها را بیاورد. به خاطر این همه لطف هر چقدر از شما تشکر کنیم، کم است و از اینکه ما را شایسته این هدایا دانسته اید، افتخار می کنیم.
من وقتی این دو جلد کتاب را گرفتم، فورا باید از شما تشکر میکردم، اما آدرس شما را نداشتم، امروز یکهو متوجه شدم که توسط ناشر آثارتان، آقای موسوی، می توانستم نامه ای برایتان بفرستم. امیدوارم پس از این همه تاخیر، پوزش و تشکرم را بپذیرید.
حدود چهل و پنج سال قبل از این، من و دوست بی نظیرم حسین ناصحی هم برای ضبط و گرد آوری موسیقی های بومی بلوچستان، به آن سرزمین سفر کرده بودیم و حدود بیست روزی، همه راههایی را که شما رفته اید و جاهایی را که دیده اید، ما هم رفته و دیده بودیم.
”رضوی” و “پالیمان” – عکاس – و “شهمیری” – صدابردار – همکاران ما در این سفر بودند.
خواندن کتاب “موسیقی و خلسه – بلوچستان” مرا یاد آن روزها و آن سفر انداخت.
در آن روزگار، ضبط موسیقی در کپرها، بیغوله ها و بیابانهای بلوچستان، به آسانی امروز نبود چون هنوز ضبط روی کاست متداول نبود. امروز حتی با یک دستگاهی که توی جیب جا می شود، بدون اینکه خواننده یا نوازنده متوجه بشوند، میشود صدای آنها را و صدای سازشان را ضبط کرد. ما یک دستگاه ضبط صوت را که با باطری هم کار میکرد، به زحمت گیر آورده بودیم. استفاده از این دستگاه با باطری، خیلی درد سر داشت، چون باطری ها به زودی ضعیف می شدند، سرعت چرخش نوار کم می شد و صدای خواننده ها و نوازنده ها به درستی ضبط نمی شد.
آن روزها مردم بومی بلوچستان که کوچکترین آشنایی با وسایل برقی نداشتند، از دیدن دستگاه ضبط صوت و میکروفون جا می خوردند و نمی توانستند به راحتی و بطور معمولی بخوانند و یا سازشان را بزنند چون نصف حواسشان پیش کارشان و نصف دیگرش متوجه دستگاه ضبط و دوربین عکاسی بود. اینها، بخصوص پس از شنیدن صدای خودشان از دستگاه ضبط، حیرت زده و به کلی دستپاچه می شدند. همیشه ده – دوازده نفری بچه و بزرگ برای تماشای دستگاه ضبط و میکروفون و دوربین های عکاسی دنبال ما راه می افتادند. ما گاهی برای تفریح، صدای حرف زدن و خنده و شوخی آنها را هم ضبط میکردیم. اینها وقتی صدای خودشان را از دستگاه ضبط می شنیدند، هم تعجب می کردند، هم می ترسیدند و چند قدمی از ما فاصله می گرفتند و به ما طوری نگاه می کردند که انگار موجوداتی غیر از آدمیزاد هستیم و از سیاره ای دیگر به زمین آمده ایم. راهنمای ما در آن سفر، جوان خیلی دوست داشتنی و پر شوری بود که عاشق کپرها، خارخان ها، بیغوله ها و آبادی ها و بیابانهای بلوچستان بود. او با زبان و لهجه های مختلف آن سرزمین آشنا بود و جغرافیای بلوچستان را از بر بود. ما با دو جیپ سفر میکردیم، جیپ دومی بیشتر برای خمل پیتهای بنزین و روغن و وسایل تعمیر و پنچرگیری و آذوقه و وسایل کار بود.
در یکی از – به اصطلاح - آبادی های خیلی پرت و دور افتاده که بیش از پنجاه - شست نفری جمعیت نداشت، خواستیم اسم این آبادی را یادداشت کنیم. از هر کدام می پرسیدیم که “اسم اینجا چیست ؟ میگفتند:… پارگان” و چیز دیگری نمی گفتند و ما هم بالاخره نفهمیدیم آیا اسم این آبادی همین است که اینها می گویند، یا چیز دیگری است و نمی توانند به درستی تلفظ کنند. حتی یک دکان و حتی یک تنور در این آبادی نبود. اینها حتما احتیاجی به شکر و برنج و پنیر و لوبیا و اینجور چیزها نداشتند. راهنما می گفت: اینها در فصل تابستان اصلا احتیاجی به تنور ندارند، چون خمیر را روی تخته سنگ پهن می کنند و با گرمای آفتاب می پزند و با شیر ترش می خورند. ما هم از آن نانها و از شیر ترش خوردیم، چه خوب که مریض نشدیم…
اینها با هیچ سازی آشنایی نداشتند، اما موسیقی و آواز داشتند. یگانه کار این مردم کوزه سازی بود و این کوزه های بزرگ و کوچک و جور واجور، سازهای آنها هم بودند. با کوبیدن روی بدنه این کوزه ها و با کوبیدن کف دست روی دهانه کوزه ها، صداهای زیر و بم و رنگارنگی از کوزه ها بیرون می آمد. گاهی هم دهانشان را در کوزه ها می گذاشتند و می خواندند و آوازشان با رنگ و طنینی دیگر از کوزه ها بیرون می آمد.
ما این صداها را ضبط کرده و به آرشیو اداره کل هنرهای زیبای کشور سپردیم. نمیدانم اینها و عکسهای مربوطه تا امروز نگهداری شده یا از بین رفته.
در همین آبادی پسر بچه ده – دوازده ساله ای پیدا شد که معلوم نبود توله گرگ است یا بچه آدمیزاد، به راحتی روی چهار دست و پا راه می رفت و می دوید و روی دو پایش هم راه می رفت، اما با زانوهای خمیده، بسکه چهار دست و پا راه رفته بود، زانوهایش خمیده و کج رشد کرده پشتش بودند و کمی هم قوزی بود. زیر آفتاب چنان سوخته و حشکیده بود که بشکل حیوان عجیبی دیده می شد. کر نبود اما حرف نمی زد، فقط صدا در می آورد. اسمش را پرسیدیم، اصلا نفهمید منظور ما چیست. بومی ها گفتند: اسمش قادر است، اما یادش رفته !…
از بومی ها در مورد این بچه توضیح خواستیم، هر کدامشان چیزی میگفتند. از زبانشان سر در نمی آوردیم. راهنمای ما که با زبان بلوچ و لهجه های مختلفش آشنا بود، گفته آنها را تقریبا به این صورت برای ما ترجمه کرد: این بچه در سه - چها سالگی بی صاحب ماند. ما اگر چیزی داشتیم به او میدادیم، می خورد اما سیر نمی شد، راه می افتاد و می رفت دنبال علف می گشت. علف را می کند و می خورد. علف را خیلی دوست دارد. بزرگتر که شد برای “چرا” به جاهای دورتر می رفت. گاهی هم دو – سه روزی پیدایش نمی شد. حالا در باغ سردارها می چرد. باغ سردارها در دو – سه فرسخی است. سردارها به او اجازه داده اند علف های هرز را وجین کند و بخورد. او اصلا نمی داند پول چیست و به چه دردی می خورد. علف های هرز مزد او هستند دیگر کمتر اینجاها پیدایش می شود. گاهی سری، می زند اما بند نمی شود. باز راه می افتد. می رود “چرا… “
قبل از برگشتن به تهران، با یک آموزگار زاهدانی آشنا شدیم. وقتی در مورد این بچه با او حرف می زدم، گفت: هنوز هم در دبستان ما بچه هایی هستند که به “زنگ تفریح” می گویند: “زنگ علف چری. “
در یکی دیگر از آبادیهای پرت و دور افتاده، شاهد رقص پیرمردی شدیم که می گفتند بالای هشتاد سال سن دارد. خیلی لاغر و بلند و آفتاب سوخته بود. چیزی که به پایش بود، معلوم نبود کفش است، گیوه است، چارق است یا چیست، پایش هم خیلی گشاد بود. از این شلوارهای خشتک دار بلوچی پایش بود. خشتک گشاد و بلند شلوارش به زانویش می رسید، اما یک کت معمولی پوشیده بود. عمامه و دستار داشت. بلندی دستارش تا زیر کمرش بود.
از این آبادی نهر آبی می گذشت. درخت های خرما و چند تایی کپر و خارخان در اطراف نهر آب بود. ده – پانزده نفری از بلوچها و چند نفری از نوازندگان بلوچ، در یک جای میدان مانندی دور هم حلقه زدند و نشستند. نوازنده ها شروع کردند به زدن و خواندن. پیرمرد رقاص کفشهایش را درآورد و گذاشت زیر یکی از نخلها. آمد وسط میدان و شروع کرد به رقص سر و گردن و مچها و شکم و کمرش را چنان میلرزانید و می چرخانید که انگار یک رقاصه نوجوان عرب است. بدنش نرمش بدن کودکان خردسال را داشت و آن قدر سبک می رقصید که انگار شاهپرک است. گاه چشمهایش را می بست و ابروهایش می رقصیدند. از خود بی خود شده بود. در وسط میدان مثل یک سپیدار تنهای پاییزی بود که میلرزید و میلرزید و برگ می ریخت. با بدنش شعر میخواند، با بدنش نقاشی میکرد، مجسمه می ساخت، با بدنش قصه می گفت، دعا میکرد. با بدنش شوخی میکرد و متلک می پراند.
اسم راهنمای ما در آن سفر محسن شمس بود. با محسن خیلی دوست شده بودیم. بعد از بازگشتن به تهران نامه می نوشتیم و از هم خبر می گرفتیم. محسن دو بار هم برای ما از جنس های قاچاقی که در زاهدان پیدا می شد، به وسیله خلبانی که دوستش بود، هدایایی فرستاد، اسم همسرش شهره و اسم دختر سه ساله اش شعله بود. دو – سه ماهی بعد در روزنامه ها خواندیم که محسن شمس، وقتی یک گروه پژوهشی را در بلوچستان راهنمایی می کرد، با گلوله یک یاغی بلوچ به اسم دادشاه کشته شده… از آن روزها چهل و پنج سالی گذشت اما مثل اینکه دیروز بود.
درویشی عزیز من فقط می خواستم به خاطر کار عاشقانه و درخشانتان به شما تبریک بگویم و تشکر کنم. اما با خواندن “موسیقی و خلسه” و دیدن تصاویر سازها در دائره المعارف، که هرکدام مثل یک تاریخ مجسم هستند، مرا به یاد سفر خودمان به بلوچستان انداخت و وادار به پر حرفی شدم. امیدوارم شور و عشق، در دل شما و اشخاصی مانند شما همیشه روشن بماند و هرگز خاموش نشود، همسرم از من خواست که سلام و آفرینهای صمیمانه او را حتما به شما برسانم.
دست مریزاد و خدا نگهدار.
ثمین باغچه بان
امروز کسی در کوزه ها نمی خواند
آقای باغچه بان عزیز ! از اظهار لطف شما نسبت به خود در نوشتن نامه پر مهر و صمصمی تان بر خود می بالم و از توجه تان به کتابها، وجودم گرم می شود. ای کاش در ایران بودید و نسل امروز را نیز از پرتو گرم وجودتان بهره مند می کردید ؛نسلی که بشدت نیازمند شور و عشق است و نیازمند صمیمیت و سادگی و نیازمند امید و رنگین کمانی که در لابلای ذرات رقصان و رنگین و زندگی بخش اش غوطه ور شود و طراوت را احساس کند و زندگی را و بودن را گر چه کوتاه بسان رنگین کمان !
نثر ساده، بی تکلف و روایت گونه تان انعکاسی از صافی دل و آینه ضمیر شماست و این سادگی و صمیمیت در عین جسارت در بیان باورها و به تصویر کشیدن تجربه ها، ویژگی زیبا و بسیار دوست داشتنی تان بوده و هست، چنانکه نامه شما نیز مرا به سفری برد و بیست و پنج – شش سال پیش ؛و جوانان هنرستان شبانه روزی، آن هنرستانی که در کوچه مقابل حسینه ارشاد بود در آن سالهای جنجالی، که برگزیدگان گروه کُر آن، موسیقی جاودانه “رنگین کمون” شما را خواندند. رنگین کمونی که انگار برای خود آنها ساخته شده بود، آن جوانان به تک تک واژه ها و تک تک نت های رنگین کمون همان طور باور داشتند که به پاره پاره وجود و ادراک و احساس شما و به یاد دارم که شبها را با رنگین کمون شما به صبح می رسانند و صبح و طلوع را با نام آفتاب و یاد شما آغاز می کردند و حاصل این همه، روانی و خیال انگیزی زندگی شان بود، زندگی هایی که بقول اخوان ثالث در “تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود” پنهان بود. چه زیبا بود تاثیر و نفوذ شما و باغبانی تان از باغچه های پر نهال.
باغچه بان عزیز !
حاصل این همه رنج و تالم گروهی و پر گویی و پرخاش گروهی دیگر در این دنیای پر تضاد چه بود و چه هست ؟ آیا جز آن است که شما آن را در چنگ دارید ؟ یاد نیک را می گویم و تاثیرتان در دل های پر آلام و آرامش و سادگی باطنتان را، گر چه در هاله ای از درد و نجوای صمیمی و عاشقانه تان، گر چه دور از وطن !
بلوچستان را چه روان دیده اید و چه زیبا پلان هایی از آن خاطرات را بر کاغذ می آورید، هنوز هم سفر به بلوچستان دشوار است برای کسی که در جست و جوی دنیاهای پر خیال و پر وهم بلوچ باشد. اما هر چه دشوارتر، شاید شیرین تر ! شما توانستید با عبور از دشواریها، جغرافیای فرهنگی بکرتری را نظاره کنید و دردهای دیگر گونه تری را شاید !
شاید شما شیرینی بیشتری را مزه کرده اید، خوشا به چشم هایتان و شادی به حالتان ! و هنوز می آموزید ؛حتی در نامه !
آقای باغچه بان عزیز ! امروزه به ندرت می توان از آن کوزه هایی که بلوچ زندگی و آب را در آن به حبس می کشید و ذخیره می کرد و به جرعه می نوشید، یافت اگر هم یافت شود، نواختن آن با آنچه شما در چهل و پنج سال پیش به مشاهده نشسته اید تا حدودی فرق کرده است. امروزه دهلکهای پاکستانی جای کوزه ها و صدای پر رمز و رازشان را گرفته اند، امروزه اگر کوزه ای هم یافت شود، دیگر بر بدنه آن نمی نوازند و در دهانه آن آوازهای غمناک نمی خوانند و تنها با کف دست های آماس کرده بر دهانه آن می کوبند تا مگر کوزه خرد شود ! و بلوچ صدایی دیگر از اعماق تاریخ خود را به فراموشی سپارد ! با همه اینها چقدر سپاسگزارم از شما برای نکته ای که در این خصوص به من یاد دادید. زیرا در بعضی از فرهنگها از نوعی از ایدیوفون (سازهای خود صدا) استفاده می شده که به آن “ایدیوفون خوانشی” می گویند. این نوع ایدیوفون امروزه در محدوده جغرافیایی ایران دیده نمی شود و خاطرات شما از سفر بلوچستان و اینکه مردم یک قریه برخی از آوازهایشان را در دهانه کوزه می خواندند به من آموخت که حداقل در چهل و پنج سال پیش ایدیوفون خوانشی در ایران وجود داشته است.
آقای باغچه بان عزیز! امروز نه اداره کل هنرهای زیبایی وجود دارد و نه آرشیو آن که به همت شما و دیگر دوستانتان چون حسین ناصحی، علی محمد خادم میثاق، لطف اله مبشری، فریدون فرزانه، غلامحسین غریب، امین شهمیری و حتی روح اله خالقی و ابوالحسن صبا تشکیل شده بود. خدا کند ضبطها و عکسهای شما به دست افرادی افتاده باشد که روزی از آن استفاده ای به صلاح شود. آنها قطعا اسناد و خاطرات ذیقیمتی هستند.
آقای باغچه بان عزیز! تصویری که شما از رقص پیرمرد بلوج در نامه تان ارائه کرده اید نیز خودش یک شعر است، یک نقاشی است، و یک نیایش است. احساس شما به مانند آفتاب است، به مانند شاپرکی در رنگین کمان. سلام مرا به همسر گرامی تان “اولین باغچه بان” برسانید.
دوستدار شما - محمد رضا درویشی